مقدمه کتاب ترس و لرز اثرِ صالیر صِگور، به قلم نویسنده:
وسطِ این اخبار دلهرهآور، حرفها و شواهد ضد و نقیض، پیشبینیها و تحلیلها، اینها رو نوشتم.
ظاهرا در بیمسئولیتترین حالتِ ممکن، ولی هدفی داشتم.
میگن شهید طهرانیمقدم در اوجِ فتنه ۸۸، نیومد تو میدون و موشکهاش رو ساخت. که اگر اون زمان اومده بود تو میدون، الان، ۱۴۰۴، ما موشک نداشتیم.
پیدا کردنِ مسئولیت خودمون، در این برهه، کار بس بزرگی هست.
این رو هم ننوشتم که بگم من مثل شهید طهرانیمقدم هستم که نیستم... که آرزومه...
و نه برای اینکه بگم نوشتن این مطلب، مسئولیت من بوده... که نیست...
صرفا نوشتم که دلتون شاد بشه.
امروز ظهر، اتفاقی که از روزهای اول انتظارش رو میکشیدیم افتاد و سپاه کنار خونهمون رو زدن.
ما بروجرد هستیم. میخواهیم قبل از محرم برگردیم. و خب، واضحه که گرچه اتفاقی برامون نیافتاده، ولی حادثه، مخصوصا وقتی فهمیدم شهید داشته، غمگینم کرد.
خونهمون هم سالمه... شبِ قبل از سفر، روی ۵ تکه کاغذ نوشتم: بامانه موسی بن جعفر و چهار گوشه خونه به علاوه بالای کتابخونه چسبوندم.
فیالواقع، تنها ترسِ من، سالم موندنِ این کتابخونه بود که احساس میکنم مسئولیتم از رهگذر کتابها تعریف میشه...
راستش، بعد از این اتفاق، فعلا حسِ طنزم رو از دست دادم و دیگه نتونستم ادامه بدم. هرچند شاید مطلب رو باز هم به روز کردم. دوست داشتید بخونید.
عنوان: "تصمیمِ کبری یازده"
نزدیک یک سال بیشتر بود که به فک و فامیل سر نزده بودیم. تصمیم داشتم بعد از امتحانات چند روز برم بروجرد و زود برگردیم. اما بعد از شروع جنگ و تعطیلی دانشگاه، اصلا دوست نداشتم با ژست جنگزدگی برم بروجرد؛ اونم تنها بدون مصطفی.
تا اینکه انقدر نزدیک خونه دایی کوچیکه انفجار شد که زندایی به خاطر بچههاش اومد خونه مادرم. فردا صبحش هم با بابا مامانم رفتند بروجرد. روز بعدش، قرار بود عروسخالهام بیاد خونهمون اما بعدش تصمیمش عوض شد و قرار شد بره بروجرد.
برای همین به منم تعارف کرد که باهاشون برم و تنها نمونم. منم احساس کردم اصلا برام قابل تحمل نیست که آخر هفته بمونم تهران و به خاطر کارِ همسر مجبور باشم همش توی خونه بمونم، بدون هیچ تفریحی، مشغولِ خنثیسازیِ بمبهای ساعتی بچهها.
علاوه بر اینکه نسیم هم مثل خودم داشت دخترش رو از پوشک میگرفت. واسه همین هیچ شانسی برای ایجاد تنوع مطلوبم نداشتم.
خلاصه صبح پنجشنبه، من و دخترا، با پسرخاله و عروسخالهام زدیم به جاده...
عنوان: "خاطره بازی"
رسیدیم بروجرد، بعد از ناهار و در اولین اقدام، با عارفه رفتیم باشگاه بدنسازیای که همیشه میره. خوابم میاومد شدییید ولی به شدددت سرحال شدم.
عارفه میگه: وقتی بچه بودیم، تو خیلی جرّی و وحشی بودی.
میگه: من خیلی لوس بودم ولی تو، هم وحشی بودی هم خیلی قوی بودی 🤣
آخه تعجب نداره! حریف تمرینیم داداش شیر به شیرم بود.
ولی انگار دخترام تو این قضیه به من نرفتند. چون مامانزهرا و خالهام از رفتار آروم دخترام خیلی راضی بودند.
خدا رو شکر! وگرنه من با این بچهها، بدون باباشون چیکار میکردم!؟
عنوان: "بازی و دعوا"
وقتی دور هم جمع میشیم، یه بازی میکنیم به اسم جاسوس. من قبلا این بازی رو نکرده بودم. ولی واقعا خیلی کیف میداد. دورهمی.
یه چیز دیگه این بود که پسرخالهام اصلا رو نکرده بود که یه شطرنجباز حرفهای هست. سه بار بهش باختم. میگفتم سریع بازی کنیم تا مامانم نرسیده...
اما مامانم رسید و من رو در حال بازی با پسرخاله دید... بعد عصبانی! عصبانی شدا!!!!
میگه: صالحه یه دقیقه بیا.
میگم: سر بازیام.
بعد از بازی میگه: ازت ناراحتم.
حالا من فکر میکردم ناراحتیش از شطرنج بازی کردنِ منه. ولی نگو ناراحته که من چرا با "پسرخالهام" بازی کردم.
میگم: باباجان بهم محرمه! شیر خاله رو خوردم.
میگه: نه! از کجا معلوم؟
بعد خودش تو این سفر، پشت سرم و پیش خالهام میگه: این صالحه این اخلاقاش به تو رفته! چون شیر تو رو خورده.
یا پیغمبر 🤣 بالاخره تکلیف منو مشخص کن!
عنوان: "دعوا سرِ پایین یا بالا"
از همون موقع که رسیدیم، وسایلم رو گذاشتم اتاق عارفه.
آخرِ شب، بحث شد که من و بچهها بالا بخوابیم یا پایین...
چون خونه خالهجانم و آقاجانم اینا تو یه ساختمونه.
من بنا داشتم پایین بخوابم پیش عارفه که با هم فیلم ببینیم. ضمنا دوست نداشتم آقاجان و مامانزهرا به خاطر ما اذیت شن.
بعد مامانم به بابام گفته بود که به صالحه زنگ بزن و بگو بیان بالا.
بابام زنگ زد، با منطق مادرم و با جملات خودش گفت بیام بالا چون اینجوری بهتره.
گفتم باشه ولی نرفتم 🤣 ولی انقدر من و عارفه خسته بودیم که فقط یک ساعت از دو ساعتِ فیلم رو دیدیم و خوابیدیم.
عنوان: "فرارِ غیرممکن"
قرار بود صبحِ جمعه مامان بابام برگردند تهران.
به دلم صابون زده بودم که وقتی اونا برن؛ دیگه راحت میتونم هر کار خواستم بکنم. دیگه بدون ترس و لرز شطرنج بازی میکنم... دیگه...
اما با کمال ناباوری، ظهری دیدم مامانم مونده بروج!
خدایا الغوث...
به عارفه میگم، من نه از خدا میترسم، نه از آمریکا و اسرائیل. ولی عینِ چی از مامانم میترسم 😑
فرداش مامانم انگار که فکرم رو خونده باشه میگه: دعای والدین صحیفه سجادیه رو حتما بخون صالحه جان. امام سجاد میفرمایند: با والدینت مثل یک مادر دلسوز، مهربان باش و از اونها مثل یک حاکم جبار و ستمگر بترس.
همونطور که خودم رو توی آینهکاریهای دیوارِ زیر نورگیر سقفی ورانداز میکنم میگم: مامان من اصلا با شما مثل مادر دلسوز و مهربان نیستم ولی واقعا بدجوری ازت میترسم.
میگه: همینه دیگه. نصفش کامل نیست!
پسفرداش رفتیم داهات (دقیقا با همین تلفظ بخونید). هرچقدر تقلا کردم که مامانم طبق برنامهاش عمل کنه و بره باغِ اونیکی خالهام اینا (که اسمش هُمار است) و من و عارفه بریم باغ قدیمی آبا و اجدادیمون (که اسمش باغلیزه است) نشد که نشد.
اجبارا عصری همگی رفتیم همار. اعصابم به هم ریخته بود اصن. آخه همار خیلی خشکتر از باغلیزه است. خاک باغلیزه به خاطر درختای بلندش آفتاب ندیده و تیرهرنگه. ولی همار خشک و کمسایه است. راه که میری توش؛ خاک بلند میشه. چادر و عبای مشکیم خاکِ خالی شده بود.
حالا من اون لباسها و روسری کفیهایم رو پوشیده بودم که یه عکس مثل سردار حاجیزاده تو باغلیزه بگیرم. اونم با همون لباسایی که باهاشون دیدار رهبری رفته بودم. البته که توهم زده بودم چون شکوفهای توی باغ نمونده بود! با چی میخواستم عکس بگیرم؟
قضیه اصلی این بود که کلا اونجا خوش نمیگذشت! ضمنا مجبور بودیم همش بشینیم. به خاطر اینکه نخود کاشته بودند؛ باید همش مراقبت میکردیم که نخودها زیرِ پا له نشن 😑
دمدمای غروب شده بود و داشتم دیوانه میشدم. بچهها رو بهونه کردم و به عارفه اصرار کردم که بیا دوتایی بریم باغلیزه.
داشتیم راه میافتادیم دیدم مامانم هم اومد!
مثل اینکه لایمکن الفرار من حکومتک مامان جان.
عارفه میگه: قشنگ درکت میکنم ولی استغفار کن.
میگم: از این جمله استغفار نمیکنم. وقتی هِی پیش هم بودیم و با هم دعوامون شد باید استغفار کنم!
تهش یه لشکر پشت سر من و عارفه راه افتادند. رسیدیم باغلیزه دیدیم به قول بچههای پشت صحنه، نور رفته! ولی جیگرم خنک شد. یه فِری خوردیم و با غر غرهای اون جماعت از سینه باغ کشیدیم بالا. لشکرِ تحمیلی رفیق نیمهراه شدند ولی ما نشستیم تو باغ بادومِ عموم (بابای عارفه)، بادوم کاغذی با دندون شکوندیم و خوردیم و تا تونستیم غیبت کردیم 🤣
عارفه میگه: ولی قبول داری باغلیزه یه چیز دیگهاست؟
با صدای جیغ مانندی داد میزنم: معلومه! It's obvious.
عنوان: "راهکاری برای زندگی در این فامیل"
به یه خانومی میگن: راز جوانیتون چیه؟ چطور انقدر خوب موندید؟
میگه: با هیچ کس جرّ و بحث نکردم.
میگن: واقعا؟؟؟ امکان نداره!
میگه: شما درست میگید.
.
تصمیم گرفتم طبقِ این به قول عارفه "مای فیلاسِفی" عمل کنم.
برگشتنی از داهات نزدیک اذان مغرب بود. خسته و کوفته بودم. مامان انرژیش تخلیه شده بود و نیاز به پریز و شارژر داشت. گفت بریم مسجد سر راه؟
اولش گفتم بریم خونه.
بعد دید من موافق نیستم، رفت رو منبر که نماز و مسجد چنین است و چنان.
من دیگه هیچی نگفتم. هیییچ واکنشی نشون ندادم. سکووووت!
هِی هرچی میگفت، من هیچی نمیگفتم.
تا نزدیک مسجدِ مد نظر مامان که شدیم، گفت بریم؟
گفتم: الان من بگم نریم، گوش میدی؟
یه چیزی گفت با این مضمون که خب اگه خیلی سر حرفت باشی، نه! نمیریم.
بعد ادامه داد: دخترم انقدر برجسته است (انگار قالیِ گل برجستهام 🤣) در کمالات و اخلاق و دینداری... عالمه است، فاضله است... حافظ قرآن هست... هنرمند هست... درسخون هست... الان دخترای همسن و سال تو چیکار میکنند...
من از خنده ریسه میرفتم. گفتم: بریم.
(و توی دلم: just because you asked me nicely😆)
عنوان: "ترس و شجاعتهای دستهجمعی"
دستهجمعی داشتیم توی حیاط آقاجان برگ مو میچیدیم. دسته جمعی یعنی خانواده دایی و خانواده خالهام و من و بچهها، منهای مامانم.
مامانم یهو اومد روی ایوون و با هیجان گفت: آبجی! آبجی! بیا یه مهمون وییییژه اومده.
همه گفتند یعنی کیه؟
مامان اصرار داشت که خالهام خودش پا بشه بیاد و با چشمای خودش ببینه تا سوپرایز بشه.
عارفه خیلی باهوشه. صد برابرِ من. گفت: احتمالا پسرخاله آرش اومده.
به عارفه گفتم: پس صد در صد پسرخاله آرش اومده. مامانم فقط برای آرشجونش اینطوری ذوق میکنه 🤣 (خدا منو ببخشه! آخه پسرخاله آرش به دلایلی مبهم و نامعلوم فِیوِریتِ مامانمه)
چیزی نگذشت که همه رفتیم بالا. پسرخالهام حدود ۱۲ ساعت مرخصی گرفته بود و اومده بود دیدنِ آقاجان مامانزهرا و خالههاش...
صحنه و جمع، دیدنی بود. خالهام (مامانِ پسرخاله آرش) هم اومده بود. بنده خدا رو هیچوقت انقدر استرسی ندیده بودم. به هیچکس نگاه نمیکرد و گوشه چشمش پرِ اشک بود. مامان زهرا، آقاجان، خالهام، پسرخالهام و همه و همه،
خلاصه، ملت شروع کردند به پرسیدن سوالهای مختلف از زوایای مختلف شرایط جنگی. مخصوصا سوال در مورد بمب اتم که کلا همه رو استرسی کرده بود.
پسرخاله همهی سوالها رو با دقت و هیجان کافی جواب میداد و از ماجراهای مختلف این روزها، عملیاتها، شهادتها، رشادتها، افتخارات و دستاوردها و ... تعریف میکرد.
پسرخاله میگفت: کمک خدا رو داریم به عینه میبینیم...
سوالات و ابهامات همه که حل شد، من پرسیدم: پسرخاله، دانشگاهها کی باز میشه! 😆 مدرسهها چی؟
پیشبینی خودم اینه که امتحانات که احتمالا مدام عقب میافته و جنگ هم ادامه پیدا میکنه. همه چی مجازی میشه...
***
حداقل یه مطلب نوشتنی دیگه جا مونده. یا این مطلب رو به روز میکنم یا بعدا بخش دو براش مینویسم. در پناه خدا...