عبرت بگیرید و دعا کنید
اول سلام و بگم که خیلی زود کامنتها رو جواب میدم. ببخشید...
بعد... برام اصلا راحت نیست که دوستان وبلاگی عزیزم مطالب ناخوشآیندم رو میخونند و ابراز دلنگرانی میکنند. اما هم خیلی خیلی به دعاتون محتاجم و هم وجدانم اجازه نمیده که یه روایت سانسور شده از خودم اینجا به یادگار بگذارم که تصور بشه خودم و زندگیم بیعیب و نقص بوده و به همه آدرس غلط بده. یا دلم نمیخواد یک هو محو بشم درحالی که آدمهایی که اینجا رو میخونند حق دارند که ارتباطم باهاشون از بین نره و بتونند ازم خبر بگیرند.
علاوه بر اینها، میدونم که در آینده دور یا نزدیک، از خودم میپرسم که اون زمان که فلان کار رو کردم چه احساس و شرایطی داشتم و ممکنه یادم نیاد ولی اینجوری همهی اینا ثبت میشه تا بعدا بفهمم چی به چی بوده و از کجا به کجا رسیدم و شاید باعث بشه اشتباهاتم رو تکرار نکنم.
مثلا چقدر دوست داشتم شجاعت الانم رو سال ۹۱ و ۹۲ میداشتم یا لااقل چیزی باقی مونده بود ازم که الان بفهمم چطور اون سالها اینقدر اشتباه کردم.
ضمنا برای کسی که بخواد عبرت بگیره، این ماجرا آینه عبرت هست. مثل امروز که فاطمهزهرا و زینب رو بردم کلاس نقاشی مسجد سر کوچه نسیم اینا که یکی از دوستانمون هم از قضا مربی نقاشی هست، و خودم با لبتاپم رفتم خونه نسیم که مثلا درس بخونیم باهم. اولش نمیخواستم چیزی بگم که نسیم ناراحت بشه ولی خب هم نسیم مشغول کار شد و هم دلم میترکه! چیکار کنم...😭 گفتم که صاحبخونه بهمون گفته پاشیم و برنامهام در بدترین شرایط رو براش شرح دادم. نسیم واقعا ترسیده بود و نگران شده بود. اما حسابی نصیحتش کردم. گفتم تو اشتباهات من رو نکن...😭 نذار روایت مردانه اون از زندگی غالب بشه و حرفای زنانهی تو بیمعنی تلقی بشه. از حریم و قلمرو خونهات محافظت کن. این خونهی توئه! تو زنِ این خونهای! اینجا مالِ توئه و تو براش تصمیم میگیری! انقدر کیف کردم که خونهات رو رنگ کردی، عین دستهی گلش کردی! انقدر کیف کردم شیشههای ادویهی جدید خریدی، کابینتهای آشپزخونهات رو نونوار کردی... من امسال خونهتکونی نمیکنم و اصلا هم دیگه وسایلم برام ارزشی ندارن که ادامهی ماجرا برام مهم باشه... بهش در مورد اون یادداشت ژورنالیِ مجله ترجمان گفتم که خانومه نوشته بود که با دو سه تا بچه شیر به شیر و یک خونهی منفجر شده؛ همیشه فکر میکرده اگر سینک ظرفشوییاش رو عوض کنه، حالش خوب میشه، اما بعدش که این کار رو کرده، فهمیده کل اون خونه رو نمیخواد و چیزی که میخواد طلاقه. پس خونه خیلی مهمه. از خونهات محافظت کن.
به نسیم گفتم که ده سال از زندگیم رو توی این زندگی گذاشتم و مثل خالهام که موقعی که همسرش ورشکست شد، زندگی رو ادامه نمیدم. شاید خالهام هم اگر با همسرش فامیل نبود و ۲۵ سال از زندگی مشترکش نگذشته بود، همین کار رو میکرد. الان اینجا رسما مینویسم که بعیده طلاق بگیرم. خیلی از من بعیده. من انتخابهای بیشتری دارم. میتونم صبر کنم تا دو سه سال دیگه دکتریام رو بگیرم و رسما مشغول به کار بشم و زندگی دخترام رو حفظ کنم... آخه خیلی برنامهها براشون دارم. چطور میتونم تنهاشون بذارم😭. زودتر از این آرزوهای دور و دراز، میتونم بعد از ازشیرگرفتن لیلا، یه روز توی هفته حمایت بگیرم و برم در ارتفاعات تهران و غصههام رو هرجور شده اونجا چال کنم.
به نسیم گفتم که سر ماجرای ماشین خیلی دلمشکسته. خیلی. خیلی جدی و دلسوزانه بهم گفت که باید با شوهرت صحبت کنی و حلش کنی وگرنه خیلی سخت میشه. ولی من تقریبا یقین دارم که این زخم خوب نمیشه چون چند بار روش تیزی کشیده شده...
به همسر میگم یه بخشی از مشکلات ما هم شاید برای این باشه که خیلی توی چشم داریم میریم و تنگنظرانی که همسرم کارش گیر اونها افتاده و خیال میکنند اگر کار مصطفی راه بیافته، دنیا رو فتح میکنه. آخه چقدر حقیرند و برای همین سنگاندازی میکنند و نمیگذارند کار جلو بره. به همسر میگم ولش کن. بذار بیان التماست رو بکنند...
آخرش یک چیز مهم دیگه هم میخوام به شما بگم...
اینکه درد دل رو باید پیش اهلش برد. من اینجا دردِ دلهام رو نمینویسم. پیش پیش خاطره اند و شما لطف میکنید بهم ابراز محبت میکنید، برام دعا میکنید. خیلی برام ارزشمنده! نمیدونید چقدر...😭
اما درد دل رو باید برد پیش اهلش. امشب بعد نماز، سر سجده به امام زمانم گفتم که حتی اگر مشکلم حل نشه هم عیبی نداره. چون وقتی آدمها اشتباه رفته باشند... وقتی آدمها اشتباه رفته باشند... هی تکرار میکردم و اشک میریختم و میخواستم بگم که دیگه گریزی از نتیجههاش نیست. اما فکر کردم چرا! هست! خدا هست...😭
عزیزدلم. بیا بغلم
راستش فعلا هیچی در مغز خالیم ندارم.
فقط عمیقا از خدا میخوام که داستان هاتون به نحو احسن حل بشن.
ان شاءالله قابل باشم و حافظه ناجورم یاری کنه یادت هستم.
راستی عزیزم. اگر خواستی و مایل بودی بگو شماره مشاورمم بهت بدم یا پیش یکی دوتا آدم مطمئن باز برو. استخون لای زخم خیلی دردناکه ...
ان شاءالله که زود زود گره ها یکی یکی باز میشن