صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۱۱ مطلب در تیر ۱۴۰۴ ثبت شده است

به مصطفی گفتم بیا فیلم ببینیم تا اذان بیدار بمونیم لااقل.
Flipped رو گذاشتم...
آقااا از همون دقایق اول فیلم خواب‌آلود شد.
نیمه فیلم هم خوابش برد :|
شبی هم که رژیم جعلی حمله کرد، شاید نیم ساعت از فیلم جنگجوی درون رو دیده بودیم که خوابش برد.
بعدش هم با اعتماد به نفس میگه فیلمه جذاب نبود!
لعنت بر من اگر دوباره باهاش فیلم ببینم.


مهمونی بودیم و مثل همیشه من و بچه‌ها خودمون رفته بودیم و مصطفی نرسیده بود!
(واقعا با این حجم از طاقت دوری از شوهر و استقلال عملِ من، باید مصطفی نظامی میشد!)
بابام پرسید: نرگس جان، آقامصطفی کجاست؟
وقتی این سوال رو ازم می‌پرسند، خون خونم رو می‌خوره. مگه آخه من اختیاردارش هستم؟ مگه به من میگه که از من می‌پرسید؟
جواب دادم: نمی‌دونم! داماد خودتونه...
بابام هنگ کرد بنده خدا.
مامان گفت: عه! این چه جوابیه صالحه؟
گفتم: چه میدونم... مگه به من میگه کجا میره؟ هربار یه جاست!
بابا گفت: این دومین باری هست که امروز این جمله رو می‌شنوم. صبح تو دادگاه وقتی از قاضی پرسیدم آقای قاضی، آیا این آقا دوباره می‌ره درخواست تجدیدنظر بده و فلان، قاضیه گفت نمی‌دونم، داماد خودتونه!

(چه داماد آشغالی هم هست بدبختانه!)
گفتم: الهی بمیرم. از دوماد هیچی درنمیاد... ایییش! خدا بهم رحم کنه قراره خدا سه تا دوماد به من بده...
مامان: واقعا که صالحه! این چه حرفیه!


مهدی داداش کوچیکه‌ام، بالاخره داره میره سربازی. خوشحالم. خیلی زیاد. قراره مرد بشه. پسر باید بره سربازی. اونم همون ۱۸ سالگی. قبل از اینکه با معافیت‌ها و کسری مختلف از سربازیش هیچی نمونه :/


خداوند انگار مردها رو آفرید که یین و یانگ خلقت تکمیل بشه. یعنی به نظرم از خداوند لطیف و رحیم و رحمان و ... آفرینش زن، بیشتر برمی‌اومد تا مرد. انگار! (خاک بر سرم چه مزخرفاتی نوشتم :)) )
آفرینش مرد، اون وجه جدیدِ خلقتِ خداوند بود. وجهی که برای ملائکه جدید بود و یفسد فیها و یسفک الدماء رو معنا می‌داد. وگرنه چرا آفرینش حوا انقدر واکنش برانگیز نبود؟ (فاجعه مع الصلوات)
ولی به نظرم می‌تونم در مورد این چند جمله خزعبلی که نوشتم یک ساعت سخنرانی ببافم.


چرا این به ذهنم رسید؟ چون وقتی به شهدا فکر می‌کنم، به نظرم میاد اینا جمع اضداد اشداء علی الکفار و رحماء بینهم رو تونستند معنا بدن فلذا شهید شدند. زمختی مردونه‌شون رو یه جهت درست دادند، روح‌شون رو هم لطافت و جهت دادند.
ولی زن‌ها چی؟
به عکس شهدا که نگاه می‌کنم، حس می‌کنم شهادت منِ زن، شبیه اونا نیست.
چون اشداء علی الکفار زن‌ها الان فرزندآوری هست و همینطور تکالیفی که خودشون می‌فهمند تکلیفشون هست. پس خیلی نباید فانتزی شهادت مردونه برای خودم ببافم.

(خدایا چقدر بافتم آخه! منو آدم کن فقططط)


گفتم تکالیفی ‌که خودِ زن‌ها برای خودشون تشخیص میدن...
یه سری از آقایون فعال فرهنگی به بهانه کار فرهنگی، عاشق فعال کردن زن‌ها در ‌کارهای فرهنگی هستند. اونم کدوم کارها؟ همون کارهایی که تشخیص خودِ حضرات فعال فرهنگی هست. زن‌ها برای این جماعت، فقط ابزار هستند. پله هستند. درجه دو هستند. ضعیفه ناقص العقل هستند.
تهوع می‌گیرم. چی می‌فهمید از دنیای زن‌ها؟ 

پ.ن: چند سال دیگه؛ از نوشتن چنین مطالبی از خودم خجالت میکشم...‌مطمئنم. اُف بر من.

پ.ن ۲: اینا همش واسه اینه که هی دارم بافتنی می‌بافم. روی مغزم اثر گذاشته. عارفه یه بار بهم عتاب کرد: اَی صالحه! اون آشششغالو بذار کنار!

متاسفانه آبجیم همیشه در وجوهِ اجتماعی از من داناتر بوده و هست.

۲۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۳ ۲۶ تیر ۰۴ ، ۰۴:۲۵
نـــرگــــس

حواسم هست به مطلب قبلی امتیاز مثبت ندادید. عیبی نداره... این مطلب تلافی امتیاز ندادن‌تون :)


داشتم ظرف‌ها رو میشستم. نوبت قابلمه مشکیه شد. من از اولِ ازدواجم تا الان، سه دست قابلمه خریدم. یه سرویس بنفش که مال جهیزیه بود. یه دستِ کامل قابلمه مسی که چند سال بعد با پس‌اندازم خریدم. یه دست هم صورتی که بعد از استهلاک بنفش‌ها ابتیاع شد. تک و توک غیر اینا چیزی خریدم.
یکیش هم همین قابلمه مشکی از برند کارال بود که یکی دو سال بعد از ازدواجم خریدمش.
ماجرا این بود که نسیم سرویس قابلمه جهازش کارال بود.
کارال هم خیلی گرون بود.
چون یه خوبی مهم داشت. میشد تهش قاشق زد و سیم کشید ولی قابلیت نچسب شدن هم داشت.
من اون زمان اصلا پول نداشتم. بی‌پول بودم به معنی دقیقِ کلمه.
نمی‌دونم چطور یه ذره پول اومد دستم. از شرکت به صورت مجازی یک قابلمه کوچیک ۴ نفره سفارش دادم.
چند روز بعد، از شرکت زنگ زدند بهم که: خانم فلانی؛ چرا یه شیرجوشِ کارال رو هم به سفارشتون اضافه نمی‌کنید که تو قرعه کشی‌مون شرکت داده بشید؟
گفتم: خیلی ممنون خانم. نیازی ندارم.
این در حالی بود که من واقعا پول نداشتم وگرنه شیرجوش نداشتم :) و لازم هم داشتم و جالبه که هنوزم نخریدم.
خانمه خیلی خجسته‌طور و پرشور ادامه داد: خانم فلانی آیا می‌دونید که قرعه‌کشی ما، n سفر به استانبول ترکیه و یک سفر به پاریس فرانسه است؟
خیلی جدی جواب دادم: بله. می‌دونستم اما گفتم که نه! من خودم پاریس رفتم قبلا.
بعد خانمه هول شد: عه! خب ترکیه چی؟ چی میگم اصلا؟! پاریس رفتید حتما ترکیه هم رفتید دیگه...
و کلی عذرخواهی کرد و خداحافظی.
الان که به این خاطره فکر می‌کنم، از خنده می‌خوام بمیرم ولی هنوزم برام جالبه که زنه چطور با خودش فکر نکرد، این که پاریس رفته، چرا انقدر گداست که پولِ یه شیرجوش رو نداره؟ :)))
گرچه پاریس رفتن من واقعیت داشت اما واقعیت دقیق‌تر اینه که ما دو پروازه بودیم و از پاریس فقط فرودگاه شارل‌دوگل رو دیدم :)
ولی واقعا اون پرواز، خیلی برجسته بود.
چند وقت پیش، توی یه ابرگروه مجازی در پیامرسان بله؛ که همه در مورد فیلم و سریال صحبت می‌کنند، بحث افتاده بود که کی، کدوم سلبریتی‌ها رو دیده.
من نوشتم: تو پرواز تهران پاریس، محمدرضا شریفی‌نیا.
ملت کف و خون قاطی کرده بودند :) نوشتند تو خودت سلبریتی هستی :))
ولی بعدش نوشتم: دیدنِ سلبریتی، فقط دیدارِ حضرت آقا...
و بچه‌ها تصدیق کردند و پیامم رو قلبی کردند و ایموجی چشمای اشکی بود که تو گروه سرازیر شد و بعدش هم فضا معنوی و شهدایی شد.
اینا رو براتون نوشتم تا علاوه بر اینکه اظهار فضل‌های دنیویم رو براتون کامل کنم، ضمنا بگم که:
بلاگرها هم در بهترین حالت دقیقا همینجوری زندگیشون رو براتون روایت می‌کنند :)
تا درس بعدی؛ خدانگهدار.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۴ ۲۴ تیر ۰۴ ، ۱۹:۱۴
نـــرگــــس

لطفا این مطلب رو زود بخونید، مطلب بعدی منتظره! :/


یه سکانسی تو ارمغان تاریکی هست، سارا دو شبانه روز نخوابیده تا یه شال‌گردن بافتنی‌ برای مجید ببافه و بهش هدیه بده. بعد مجید از طرف سازمان ماموریت گرفته که از سارا جدا بشه. واسه همین سارا رو می‌بره یه رستوران گرونِ باکلاس تا اونجا قضیه رو بهش بگه و خاتمه (همون کات). ولی وقت محبت بی‌ریا و خالص سارا رو می‌بینه، اصلا دلش نمیاد و نمی‌تونه حرفش رو بزنه.
فقط من نمی‌دونم چرا وقتی دارم برای خودم بلوز بافتنی می‌بافم، با هیجان این سکانس رو برای مصطفی تعریف می‌کنم؟ چرا؟ اونم وقتی مصطفی هم درخواست داده برای شال گردن! :/
به مصطفی میگم: دعا کن همون‌طور که خدا کِرمِ بافتنی رو بهم داده، جنبه‌اش رو هم بده! :)
باز مامان این جمله‌ قصارم رو که شنید، یهو برگشت سمتم و گفت: چی گفتی!؟
آخه یه بند دارم می‌بافم! :/ چه وضعشه!
به همه هم میگم معلومه که این بافتنی برای خودمه. یه خودشیفته جز برای خودش، برای چه کسِ دیگه‌ای می‌بافه آخههه! :/
من اگر شهید نشم، یکی به خاطر خودشیفتگیم هست، یکی هم واسه اینکه  وقتی سالاد شیرازی رو آبغوره نمک می‌زنم و حسابی هم می‌زنم و می‌ریزم تو پیاله‌ها، برای خودم پُر و پیمون می‌ریزم و تهش هم هرچی آبغوره می‌مونه؛ خودم می‌خورم :))

عارفه اومده تهران. بهش میگم دلم برات یه ذره شده بود! همه‌ش به یادت بودم... (متاسفانه در طول سال تحصیلی انقدر بدبختی دارم که نمی‌تونم به دلتنگیم برای عارفه فکر کنم.)
بعد میگم نمی‌دونی چقدر جات خالی بود. داشتم می‌ترکیدم با یکی فیلم ببینم و بتونم بزنم رو توقف، در مورد صحنه‌های فیلم باهاش حرف بزنم (خنده و گریه قاطی کردم در این لحظات)
بعد دقیقا اونم همین احساس رو داشت! (چشمای قلبی و اشکی!)
گفت چند روز پیش، با داداشش‌اینا داشتن فیلم می‌‌دیدن، هرچی خواهش و اصرار کرده که بزن رو توقف، قبول نکرده! :/
فلذا من تنها کسی هستم که عارفه می‌تونه با خیال راحت و با دل خوش پیشش فیلم ببینه. خدا رو شکر :) بهش میگم بیا دوباره Flipped رو ببینیم. میگه پایه‌ام بدجوری! :))

مامانم داشت پیش عارفه اینا، از خانم همسایه‌مون می‌گفت که از قضا، دوستی قدیمی‌ای با خانم شهید ایزدی، حاج رمضان داشتند. این رو گفتم که بگم مامان اصلا عادت نداره در مورد در و همسایه پیش بقیه حرف بزنه. اما از بس ذهنش درگیر این همسایه‌مون شده بود؛ اینم گفت که دختر کوچیکه خانم همسایه در خارج زایمان کرده بنده خدا...
من گفتم: خوش به حالِ خانم فلانی شده! حالا دیگه مجبور نیست بره برای نگه‌داری از دخترش و نوزادش و ... یه نوه کمتر! بهتر! :)))
مامان یهو بهم براق شد: یعنی چی؟ تو اصلا می‌دونی بنده خدا الان چه حالی داره!؟

این گذشت.
فرداش خونه مامان‌بزرگ رفته بودیم. من داشتم بافتنی می‌بافتم. مامان بزرگ هم رفته بود بیرون قدم بزنه. مامان داشت به عمه‌ام می‌گفت: من نگرانِ اینم که خونه مادر(بزرگ) اینقدر نزدیک شماست، برای شما زحمت زیادی داره... بهتون فشار میاد... بهتون سخت می‌گذره...
هرچی عمه‌ام می‌گفت نه! ما خوبیم و برامون مشکلی نیست و مادر همه‌ی کارهاش رو خودش می‌کنه... بازم مامانم حرفای خودش رو تکرار می‌کرد چون متاسفانه معتقده که دختر و مادر نباید خیلی نزدیک هم باشند و معمولا حریم‌ها رعایت نمیشه و چه و چه.

و خدا رو شکر من داشتم بافتنی می‌بافتم و خنده خبیثانه‌ام رو در همون حال می‌زدم. حوصله نداشتم به مامان گیر بدم و بگم بلاخره دور یا نزدیک؟ زحمت یا رحمت؟ احساس مادر به دختر فقط وجود داره یا احساس دختر به مادر هم هست؟ وااالللااا!

مامان بابام رفتند پیش روانشناس که ببینند در مورد داداش کوچیکه‌ام باید چه تدابیری کنند. دکتر بهشون گفته تمرین کنید با هم پینگ‌پونگی صحبت کنید. یعنی یه جمله مامان، یه جمله بابا.
بابام که اصلا راضی نبود. می‌گفت دکتره اصلا نتونست ما رو درک کنه. آخه این چیزا چه ربطی به مسائل ما داره :)))
حالا امروز، وسطِ مکالمه خانوادگی تو خونه مامان‌بزرگ، مامانم باز بهم گیر داد، نمی‌دونم سرِ چی بود.
پاس‌کاری کردم سمتِ بابا. گفتم: بابا ببینید مامان چی میگه! هیچی نمیگید چرا؟ با مامان پینگ پونگ بازی کنید. مامان پینگ، شما پونگ :))))
بابام چی بگه خوبه؟ میگه: مامانت دوست داره با تو پینگ پونگ بازی کنه، نه من! :))))

بعله! این یکی از دلایل مشکلات من با مامانمه. اگر بابام با مامانم پینگ پونگ بازی می‌کرد من میشدم؛ نخودی. ولی الان جورِ بابا و دو تا داداشم رو هم من می‌کشم. زیباست. نه؟ :)

یه چیز بامزه دیگه: مامانم داشت یکی از عمه‌هام رو نصیحت می‌کرد که تدبیر کنه و روابطش با مامان‌بزرگم رو بهبود بده‌.

عمه میگفت: آخه بهش میگم غذا تلخ شده. نمیگه درسته، تلخ شده، میگه نه! اصلا تلخ نیست.

:)))

مامان: خب نمی‌خوردی! مجبور نبودی!

من: می‌رفتی بیرون به یه بهانه‌ای، ساندویچ می‌زدی برمی‌گشتی :)

عمه: نه! آخه اصرار داشت که تلخ نیست. یا مثلا هوا گرمه، بهش میگم گرمه؛ کولر رو بزن، میگه گرم نیست.

مامان: باهاش وارد بحث نشو طیبه جان. شاید مادر واقعا گرمش نیست.

من: چیزی عجیبی نیست عمه. ما هم تو خونه مامان‌اینا همین داستان رو داریم. بعدم چه توقعی داری آخه؟ مگه مامان بزرگ فلسفه خونده تو دانشگاه؟

مامان خندید و مهربون ادامه داد: آره عزیزم. بحث نکن...

من: عاقا!!! اصلا با هیچ مادری نباید وارد بحث شد :))

(انقدر این تیکه‌ام خوب و دلنشین بود که مامان هم حال کرد!)

من: عمه، همه‌ی مامان‌ها این جوری‌اند عزیزم. خودِ من برای دخترام شیطان رجیم هستم. واسه همینه که اونا با تحمل کردن من اینقدر فرشته شدند!

پ.ن: بدانید و آگاه باشید که مامان‌ها هستند تا طعم آتش رو همین دنیا به بچه‌هاشون بچشونند تا اونا بهشتی بشن. برای همینه که بهشت زیر پای مادران است :)

۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۴ تیر ۰۴ ، ۰۱:۰۴
نـــرگــــس

من ننویسم کسی ازم سراغی نمیگیره، نه؟ (فقط یه ذره حساس شدم بعد از دیدنِ این سریال...) مگه نمیدونید من یک وراجِ تمام عیارم؟ حتما می‌دونستید و دوستام این رو بهتر از شما می‌دونند چون بندگان خدا همیشه مجبورند تحملم کنند. این چند روز هم که ننوشتم، چون دستم بند بوده...

نمیدونم کِی این روالِ منحوس تا صبح بیدار موندن رو کنار می‌ذارم و موفق می‌شم سرِ شب بخوابم :(


دو روز و دو شب شده که دنگم گرفت و نشستم کلِ قسمت‌های ارمغان تاریکی رو دیدم. حالم؟ داغونم... خرابم... رومانتیک‌ترین سریال دنیاست و من موندم اگر هالیوود مثلا می‌خواست شبیهش رو بسازه چه غلطی می‌خواست بکنه؟ اونا که اصلا معنی عشق رو نمی‌فهمند...

رفته بودم بروجرد، با عارفه تا اذان صبح سینمایی می‌دیدیم. یکی از فیلمایی که دیدیم هم Flipped بود. عارفه برای بار هزارم این فیلم رو می‌دید. سرِ هر صحنه‌ی قابل توجهی (که تقریبا همه‌اش همین خصوصیت رو داشت) می‌زد روی توقف و چند جمله در موردش حرف می‌زد. بعد از چند بار گفت: از این کارم که بدت نمیاد؟ گفتم: نه! عارفه من عاشقِ این کارِتم!

الانم انقدر در حالِ ترکیدن نبودم اگر کسی بود که باهاش بشینم کل قسمت‌های ارمغان تاریکی رو دوباره و چندباره می‌دیدم و بعدش هی می‌زدم روی دکمه توقف و وراجی‌های من رو تاب می‌آورد... دلم می‌خواست یکی بود در مورد بازی معرکه بازیگرا و فیلمنامه محشر و کارگردانی خفن سریال باهاش حرف می‌زدم. (تو دلم دارم زااار می‌زنم الان) (مخصوصا باید سرِ دیالوگهای شهین تسلیمی و شوهر و پسرش هی میزدیم روی توقف و قاه قاه می‌خندیدیم.)

خوش‌بختانه فاطمه‌زهرا داره بزرگ میشه و من کم‌کم دارم مامانِ یه نوجوان میشم، مخصوصا یه دختر... آخه دختر عشقِ زندگیه... گرچه از نظر خودم خیلی زودتر از انتظار به این دوران رسیدم، اما از نظر فاطمه‌زهرا من الان یه مامانِ مامان‌بزرگ هستم. به این معنا که چون سه روزه دارم یه بند بافتنی می‌بافم، مثل مامان‌بزرگ‌‌ها، پس مامانِ مامان‌بزرگ هستم.

همش فکر می‌کنم چه شخصیت مزخرف حرص‌درآری هستم. اگر بلاگر میشدم، احتمالا جذب ممبرم افتضاح بود. الانم دخترام فرشته‌اند که من رو تحمل می‌کنند. واقعا فرشته‌اند...

فعلا یه کلاف از هفت تا کلافم رو بافتم. یعنی یک‌هفتمِ کار. می‌خوام بلوزم تا جایی که میشه گلِ گشاد باشه. توش گم بشم. آستین‌هاش هم انقدر بلند باشه که بتونم انگشتام رو هم باهاش گرم کنم. عقده‌ای هم نیستم :)

در همین هیر و ویر، نخِ مخصوصِ بخارا دوزی هم سفارش دادم. می‌خوام چند تا کوسنِ اصیلِ نفیس طرح بزنم. خیالاتی هم نیستم :))

البته هنوز از دوره حلواها که راضیه دوستم (آشپزی ضیافت رو اگر نمیشناسید نیم عمرتون بر فناست) برگزار کرده، چند تا حلوا رو نپختم. دلتون نخواد، تا الان حلوا عربی و ترحلوا درست کردم. دیگه می‌خوام کد بانو بشم :))

بعضی‌ها ازم می‌پرسند چطور می‌رسی این همه کار رو بکنی؟ بذارید اینجوری جواب بدم: چند روز پیش، یکی از دوستان قدیمی‌ام رو دیدم. قدیمی که میگم یعنی از اونا که عطرِ نوستالژی برام دارند. همونا که روزها و سال‌های اول ازدواج که آشوب بودم، آرومم می‌کردند. شاید خودشون هم ندونند احساس من بهشون چقدر نابه، ولی خوشحالی نرم و نازکِ من توی دنیا اینه که وقتی دوستام من رو می‌بینند، میگن از دیدنت عمیقا خوشحال میشیم... خب متقابله البته. بعضی از دوستام، اولین تصمیمات خودشون یا اولین خبرها رو به من میدن... این نمی‌دونم اسمش چیه... چون من یک وراجم و همه‌چیزم رو همه می‌دونند اما اینکه دوستام من رو محرم اسرار خودشون می‌دونند، نفسم رو تو سینه حبس می‌کنه. اگر رازش رو می‌خواهید بدونید، بهتون میگم: همیشه سعی می‌کنم انرژی مثبت بهشون بدم. همیشه وقتی بهم خبرای خوب رو میدن، بغلشون می‌کنم، تشویقشون می‌کنم که کارهاشون رو جلو ببرند. و دروغ چرا، از دیدنشون سیر نمیشم...

این‌بار وقتی دوست قدیمی‌ام ازم پرسید: چطور می‌رسی؟ گفتم: می‌بینی که! من مادر خوبی نیستم :) این دوستم ازم چند سالی بزرگتره. روزهایی که من خودم رو تو آینه نمی‌دیدم، او می‌دید و می‌فهمید. ‌گفت: فاطمه‌زهرا رو تو بزرگ نکردی... گفتم: آره... مامانم، شوهرم، نسیم... اگر نبودند، من نمی‌تونستم سطح دو رو تموم کنم. البته فقط 4 ترم باقی مونده بود ولی خیلی سخت بود با یک بچه و اواخرش هم که زینب تو راه بود... اونا فاطمه‌زهرا رو بیرون می‌بردند یا نگه‌می‌داشتند...

اینکه دوستام من رو با همه‌ی نقص‌هام می‌بینند و دوستم دارند، برام آرامش‌بخشه. اینکه درس و تحصیلم اونا رو برای ادامه تحصیل قلقلک میده، همزمان با خوشحالی، حسِ نگرانی بهم دست میده.

بگذریم.

امروز صبح، یه اتفاق خوب افتاد. یه اتفاقِ آرامش‌بخش. اینکه به احتمال قوی، کارِ ثبت‌نامِ دخترا توی مدرسه نزدیک خونه‌مون درست میشه. چون فاطمه‌زهرا میره کلاس چهارم، باید براش تو کلاس‌های پایه جا باز می‌شد. و خدا خیلی لطف کرد، با وجودِ اینکه نزدیک ده نفر جلوی اسمِ فاطمه‌زهرا بودند، اما به خاطرِ زینبِ کلاس اولی، فاطمه‌زهرا هم رفت توی اولویت. والبته، صدالبته، اینکه مامانم واسطه شد، شاید تاثیرِ جدی‌تر و مهم‌تری داشت. یکی از معاونین مدرسه، دوستِ مامان هست. تقریبا بی‌اغراق، مامانم توی محله، معروف هست. چون هم سادات هست و هم خیلی مراسم روضه می‌گیره و با هر خانم فعالی در منطقه، یه لینک و ارتباطی داره. توی یک گروه، پیام میده فردا مراسم دارم، الی ماشاءالله خانم میان مراسمش. خلاصه که همه هم من رو به اسم مامان می‌شناسن. من دخترِ خانم حسینی هستم :)) مخلصِ شما :))

خلاصه این دخترِ خانم حسینی بودن هم داستانی هست برای من. مخصوصا در مراسم‌های خونگی مامان... همه من رو میشناسن، اما من باید به خودم فشار بیارم که یادم بیاد هر کس فامیلیش چی بود. حتی یه مدت بابا رو هم به فامیلی حسینی میشناختند... بعد، دخترِ خانم حسینی بودن، واقعا در طاقت بسیاری کسان نیست. فکرش رو کنید، من تو کلِ دوران کارشناسی ارشد و اندکی قبلش که لیلا جون در بارداری، امانم رو بریده بود، عصرها همش بی‌جون و خسته بودم. وسط یا همون اولِ مراسم‌های مامان، خواب‌آلود می‌شدم و می‌رفتم تو اتاق و می‌خوابیدم. همیشه هم پشت سرم حرف بود! همیشه! ولی به کتفم هم نبود. حالا این دهه محرم تا سومِ امام، مجتمعِ مسکونیِ بابااینا، هیئت داشتند. مکان هیئت هم نگم... حالا بگذریم. فقط یک شب و نصفی رفتم. فکرش رو بکنید، اصلا نمی‌تونستم تمرکز کنم. همه من رو نگاه می‌کردند، نصف وقت هم به سلام‌علیک و مصافحه و اینا می‌گذشت. برای همین، ده شب رو رفتیم هیئت کوچول موچولوی دوستانِ قدیم ندیمِ همسر، یک شب رو هم رفتیم هیئت دوستانه خودمون.

ولی نگم امروز صبح، وقتی مشکلِ مدرسه دخترا حل شد، اصلا از اینکه دختر خانم حسینی هستم، در پوست خودم نمی‌گنجیدم. احساس کردم خیلی بیشتر از قبل عاشقِ مامان شدم. اگر مامان نبود من چه خاکی تو سرم می‌ریختم؟ مامانی که توسل کرده به اهل‌بیت که مشکل مدرسه بچه‌ها حل بشه... هرچی فکر می‌کنم می‌بینم من دخترِ خیلی ناخلفی هستم. می‌خوام از این به بعد توبه کنم و وقتی مامان مراسم می‌گیره، خودم همه‌ی چایی‌ها رو بریزم و استکانا رو بشورم...

من فهمیدم که توی تمام این سال‌ها، مخصوصا از وقتی که کارشناسی ارشد قبول شدم، نتونستم حسِ دلسوزی و نگرانی مامان نسبت به آینده و سرنوشت و برنامه‌هام رو درک کنم.

مامانم واقعا نگرانمه... نگرانِ خودم و زندگیم و بچه‌هام...

مخصوصا وقتایی که میاد و دخترا رو با همه‌ی سختی‌ها می‌بره مسجد. و منِ تنبل باهاشون نمیرم. (الان موزیکِ سریال ارمغان تاریکی هم توی مغزم داره پخش میشه و قلبم از رفتارهای زشتم به درد اومده) ولی متاسفانه واقعا نیاز دارم که چند دقیقه سر و صدای دخترا توی مغزم نباشه.

میدونید کی فهمیدم که در مورد مامان اشتباه می‌کردم؟ خب همه‌چیز از شهادتِ علی شروع شد. علی که دست و پای مادرش رو می‌بوسید... و منی که جلوی مامان، خیلی «من» بودم. مامان دوست داره به همه چیز میز یاد بده. مامان خیلی ساده و بی‌ریاست. یه ذره تجمل توی زندگیش پیدا نمیشه. من برعکسِ مامان، عاشقِ سبکِ شخصی‌ام. سبکِ شخصیِ لباس‌پوشیدن، چیدمان خونه، مرتب کردن کشوها و تنظیم‌کردن کارها و چیزها و برنامه‌ها. من گاهی با صرفِ بودنم، مامان رو به چالش می‌کشیدم. هماورد می‌طلبیدم. ولی مامان دوست داشت مامانِ من باشه. مخصوصا در نقشِ مربی و تعلیم‌دهنده... عاشقِ این نقش بوده و هست. من ولی این نقشِ مامان بیزار شده بودم. خیلی چیزی بروز نمی‌دادم. ولی هرازچندگاهی گند هم می‌زدم. یا مثلا هیچ‌وقت اونجوری که دوستام رو همیشه تشویق می‌کنم، مامان رو دائم تشویق نکردم. آره، گاهی هم تلنگر زدم به خودم و کارهای فوق‌العاده مامان رو برجسته کردم، اما نه همیشه...

دختر ناخلفی بودم القصه. بنده خدا مامان، فقط یه ذره زبونش برام تلخ و گزنده بوده. اگر باهاش مهربون‌تر میشدم، اونم مهربون میشد، ولی من نخواستم.

یه روز از همین روزها بود، وقتی فاطمه‌زهرا داشت می‌رفت مسجد، زینب هم با بی‌قراری برای همراه شدن باهاش، از خونه رفتند و لیلا تنها موند پیش من. لیلا توی اون یک ساعت و نیم، خیلی اذیت کرد. وقتی برگشتند اعصابم به هم ریخته بود. مامان هم اومد باهاشون بالا. تلخی کردم. کمی که صحبت کردیم، گفتم ادب فقط جلو مامان‌باباهای قدیم واجب بود. برای ما مامانای جدید تره هم خرد نمی‌کنند. مامان فهمید من مشکلم چیز دیگه‌ای هست. گفتم من از مسجد رفتن اینا ناراحت نیستم، از بدخلقی‌هاشون، به هم‌ریخته‌کردن خونه و جمع‌نکردن‌هاشون، گوش‌ندادن‌هاشون و ... ناراحتم. بعد، مامان گفت: چیزهایی رو گفتی که مدت‌ها بود می‌خواستم بهت بگم. حرف دلم رو زدی... بعد نصیحتم کرد و راهکار داد. و این‌بار، اصلا از حرفاش ناراحت نشدم. نمی‌دونم این‌بار چه فرقی با دفعات دیگه داشت... شاید چون همه‌چیز از شهادت علی شروع شد.

از اون موقع که حلوا درست کردم به نیت سلامتی و فرج امام زمان و سلامتی و طول عمر حضرت آقا و شادیِ شهدا. بردم هیئت یا فرستادم خونه مادرِ شهید... دلم دوستی‌شون رو خواست. باهام دوست شدند، نمی‌دونم... شاید. ولی علی... مطمئنم که بهم نگاه کرده. گرچه تا وقتی توی دنیا بود، نگاهش به زن نامحرم نمی‌افتاد، ولی مطمئنم که این روزها من رو دیده...

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲ ۲۰ تیر ۰۴ ، ۰۴:۵۵
نـــرگــــس

این جمله حضرت امام رو کیه که نشنیده باشه: بکشید ما را! ملت ما بیدارتر می‌شود...
احتمالا جزو کاریزماتیک‌ترین جملات حضرت امام بوده و هست.


لیلی عشقی یه کتاب داره به نام: زمانی غیر زمان‌ها، امام، شیعه و ایران.
که در کنار تحلیل‌های فرهنگیِ دیگه مثل تبیین‌های امامین انقلاب، فوکو و شهید مطهری از انقلاب اسلامی ایران قرار می‌گیره...
و من خیلی کتابش رو دوست دارم. البته لیلی عشقی رو هم خیلی دوست دارم. این زنِ رازآلود...
یه نگاه عرفانی خاصی به ارتباط ایدئولوژی شیعه و امام و تا حدودی مردم داره.
این کتاب رو عید امسال خوندم... در حالی که از نیمه دوم سال ۱۴۰۳ در تقلای پیدا کردن موضوع رساله‌ام بودم...
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۴ بود، درست یک هفته بعد از دیدن استادِجان و توسل کوتاهی که به شهدا داشتم، موضوع رو پیدا کردم...
با مضمون: نقش شهدا و شهادت در تحولات انقلاب اسلامی. همون چیزی که لیلی عشقی بهش نپرداخته بود...


خط اصلیِ تز من همینه: بکشید ما را، ملت ما بیدارتر می‌شود.
و تبیین فلسفیش اینه: شهید، زنده است چون صاحب اثر وجودی در عالم هست.
و شهید زمانی صاحب اثر جدی و قوی میشه که انسان‌ها؛ خودشون رو متوجه شهید کنند. رو به شهید کنند و دل به شهید بدن.
و اونجاست که شهید در عالم اعمال اثر می‌کنه.

این توجه می‌دونید شبیه چی هست؟ شبیه بیدار شدن از خواب غفلت... شبیه فاصله گرفتن از حجاب‌های مادی...

این کلیت تز هست و البته کار سختی هست ولی دوست داشتنی و بسیار پردامنه که تا به حال انجام نشده. یادتون نره که موضوع رساله‌ام پیش‌تون به امانت بمونه...


امروز رفتیم معراج شهدا.
از شهیدِ ما، فقط یه دست از آرنج به بالا و یه قسمت از روی پا تا مچ باقی مونده.
موندم آخه بقیه‌اش کجاست؟
خانواده پدریِ همسرم، رو نمی‌شناسید.
اگر می‌شناختید، تایید می‌کردید که شهادت و شهید، آخرین چیزی بود که می‌تونست در منظومه فکری‌شون معنا پیدا کنه.
خیلی حال و هوای شهدایی گرفته بودند... خیلی عجیب بود...

و انقلاب و این کشور، همینجوری داره بیشتر از ۴۰ سال بیمه میشه...


مصطفی می‌گفت وقتی برای اولین بار، با برادر شهید، رفتند معراج شهدا برای شناسایی و آزمایش DNA و این کارها، مسئول مربوطه می‌پرسه: اسم شهیدتون چیه؟
برادر شهید با پرخاش میگه: شهید چیه؟ از کجا معلوم بچه‌ی ما شهید شده باشه؟ اسم پسر ما محمدعلی فلانیه.
ولی وقتی مادرش رو می‌بینه، میگه: مادر ناراحت نباش! خدا به ما عزت داده! علی ما شهید شده! شهیدِ ما الان یه قهرمانه...

۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۰۴ ، ۱۳:۲۵
نـــرگــــس

فی‌الواقع کسی این پسر رو ندید.
تا وقتی بود، کسی ندیدش... حالا یه فامیل، در به در دنبالِ یه تیکه کوچیک از بدنش هستند...

فقط سه سال از من کوچیکتر بود اما وقتی با مصطفی ازدواج کردم، یه پسربچه ریزه‌میزه بود. چهره‌اش شبیه اروپایی‌ها بود، بهش میگفتن بچه سوسولِ فامیل.
ما که سال‌ به سال نمی‌دیدیمش اما همین عید امسال بود که رفتیم عیددیدنی عموی مصطفی. زن‌عمو از خاطره‌های تلخ و صبوری‌هاش با لبخند تعریف می‌کرد و من مطمئن بودم که هرگز ذره‌ای از رنج زن‌عمو رو در زندگیم تجربه نکردم. کم نیست اینکه یه نفر سال‌ها از بچه‌ی معلولش نگهداری کرده باشه و آخر از دستش داده باشه. و زن عمو همیشه شاکر خدا بود ولی این تموم قصه‌ی زن‌عمو نبود... 
علی هم بود. صورتش یه طوری بود که نمیشد هیچ کدورتی داخلش پیدا کرد. همیشه یه لبخند ملیحی روی لب داشت که انگار نماینده تموم حرف‌های نزده‌اش بود.
این پسر همیشه بود. ولی اصلا نمی‌دونستیم کیه؛ چیه، چه‌کاره‌ است. من فکر می‌کردم سربازه. ولی چند سالی بود سپاهی شده بود.
اون روز علی مرخصی بود. ولی بهش زنگ می‌زنند که بیا، کار داریم.
قرآنش رو می‌بنده و لباسش رو می‌پوشه. راه می‌افته سمت سازمان بسیج. جایی که ماموریت داشته یه چیزی رو بگیره یا شاید تحویل بده.
بنا بر تصاویر دوربین‌های مداربسته سه دقیقه بعد از ورودش، موشک اسرائیلی با سرعت دیوار صوتی رو می‌شکنه و ساختمون رو با خاک یکسان می‌کنه.
حالا یک فامیل دنبالِ یک تیکه کوچیک از بدن این بچه‌اند.
زن‌عمو میگه چند روزه هیچ‌کس دستم رو نبوسیده. هیچ‌کس پام رو نبوسیده.
عمو میگه چند روزه صدای قرآن از توی راه‌پله به گوشمون نخورده.

روح علی کوچولو با اون انفجار انگار پخش شده در فضا، به وسعت دنیایی که آدم‌ها علی رو می‌خوان پیدا کنند، بزرگ شده.

علی‌ حالا همه جا هست. همون علی که فی‌الواقع کسی اونو ندید...

۸ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۰۴ ، ۱۶:۳۰
نـــرگــــس
در پی‌نوشتِ قبلی نوشتم که پیروزی ما، این وضعیتِ موسوم به آتش‌بس نیست. بلکه تمامِ این دوازده روز بوده و ادامه پیدا خواهد کرد. با افتخار بیشتر، اقتدار بیشتر، پیروزی‌های بیشتر.
نتیجه‌گرا نباشیم که خداوند متعال از ازل در کتاب مبین ثبت کرده نتیجه رو. کل رو ببینیم. دروغ‌های دشمن رو هم حواسمون باشه. اونا استادِ عملیات روانی هستند :)
امیدوارم زمان به همه ثابت کنه که نه الان، ایرانِ دهه شصته. 
نه این جنگ، از قبیل جنگ‌های نسلِ سوم چهارم هست، بلکه یک modern warfare نسل پنجم تمام عیار بوده و هست.
و نه این لحظات، شبیه قطعنامه ۵۹۸ هست.
بلکه فقط چند روزی تنفس کوتاه هست. 
و اگر حضرت آقا در موردش صحبتی نکردند، به این دلیل هست که این وضعیتِ موسوم به آتش بس رو اسرائیل بارها در طول تاریخش نقض کرده. پس باید دشمن رو در ابهام نگه داشت. و انقدر این تنفس کوتاه خواهد بود، که ارزش نداره در موردش حرف بزنند حضرت آقا.
فعلا محل رجوع ما آخرین بیانات آقاست...
و یادمون باشه، جنگِ مدرنِ نسل پنجم، تمامِ ارکان ریز و درشتِ کشور؛ از صدر تا ذیل رو در برگرفته.
از منظر فرهنگی؛ اجتماعی؛ اقتصادی و جنبه‌های دیگه، وضعیت‌مون این تنفس رو می‌طلبید.
چرا؟ چون تمامِ کشور خطِ مقدمِ جنگِ هشت‌ساله شده! 
و اونایی که در تهران و تبریز و اصفهان و نزدیک تاسیسات حیاتی اقتصادی هستند، بیشترین آتش روی سرشون می‌ریزه.

وقتی ترم سوم ارشد معارف انقلاب اسلامی بودم، درس امور نظامی راهبردی معاصر رو گذروندم. سال ۱۴۰۱
الان می‌بینم هم سن و سال‌های من چقدر به اطلاعات اون درس نیاز دارند و تازه به اقتضای شرایط فعلی، دارند میرن پیِ این مطالعات. 
ولی بالاتر از همه‌ی اینا، من میگم: قرآن بخونید.
و آیه‌ها رو با قلب‌تون آشنا کنید و مصداق‌ها رو پیدا کنید.
اطلاعات نظامی بدون درک قرآنی یا برعکس، چندان فایده‌ای نداره دوستان.
مراقب خودتون باشید.
بعدا از این روزهای خودم بیشتر می‌نویسم... اوضاع عجیبی داریم.
۲ نظر موافقین ۸ مخالفین ۲ ۰۵ تیر ۰۴ ، ۱۵:۵۰
نـــرگــــس

دشمن خوشحال نیست!
مثل یه بچه پرروی بی‌ادب وایساده یه کنجی و سعی می‌کنه گوشه‌های لبش رو بده بالا و بگه: اصلنم درد نداشت! نِ نِ نِ نِ!
بعد بچه مذهبی‌ها مثل مرغِ پرکنده میگن: وای از این صلح تحمیلی!

این وضعیت ماست، دوستان عزیز! :)

آتش‌بس از چه زمانی شده صلح؟
صلح اجباری کجا و این پشیمانی دشمن کجا؟
صلح تحمیلی کجا و این پیروزی کجا؟

دوستان! ما توقف تهاجم دشمن رو بهش تحمیل کردیم، نه اونا صلح رو به ما!
ما دست به ماشه‌ایم، اونا دستا بالا 🤣

*****

ترامپ گفت ایران تا ساعت ۶ بزنه، اسرائیل تا ۱۲ و بعدش آتش‌بس.
ما تا چند دقیقه مانده به ۷ زدیم و اسرائیل گفت گ.ه خوردم! ترامپ میگه ممنونم از ایران، ممنونم از اسرائیل! دیدید گفتم هرچی من گفتم شد! به‌به از کدخداییِ خودم. به به!

*****

حواسمون باشه چه روایتی داریم می‌سازیم.
حواسمون باشه دشمن چه روایتی رو دوست داره.
بازی نکنیم تو پازلِ ترامپی که به شلوارش گند زده.
فرمانده کل ولی است. ما باید بریم در دنیایِ ولی. ذهنِ ولی. نقشه‌ی ولی رو بفهمیم. با تمام وجود...
تا آرام باشیم. تا لذت ببریم.


پ.ن: روشنه که منظورم از پیروزی، برقراری این وضعیت جدید موسوم به آتش بس نیست.

پیروزی و دست برتر تا این مرحله جنگ، با ما بوده. و هست و خواهد بود :)

۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۵ ۰۴ تیر ۰۴ ، ۱۳:۴۷
نـــرگــــس

مقدمه کتاب ترس و لرز اثرِ صالیر صِگور، به قلم نویسنده:
وسطِ این اخبار دلهره‌آور، حرف‌ها و شواهد ضد و نقیض، پیش‌بینی‌ها و تحلیل‌ها، این‌ها رو نوشتم.
ظاهرا در بی‌مسئولیت‌ترین حالتِ ممکن، ولی هدفی داشتم.
میگن شهید طهرانی‌مقدم در اوجِ فتنه ۸۸، نیومد تو میدون و موشک‌هاش رو ساخت. که اگر اون زمان اومده بود تو میدون، الان، ۱۴۰۴، ما موشک نداشتیم.
پیدا کردنِ مسئولیت خودمون، در این برهه، کار بس بزرگی هست.
این رو هم ننوشتم که بگم من مثل شهید طهرانی‌مقدم هستم که نیستم... که آرزومه...
و نه برای اینکه بگم نوشتن این مطلب، مسئولیت من بوده... که نیست...
صرفا نوشتم که دلتون شاد بشه.
امروز ظهر، اتفاقی که از روز‌های اول انتظارش رو می‌کشیدیم افتاد و سپاه کنار خونه‌مون رو زدن.
ما بروجرد هستیم. می‌خواهیم قبل از محرم برگردیم. و خب، واضحه که گرچه اتفاقی برامون نیافتاده، ولی حادثه، مخصوصا وقتی فهمیدم شهید داشته، غمگینم کرد.
خونه‌مون هم سالمه... شبِ قبل از سفر، روی ۵ تکه کاغذ نوشتم: بامانه موسی بن جعفر و چهار گوشه خونه به علاوه بالای کتابخونه چسبوندم.
فی‌الواقع، تنها ترسِ من، سالم موندنِ این کتابخونه بود که احساس می‌کنم مسئولیتم از رهگذر کتاب‌ها تعریف میشه...

راستش، بعد از این اتفاق، فعلا حسِ طنزم رو از دست دادم و دیگه نتونستم ادامه بدم. هرچند شاید مطلب رو باز هم به روز کردم. دوست داشتید بخونید.

عنوان: "تصمیمِ کبری یازده"
نزدیک یک سال بیشتر بود که به فک و فامیل سر نزده بودیم. تصمیم داشتم بعد از امتحانات چند روز برم بروجرد و زود برگردیم. اما بعد از شروع جنگ و تعطیلی دانشگاه، اصلا دوست نداشتم با ژست جنگ‌زدگی برم بروجرد؛ اونم تنها بدون مصطفی.
تا اینکه انقدر نزدیک خونه دایی کوچیکه انفجار شد که زن‌دایی به خاطر بچه‌هاش اومد خونه مادرم. فردا صبحش هم با بابا مامانم رفتند بروجرد. روز بعدش، قرار بود عروس‌خاله‌ام بیاد خونه‌مون اما بعدش تصمیمش عوض شد و قرار شد بره بروجرد.
برای همین به منم تعارف کرد که باهاشون برم و تنها نمونم. منم احساس کردم اصلا برام قابل تحمل نیست که آخر هفته بمونم تهران و به خاطر کارِ همسر مجبور باشم همش توی خونه بمونم، بدون هیچ تفریحی، مشغولِ خنثی‌سازیِ بمب‌های ساعتی بچه‌ها.
علاوه بر اینکه نسیم هم مثل خودم داشت دخترش رو از پوشک می‌گرفت. واسه همین هیچ شانسی برای ایجاد تنوع مطلوبم نداشتم.
خلاصه صبح پنج‌شنبه، من و دخترا، با پسرخاله و عروس‌خاله‌ام زدیم به جاده...

عنوان: "خاطره بازی"
رسیدیم بروجرد، بعد از ناهار و در اولین اقدام، با عارفه رفتیم باشگاه بدنسازی‌ای که همیشه میره. خوابم می‌اومد شدییید ولی به شدددت سرحال شدم.
عارفه میگه: وقتی بچه بودیم، تو خیلی جرّی و وحشی بودی.
میگه: من خیلی لوس بودم ولی تو، هم وحشی بودی هم خیلی قوی بودی 🤣
آخه تعجب نداره! حریف تمرینیم داداش شیر به شیرم بود.
ولی انگار دخترام تو این قضیه به من نرفتند. چون مامان‌زهرا و خاله‌ام از رفتار آروم دخترام خیلی راضی بودند.
خدا رو شکر! وگرنه من با این بچه‌ها، بدون باباشون چیکار می‌کردم!؟

عنوان: "بازی و دعوا"
وقتی دور هم جمع می‌شیم، یه بازی می‌کنیم به اسم جاسوس. من قبلا این بازی رو نکرده بودم. ولی واقعا خیلی کیف می‌داد. دورهمی.
یه چیز دیگه این بود که پسرخاله‌ام اصلا رو نکرده بود که یه شطرنج‌باز حرفه‌ای هست. سه بار بهش باختم. می‌گفتم سریع بازی کنیم تا مامانم نرسیده...
اما مامانم رسید و من رو در حال بازی با پسرخاله دید... بعد عصبانی! عصبانی شدا!!!!
میگه: صالحه یه دقیقه بیا.
میگم: سر بازی‌ام.
بعد از بازی میگه: ازت ناراحتم.
حالا من فکر می‌کردم ناراحتیش از شطرنج بازی کردنِ منه. ولی نگو ناراحته که من چرا با "پسرخاله‌ام" بازی کردم.
میگم: باباجان بهم محرمه! شیر خاله رو خوردم.
میگه: نه! از کجا معلوم؟
بعد خودش تو این سفر، پشت سرم و پیش خاله‌ام میگه: این صالحه این اخلاقاش به تو رفته! چون شیر تو رو خورده.
یا پیغمبر 🤣 بالاخره تکلیف منو مشخص کن!

عنوان: "دعوا سرِ پایین یا بالا"
از همون موقع که رسیدیم، وسایلم رو گذاشتم اتاق عارفه.
آخرِ شب، بحث شد که من و بچه‌ها بالا بخوابیم یا پایین...
چون خونه خاله‌‌جانم و آقاجانم اینا تو یه ساختمونه.
من بنا داشتم پایین بخوابم پیش عارفه که با هم فیلم ببینیم. ضمنا دوست نداشتم آقاجان و مامان‌زهرا به خاطر ما اذیت شن.
بعد مامانم به بابام گفته بود که به صالحه زنگ بزن و بگو بیان بالا.
بابام زنگ زد، با منطق مادرم و با جملات خودش گفت بیام بالا چون اینجوری بهتره.
گفتم باشه ولی نرفتم 🤣 ولی انقدر من و عارفه خسته بودیم که فقط یک ساعت از دو ساعتِ فیلم رو دیدیم و خوابیدیم.

عنوان: "فرارِ غیرممکن"
قرار بود صبحِ جمعه مامان بابام برگردند تهران.
به دلم صابون زده بودم که وقتی اونا برن؛ دیگه راحت می‌تونم هر کار خواستم بکنم. دیگه بدون ترس و لرز شطرنج بازی می‌کنم... دیگه‌...
اما با کمال ناباوری، ظهری دیدم مامانم مونده بروج!
خدایا الغوث...
به عارفه میگم، من نه از خدا می‌ترسم، نه از آمریکا و اسرائیل. ولی عینِ چی از مامانم می‌ترسم 😑

فرداش مامانم انگار که فکرم رو خونده باشه میگه: دعای والدین صحیفه سجادیه رو حتما بخون صالحه جان. امام سجاد می‌فرمایند: با والدینت مثل یک مادر دلسوز، مهربان باش و از اون‌ها مثل یک حاکم جبار و ستمگر بترس.
همونطور که خودم رو توی آینه‌کاری‌های دیوارِ زیر نورگیر سقفی ورانداز می‌کنم میگم: مامان من اصلا با شما مثل مادر دلسوز و مهربان نیستم ولی واقعا بدجوری ازت می‌ترسم.
میگه: همینه دیگه. نصفش کامل نیست!

پس‌فرداش رفتیم داهات (دقیقا با همین تلفظ بخونید). هرچقدر تقلا کردم که مامانم طبق برنامه‌اش عمل کنه و بره باغِ اون‌یکی خاله‌ام اینا (که اسمش هُمار است) و من و عارفه بریم باغ قدیمی آبا و اجدادی‌مون (که اسمش باغ‌لیزه است) نشد که نشد.
اجبارا عصری همگی رفتیم همار. اعصابم به هم ریخته بود اصن‌. آخه همار خیلی خشک‌تر از باغ‌لیزه‌ است. خاک باغ‌لیزه به خاطر درختای بلندش آفتاب ندیده و تیره‌رنگه. ولی همار خشک و کم‌سایه‌ است. راه که میری توش؛ خاک بلند میشه. چادر و عبای مشکیم خاکِ خالی شده بود.
حالا من اون لباس‌ها و روسری کفیه‌ایم رو پوشیده بودم که یه عکس مثل سردار حاجی‌زاده تو باغ‌لیزه بگیرم. اونم با همون لباسایی که باهاشون دیدار رهبری رفته بودم. البته که توهم زده بودم چون شکوفه‌ای توی باغ نمونده بود! با چی می‌خواستم عکس بگیرم؟
قضیه اصلی این بود که کلا اونجا خوش نمی‌گذشت! ضمنا مجبور بودیم همش بشینیم. به خاطر اینکه نخود کاشته بودند؛ باید همش مراقبت می‌کردیم که نخودها زیرِ پا له نشن 😑
دم‌دمای غروب شده بود و داشتم دیوانه میشدم‌. بچه‌ها رو بهونه کردم و به عارفه اصرار کردم که بیا دوتایی بریم باغ‌لیزه.
داشتیم راه می‌افتادیم دیدم مامانم هم اومد!
مثل اینکه لایمکن الفرار من حکومتک مامان جان.
عارفه میگه: قشنگ درکت میکنم ولی استغفار کن.
میگم: از این جمله استغفار نمی‌کنم. وقتی هِی پیش هم بودیم و با هم دعوامون شد باید استغفار کنم!
تهش یه لشکر پشت سر من و عارفه راه افتادند. رسیدیم باغ‌لیزه دیدیم به قول بچه‌های پشت صحنه، نور رفته! ولی جیگرم خنک شد. یه فِری خوردیم و با غر غرهای اون جماعت از سینه باغ کشیدیم بالا. لشکرِ تحمیلی رفیق نیمه‌راه شدند ولی ما نشستیم تو باغ بادومِ عموم (بابای عارفه)، بادوم کاغذی با دندون شکوندیم و خوردیم و تا تونستیم غیبت کردیم 🤣
عارفه میگه: ولی قبول داری باغ‌لیزه یه چیز دیگه‌است؟
با صدای جیغ مانندی داد می‌زنم: معلومه! It's obvious.

عنوان: "راهکاری برای زندگی در این فامیل"

به یه خانومی میگن: راز جوانی‌تون چیه؟ چطور انقدر خوب موندید؟
میگه: با هیچ کس جرّ و بحث نکردم.
میگن: واقعا؟؟؟ امکان نداره!
میگه: شما درست میگید.
.
تصمیم گرفتم طبقِ این به قول عارفه "مای فیلاسِفی" عمل کنم.
برگشتنی از داهات نزدیک اذان مغرب بود. خسته و کوفته بودم. مامان انرژیش تخلیه شده بود و نیاز به پریز و شارژر داشت. گفت بریم مسجد سر راه؟
اولش گفتم بریم خونه.
بعد دید من موافق نیستم، رفت رو منبر که نماز و مسجد چنین است و چنان.
من دیگه هیچی نگفتم. هیییچ واکنشی نشون ندادم. سکووووت!
هِی هرچی میگفت، من هیچی نمی‌گفتم.
تا نزدیک مسجدِ مد نظر مامان که شدیم، گفت بریم؟
گفتم: الان من بگم نریم، گوش میدی؟
یه چیزی گفت با این مضمون که خب اگه خیلی سر حرفت باشی، نه! نمیریم.
بعد ادامه داد: دخترم انقدر برجسته‌ است (انگار قالی‌ِ گل برجسته‌ام 🤣) در کمالات و اخلاق و دین‌داری... عالمه‌ است، فاضله‌ است... حافظ قرآن هست... هنرمند هست... درس‌خون هست... الان دخترای هم‌سن و سال تو چیکار می‌کنند...
من از خنده ریسه می‌رفتم. گفتم: بریم.
(و توی دلم: just because you asked me nicely😆)

عنوان: "ترس و شجاعت‌های دسته‌جمعی"
دسته‌جمعی داشتیم توی حیاط آقاجان برگ مو می‌چیدیم. دسته جمعی یعنی خانواده دایی و خانواده خاله‌ام و من و بچه‌ها، منهای مامانم.
مامانم یهو اومد روی ایوون و با هیجان گفت: آبجی! آبجی! بیا یه مهمون وییییژه اومده.
همه گفتند یعنی کیه؟
مامان اصرار داشت که خاله‌ام خودش پا بشه بیاد و با چشمای خودش ببینه تا سوپرایز بشه.
عارفه خیلی باهوشه. صد برابرِ من. گفت: احتمالا پسرخاله آرش اومده.
به عارفه گفتم: پس صد در صد پسرخاله آرش اومده. مامانم فقط برای آرش‌جونش اینطوری ذوق می‌کنه 🤣 (خدا منو ببخشه! آخه پسرخاله آرش به دلایلی مبهم و نامعلوم فِیوِریتِ مامانمه)
چیزی نگذشت که همه رفتیم بالا. پسرخاله‌ام حدود ۱۲ ساعت مرخصی گرفته بود و اومده بود دیدنِ آقاجان مامان‌زهرا و خاله‌هاش...
صحنه و جمع، دیدنی بود. خاله‌‌‌ام (مامانِ پسرخاله آرش) هم اومده بود. بنده خدا رو هیچ‌وقت انقدر استرسی ندیده بودم. به هیچ‌کس نگاه نمیکرد و گوشه چشمش پرِ اشک بود. مامان زهرا، آقاجان، خاله‌ام، پسرخاله‌ام و همه و همه،
خلاصه، ملت شروع کردند به پرسیدن سوال‌های مختلف از زوایای مختلف شرایط جنگی. مخصوصا سوال در مورد بمب اتم که کلا همه رو استرسی کرده بود‌.
پسرخاله همه‌ی سوال‌ها رو با دقت و هیجان کافی جواب میداد و از ماجراهای مختلف این روزها، عملیات‌ها، شهادت‌ها، رشادت‌ها، افتخارات و دستاوردها و ... تعریف می‌کرد.
پسرخاله می‌گفت: کمک خدا رو داریم به عینه می‌بینیم...
سوالات و ابهامات همه که حل شد، من پرسیدم: پسرخاله، دانشگاه‌ها کی باز میشه! 😆 مدرسه‌ها چی؟
پیش‌بینی خودم اینه که امتحانات که احتمالا مدام عقب می‌افته و جنگ هم ادامه پیدا می‌کنه. همه چی مجازی میشه...

***

حداقل یه مطلب نوشتنی دیگه جا مونده. یا این مطلب رو به روز می‌کنم یا بعدا بخش دو براش می‌نویسم. در پناه خدا...

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۰۴ ، ۲۰:۰۹
نـــرگــــس

ترامپ و آمریکا و "گاد" استکبار جهانی یه طرف

خامنه‌ای و ایران و "الله" جبهه مقاومت و انقلاب اسلامی یه طرف


😎


موقعیت: سینمایی آخر‌الزمان، دقایق ابتدایی 😊


خدایا همه‌ی خوبانِ عالم آرزوی دیدن این روزها رو داشتند...

مگه چه کاری خوبی کردم که من رو در این برهه به دنیا آوردی؟


عاشقتم خدای مهربونم 😭

۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱ ۰۲ تیر ۰۴ ، ۱۳:۲۶
نـــرگــــس

"به مناسب پخش یک سریال خزعبل‌طور"


این "ناریا" دیگه چه کوفتی هست؟ من از جواد افشار این توقع رو نداشتم! دختره مثلا خانم دکتر و نخبه و نابغه کشوره، انگار یا همش مشغول فیشال و تزریق جوان‌ساز بوده یا در باشگاه ورزشی مشغول پردازش بدن. همون دوران دبیرستان و کنکور کافیه که یه بچه درس‌خون عینکی بشه! بعد دختره نه تنها عینکی نیست، بلکه روسریش رو عین منافقین گره می‌زنه! طراح لباس‌شون چه غلطی می‌کرده من نمی‌دونم. به خدا تا مدت‌ها فکر می‌کردم جاسوس سریال، خودِ خودشه.
حالا از بقیه مزخرفات و خزعبلاتش بگذریم دیگه چون من از اول، وقت حرومش نکردم.


فهرست سریال‌‌های تلویزیونی منتخب من:
نکته: شامل ابرپروژه‌ها (اصطلاحا بیگ پروداکشن‌ها) نیست.
۱. پس از باران: احتمالا دراماتیک‌ترین داستانِ زنانه از دلِ تاریخ معاصر ایران.
۲. وضعیت سفید: بگو عسل.
۳. آسمانِ من: بگو جیگر.
۴. گاندو یک و دو: صفا باشه.
۵. یزدان: البته با ارفاق به خاطر کارگردانی ضعیف اثر. اما فیلمنامه و شخصیت‌پردازی عالی.


از بینِ ارمغان تاریکی، نفس و پروانه، قطعا اولی... اون دوتای دیگه خیلی لوس بودند.

از فیلم‌هایی هم که خیلی مستقیم وارد مسائل دینی میشن خوشم نمیاد. مخصوصا وقتی تصنعی از آب در میان. مثلِ پرده‌نشین. 

چرا سریال‌هایی مثل ذهن زیبا در این فهرست نیست؟ به خاطر نگاه سکولارشون. به خاطر بی‌نسبت بودنشون با انقلاب اسلامی.
توی اون سریال، یه جاش، پروانه میگه: اسم دخترمون رو بذاریم شکیبا. چون قراره خیلی برای مادرش صبوری کنه.
ولی در واقعیت، پروانه میگه: اسم دخترمون رو بذاریم فاطمه ولی چون می‌ترسم حرمت این اسم رعایت نشه، تو خونه صداش بزنیم شکیبا.
در واقع، دخترشون دو اسمه میشه.


حالا سریال دیگه‌ای مد نظرتون هست، بنویسید اسمش رو. ممنون میشم.

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۲ تیر ۰۴ ، ۰۱:۱۷
نـــرگــــس