آغوش محبت باید
نه دل آزرده، نه دلتنگ، نه سوختهام
یعنی از عمر گران هیچ نیندوختهام
پاسخ ساده من سخت تر از پرسش توست
عشق درسی است که من نیز نیاموختهام
من آسمان پر از ابرهای دلگیرم
اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم
من آن طبیب زمینگیر زار و بیمارم
که هر چه زهر به خود میدهم نمیمیرم
درخت سوختهای در کنار رودم من
اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم
اینم غزل تازه تصنیف شده و سفارشیِ من از ابیات فاضل نظری :) مناسب حال...
در یک روز ابری که برای کار پایاننامه رفتم دانشگاه و استادم نتونستند بیان...
بعد از فوت خالهی نازنینشون، صدای استاد پر از غمِ آکنده از محبت بود. عشقی که به مادرِ دلسوختهاش داشت از پشت صدای محزونش شعله میکشید. استاد بیقرار بود...
با پژمردگی فرق داشت. مثل من نه... که پژمردهام، فسردهام. تلخم. هیجان دارم اما عاطفه، نه.
در حال پیادهروی به سمت خیابان کارگر، به حجم ترسناک بیعاطفگی خودم و گذشتهی خالی از محبت فکر میکنم.
به این خانهای که ساختم و محبتش کم است.
دلم میخواهد فرار کنم. مثل همسر مجال و پای گریز ندارم. حیف. به خاطر بچههاست ولی چه فایده وقتی لبخند هم دریغ میکنم. حیف.
کاش میشد یک جایی میرفتم سبک بشوم.
دیشب بلاخره با خودم عهد کردم. تصمیم گرفتم، آرزو کوتاه کنم. مهربان باشم. زندگی کنم. حتی در شرایطی که غرورم له میشود، تاب بیاورم. اگر در قفس افتادم حتی، بچهها را هر روز در آسمان بیرون پرواز بدهم.
در تحسین دو سطر آخر:
مقام عیش میسر نمی شود بی رنج
بلی به حکم بلا بسته اند عهد الست...
اما در خوش عاقبتی این تصمیم:
حقا کز این غمان برسد مژده امان
گر سالکی به عهد امانت وفا کند