قصههای شیرینِ من و دخترا و داداشام و مامانبابام :)
در مورد ایجاد مسمومیتهای خرابکارانه، یه مطلبی شنیدم از زنداییام که مدیر فلان مدرسه در بروجرد، با یک اقدام پیشگیرانه، کاری کرده بود که مدرسهاش، آرامترین شرایط رو در این روزها تجربه کرده. داشتم به همسر توضیح میدادم که زندایی چی گفته تا به عنوان پیشنهاد، مطلب رو به دوستان بالا منتقل کنه تا ان شاءالله غائله هر چه زودتر جمع بشه. اینکه تا الان هم در موردش چیزی نگفتم به دلایل زیادی بود. دو تا از مهمترین دلایلش، یکی اینه که این مطالب تاریخ انقضا داره و حتی زودتر از "زن، زندگی، بردگی" تموم میشه و میره پی کارش و اساسا، موضوع وبلاگ من، خودم هستم! صالحه+. افکارم و ماجراهای خودم و خانوادهام. گهگاه، اجتماعی مینویسم با مایههای فلسفی، به ندرت کاملا سیاسی و هرگز امنیتی. از اینکه مطالب رو با عینک امنیتی ببینم متنفرم و از قضا ماجرای مسمومیت مدارس یک موضوع کاملا امنیتی و فاقد هرگونه جنبه اجتماعی محسوب میشه.
دلیل دوم که مهمتر از قبلی هست این هست که من در جمهوری اسلامی ایران زندگی میکنم، نه در یکی از کشورهای مشترکالمنافعِ سرسپردهی انگلستان که هنوز با فرم دِمده و عقب افتادهی پادشاهی اداره میشه و بیشتر شبیه دیکتاتوری هست. به لطف خدا و دعای امام زمان عجل الله تعالی فرجهالشریف، در کشور من از سال ۱۳۵۷ به برکت انقلاب اسلامی و معجزه خمینی کبیر و خون شهیدان، آزادی حاکم شده. قدرتِ زر و زور و لفّاظی علیه مردم ایران این روزها به صفر میل میکنه. پس مجبور نیستم در مورد چیزی که دلم نمیخواد حرف بزنم و بهش ضریب بدم...
همون لحظهای که داشتم در مورد قضیه مدارس با همسرم صحبت میکردم، دخترم استرس گرفته که دیگه نذارم بره مدرسه. بهش میگم مامان، نگران نباش! تو مدرسه شما هیچ اتفاقی نمیافته، اونجا همه عاشق انقلاب و آقا هستند. بعد ادامه میدم که ولی میخوام بفرستمت یه مدرسهای که همهجور بچهای توش باشن که چهارتا فحش بیتربیتی بشنوی، یاد بگیری از اعتقاداتت دفاع کنی. طفلی بچهام اصلا منظورم رو نمیفهمه! همش میترسه از دوستش نرگس دور بشه :|
حالا چند دقیقه بعد، گوشه اتاقشون، زیر جعبه بزرگِ آجرهها، یک سوسک مرده پیدا میکنند: ماماااان! سوسک!
_بدید لیلا برش داره.
زینب داد میزنه و اعتراض که مامان آخه لیلا!؟
میرم بالای سرِ سوسکه! چندشم میشه با دستمال برش دارم. با هیجان به بچهها میگم: کی دوست داره سوسک رو برداره و جایزه بگیره؟
_ من!
_ من! من!
فاطمهزهرا سریع میدوه و برش میداره و از پنجره میندازش توی کوچه. زینب روی کاناپه داره گریه میکنه که من میخواستم سوسک رو برش دارم. موکت همون گوشه رو میزنم کنار و یه سوسک بزرگترِ مرده پیدا میکنم. زینبِ مامان که محتاطترین دخترم هست، میاد و سوسک رو برمیداره و میاندازه بیرون. حالا جایزه چیه؟ فاطمهزهرا حدس میزنه: لابد یه بوس!؟ بهش میگم چقدر تو باهوشی آخه! از کجا فهمیدی؟ جالبه که زینب این کار رو برای جایزه نکرد. فقط برای تجربه و لذت خودش بود. اصلا قضیه جایزه یادش رفت.
یادِ یه خاطره میافتم. سالها پیش، ۸۸، ۸۹، شاید هم قبلترش بود، برای اولین بار رفته بودیم تنگهواشی. زمستون بود و همهجا یخ زده بود. ما هم لباسهامون کافی نبود و سردمون بود. اصلا نشد هیچ کار کنیم. داشتیم دست از پا درازتر برمیگشتیم که بابام، کنار یک جویِ آب یخ ایستاد و به من و رضا داداشم گفت: کی حاضره دستش رو ۵ دقیقه توی این جوی آب نگه داره تا من بهش این تراول ۵۰ تومنی رو بدم؟
تا رضا دو دوتا چهارتا کنه که میارزه یا نه، من داوطلب شدم :) ۵ دقیقهی من که تموم شد و تراول رو با خوشحالی از بابا گرفتم، رضا تازه میفهمه عجب ضرری کرده چون از قیافه صالحه معلومه که خیلی هم سخت نبوده :) ولی پشیمونی دیگه سودی نداشت. بابا گفت فقط همون یه تراول بود...
کلا من بچه زرنگ خانواده بودم ولی همیشه در چارچوب حرکت میکردم و جرزنی و فریبکاری و دزدی توی کارم نبود :) مثلا پولتوجیبی من و رضا همیشه برابر بود. اما من پس انداز میکردم، اون خرج. گاهی هلههولههام رو توی کمدم جمع میکردم، بعد رضا میاومد میگفت بهم بده، میگفتم نمیشه، پولیه! بعد هر قیمتی که میگفتم قبول میکرد. پفک هزارتومنی رو ده هزارتومن بهش میفروختم چون زورش میاومد تا دو تا کوچه اونورتر بره، منم تجارت خودم رو میکردم و عشق میکردم. البته رضا سالها بعد اعتراف کرد که هروقت حواسم نبوده، بیاجازه خوراکیهام رو کش میرفته :)
بعد من با پولتوجیبیهام وسایل ورزشی و کتاب میخریدم، رضا دوباره هلههوله و آت و آشغال. بعد وسایل ورزشی من رو میگرفت و خرابشون میکرد. مثلا کوله پشتیِ خداتومنیِ deuter من رو خراب کرد و هیچ وقت به روی مبارک خودش نیاورد....
ولی انصافا من خیلی بچه حرف گوش کنی برای ماماناینا بودم. مثلا مامان اینا تا وقتی که من گواهینامه نگرفتم، بهم ماشین ندادند ولی رضا یک سال و دو ماه و سیزده روز از من کوچکتر بود، اما همیشه پشت رول بود. حتی بعدا هم که گواهینامه داشتم، در یکی از سفرهای سوریه، رضا پررو پررو نشست پشت توسانِ شاسی بلند بابا و کلی حال کرد، با اینکه غیرقانونی بود ولی به من ندادند! خیلی زور داشت برام که نذاشتند من تجربه کنم. فکر کنم آهِ من، خانواده رو گرفت چون قدرِ من رو ندونستند و من هم نجابت به خرج دادم دیگه به روشون نیاوردم. البته هرچی من میگم خانواده ما پسر دوست هستند، باورشون نمیشه. به مامان که خیلی بر میخوره.
مثلا الان این بار سومی هست که در دو سه سالِ اخیر، مهدی، بدون داشتنِ گواهینامه با ماشین بابا تصادفِ خرکی کرده و میلیون میلیون هزینه روی دستشون گذاشته. بیچاره پدرم ورشکست شد انقدر خرج ماشین کرد. مامان میگه چیکار کنم؟ تربیت پسرا دست من نیست! میگه تو فقط زیرِ دست من بودی و برای همین خوب شدی! اما همین مامانخانم یادش رفته که اون اوایل، هربار که ما اعتراض کردیم که ماشین دست این پسربچه ندید، ازش دفاع کرد و تازه بعد از تصادف اول و دوم، مخالفت زبانیش زیاد شده! اونم نه در عمل. یعنی مثل مخالفتهاش با من نیست که سفت جلوم رو بگیره. فقط میگه و میگه و میگه بلااثر.
امشب خونه ماماناینا بودیم. بعد از شام، سریع رفتم پای سینک تا ظرفا رو بشورم. بابا میاد میگه نمیخواد دخترم! میگم نه! درست میشه. (اصلا غرق افکارم شدم :))) چرت و پرت میگم.) بعد بابا میره به مامان میگه: صالحه داره ظرفا رو میشوره ها! مامان یه چیزی آروم میگه. بعد مهدی که لم داده و داره کال آو دیوتی بازی میکنه، میگه خب بذار بشوره، مگه چیه! (خندهام میگیره به این بلاهت داداشم :))) وای خدایا! مُردم! D: ) بعد بابا و مامان صوریطور دعواش میکنن. بعد مامان که سر سفره شام یه ذره باهاش بحثم شده بود، میاد پای سینک و دوباره تعارف که نمیخواد! (حالا مطمئن بودم که اگر نمیشستم، بعدا مامان به روم میآورد که همهاش پای لبتاپت داری روی پایاننامه کاری میکنی و به ما اهمیت نمیدی و به بچههات اهمیت نمیدی و همسر خوبی نیستی برای شوهرت و .... ولی دیگه از همهی این حرفای مامان عبور کردم.) انگار نه انگار که بهم میگه نمیخواد، ادامه میدم.
حین ظرف شستن یهو به ذهنم میرسه که سررسید جیبی جدیدم رو به چی اختصاص بدم و چی توش بنویسم. از خوشحالی میگم: وای! فهمیدم. مامان میگه چی شد؟ میگم بهش ولی نمیگم میخوام دقیقا باهاش چیکار کنم. دلیلش رو هم بهش میگم: چون بعدا میخواد این کارم رو بزنه توی سرم. مامان با یه حالت خاصی توام با نگرانی که نمیتونم شرحش بدم، میگه: دخترم، من کم کم دارم حس میکنم که از بس نخبهای، ما نمی تونیم خیلی از حرفای تو رو درک کنیم و تو اذیت میشی... (حالا این رو مادری به دخترش میگه که اصلا عادت نداره از دخترش تعریف کنه! مثلا هر بار که برام خواستگار مق اومد، مادراشون ور ور ور در مورد پسراشون تعریف میکردند؛ مامانِ من: سکوت!)
:)))) میگم مامان تو رو خدا مسخرهام نکن.
میگه نه! جدی میگم! چرا باور نمیکنی؟
میگم باشه مامان باور میکنم اما من اصلا نخبه نیستم...
آخه امروز مامان قربونش برم، خیلی روی مغز من رفت. ماجرا اینطوری شروع شد که گفت دختر همسایه بچهی سومش توی راهه... بعد حرف افتاد و مامان گفت مشکل اینجاست که نیت بعضیها (منو میگه!) اینه که دکتراشون رو بگیرن بعدش بچه بعدی رو بیارن. میگم مامان چی میگی! دکترای من دو سه سال دیگه تموم شده. من میخوام لیلا ۵ سالش بشه که بشه گذاشتش مهد بعد بچه بعدی رو بیارم. مامان بازم به ذهن خوانیِ من ادامه میده و یه چیزایی میگه که اصلا به من نمیچسبه.
بهش میگم مامان تو بین زنهای دور و اطرافت کسی رو دیدی که اندازه من بهش فشار اومده باشه در پروسه فرزندآوری؟ اصلا از زاویه درسِ من بهش نگاه نکن. من هر وقت لیلا یاد گرفت خودش بره حموم، بچه بعدی رو میارم! حالا خوب شد؟ بابا کمرم شکست سر حموم بچهها تو بارداری قبلی. شوهرم از لحاظ اقتصادی چقدر بهش فشار اومده. ضمنا دیگه نمیخوام تو کارهای بعد زایمان من رو بکنی! برای شما دیگه بسه! برو استراحت کن. دخترام هستند. بعدشم ۵ سال چیزی نیست که...
مامان با یک حالت خاصی که انگار قانع شده، تایید میکنه. توی صورتش میبینم که داره برای من دلسوزی میکنه.
بعد هم ادامه میدم که ضمنا در ماجرای پیری جمعیت کشور، نرخ باروریِ کلِ هر زنِ ایرانی از نرخ باروری زنان ایرانی در هر سال، مهمتره و بهش میگم دختر همسایه سنش خیلی بیشتر از منه و نباید با من مقایسهاش کنه.
هوووف. تازه دوباره عصر هم سر یه حرفِ دیگهای که من زدم؛ برای مامان سوءتفاهم ایجاد شد. دیگه داشتم تصمیم میگرفتم که جلوی مامان، لال بشم. واللاااا! که بنده خدا خودش حس کرد که چقدر داره بهم سخت میگیره. خدا شاهده که من همیشه سعی کردم ناراحتش نکنم و رضایتش رو جلب کنم. کِی بشه که یه ذره با من مهربونتر بشه، خدا میدونه...
یادداشت منتشر نشدهای که حالا منتشر میشود:
آدم به رویا زنده است. رویا که نداشته باشی، تلخ میشی؛ نا امید و گزنده میشی. مثل این روزهای گذشتهی من.
روز نیمهی شعبان اسنپ گرفتیم و رفتیم خانهی نسیماینا. نسیم آبجیِ منه. همسرش داداشِ همسر... رفتیم و ۸ نفری چپیدیم توی یک ماشین و سرگردان بودیم با بارانی که می بارید و نمیدونستیم کجا بریم تا ساندویچهای گزارش هفته رو میل کنیم. بلاخره در یک بوستان یک آلاچیق پیدا کردیم و نشستیم به خوردن.
از اول اسفند که سفره دل من مفصلا پیش نسیم باز شد، تلخی کلام من به معاشرت دوستانهمون کشیده شد. حالا دیگه نمیشه بنشینیم و طعنه و کنایه نثار همسر نکنم و داداش مصطفی ازش دفاع نکنه، خواهرم از من. زیر آلاچیق بودیم و داشتیم فکر میکردیم کجا بریم بعدش؟! زهرا میگفت بریم کافه عمو مصطفی. من میگفتم: زهرا اونجا چای هم نداره. چی میگی؟ بعد ادامه دادم میخوام کافهام رو بفروشم. (اشاره به این که داداشِ همسر، برای دفاع از کارنامهی همسر، یه بار به شوخی گفت که مصطفی، عجب خفنی! برای خانومت کافه خریدی؟ بابا ایول!) گفتم میخوام کافه رو بفروشم و اون خونهای که اونجاست... همون که نمای آجری و شیک داره و منظرهی این پارک رو مثل سنترال پارک نیویورک از پذیراییِ بزرگش داره و دوبلکسه و طبقه سوم و چهارم هست... همون که پایینش یک بامو پارک شده... میخوام اون رو بخرم.
اون شب رفتیم خونه مامان و بابا. ازشون خواستم در سالروز تولد قمریام برام دعا کنند که به چیزی که میخوام برسم...
فرداش که همسر از سر کار اومد، اصرار کرد بریم خرید. باید برای بچهها میرفتیم خرید کفش. همسر موتورِ دوستش رو آورده بود. ۵ تایی ترکِ موتور نشستیم و زدیم بیرون. دیگه رویا پیدا کرده بودم که می تونستم ترکِ موتور رو که ازش بیزار بودم تحمل کنم. به همسر میگفتم من اون خونه رو میخوام. بهم میگفت تو مطمئنی اون رو میخوای؟ گفتم آره. اگه تو شک داری، پس رویای من باشه. شاید آخرش خودم تنهایی بهش رسیدم.
دور میدان که رسیدیم و پارک کردیم، چشمم به مغازهی ساعتفروشی افتاد. یک ساعت کلاسیکِ قدیمی چشمم رو گرفت. همینجوری برای تفنن رفتیم داخل مغازه. من از اون ساعت قدیمیِ دستسازِ سوییسی که با کوک کار میکرد، خوشم اومد. همسر با لبخند و بیچون و چرا خریدش. یاد دوران نامزدی افتادم. احساسهای دوران نامزدی درونم زنده شد. دیدم چقدر این مرد رو دوست دارم.
این مرد فقط دوست نداره به من پول نقد بده، اما عاشق این هست که توی چشمام یک برقی ببینه تا همون چیزی که توی چشمم برق انداخته رو مثل عاصف بن برخیا مهیا کنه. در یک چشم به هم زدن. فقط باید لِمِ این مرد دستم بیاد. حالا که واقعیت مثل سیلی توی صورتم خورده، دیگه از کودکی خارج شدم. ولی نقش یک کودک رو باید بازی کنم و مثل یک بالغ، هر لحظه هوشیار باشم...
سلام
از کجا بهکجا رسیدی صالحه جان :)
من فقط میتونم بگمخوش به حالت که انقدر راحت میتونی افکارت رو بنویسی، و اینکه چه خوبه که اینجا روخاص خودت قرار دادی!
راستی کاش میگفتی زندایی چه پیشگیریای کردن، شاید به درد دیگران هم میخورد.