صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۷ مطلب در تیر ۱۴۰۴ ثبت شده است

این جمله حضرت امام رو کیه که نشنیده باشه: بکشید ما را! ملت ما بیدارتر می‌شود...
احتمالا جزو کاریزماتیک‌ترین جملات حضرت امام بوده و هست.


لیلی عشقی یه کتاب داره به نام: زمانی غیر زمان‌ها، امام، شیعه و ایران.
که در کنار تحلیل‌های فرهنگیِ دیگه مثل تبیین‌های امامین انقلاب، فوکو و شهید مطهری از انقلاب اسلامی ایران قرار می‌گیره...
و من خیلی کتابش رو دوست دارم. البته لیلی عشقی رو هم خیلی دوست دارم. این زنِ رازآلود...
یه نگاه عرفانی خاصی به ارتباط ایدئولوژی شیعه و امام و تا حدودی مردم داره.
این کتاب رو عید امسال خوندم... در حالی که از نیمه دوم سال ۱۴۰۳ در تقلای پیدا کردن موضوع رساله‌ام بودم...
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۴ بود، درست یک هفته بعد از دیدن استادِجان و توسل کوتاهی که به شهدا داشتم، موضوع رو پیدا کردم...
با مضمون: نقش شهدا و شهادت در تحولات انقلاب اسلامی. همون چیزی که لیلی عشقی بهش نپرداخته بود...


خط اصلیِ تز من همینه: بکشید ما را، ملت ما بیدارتر می‌شود.
و تبیین فلسفیش اینه: شهید، زنده است چون صاحب اثر وجودی در عالم هست.
و شهید زمانی صاحب اثر جدی و قوی میشه که انسان‌ها؛ خودشون رو متوجه شهید کنند. رو به شهید کنند و دل به شهید بدن.
و اونجاست که شهید در عالم اعمال اثر می‌کنه.

این توجه می‌دونید شبیه چی هست؟ شبیه بیدار شدن از خواب غفلت... شبیه فاصله گرفتن از حجاب‌های مادی...

این کلیت تز هست و البته کار سختی هست ولی دوست داشتنی و بسیار پردامنه که تا به حال انجام نشده. یادتون نره که موضوع رساله‌ام پیش‌تون به امانت بمونه...


امروز رفتیم معراج شهدا.
از شهیدِ ما، فقط یه دست از آرنج به بالا و یه قسمت از روی پا تا مچ باقی مونده.
موندم آخه بقیه‌اش کجاست؟
خانواده پدریِ همسرم، رو نمی‌شناسید.
اگر می‌شناختید، تایید می‌کردید که شهادت و شهید، آخرین چیزی بود که می‌تونست در منظومه فکری‌شون معنا پیدا کنه.
خیلی حال و هوای شهدایی گرفته بودند... خیلی عجیب بود...

و انقلاب و این کشور، همینجوری داره بیشتر از ۴۰ سال بیمه میشه...


مصطفی می‌گفت وقتی برای اولین بار، با برادر شهید، رفتند معراج شهدا برای شناسایی و آزمایش DNA و این کارها، مسئول مربوطه می‌پرسه: اسم شهیدتون چیه؟
برادر شهید با پرخاش میگه: شهید چیه؟ از کجا معلوم بچه‌ی ما شهید شده باشه؟ اسم پسر ما محمدعلی فلانیه.
ولی وقتی مادرش رو می‌بینه، میگه: مادر ناراحت نباش! خدا به ما عزت داده! علی ما شهید شده! شهیدِ ما الان یه قهرمانه...

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۰۴ ، ۱۳:۲۵
نـــرگــــس

فی‌الواقع کسی این پسر رو ندید.
تا وقتی بود، کسی ندیدش... حالا یه فامیل، در به در دنبالِ یه تیکه کوچیک از بدنش هستند...

فقط سه سال از من کوچیکتر بود اما وقتی با مصطفی ازدواج کردم، یه پسربچه ریزه‌میزه بود. چهره‌اش شبیه اروپایی‌ها بود، بهش میگفتن بچه سوسولِ فامیل.
ما که سال‌ به سال نمی‌دیدیمش اما همین عید امسال بود که رفتیم عیددیدنی عموی مصطفی. زن‌عمو از خاطره‌های تلخ و صبوری‌هاش با لبخند تعریف می‌کرد و من مطمئن بودم که هرگز ذره‌ای از رنج زن‌عمو رو در زندگیم تجربه نکردم. کم نیست اینکه یه نفر سال‌ها از بچه‌ی معلولش نگهداری کرده باشه و آخر از دستش داده باشه. و زن عمو همیشه شاکر خدا بود ولی این تموم قصه‌ی زن‌عمو نبود... 
علی هم بود. صورتش یه طوری بود که نمیشد هیچ کدورتی داخلش پیدا کرد. همیشه یه لبخند ملیحی روی لب داشت که انگار نماینده تموم حرف‌های نزده‌اش بود.
این پسر همیشه بود. ولی اصلا نمی‌دونستیم کیه؛ چیه، چه‌کاره‌ است. من فکر می‌کردم سربازه. ولی چند سالی بود سپاهی شده بود.
اون روز علی مرخصی بود. ولی بهش زنگ می‌زنند که بیا، کار داریم.
قرآنش رو می‌بنده و لباسش رو می‌پوشه. راه می‌افته سمت سازمان بسیج. جایی که ماموریت داشته یه چیزی رو بگیره یا شاید تحویل بده.
بنا بر تصاویر دوربین‌های مداربسته سه دقیقه بعد از ورودش، موشک اسرائیلی با سرعت دیوار صوتی رو می‌شکنه و ساختمون رو با خاک یکسان می‌کنه.
حالا یک فامیل دنبالِ یک تیکه کوچیک از بدن این بچه‌اند.
زن‌عمو میگه چند روزه هیچ‌کس دستم رو نبوسیده. هیچ‌کس پام رو نبوسیده.
عمو میگه چند روزه صدای قرآن از توی راه‌پله به گوشمون نخورده.

روح علی کوچولو با اون انفجار انگار پخش شده در فضا، به وسعت دنیایی که آدم‌ها علی رو می‌خوان پیدا کنند، بزرگ شده.

علی‌ حالا همه جا هست. همون علی که فی‌الواقع کسی اونو ندید...

۷ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۰۴ ، ۱۶:۳۰
نـــرگــــس
در پی‌نوشتِ قبلی نوشتم که پیروزی ما، این وضعیتِ موسوم به آتش‌بس نیست. بلکه تمامِ این دوازده روز بوده و ادامه پیدا خواهد کرد. با افتخار بیشتر، اقتدار بیشتر، پیروزی‌های بیشتر.
نتیجه‌گرا نباشیم که خداوند متعال از ازل در کتاب مبین ثبت کرده نتیجه رو. کل رو ببینیم. دروغ‌های دشمن رو هم حواسمون باشه. اونا استادِ عملیات روانی هستند :)
امیدوارم زمان به همه ثابت کنه که نه الان، ایرانِ دهه شصته. 
نه این جنگ، از قبیل جنگ‌های نسلِ سوم چهارم هست، بلکه یک modern warfare نسل پنجم تمام عیار بوده و هست.
و نه این لحظات، شبیه قطعنامه ۵۹۸ هست.
بلکه فقط چند روزی تنفس کوتاه هست. 
و اگر حضرت آقا در موردش صحبتی نکردند، به این دلیل هست که این وضعیتِ موسوم به آتش بس رو اسرائیل بارها در طول تاریخش نقض کرده. پس باید دشمن رو در ابهام نگه داشت. و انقدر این تنفس کوتاه خواهد بود، که ارزش نداره در موردش حرف بزنند حضرت آقا.
فعلا محل رجوع ما آخرین بیانات آقاست...
و یادمون باشه، جنگِ مدرنِ نسل پنجم، تمامِ ارکان ریز و درشتِ کشور؛ از صدر تا ذیل رو در برگرفته.
از منظر فرهنگی؛ اجتماعی؛ اقتصادی و جنبه‌های دیگه، وضعیت‌مون این تنفس رو می‌طلبید.
چرا؟ چون تمامِ کشور خطِ مقدمِ جنگِ هشت‌ساله شده! 
و اونایی که در تهران و تبریز و اصفهان و نزدیک تاسیسات حیاتی اقتصادی هستند، بیشترین آتش روی سرشون می‌ریزه.

وقتی ترم سوم ارشد معارف انقلاب اسلامی بودم، درس امور نظامی راهبردی معاصر رو گذروندم. سال ۱۴۰۱
الان می‌بینم هم سن و سال‌های من چقدر به اطلاعات اون درس نیاز دارند و تازه به اقتضای شرایط فعلی، دارند میرن پیِ این مطالعات. 
ولی بالاتر از همه‌ی اینا، من میگم: قرآن بخونید.
و آیه‌ها رو با قلب‌تون آشنا کنید و مصداق‌ها رو پیدا کنید.
اطلاعات نظامی بدون درک قرآنی یا برعکس، چندان فایده‌ای نداره دوستان.
مراقب خودتون باشید.
بعدا از این روزهای خودم بیشتر می‌نویسم... اوضاع عجیبی داریم.
۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۲ ۰۵ تیر ۰۴ ، ۱۵:۵۰
نـــرگــــس

دشمن خوشحال نیست!
مثل یه بچه پرروی بی‌ادب وایساده یه کنجی و سعی می‌کنه گوشه‌های لبش رو بده بالا و بگه: اصلنم درد نداشت! نِ نِ نِ نِ!
بعد بچه مذهبی‌ها مثل مرغِ پرکنده میگن: وای از این صلح تحمیلی!

این وضعیت ماست، دوستان عزیز! :)

آتش‌بس از چه زمانی شده صلح؟
صلح اجباری کجا و این پشیمانی دشمن کجا؟
صلح تحمیلی کجا و این پیروزی کجا؟

دوستان! ما توقف تهاجم دشمن رو بهش تحمیل کردیم، نه اونا صلح رو به ما!
ما دست به ماشه‌ایم، اونا دستا بالا 🤣

*****

ترامپ گفت ایران تا ساعت ۶ بزنه، اسرائیل تا ۱۲ و بعدش آتش‌بس.
ما تا چند دقیقه مانده به ۷ زدیم و اسرائیل گفت گ.ه خوردم! ترامپ میگه ممنونم از ایران، ممنونم از اسرائیل! دیدید گفتم هرچی من گفتم شد! به‌به از کدخداییِ خودم. به به!

*****

حواسمون باشه چه روایتی داریم می‌سازیم.
حواسمون باشه دشمن چه روایتی رو دوست داره.
بازی نکنیم تو پازلِ ترامپی که به شلوارش گند زده.
فرمانده کل ولی است. ما باید بریم در دنیایِ ولی. ذهنِ ولی. نقشه‌ی ولی رو بفهمیم. با تمام وجود...
تا آرام باشیم. تا لذت ببریم.


پ.ن: روشنه که منظورم از پیروزی، برقراری این وضعیت جدید موسوم به آتش بس نیست.

پیروزی و دست برتر تا این مرحله جنگ، با ما بوده. و هست و خواهد بود :)

۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۵ ۰۴ تیر ۰۴ ، ۱۳:۴۷
نـــرگــــس

مقدمه کتاب ترس و لرز اثرِ صالیر صِگور، به قلم نویسنده:
وسطِ این اخبار دلهره‌آور، حرف‌ها و شواهد ضد و نقیض، پیش‌بینی‌ها و تحلیل‌ها، این‌ها رو نوشتم.
ظاهرا در بی‌مسئولیت‌ترین حالتِ ممکن، ولی هدفی داشتم.
میگن شهید طهرانی‌مقدم در اوجِ فتنه ۸۸، نیومد تو میدون و موشک‌هاش رو ساخت. که اگر اون زمان اومده بود تو میدون، الان، ۱۴۰۴، ما موشک نداشتیم.
پیدا کردنِ مسئولیت خودمون، در این برهه، کار بس بزرگی هست.
این رو هم ننوشتم که بگم من مثل شهید طهرانی‌مقدم هستم که نیستم... که آرزومه...
و نه برای اینکه بگم نوشتن این مطلب، مسئولیت من بوده... که نیست...
صرفا نوشتم که دلتون شاد بشه.
امروز ظهر، اتفاقی که از روز‌های اول انتظارش رو می‌کشیدیم افتاد و سپاه کنار خونه‌مون رو زدن.
ما بروجرد هستیم. می‌خواهیم قبل از محرم برگردیم. و خب، واضحه که گرچه اتفاقی برامون نیافتاده، ولی حادثه، مخصوصا وقتی فهمیدم شهید داشته، غمگینم کرد.
خونه‌مون هم سالمه... شبِ قبل از سفر، روی ۵ تکه کاغذ نوشتم: بامانه موسی بن جعفر و چهار گوشه خونه به علاوه بالای کتابخونه چسبوندم.
فی‌الواقع، تنها ترسِ من، سالم موندنِ این کتابخونه بود که احساس می‌کنم مسئولیتم از رهگذر کتاب‌ها تعریف میشه...

راستش، بعد از این اتفاق، فعلا حسِ طنزم رو از دست دادم و دیگه نتونستم ادامه بدم. هرچند شاید مطلب رو باز هم به روز کردم. دوست داشتید بخونید.

عنوان: "تصمیمِ کبری یازده"
نزدیک یک سال بیشتر بود که به فک و فامیل سر نزده بودیم. تصمیم داشتم بعد از امتحانات چند روز برم بروجرد و زود برگردیم. اما بعد از شروع جنگ و تعطیلی دانشگاه، اصلا دوست نداشتم با ژست جنگ‌زدگی برم بروجرد؛ اونم تنها بدون مصطفی.
تا اینکه انقدر نزدیک خونه دایی کوچیکه انفجار شد که زن‌دایی به خاطر بچه‌هاش اومد خونه مادرم. فردا صبحش هم با بابا مامانم رفتند بروجرد. روز بعدش، قرار بود عروس‌خاله‌ام بیاد خونه‌مون اما بعدش تصمیمش عوض شد و قرار شد بره بروجرد.
برای همین به منم تعارف کرد که باهاشون برم و تنها نمونم. منم احساس کردم اصلا برام قابل تحمل نیست که آخر هفته بمونم تهران و به خاطر کارِ همسر مجبور باشم همش توی خونه بمونم، بدون هیچ تفریحی، مشغولِ خنثی‌سازیِ بمب‌های ساعتی بچه‌ها.
علاوه بر اینکه نسیم هم مثل خودم داشت دخترش رو از پوشک می‌گرفت. واسه همین هیچ شانسی برای ایجاد تنوع مطلوبم نداشتم.
خلاصه صبح پنج‌شنبه، من و دخترا، با پسرخاله و عروس‌خاله‌ام زدیم به جاده...

عنوان: "خاطره بازی"
رسیدیم بروجرد، بعد از ناهار و در اولین اقدام، با عارفه رفتیم باشگاه بدنسازی‌ای که همیشه میره. خوابم می‌اومد شدییید ولی به شدددت سرحال شدم.
عارفه میگه: وقتی بچه بودیم، تو خیلی جرّی و وحشی بودی.
میگه: من خیلی لوس بودم ولی تو، هم وحشی بودی هم خیلی قوی بودی 🤣
آخه تعجب نداره! حریف تمرینیم داداش شیر به شیرم بود.
ولی انگار دخترام تو این قضیه به من نرفتند. چون مامان‌زهرا و خاله‌ام از رفتار آروم دخترام خیلی راضی بودند.
خدا رو شکر! وگرنه من با این بچه‌ها، بدون باباشون چیکار می‌کردم!؟

عنوان: "بازی و دعوا"
وقتی دور هم جمع می‌شیم، یه بازی می‌کنیم به اسم جاسوس. من قبلا این بازی رو نکرده بودم. ولی واقعا خیلی کیف می‌داد. دورهمی.
یه چیز دیگه این بود که پسرخاله‌ام اصلا رو نکرده بود که یه شطرنج‌باز حرفه‌ای هست. سه بار بهش باختم. می‌گفتم سریع بازی کنیم تا مامانم نرسیده...
اما مامانم رسید و من رو در حال بازی با پسرخاله دید... بعد عصبانی! عصبانی شدا!!!!
میگه: صالحه یه دقیقه بیا.
میگم: سر بازی‌ام.
بعد از بازی میگه: ازت ناراحتم.
حالا من فکر می‌کردم ناراحتیش از شطرنج بازی کردنِ منه. ولی نگو ناراحته که من چرا با "پسرخاله‌ام" بازی کردم.
میگم: باباجان بهم محرمه! شیر خاله رو خوردم.
میگه: نه! از کجا معلوم؟
بعد خودش تو این سفر، پشت سرم و پیش خاله‌ام میگه: این صالحه این اخلاقاش به تو رفته! چون شیر تو رو خورده.
یا پیغمبر 🤣 بالاخره تکلیف منو مشخص کن!

عنوان: "دعوا سرِ پایین یا بالا"
از همون موقع که رسیدیم، وسایلم رو گذاشتم اتاق عارفه.
آخرِ شب، بحث شد که من و بچه‌ها بالا بخوابیم یا پایین...
چون خونه خاله‌‌جانم و آقاجانم اینا تو یه ساختمونه.
من بنا داشتم پایین بخوابم پیش عارفه که با هم فیلم ببینیم. ضمنا دوست نداشتم آقاجان و مامان‌زهرا به خاطر ما اذیت شن.
بعد مامانم به بابام گفته بود که به صالحه زنگ بزن و بگو بیان بالا.
بابام زنگ زد، با منطق مادرم و با جملات خودش گفت بیام بالا چون اینجوری بهتره.
گفتم باشه ولی نرفتم 🤣 ولی انقدر من و عارفه خسته بودیم که فقط یک ساعت از دو ساعتِ فیلم رو دیدیم و خوابیدیم.

عنوان: "فرارِ غیرممکن"
قرار بود صبحِ جمعه مامان بابام برگردند تهران.
به دلم صابون زده بودم که وقتی اونا برن؛ دیگه راحت می‌تونم هر کار خواستم بکنم. دیگه بدون ترس و لرز شطرنج بازی می‌کنم... دیگه‌...
اما با کمال ناباوری، ظهری دیدم مامانم مونده بروج!
خدایا الغوث...
به عارفه میگم، من نه از خدا می‌ترسم، نه از آمریکا و اسرائیل. ولی عینِ چی از مامانم می‌ترسم 😑

فرداش مامانم انگار که فکرم رو خونده باشه میگه: دعای والدین صحیفه سجادیه رو حتما بخون صالحه جان. امام سجاد می‌فرمایند: با والدینت مثل یک مادر دلسوز، مهربان باش و از اون‌ها مثل یک حاکم جبار و ستمگر بترس.
همونطور که خودم رو توی آینه‌کاری‌های دیوارِ زیر نورگیر سقفی ورانداز می‌کنم میگم: مامان من اصلا با شما مثل مادر دلسوز و مهربان نیستم ولی واقعا بدجوری ازت می‌ترسم.
میگه: همینه دیگه. نصفش کامل نیست!

پس‌فرداش رفتیم داهات (دقیقا با همین تلفظ بخونید). هرچقدر تقلا کردم که مامانم طبق برنامه‌اش عمل کنه و بره باغِ اون‌یکی خاله‌ام اینا (که اسمش هُمار است) و من و عارفه بریم باغ قدیمی آبا و اجدادی‌مون (که اسمش باغ‌لیزه است) نشد که نشد.
اجبارا عصری همگی رفتیم همار. اعصابم به هم ریخته بود اصن‌. آخه همار خیلی خشک‌تر از باغ‌لیزه‌ است. خاک باغ‌لیزه به خاطر درختای بلندش آفتاب ندیده و تیره‌رنگه. ولی همار خشک و کم‌سایه‌ است. راه که میری توش؛ خاک بلند میشه. چادر و عبای مشکیم خاکِ خالی شده بود.
حالا من اون لباس‌ها و روسری کفیه‌ایم رو پوشیده بودم که یه عکس مثل سردار حاجی‌زاده تو باغ‌لیزه بگیرم. اونم با همون لباسایی که باهاشون دیدار رهبری رفته بودم. البته که توهم زده بودم چون شکوفه‌ای توی باغ نمونده بود! با چی می‌خواستم عکس بگیرم؟
قضیه اصلی این بود که کلا اونجا خوش نمی‌گذشت! ضمنا مجبور بودیم همش بشینیم. به خاطر اینکه نخود کاشته بودند؛ باید همش مراقبت می‌کردیم که نخودها زیرِ پا له نشن 😑
دم‌دمای غروب شده بود و داشتم دیوانه میشدم‌. بچه‌ها رو بهونه کردم و به عارفه اصرار کردم که بیا دوتایی بریم باغ‌لیزه.
داشتیم راه می‌افتادیم دیدم مامانم هم اومد!
مثل اینکه لایمکن الفرار من حکومتک مامان جان.
عارفه میگه: قشنگ درکت میکنم ولی استغفار کن.
میگم: از این جمله استغفار نمی‌کنم. وقتی هِی پیش هم بودیم و با هم دعوامون شد باید استغفار کنم!
تهش یه لشکر پشت سر من و عارفه راه افتادند. رسیدیم باغ‌لیزه دیدیم به قول بچه‌های پشت صحنه، نور رفته! ولی جیگرم خنک شد. یه فِری خوردیم و با غر غرهای اون جماعت از سینه باغ کشیدیم بالا. لشکرِ تحمیلی رفیق نیمه‌راه شدند ولی ما نشستیم تو باغ بادومِ عموم (بابای عارفه)، بادوم کاغذی با دندون شکوندیم و خوردیم و تا تونستیم غیبت کردیم 🤣
عارفه میگه: ولی قبول داری باغ‌لیزه یه چیز دیگه‌است؟
با صدای جیغ مانندی داد می‌زنم: معلومه! It's obvious.

عنوان: "راهکاری برای زندگی در این فامیل"

به یه خانومی میگن: راز جوانی‌تون چیه؟ چطور انقدر خوب موندید؟
میگه: با هیچ کس جرّ و بحث نکردم.
میگن: واقعا؟؟؟ امکان نداره!
میگه: شما درست میگید.
.
تصمیم گرفتم طبقِ این به قول عارفه "مای فیلاسِفی" عمل کنم.
برگشتنی از داهات نزدیک اذان مغرب بود. خسته و کوفته بودم. مامان انرژیش تخلیه شده بود و نیاز به پریز و شارژر داشت. گفت بریم مسجد سر راه؟
اولش گفتم بریم خونه.
بعد دید من موافق نیستم، رفت رو منبر که نماز و مسجد چنین است و چنان.
من دیگه هیچی نگفتم. هیییچ واکنشی نشون ندادم. سکووووت!
هِی هرچی میگفت، من هیچی نمی‌گفتم.
تا نزدیک مسجدِ مد نظر مامان که شدیم، گفت بریم؟
گفتم: الان من بگم نریم، گوش میدی؟
یه چیزی گفت با این مضمون که خب اگه خیلی سر حرفت باشی، نه! نمیریم.
بعد ادامه داد: دخترم انقدر برجسته‌ است (انگار قالی‌ِ گل برجسته‌ام 🤣) در کمالات و اخلاق و دین‌داری... عالمه‌ است، فاضله‌ است... حافظ قرآن هست... هنرمند هست... درس‌خون هست... الان دخترای هم‌سن و سال تو چیکار می‌کنند...
من از خنده ریسه می‌رفتم. گفتم: بریم.
(و توی دلم: just because you asked me nicely😆)

عنوان: "ترس و شجاعت‌های دسته‌جمعی"
دسته‌جمعی داشتیم توی حیاط آقاجان برگ مو می‌چیدیم. دسته جمعی یعنی خانواده دایی و خانواده خاله‌ام و من و بچه‌ها، منهای مامانم.
مامانم یهو اومد روی ایوون و با هیجان گفت: آبجی! آبجی! بیا یه مهمون وییییژه اومده.
همه گفتند یعنی کیه؟
مامان اصرار داشت که خاله‌ام خودش پا بشه بیاد و با چشمای خودش ببینه تا سوپرایز بشه.
عارفه خیلی باهوشه. صد برابرِ من. گفت: احتمالا پسرخاله آرش اومده.
به عارفه گفتم: پس صد در صد پسرخاله آرش اومده. مامانم فقط برای آرش‌جونش اینطوری ذوق می‌کنه 🤣 (خدا منو ببخشه! آخه پسرخاله آرش به دلایلی مبهم و نامعلوم فِیوِریتِ مامانمه)
چیزی نگذشت که همه رفتیم بالا. پسرخاله‌ام حدود ۱۲ ساعت مرخصی گرفته بود و اومده بود دیدنِ آقاجان مامان‌زهرا و خاله‌هاش...
صحنه و جمع، دیدنی بود. خاله‌‌‌ام (مامانِ پسرخاله آرش) هم اومده بود. بنده خدا رو هیچ‌وقت انقدر استرسی ندیده بودم. به هیچ‌کس نگاه نمیکرد و گوشه چشمش پرِ اشک بود. مامان زهرا، آقاجان، خاله‌ام، پسرخاله‌ام و همه و همه،
خلاصه، ملت شروع کردند به پرسیدن سوال‌های مختلف از زوایای مختلف شرایط جنگی. مخصوصا سوال در مورد بمب اتم که کلا همه رو استرسی کرده بود‌.
پسرخاله همه‌ی سوال‌ها رو با دقت و هیجان کافی جواب میداد و از ماجراهای مختلف این روزها، عملیات‌ها، شهادت‌ها، رشادت‌ها، افتخارات و دستاوردها و ... تعریف می‌کرد.
پسرخاله می‌گفت: کمک خدا رو داریم به عینه می‌بینیم...
سوالات و ابهامات همه که حل شد، من پرسیدم: پسرخاله، دانشگاه‌ها کی باز میشه! 😆 مدرسه‌ها چی؟
پیش‌بینی خودم اینه که امتحانات که احتمالا مدام عقب می‌افته و جنگ هم ادامه پیدا می‌کنه. همه چی مجازی میشه...

***

حداقل یه مطلب نوشتنی دیگه جا مونده. یا این مطلب رو به روز می‌کنم یا بعدا بخش دو براش می‌نویسم. در پناه خدا...

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۰۴ ، ۲۰:۰۹
نـــرگــــس

ترامپ و آمریکا و "گاد" استکبار جهانی یه طرف

خامنه‌ای و ایران و "الله" جبهه مقاومت و انقلاب اسلامی یه طرف


😎


موقعیت: سینمایی آخر‌الزمان، دقایق ابتدایی 😊


خدایا همه‌ی خوبانِ عالم آرزوی دیدن این روزها رو داشتند...

مگه چه کاری خوبی کردم که من رو در این برهه به دنیا آوردی؟


عاشقتم خدای مهربونم 😭

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۰۲ تیر ۰۴ ، ۱۳:۲۶
نـــرگــــس

"به مناسب پخش یک سریال خزعبل‌طور"


این "ناریا" دیگه چه کوفتی هست؟ من از جواد افشار این توقع رو نداشتم! دختره مثلا خانم دکتر و نخبه و نابغه کشوره، انگار یا همش مشغول فیشال و تزریق جوان‌ساز بوده یا در باشگاه ورزشی مشغول پردازش بدن. همون دوران دبیرستان و کنکور کافیه که یه بچه درس‌خون عینکی بشه! بعد دختره نه تنها عینکی نیست، بلکه روسریش رو عین منافقین گره می‌زنه! طراح لباس‌شون چه غلطی می‌کرده من نمی‌دونم. به خدا تا مدت‌ها فکر می‌کردم جاسوس سریال، خودِ خودشه.
حالا از بقیه مزخرفات و خزعبلاتش بگذریم دیگه چون من از اول، وقت حرومش نکردم.


فهرست سریال‌‌های تلویزیونی منتخب من:
نکته: شامل ابرپروژه‌ها (اصطلاحا بیگ پروداکشن‌ها) نیست.
۱. پس از باران: احتمالا دراماتیک‌ترین داستانِ زنانه از دلِ تاریخ معاصر ایران.
۲. وضعیت سفید: بگو عسل.
۳. آسمانِ من: بگو جیگر.
۴. گاندو یک و دو: صفا باشه.
۵. یزدان: البته با ارفاق به خاطر کارگردانی ضعیف اثر. اما فیلمنامه و شخصیت‌پردازی عالی.


از بینِ ارمغان تاریکی، نفس و پروانه، قطعا اولی... اون دوتای دیگه خیلی لوس بودند.

از فیلم‌هایی هم که خیلی مستقیم وارد مسائل دینی میشن خوشم نمیاد. مخصوصا وقتی تصنعی از آب در میان. مثلِ پرده‌نشین. 

چرا سریال‌هایی مثل ذهن زیبا در این فهرست نیست؟ به خاطر نگاه سکولارشون. به خاطر بی‌نسبت بودنشون با انقلاب اسلامی.
توی اون سریال، یه جاش، پروانه میگه: اسم دخترمون رو بذاریم شکیبا. چون قراره خیلی برای مادرش صبوری کنه.
ولی در واقعیت، پروانه میگه: اسم دخترمون رو بذاریم فاطمه ولی چون می‌ترسم حرمت این اسم رعایت نشه، تو خونه صداش بزنیم شکیبا.
در واقع، دخترشون دو اسمه میشه.


حالا سریال دیگه‌ای مد نظرتون هست، بنویسید اسمش رو. ممنون میشم.

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۰۲ تیر ۰۴ ، ۰۱:۱۷
نـــرگــــس