صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۵۶۴ مطلب توسط «صالحه» ثبت شده است

نزدیک دوسال میشه که نیومدم خونه مامان و شب بمونم اما چند روز پیش جناب همسر مثل یک داماد نمونه بهم پیشنهاد داد و اومدیم اینجا. دلیلش این بود که من و زینب سرماخورده بودیم و واقعا نیاز به کمک مامان داشتیم. الان خوب شدیم و من دلم می‌خواد برگردم. مامان میگه بمون... کل بارداری‌ت رو بمون. اما من زیاد اینجا خوشحال نیستم.
قبلا که میومدم اینجا فکر می‌کردم دلیل ناراحتی‌هام اینه که با مامان دچار چالش میشم. الان فکر می‌کنم دلیل غمگین بودنم اینه که اینجا موندن، ذخیره عاطفیم رو کامل تخلیه می‌کنه.
موضوع فقط اینه که اتفاق‌های ریزی هستند که اینجا تبدیل به مشکلات درشت من میشن. شوهرم هم نیست که حساب بانکی عاطفیم رو برام پر کنه. واریزی ندارم. از اون طرف نمی‌تونم بگم چمه. چی بگم؟ بگم ازت ناراحتم مامان؟ ازت ناراحتم بابا؟ ازت ناراحتم داداش؟ حتی چطور می‌تونم بگم ازت ناراحتم همسر؟ وقتی نیست، چند دقیقه در کنار هم بودن نباید تبدیل به خاطره‌ی بد بشه.
جدیدا فکر می‌کنم به همه‌ی آدم‌ها میشه گفت که از دستشون ناراحتی اما به مادر‌... نه!
خودمم مادرم. اگه مامان رو ناراحت کنم، باید منتظر باشم ببینم چند سال بعد دخترام بیان بگن چقدر منتقدم هستند و چقدر از دستم ناراحت. پس کاری که من می‌کنم خودخواهی محضه... خیالتون راحت! من فداکاری نمی‌کنم.
اینکه دارم دوباره اینجا از این حرفا میزنم میدونید برای چیه؟ چون ظرفیتم خیلی کمه. توی دنیای مادی، قطع نظر از عوامل معنوی، فقط اخلاق و عمل خوب در روابط انسانی، آدم‌ها رو تبدیل به موجودات دوست‌داشتنی می‌کنه. اگه ظرفیت داشتم، یه کوچولو با اخلاق‌تر بودم. یه ذره صبورتر‌ بودم و اینجا دردِ دل نمی‌کردم طوری که انگار خونه مامانم فقط داره بهم بد میگذره. نه... بچه‌ها بازی می‌کنند، پیش مامان‌جونشون کلی دستورزی می‌کنند، کیک درست می‌کنند، دوچرخه سواری و خاک بازی تو باغچه و محوطه سرسبز بیرون. طفلکی‌ها هیچ‌کدوم از اینا رو تو خونه خودمون ندارن.
اما یه اتفاق خیلی خوبی که برای خودم افتاده اینه که کم کم دارم یه تابوی ذهنی مهمم رو پاک می‌کنم. هر وقت خونه مامانم کاری می‌‌کردم، احساس می‌کردم اونا هیچ‌وقت ازم راضی نمیشن و مهم‌تر از اون، همیشه رضایت اونا رو می‌بردم در عرض رضای خدا. حتی وقتی توی خونه برای دلِ خودم خونه رو مرتب می‌کنم یا برای خوشحالی همسرم، اینقدر احساس نمی‌کردم نیتم با نیتِ رضای خدا در عرض هم هستن. همیشه در طول هم می‌دیدمشون و شادی بیشتری رو حس می‌کردم. الان دارم احساسات و نیت‌هام رو یه کاسه می‌کنم. برای همین حالِ دلم بهتره.
+برنامه عصر شیرین، ساعت ۶ عصر، شبکه افق رو از دست ندید خانوما :)
+اگه خدا بخواد دیگه روزانه نویسی نمی‌کنم. همش داره منتقل میشه به سررسیدم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۰۰ ، ۱۶:۳۸
صالحه

قبل از ازدواجم، هر سال عیدها، بیشتر از قبل توقع ظهور رو داشتم. این که میگم توقع چون انتظار بی‌عمل بود. الان هم انتظارم دست کمی از توقع نداره... اما امسال دوباره حس قشنگ سال‌های قبل برام زنده شد.
دو بیت شعری که از ایوان حرم امام رضا روی یک پارچه آویزان شده بود:
ای پادشه خوبان، داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد، وقت است که باز آیی
و نرگس‌های روی میز کنار دست آقا.
دلتنگ شدم... آقا جان! یعنی الان کجایی؟

برای نیمه شعبان تمام تلاشم این بود که قم باشیم. (برای همین دو روز زودتر از شب نیمه شعبان رفتیم قم.) وقتی دیدیم جمکران رو بستند، فقط دلتنگی بیشتر از قبل قلب‌هامون رو فشرد. با دوستانمون بودیم. کمی دورتر ولی روبروی مسجد زیرانداز پهن کردیم و دعای استغاثه به امام زمان رو خوندیم.
حاجت خواستم. این که سربازی کنم براشون. فقط همین. اگه دست خودمه اگر دست خودم نیست، فقط همین. اگه تو تقدیرم هست اگر نیست، فقط همین.
به همسرم گفتم داشتم فکر می‌کردم، اگه یه روز صبح از خواب بیدار شم و ببینم که آقا ظهور کرده، تصورم اینه که اون موقع یه موقعیت جهادی پیش میاد‌. بعد من همش استرس دارم که نمی‌تونم برم وسط میدون کمک. احتمالا همش دلم می‌خواد زودتر بچه‌م به دنیا بیاد. اما بعدش چی؟ یعنی به بهانه اون وضعیت دیگه بچه نیارم؟ یعنی چی؟ (حالا منظورم این نیست که جهاد فقط در چیز خاصی مثل فرزندآوری خلاصه میشه. منظورم اینه که تصورم از جهاد قبل از ظهور و جهاد بعد از ظهور با هم متفاوت بود.)
ولی یه حس دیگه‌ای بهم میگه که امام زمان بیاد، دنیا هیچ تغییری نمی‌کنه. ما همونیم که بودیم و تکلیف همون که بود. اگه قرار بود امر ظهور با معجزه و خرق عادت پیش بره، اگه قرار بود با دعای خشک و خالی اتفاق بیافته، تا الان باید محقق میشد. اما نمیشه چون ما آدم‌هایی که باید امام زمان رو یاری کنیم، اصلا عادت نداریم به گفتم سمعا و طاعتا به امام جامعه‌مون یا روی زبون میگیم باشه ولی انجامش نمیدیم.
ما آدم‌های اینجوری فقط شهوت دیدن روی مهدیِ فاطمه رو داریم. یک بار اگر پرده از جمال دلرباش کنار بره، آتیش همه سرد میشه. ای وای...
انگار کن که همین الان امام زمان اومده‌. و واقعا او هست... نه فقط در خیال ما. همین دستورات سیدعلی خامنه‌ای، همون دستورات مهدی زهراست بعد از ظهور. اقتصاد و فرهنگ و سیاست با همین ساختارها و ابزارهای دنیایی قراره تغییر کنه، نه با معجزه و چشم‌بندی.
مفسر آیات و روایات ظهور و انتظار، امامِ امروزِ ما، سیدعلی حسینی خامنه‌ای هست، نه اون‌هایی که همایش مهدویت برگزار می‌کنند و نه اونایی میگن اگه همه دعا کنید آقا میاد، و نه اونایی که تا سختی‌ها امانشون رو می‌بره میگن ان‌شاءالله آقا بیاد همه‌چیز درست میشه و منتظرن خودش بیاد، تک و تنها مشکلات رو حل کنه. اذهب انت و ربک فقاتلا انا هاهنا قاعدون. غافل از اینکه نه امام زمان، موسی است و نه مردم عصر ظهور بنی اسرائیل. مفسر آیات و روایات امروز فقط سیدعلی حسینی خامنه‌ای هست. فقط او.

القصه امسال خیلی این حال و هوا رو دوست دارم. دلم می‌خواد تا آخر سال باهام باشه. به یاد آقا زیارت برم، به یاد آقا قرآن بخونم، به یاد آقا درس بخونم، کار کنم، فرزند خوبی باشم، شوهرداری و بچه‌داری کنم... آدم بهتری باشم.
امروز روز تولدم به قمری هم هست. این رو هم به فال نیک می‌گیرم. خوبی بدی ازم دیدید حلالم کنید. و یه چیز دیگه: امسال سال تحویل، علاوه بر اینکه برای فرزانه جان دعا کردم که شهید بشه، برای حاجت روا شدن همه‌ی مشتاقان شهادت هم دعا کردم... خدایا هر کی آرزوش شهادته، جوان محسوب میشه، آرزو بر جوانان عیب نیست. خدایا جوان‌مرگ‌مون نکن. الهی آمین.
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۰۰ ، ۱۷:۳۴
صالحه

درسته که تلویحا گفتم خونه‌تکونی نمی‌کنم اما همیشه این حرف رو از یه زن بشنوید و باور نکنید.
عصر امروز خیلی خسته بودم، شوهرم با اصرار مجبورم کرد بخوابم ولی قبل از خواب توصیه‌های ایمنی رو به شویم کردم. قرار شد کتابخونه‌ها رو دستمال بکشه، شیشه‌ها رو حسابی برق بندازه. خونه رو جارو بزنه، کابینت‌ها و آشپزخونه رو دستمال بکشه و ...
یک ساعت و نیم بعد پا شدم دیدم مامان و بابام هم اومدند خونمون و دارند کمک شوهرم میدن. اعصابم خرد شد. خودشون برای خونه‌تکونی‌شون کارگر می‌گیرند. بعد میان خونه‌ی عصای دستشون، کار می‌کنند.
بابام _که کلاً دقت و جزئی‌نگریم رو ازش به ارث بردم_ یه دور شیشه‌های بالکن رو با دستمال میکروفایبر، مثل دسته‌ی گل تمیز کرده، بعد میاد میگه: یه روز دیگه هم میاییم، دوباره دستمال می‌کشیم، دفعه بعد دیگه حسابی تمیز میشن.
من: :|
نکته ناامید‌کننده همینی هست که شوهرم با لحن مظلومی بهم گفت: "درسته من خوب کار نمی‌کنم، ولی کار می‌کنم!"
نکته ناامیدکننده‌تر اینه که فاطمه‌زهرا از چند روز قبل میره پایین، کمک همسایه پایینی‌مون، خونه‌تکونی! با خودم میگم: چرا؟ مگه من ننه‌ش نیستم؟ :(
شوهرم میگه: فاطمه‌زهرا به خودم رفته. هر سال عید به مامانم کمک نمی‌کردم، به جاش میرفتم خونه زن‌عموم تو خونه‌تکونی کمکشون می‌کردم.
من: :|
البته که من مثل مادرشوهرم صبور نیستم. جلوی خودِ فاطمه‌زهرا نفرینش کردم. گفتم ایشاللا که سال آینده یا ما از این خونه بریم یا اونا اگه می‌خوان برن، برن چون دیگه حرفم رو گوش نمیدی! :/
نکات ناامیدکننده زیاد بود. اما دتس ایناف فعلا :| از نکات امیدوار کننده می‌تونم به این اشاره کنم که زینب یک‌سال و نیمه تو تمیزکردن شیشه‌ها کمکمون کرد :)
همیشه از خونه‌تکونی دقیقه نود متنفر بودم و هستم. از اون طرف خونه‌تکونی باید با فاصله‌ی مناسبی از عید باشه که خونه بازم بوی نویی بده. امسال نشد. از سه ماه قبل حالم خوب نبود :(
دلم می‌خواد نه تا سیزده، بلکه تا چهارده عید، بریم اردوی خونه‌تکونی. اَح!


فردا در مورد دیشب می‌نویسم که از آرشیو اسفند جا نمونه. بعد تخته‌گاز میریم تو دلِ فروردین. عیدتون پیشاپیش مبارک :)


پ.ن: تا الان تو قرن ۱۴ بودیم. قرن جدید از ۱۴۰۱ شروع میشه. خواهشا جو ندید :)))))))
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۲۹
صالحه

یه خاطره خیلی خیلی بامزه دارم که خیلی خیلی حیفم میاد ننویسمش. حالا که آخر سال هست و منم خونه تکونی نکردم و بیکار نشستم، تا سال تحویل نشده باید بنویسمش وگرنه پشیمون میشم.
نمی‌دونم یادتون هست یا نه؟ امسال که سریال آقازاده پخش شد، یه سکانسش خیلی جنجالی شد‌. همون جایی که حامد میره خونه راضیه اینا که آش مامانش رو بهشون بده و خودشون اونجا یه عقد موقت می‌خونند.
اون زمان من آقازاده رو نمی‌دیدم. کلا هم عادت نداریم سریال شبکه نمایش خانگی ببینیم ولی از بس این سکانس خوشگل بود، به شوهرم گفتم بیا یه ویدئو بگیریم، من ادای دختره رو درمیارم، تو هم ادای پسره رو.
شوهرم با زیرپوش آبی‌ نفتیش دراز کشیده بود. بچه‌ها داشتند از سر و کولش بالا میرفتند. یادمه بهش گفتم لااقل بشین. گفت حال ندارم :| منم یه روسری سرم کردم، مثل چادر باهاش رو گرفتم. هر وقت نوبت من بود، گوشی رو شوهرم میگرفت و اصطلاحا فیلم‌برداری می‌کرد :))) هر وقت نوبت اون بود، من گوشی رو می‌گرفتم.
و حالا، خودِ سکانس آش‌خوری، نسخه صالحه و مصطفی که هر وقت میبینمش، امکان نداره خنده‌م نگیره:
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۹ ، ۱۱:۰۰
صالحه

فرزانه جان گفتند که پست قبلی رو دوست نداشتند. راستش خودم هم دوستش ندارم. بعد از مدتی شنا کردن در انرژی‌های منفی، دوست داشتم دور و اطرافم رو پر کنم از انرژی‌های مثبت. و علاوه بر این‌ها، به نظرم دارایی‌هام خیلی زیادند و اصلا به چشم نمیان. سرمایه‌های معنوی خیلی زیادی دارم که مثلا چند کیلو طلا هم داشته باشم، در مقابل اونا بی‌ارزشند. اگه بنا به فخرفروشی باشه، ترجیح میدم به دارایی‌های معنویم فخر بفروشم. واقعا دوست دارم بازم از چیزهای قشنگ بنویسم و براتون تعریف کنم. اول بریم به سال‌های دورتر، بعد برگردیم به زمانِ حال، چطوره؟ :)
وقتی حوزه رفتم، حدوداً یک سال و نیم از ۹ دی ۸۸ می‌گذشت. اساسا یکی از افتخارات من که برای نوه و نتیجه‌هام میگم اینه که فقط من بودم که از بین اعضای خانواده، پا شد با همسایه‌ها رفت راهپیمایی ۹ دیِ تکرار نشدنی. اون روز کلاس زبان داشتم و زود هم از راهپیمایی برگشتم که به کلاسم برسم. منشی آموزشگاه خیلی تعجب کرده بود وقتی شنید از راهپیمایی اومدم.
سال اول حوزه، مثل یک جرقه، از بهترین و سیاسی‌ترین و فیلسوف‌ترین استادمون، حرف‌هایی شنیدم که تصمیم گرفتم پی‌ش رو بگیرم. قدم اول، پیدا کردن یک منبع خبری سیاسی مطمئن بود.
بدون تعلل مشترک هفته‌نامه ۹ دی شدم.
یادش به خیر.‌ کیف می‌کردم هفته‌نامه‌ی خوشگلم میومد دم خونمون. می‌بردمش توی اتاقم، با دقت صفحه‌های گلاسه‌ی نازش رو باز می‌کردم، تیترهای جذاب رو می‌خوندم و بعد از مدتی‌ هم آرشیو جمع و جوری از هفته‌نامه رو داشتم که خیلی بهش افتخار می‌کردم. البته این مایه‌ی افتخار خیلی خصوصی بود. با پول توجیبی خودم این کارها رو می‌کردم و خیلی کسی از حس و حالم باخبر نبود. مامان که بیشتر از بقیه خبر داشت، هیچ‌وقت به عمق محتوا نفوذ نکرد. بابا هم که شغل و تحصیلاتش در حوزه سیاست هست، بنابراین ترجیحم این بود که تا وقتی پای مساله‌ای اساسی در میان نیست، بحث نکنم.
شوهرم که اومد خواستگاریم، از زمین و زمان سوال می‌کرد. وقتی در مورد جهت‌گیری‌های سیاسیم پرسید، خیلی با نمک بود که خیلی کوتاه، فقط گفتم: هفته‌نامه ۹ دی می‌خونم و بنده خدا مات و مبهوت موند. :)))
و بعدا بهم گفت که به نظرش دختری که ۹ دی بخونه باید خیلی خفن باشه. (البته این ادبیات فاخر مال خودمه. ایشون طور دیگه‌ای بیان کرده بودند :)))) )
جالبه اون موقع هنوز ۱۸ سالم نشده بود. ادعای اینو هم ندارم که تشخیص میدادم که چی درسته چی غلط. و یا هرچی تو اون هفته‌نامه بود، مطلقا درست بوده یا نه. اما اون چیزی بود که من اون زمان بهش احتیاج داشتم و بخش‌هایی از شخصیت سیاسیم رو شکل داد که بابتشون خوشحالم.
و امسال...
یکی دیگه از اتفاق‌های قشنگ زندگیم افتاد.
امسال مشترک فصلنامه ترجمان علوم انسانی شدم.
خیلی ناگهانی تصمیمم رو گرفتم. برای روز زن یک هدیه ۵۰۰ هزارتومانی بهم داده بودند و من نگه‌ش داشتم تا باهاش چیزی بگیرم که برای خودِ خودِ خودِ درونم باشه. چیزی که بهم کمک کنه در ایامی که کمی از دروس آکادمیک دورم و توی خونه پیوندم با مسائل اجتماعی کمرنگ‌ شده، من رو به‌روز نگه‌داره و مدام ذهنم رو با موضوعات جدید درگیر کنه. و این، در بین تمام اطرافیانم، فقط نیازِ من بود.
این فصلنامه همون چیزی بود که لازم داشتم. چند شماره‌ی قبل رو هم خریدم تا بیکار نمونم. البته که فصلنامه خوندنِ الانِ من، کمی با هفته‌نامه سیاسی خوندنِ اون زمانم متفاوته و قابل قیاس با هم نیستند. قطعا همین‌ که خودم دست به قلم شدم و یا قبلا فعالیت علمی و مطالعات دیگری داشتم، همه چیز رو متفاوت می‌کنه.
مثلا پرونده یکی از شماره‌های هفته‌نامه درمورد فلسفه نظم‌دهیِ ماری‌کوندو بود. کسی که من در همین وبلاگ هم در مورد کتاب جادوی نظمش نوشته‌ بودم و مطالعه چند مقاله کوتاه در مورد آرا و افکارش خیلی برام جالب بود. یا پرونده خودیاریش که درمورد کسانی مثل ریچل‌هالیس هم بود... واقعا یک افق دید جدید رو جلوی آدم باز می‌کنه.
این شماره‌ی آخر که من به خاطر مشترک بودن زودتر دریافت کردم، از همه بیشتر دوستش داشتم. پرونده‌ی بچه‌، بیاید یا نیاید! خیلی عالی بود. مقاله برایان کاپلان همون فلسفه قدیمیم در مورد بچه‌دار شدن رو با آمار و اعداد تائید می‌کرد. همیشه قبل از بچه‌دار شدن به دوستانم می‌گفتم: آدم یا نباید بچه بیاره یا وقتی آورد، دیگه باید بیاره :) (واضحه که نخواستم بگم چون مقاله‌ش با پیش‌فرض‌های قبلیم جور در میومد پس خیلی خوب بود! سوء تفاهم نشه خواهشا)
حالا یادمه در همین فضای وبلاگ، یکی از وبلاگ‌نویس‌ها هر چی از دهنش دراومده بود به ترجمانی‌ها گفته بود. جالبه که بدونید، یکی از استدلال‌هاش برای نخوندن مقاله‌های ترجمان این بود که اسم مقالات رو تغییر میدن پس چه تضمینی وجود داره که متن مقاله رو درست ترجمه کنند! این درحالی هست که در فصلنامه‌ی کاغذی (نه در سایت)، در پی‌نوشت هر مقاله، نام اصلی مقاله به زبان انگلیسی نوشته شده و احتمالا تغییر نام مقالات دلیل دیگه‌ای داره. اما ادامه استدلالات بسیار متقن این وبلاگ‌نویس، رو بشنوید: چون چند تا روحانی و عمامه‌به‌سر پشت سر ماجرا هستند، پس ترجمان نخونید!!!!
می‌خواستم براش بنویسم که متاسفانه تو خودت متعصب‌تر و دگم‌اندیش‌تر از همه‌ی آخوندها هستی و خبر نداری...
من، اتفاقا! اتفاقا! در همین مدت کوتاه که ترجمان می‌خونم، احساس می‌کنم که فرآیند فکر کردن و نتیجه‌گیری‌هام خیلی متفاوت شده و مسیرهای جدیدی رو دارم میرم و تجربه می‌کنم. کمتر از قبل تحت تاثیر حرف‌های احساسی دیگران قرار می‌گیرم و حالت‌های پایدارتری رو تجربه می‌کنم و می‌تونم آناً فکرم رو کنترل کنم و حتی کمی از تعصب و جزم‌اندیشی فاصله بگیرم. خلاصه که الکی با حرفای دیگران خودمون رو محروم نکنیم. شما هم اگه دوست داشتید می‌تونید برید از نرم‌افزار طاقچه، کمی ارزان‌تر هم این فصلنامه‌ها رو دریافت کنید، هرچند که کاغذیش یه چیز دیگه‌ست.

فعلا خیلی طولانی شد... یه چیز دیگه هم می‌خواستم بنویسم‌. بمونه برای بعد. عیداتون، هزاران بار مبارک :)

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۹ ، ۱۳:۰۰
صالحه

عیدتون مبارک دوستان. ایام ولادت سرور و سالارمونه.
"السلام علیک یا اباعبدالله الحسین."
خیلی ممنون از همه‌ی کسانی که بهم تذکر دادند فخرفروشی نکنم. شاید شما درست بگید و اسم اینجور مطلب نوشتنِ من فخرفروشی باشه اما باور کنید نیت من این نبود. وبلاگم رو یک کل می‌بینم که یه روز از شرایطی نوشتم که حتی امید نداشتم پول برای بعضی از چیزا جور بشه و یه روز دیگه از این می‌نویسم که امسال چیزایی که لازم داشتم رو خریدم و به خودم یادآوری می‌کنم که صالحه! اینقدر ناله نکن. یادت باشه اگه شرایط سخت شد، روزهایی هم بوده که بهت خوش گذشته.
اصلا طی سال‌هایی که مشغول درس خوندن بودم، بازار نمی‌رفتم. ندرتا پیش میومد چیزی بخرم. هم مشکل مالی بود و هم دغدغه‌م چیز دیگری بود. اما امسال حسابی بین من و درس و نمره فاصله افتاد. فراغتی که من رو به دامی انداخت که تقریبا بیشتر خانم‌های خانه‌دار بهش مبتلا میشن‌. اینم تجربه بود...
خواستم تجربه‌ی خوب امسال رو مکتوب کنم چون شاید ما آدم‌ها عادت کردیم که مدام می‌خریم و جمع می‌کنیم ولی به چشممون نمیاد... اما دوست نداشتید. عیبی نداره. پیش میاد.
تظاهر نکردم، تفاخر هم نکردم.
مثل روزهای سختی که کم نداشتم و نوشتم و خیلی‌هاش رو هم ننوشتم. اصلا حال نداشتم بنویسم اینقدر حالم بد بود.
مثل همین مطلب رمزدار نخواندنی‌ها که ترجیح دادم کسی نخونه که حالش بد بشه.
مثل ۲۱ مرداد ۹۸ که پیشونی دخترم شکاف برداشت و کلی خون اومد و هنوز هم جاش مونده و من حتی یک کلمه هم در موردش تا الان ننوشتم.
و اینکه همین امشب بچه‌م دوباره پیشانیش شکاف برداشت و من دوباره غصه خوردم.
و اینکه همین ماه پیش چقدر داغون شدم وقتی فهمیدم به دخترام خیلی خوب رسیدگی نکردم و باعث شده قدشون خیلی کوتاه بمونه و وقتی برن مدرسه بین دخترای قد کوتاه خواهند بود. با اینکه خودم خیلی قد بلندم :| و باورم نمیشد...
یا اینکه امسال شوهرم تو کار اقتصادی‌ای که راه انداخت شکست خورد و چند ده میلیون ضرر کرد و همش رو از جیب داد.
یا اینکه همین پارسال بود که لنگ صد هزار تومن بودم که چند قلم چیز واجب بخرم و کلی صبر کردم...
یا اینکه امسال شوهرم اینقدر درگیر کاراش بود که به عینه حس می‌کردم وقتی میاد خونه هم ذهنش طرف کارشه و تو همون چند ساعت چندین بار گوشیش زنگ می‌زد و صحبت دونفرمون رو قطع می‌کرد و حتی گاهی آخرشب هم برمی‌گشت محل کارش.
اینستاگرام فعال ندارم که فخر نفروشم هرچند همه میدونن که زندگی من قابل فخرفروشی نیست. مستاجریم و البته من اصلا مشکلی با مستاجر بودن حتی تا آخر عمر هم ندارم، ولی خیلی‌ها با این وضعیتِ من کنار نمیان. یا بعضی‌ها میان خونه ما می‌بینن چه خوشگله! کلا من یه کاناپه دارم که امسال از بس کثیف شده بود رویه‌ش رو عوض کردم و یه دست میز ناهارخوری چوبی معمولی. دکور خونه‌مون ۵ قفسه کتابخونه‌‌ی ساده‌ست که کتابای درسی و غیردرسی من و شوهرمه. برای راحتیم مامان بابام کمد خریدند برای جهیزیه‌م اما حتی تخت و تلویزیون هم نخریدم تا یکی دوسال بعد که پدر شوهرم به زور برامون تلویزیون خرید. همین.
خلاصه اینکه مقایسه نکنید هیچ وقت. برای آرامش جسم و جانتون.
همه ما میدونیم که توی این دنیا پولدارتر از ما وجود داره و دست بالای دست بسیار است. وقتی خونه‌های ویلایی‌شون و ماشین‌های گرون‌قیمت و شاسی‌بلندشون رو می‌بینید چه احساسی دارید؟
توی این دنیا هرچقدر که اوضاع یکی از نظر مادی بهتر باشه، توی اون دنیا دستش در مقیاس آخرت خالی‌تره. اغنیا بار فقرا رو به دوش می‌کشند توی این دنیا.
من سعی کردم به این مطلب ایمان بیارم و خیلی آرامش پیدا کردم و البته خیلی سعی کردم راه‌های افزایش رزق رو توی این وبلاگ برای شما هم بنویسم هرچند دلم می‌خواد بعد از یک‌سال گشایش رزقی که داشتیم، برگردم به فلسفه‌ی قناعت. خیلی دلچسب‌تره.
وقتی درخت می‌بینم، به درختا و اون کسی که اونا رو کاشته حسودی می‌کنم. آرزومه یه روز تو یه هوای سالم زندگی کنم و درخت بکارم و سبزی کاری کنم و شغلی داشته باشم که با دورکاری بتونم پیش ببرمش.
ایام به کامتون.
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۱۵
صالحه

۱- امسال به اندازه‌ای خرید کردم که هرگز در تصورم نمی‌گنجید. یه بار که یه عالمه لباس تو خونه خرید کردم. یه بار دیگه هم چند دست لباس بیرونی زمستونی. راستش بیشتر برای اینکه شوهرم خیلی اصرار می‌کرد و منم گفتم تا تنور داغه بچسبون. :|
یه بار هم رفتم برای خواهررضاییم، عارفه خانم هدیه تولد بگیرم، خودمم دوتا (پ.ن: الان یادم اومد سه‌تا :| ) روسری گرون از همونا که براش انتخاب کرده بودم خریدم. :|
امسال سه تا کفش اسپرت خریدم، یکی برای کوهنوردی و یکی برای اینکه خیلی خفن بود و آخری برای دم دستی! :|
با مامانم اینا هم روز زن رفته بودیم بیرون، یه چادر خیلی خوشگل انتخاب کردم که پدرم زحمتش رو کشید. :|
امسال شوهرم بعد از اینکه دو سه سالی میشد که طلاهام رو فروخته بودم، برام سرویس طلا خرید و با اینکه ماشین قبلیمون نهایتا یک سوم قیمت ماشین فعلیمون رو داشت، بازم ماشین جدید رو به نامم زد چون میگفت قبلی مالِ تو بوده، پس تو نباید بدون ماشین بشی. آخی :)
این آخری هم یه دست کامل لباس بارداری خریدم که خیلی با نمک و نازه.
همه‌ی اینا بدون احتساب کادوهای تولد و روز زن و سوغاتی و یه عالمه کتابی که امسال خریدم و... بود. مثلا امسال سه تا روسری و یه کیف ست با یکی از روسری‌ها و دوتا وسیله برقی هم هدیه گرفتم. همین امسال هم رفتم شوش و یه سری از کمبودهای آشپزخونه رو جبران کردم.
حالا حسابش رو بکنید!!!! اینا رو گفتم که بغرنج بودن قضیه رو خوب درک کنید. دیشب به شوهرم گفتم: عزیزم فردا صبح یه ذره دیر برو سرکار تا خونه رو جارو بزنی! (لطفا) خونه خیلی کثیفه! (منم الکی استراحت مطلقم مثلااا :))) )
گفت: نهههه! همین الان میزنم! 
مشغول که شد، دیدم زانوی شلوارش طولاً و عرضاً پاره شده. یه زاویه نود درجه بود اون پارگی که اندازه یک وجب قطرش میشد! :)))))
نکته خنده دار ولی اینجا نبود انصافا!
یک ساعت داشتم به قناعت شوهرم می‌خندیدم که شلوارش رو برعکس پوشیده بود تا پارگی زانوش بیافته پشت شلوارش! یعنی هلاک شدم از خنده! :))))))))

حالا خوبه بازم لباس داره! ولی متاسفانه انگار اینو خیلی دوست داره. :|  
جالبه سری آخر که رفته بودیم خرید با اصرار ازش خواستم بریم یه مغازه لباس مردونه فروشی. وقتی که رفتیم از شانس!!! اصلا لباس سایز شوهرم نداشت! باورتون نمیشه از اول امسال هربار بهش خریدهای خودش رو یادآوری کردم ولی هنوزم بگم بریم خرید با چشمای قلب قلبی میگه: فقط بگو چی می‌خوای بخری عزیزم؟! :|
پ.ن: فکر نکنید هر سال من از این ماجراها داشتم! امسال به بهانه اینکه من اگه سر بچه بعدی باردار باشم دیگه حوصله خرید ندارم، رِ به رِ رفتم خرید ولی متاسفانه بد عادت شدم. ضمن اینکه سال‌های اول ازدواج، هر چی داشتم دیگه داشتم و عملا خبری از چیز جدید، در هر زمان و مکانی نبود. گاهی پیش میومد من چشمام با دیدن یه لباس قلب‌قلبی میشد و شوهرم پول قرض می‌کرد برام لباس می‌خرید. :)))) خلاصه من با معجزه لباس‌هام نو می‌موند و ضمنا خوش‌شانس بودم که بابام، لباس‌های قشنگی برام سوغاتی می‌خرید و به شکل شگفت انگیزتری می‌تونستم خوش‌لباس باقی بمونم. :|
۲- الان چندین ماهه که جواب یکی از دوستاش که همسر دوم گرفته رو نمیده. اون آقا زنگ میزنه به دوستان مشترکشون و میگه به مصطفی بگید چرا جوابم رو نمیده. چند روزه به شوهرم میگم جوابش رو بده یه ذره بخندیم. (چون احتمالا می خواد در مورد همسر دوم و ... شوهرم رو نصیحت کنه)
امشب که دوباره بهش گفتم جوابش رو بده، گفت: ازش ناراحتم.
گفتم: به خاطر ظلم‌هایی که به زن اولش کرده؟
گفت: آره.
بعد خودم یک ساعت مشغول تعریف کردن از شوهرم شدم که: عزیزم به خودت افتخار کن! تو با این کارت به بهترین شکل داری تنبیهش می‌کنی و ...
۳- یه بار شوهرم برای یک آقاپسر و دخترخانمی صیغه عقد موقت خوند اما متاسفانه یا خوشبختانه خانواده دختر بعد از مدتی به این نتیجه رسیدند که اون پسر، مورد مناسبی برای ازدواج دخترشون نیست. اما اون پسر حاضر نبود میزان باقی مونده خطبه عقد رو ببخشه. شوهرم که فهمیده بود، می‌گفت باید از این به بعد شرط ضمن عقد بذارم که دختر هم باید حق بخشیدن باقی زمان عقد موقت رو داشته باشه.
این ابتکارش برام خیلی جالب بود‌.
۴- اینم با اینکه بی‌ربطه ولی می‌نویسمش. می‌دونید که فقط بیمارستان‌های غیردولتی اجازه حضور شوهر هنگام زایمان خانم‌ رو میدن. یکی از دوستام می‌گفت می‌خوام برم پیش فلان ماما که کلاس‌های آمادگی قبل از زایمانش اینطور و اونطوره و کلی پول میگیره و فقط بیمارستان خصوصی میره و شوهر‌ها رو هم از اول تا آخر زایمان بالاسر خانم نگه‌میداره و ...
من خودم یه دوره کلاس رفتم، برای اولین بچه‌ و مامای همراه گرفتم. برای دومی دیگه کلاس‌ها رو نرفتم و فقط یه بیمارستان بهتر (نه خصوصی) انتخاب کردم و مامای خصوصی گرفتم. توی بیمارستان دومی اجازه حضور شوهر یا مادر یا همراه رو هم می‌دادند ولی شخصا کلی اذیت شدم که مامانم پیشم بود. چون من با اینکه درد داشتم ولی خوشحال بودم اما مامانم رسما ناراحت و داغووون شده بود. بنابراین به طریق اولی دوست ندارم شوهرم سر زایمانم حضور داشته باشه.
اما خب... الکی! برای اینکه یه حرفی بزنم چندبار بهش گفتم دوست داری موقع زایمانم بیای؟ می‌گفت پنجاه پنجاه! هرچی توبگی! :))))))
حالا امشب که ازش پرسیدم، گفت: می‌ترسم! :))))))))))))))
۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۹ ، ۲۰:۰۲
صالحه

یا صاحب کل نجوا
همه‌ی ما ممکنه رویاهایی داشته باشیم اما همیشه باید هزینه فایده کرد و دید که آیا دنبال کردن اون رویاها ارزشش رو دارند که اصلی‌ترین سرمایه‌مون، یعنی عمرمون رو به پاشون بریزیم؟
من رویاهای زیادی دارم... مادّی و غیر مادّی‌. ولی چیزی که فهمیدم اینه که خیلی‌هاشون رو بدون رنج زیاد خداوند رحمان و رحیم، در این دنیا یا در عقبی بهم میده.
برای همین من، یکی از اون رویاهای قدیمیم، که بدون زحمت _چه در دنیا و چه در آخرت_ بهش نخواهم رسید رو انتخاب کردم. این رویای اخیر این امتیاز ویژه رو هم داره که رضایت خداوند رحمان و رحیم و رضایت و لبخند پیامبر امّت اسلام و امام عصر و نائبش رو برام به ارمغان میاره.
بازی دو سر برد یعنی این.
خیلی خوشحالم... گرچه روزهای سختی رو پشت سر گذاشتم و با ناامیدی جنگیدم و حتی تصمیم گرفتم که اسم پسرم رو بذارم "امید" بلکه یادآور تمام امیدها و نویدهایی باشه که رهبر مدام بهمون تذکر میده.‌‌ گرچه حالا احتمالا اسم دیگری بگذاریم برایش.
۱۹ اسفند بود و در اوج ناامیدی بودم. تصمیم داشتم دیگر در مورد درد و ناامیدی‌ام با هیچ‌کس صحبت نکنم حتی همسرم. نماز مغرب و عشا را در مسجد خواندیم. بعد از اینکه هر تعقیبی که بلد بودم زیر لب خواندم، سرم را به دیوار تکیه دادم‌. در فرصت کوتاهی که تا همراهانم بروند زیر لب به صاحب کل نجوی و سامع کل شکوی تمام درد و ناامیدی‌ام را در چند جمله کوتاه عرضه کردم. چند قطره اشک مرهم تمام آلامم شد و همان شب، کورسویِ امیدم را دوباره پیدا کردم.
حالا امشب ۲۰ اسفند، احساس می‌کنم "نه اینکه تکلیفم رو پیدا می‌کنم" بلکه دارم "نسبت به چیزی احساس تکلیف می‌کنم" و این همون نقطه شروع هست.
از همسرم ممنونم که کمکم کرد. همون‌جوری که باید کمکم می‌کرد، این کار رو کرد. همین که صبر کرد. گذاشت تا باران نم‌نم سودای ناامیدی رو از دلم بشوره و ببره. درختای سبز و شاخه‌های لخت برام ترانه بخونند. جاده و راهی که ادامه‌ش زیباتره بهم بگه: "امید داشته باش.‌" دریا و موج‌هاش بهم وسعت بدن و سفیدی برف‌ و بوران که دنیام رو سفیدِ سفیدِ سفید کرده بود، یه بار برای آخرین بار، غم‌های سیاه رو ناپدید کنه.یاد اون ترانه قدیمی به خیر که میگه: یک شب بارونی بسه برای از از نو تر شدن. یک گل شمعدونی بسه برای عاشق‌تر شدن :)
از دوستانمون هم ممنونم. از همشون ممنونم اما برام جالبه که گاهی دوستانِ انسان یک عالمه حرف به آدم می‌زنند تا کمک کنند اما بعضی از دوستان همین که "هستند" کمک هستند. برای من، نسیم همون رفیقی هست که فقط "هست". همین که می‌بینمش حالِ دلم خوب میشه.
همین که با هم هستیم... شویم با شویش، دخترم با دخترش، دخترکم با دخترکش، کافی است. همین که اگر من علاقه‌ دارم نشست الگوی سوم زن تراز انقلاب اسلامی رو ببینم، نسیم بیشتر دوست داره و بهتر از من صدای خانم علاسوند رو تشخیص میده :)
والحمدلله

از همه شما دوستان عزیزی که پیام گذاشتید و جواب‌ها را هنوز ننوشتم، عذرخواهی می‌کنم. نمی‌دونید توی دلم چقدر باهاتون حرف زدم اما حالم خوب نبود که چیزی بنویسم. پست رمزدار قبلی رو فقط برای این اینجا منتشر کردم که یادم نره مشکلم چی بود. شما هم اینو بدونید که زندگیِ هیچ‌کس بدون بالا و پایین نیست. همه‌ی آدم‌های غیرمعصوم ناامید میشن ولی مهم اینه که زود برگردیم و خدا رو شکر می‌کنم که تونستم با کمترین هزینه از این دوران هم عبور کنم. خدا رو شکر...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۹ ، ۱۹:۵۷
صالحه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۲ اسفند ۹۹ ، ۱۹:۳۲
صالحه

ارتداد تمام شد. طاقت نیاوردم‌. نفسم را بند می‌آورد. خیلی بیشتر از بهترین کتاب‌هایی که تا به حال خوانده‌ام. احساس می‌کنم هرچیزی در مورد این کتاب بگویم ظلم به آن است. پس پراکنده می‌گویم. فقط می‌خواهم ذهنم را تخلیه کنم:
عشق محصول انس است. مادری نیمی از مبارزه است.
۲۲ بهمن، نقطه صفر مرزی، حد فاصل انفجار نور و سقوط به قهقرا.
همان مردم، با همان شاه و اطرافیان، بدونِ امام... چه سرنوشت شومی در انتظار ایران بود. تکه تکه شدن و تلاشی و گندیده شدنش فراتر از تصور ماست همانطور که عزت و شکوه اکنونش در تصور مردمان سال ۵۷ نمی‌گنجید.
با هر اتفاق ساده دلم می‌خواهد گریه کنم! این منم؟ اینجا؟ چقدر خوشحالم و چقدر بدهکار انقلاب. باید رمز مبارزه را در تک تک لحظات زندگی‌ام پیدا کنم. در اطاعت از فرمان رهبر و اوامر همسرم، در بوسیدن دست پدر و مادرم، نوازش دخترانم، در نمازم که ایاک نعبد و ایاک نستعینش بیانیه هر روزه موحدین عالم است. در مسجد که سنگر است و در نمازجمعه که حکما زمان و مکان طرح نقشه عملیات هماهنگ و فراگیر است. ما در مبارزه ترسی نداریم که دشمن نقشه ما را بداند. ما رو بازی می‌کنیم. اوست که بال‌های فطرت روح انسان را زخمی می‌کند و از پشتش می‌کند تا بتواند او را کنج قفس شهوات و دنائت‌ها زندانی کند. آزادی باید دوباره معنا شود.
رمز مبارزه..‌.
من دنبال آن افق جدیدی هستم که باید فتح شود. چشم‌اندازی که باید در پرده خیالم آنقدر واضح و نزدیک شود که چنگ انداختن به آن، باورپذیر باشد.
خودم را لا به لای این کتاب پیدا می‌کنم. انگار نویسنده این کتاب برایم چیزی فراتر از این قصه گفته. سخنان استاد فلاح، کتاب‌های شهید آوینی، ماجرای فکر آوینی و آژانس شیشه‌ای، شهدای مقاومت لبنان و سوریه و عراق و آرمان محو اسرائیل...
چقدر به از بین بردن اسرائیل نزدیکیم. اگر فقط نیم میلیون جوان ایرانی، درگیر این داستان دلپذیر شوند‌. فقط اگر‌...


بیا رسید وقت درو، مال منی از پیشم نرو..‌.
این ترانه را انگار مادری برای نازنین دخترش می‌خواند. مادری که فرصت مادرانگی‌اش تمام شده و حالا وقت درو کردن محصولش رسیده. مرا به یاد انتهای داستان می‌اندازد. باید شب‌ها دخترانم را با این نوا به خواب بسپارم. بی شتاب. آرام. با تمرکز. این لحظات قیمتی دیگر تکرار نمی‌شوند.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۹ ، ۰۶:۰۰
صالحه

در آخرین ساعت‌های روز ۱۱ بهمن، با نوای "بوی گل سوسن و یاسمن آید" بلند شدم و توی خانه شادی کردم و دخترها از شادی من می‌خندیدند. باید حافظه تاریخی آن‌ها را پر کنم. چه قدر این روزها را دوست دارم خدایا... چه خاطره‌ها... چه حسرت‌ها و شوق‌ها...
بعد هم سعی کردم به تندی آخرین بخش‌های ۸۰۰ صفحه اولِ "جانِ شیفته" را تمام کنم. راستش تصمیم دارم در این ده روزِ پیشِ رو، در این ایام‌الله شادی و سرور و افتخار، "ارتداد" را بخوانم و سفر کنم به زمان و مکانی که این انقلاب شکست خورده. رنج و عذاب آن را بر جانم پذیرا شوم بلکه اندکی قدر این انقلاب را بهتر بدانم. همسفر هم لازم دارم. هر کس بیاید، بر برکت سفر می‌افزاید. اگر آمدید، خبرم کنید.
و پیش از راهی شدن، باید برویم و سر در خانه‌ها و کوچه‌هامان را با پرچم مقدس جمهوری اسلامی ایران آذین ببندیم. 
دانستن ارزش این خاک و آب، از کسی بر می‌آید که بداند نبودش یعنی چه و این مساله، سفر لازم دارد. یا رنج غربت باید کشید یا به یک سفر داستانی رفت. برای من که هر دو را تجربه کردم، نمی‌دانم کدام ضروری‌تر است اما لذت این سفرهای داستانی را نباید از دست داد. تمام هم نمی‌شوند و در دسترس‌ترند‌. بعد از "ارتداد" هم می‌توانیم "سالهای بنفش" را بخوانیم و های‌های گریه کنیم، "رسول مولتان" را بخوانیم و بغض کنیم و گلویمان را فشار دهیم... خلاصه قدر کشورمان را باز هم بیشتر بدانیم. به خداوند قسم، هیچ‌کجای این کره خاکی اینقدر دامنش، مادرانه پهن نیست. هیچ‌کشوری هم مثل ایران، مادر نیست. به قول آقای ساربان، خانم جمهوری اسلامی، الهی قربانش بروم... 

بیایید برویم به سفر، به زمان و مکانی دیگر. هل من همسفر؟ :)

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۹ ، ۰۶:۲۸
صالحه

یادتونه تو مطلب "چمه من" گفتم نمی‌تونم بخندم؟
گرچه مطلب رو با یه هیجان آنی نوشتم امّا آقا امیرالمومنین که قربونشون برم، هزاران سلام و ثنا به درگاهشون که هنوز یه بارم نتونستم برم زیارتشون، می‌فرمایند: حفظ و به کا‌رگیری تجربه نوعی پیروزی و موفقیت است :)
دیروز مامانم گفت تو کلاس "طب و خانواده"شون، استادشون گفته که خنده از سودای طحاله. وقتی طحال خالی از سوداست، فرد نمی‌تونه بخنده و چاره‌ش عرق کردنه!
یاد حرفای دکتر داوود افتادم. بهم گفته بود: "کبدت ضعیفه، کلیه‌هات ضعیفه، پانکراست هم ضعیفه، سوخت‌ و سازت ضعیفه، مزاجت متعادله و سودا نداری"
هی دارم با خودم میگم چرا دکتر نگفت این‌که سودا ندارم، بَده؟ من فکر می‌کردم خوبه! :/
یادتونه دقیقا تو مطلب قبل از اون مطلب هم در مورد کوه گفتم، که وقتی رفتم چقدر حالم خوب شد و از این حرفا! سه هفته رفتم، این هفته هوا خیلی یخبندان و طوفانی بود، نرفتم.
ای خدا! از رحمتت دور کن اون کرونایی رو که باشگاه رو از من گرفت! آمین. دیروز صبح بین الطلوعین، ده دقیقه ورزش کردم، شارژ شدم ولی خیلی زود، عین این جاروشارژی‌های مسخره، باتری خالی کردم و گرفتم خوابیدم. تازه شبش هم که مطلب قبل رو نوشتم، کلا دِپِ دِپ بودم. نمی‌دونم فهمیدید خنده‌ی توی عنوان و متن هم الکیه یا نه؟! هرچی هست مهم اینه که الان من کشف کردم مشکلم چیه! ممنون از دعاهاتون. دعا اثر داره.
حالا شنیدید میگن شکلات، نمی‌دونم باعث ترشح چه هورمونی میشه که آدم با خوردنش احساس شادی می‌کنه؟ حالا شکلات خوب از کجا بیارم؟ اصلا واسه همینه اینقدر بادمجون دوست دارم، این میوه بهشتی تامین کننده سوداست... اما بعدش چی؟
همه‌ی سوداهای عزیزم توی بارداری‌هام توسط بچه، بلعیده میشه. ذوق می‌کردم ولی نمی‌دونستم دارن شادی‌هام رو می‌دزدن. جیگر یعنی همین. یه تیکه خفن و درجه یک از وجودم رو دادم بهشون: سودا! همون چیزی که عشق رو در وجود انسان به جریان درمیاره‌. از بس عاشقشونم، با هر قطره اشک و با هر ناله‌شون، سوداهای وجودم آب میشن و لبخند از صورتم پر میکشه و برنمی‌گرده‌. اگه مامانا به نظر غمگینن، عیبشون نکنید. اونا شادی‌هاشون رو هم بخشیدن.
《بچه‌های عزیزم، زود بزرگ بشید! بیایید مادرتون رو ببرید کوه، بعدش بریم کافه، شکلات داغ بخوریم، برگردیم خونه، با هم بلند بلند آواز بخونیم و بخندیم...》

پ.ن: حالا متوجه شدید چرا به مادر میگن: سلطانِ غم؟

پ.ن ۲: طبعا این نوشته فاقد ارزش علمی است.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۹ ، ۰۹:۴۷
صالحه

گچ‌پژ رو می‌خوندم، رفتم سرچ کردم: محسن رضوانی. وبلاگش اومد و نگاه کردم دیدم، سید علی رکن‌ الدین هم کامنت گذار فعال رضوانی بود. شبی که روضه وبلاگی رو برقرار کردم، اول به واسطه همسرجان از خودشون برای نشر شعر اجازه گرفتم. گفته بودن: مگه دیگه الان کسی وبلاگ هم می‌نویسه؟

نفسِ عمیق...
حالا می‌خوام از خجالت آب بشم برم تو زمین! :)

دارم توی لینک‌دونی‌ها می‌گردم و میبینم همه _علی‌الخصوص شعرا_ وبلاگ داشتن و همه رها کردن و رفتن اینستا و توئیتر و ...
بعضی‌ها هم دارن کتاب می‌نویسن و ...

روزایی که وبلاگی نویسی در اوج بود، من ننوشتم.
روزایی که اینستا مد شد، من دل ندادم.
روزایی که کسی وبلاگ نمی‌خونه، من دارم اینجا آسمون ریسمون می‌بافم.
در آینده هم احتمالا رفتار ناهمگونی با جریان متداول خواهم داشت.
خدا عاقبتم رو به خیر کنه. شما هم نخونید خواهشا، بلکه از رو برم :/

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۹ ، ۲۰:۱۹
صالحه

انّ لله ملکا ینادی فی کل یوم: لدوا للموت، واجمعوا للفناء، و ابنوا للخراب. 
خدا را فرشته‌ای است که هر روز بانگ می‌زند: بزایید برای مردن و فراهم آورید برای نابود شدن و بسازید برای ویران گشتن. 
نهج البلاغه، حکمت ۱۳۲


نمی دونم چطور بگم و از کجا. یه مدت هست که مصطفی یه جورایی کارهاش روی روال نیست. مثل قبل نیست. به من نگفته اما خودم میفهمم.
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۹ ، ۱۴:۳۸
صالحه

امروز روز قشنگی هست برای یادآوری این مطلب به خودم:
شاید من، سید علی رو از نزدیک نمی‌شناختم اما در اینکه هردومون، امروز به دنیا اومدیم مشترک بودیم و هستیم. بودیم چون او یک سال هست که دیگه توی دنیا نیست. هستیم چون هنوزم توی شناسنامه‌ش نوشته تاریخ تولد: ۷۳/۱۰/۲۹
با این تفاوت که او یک تاریخ دیگه هم داره: تاریخ وفات
منم دارم... اما هنوز توی شناسنامه‌ام نوشته نشده. با این وجود، از ابتدا با من همراه بوده اما عادت داشتم همیشه مبدا رو ببینم، معاد رو نبینم.
وفات، یعنی همون تولد باشکوهی که در انتظار ماست. آینه‌ی تمام‌نمای وجود ماست. زیبا یا زشت؛ خودِ ماست.
منم مثل بقیه آدم‌ها، هر لحظه به اون تولد نزدیک تر میشم چه تلاش کنم چه نه. ولی آرزو دارم وفاتم زیبا باشه، از جنس شهادت باشه. باید یه جوری تو دنیا زندگی کنم که تهش لایق هدیه خدا باشم. فقط همین‌‌.


ببینید و بشنوید: دریافت
حجم: 17.1 مگابایت
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۹ ، ۱۵:۲۲
صالحه

امشب روضه خانگی داشتیم منزل مادر و پدرم. شاعر این شعر قدم رنجه کردند و به روضه‌مان آمدند و خودشان برایمان شعرشان را خواندند. این شعر برای من خیلی حرف‌ها داشت. دوست داشتم شما را هم مهمان کنم. بفرمایید روضه وبلاگی‌. شهادت بی‌بی دو عالم، حضرت مادر، صدیقه کبری سلام الله علیها بر همه شما خوبان تسلیت. بسم الله الرحمن الرحیم بگویید و وارد شوید‌.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۹ ، ۲۳:۳۲
صالحه

خبر اول:
راستش خودمم باورم نمیشه ولی دارم به جواب پست قبلیم و خیلی از سوالات دیگه‌م میرسم. عجیب اینکه جواب رو دارم از جایی میگیرم که فکرشم نمی‌کردم. دکتر عرب اسدی و دوره مجازی تربیت و کادرسازی. این دوره رو قبلا ثبت نام کرده بودم و دیشب متن پیاده شده‌ی صوت رو خوندم تا امروز صبح با بچه‌های دوره و گروهمون، مباحثه کنیم. هم‌مباحثه‌ای‌هام (فعلا) دو خانم‌ ۶۵ و ۶۳‌ای هستند و امروز خیلی چیزا ازشون یاد گرفتم. همون حرفای استاد رو میزدند اما خیلی به دلم نشست.
اینکه هیچ وقت دیر نیست و حتی بدون استاد و دانشگاه و مدرک و ال و بل رشد انسان متوقف نمیشه. رشد تا دمِ مرگ ادامه داره.
اینکه باید طلب کرد. "قول" و "قال" خیلی مهمه. توی پست قبلی که از خدا طلب کردم خیلی سبک شدم. از این به بعد هم باید بدونم هرچقدر این طلب و قول من دقیق‌تر باشه، نتیجه دقیق‌تره. چیزی که به خاطر اون شهید آوینی شد: سید شهیدان اهل قلم و خیلی از شهدای دیگه و حاج قاسم با اون قولِ زیبا: خدایا مرا پاکیزه بپذیر...
خب حالا هم انتظاری نیست که با دو کلمه خلاصه از جلسه اول بتونم منظورم رو برسونم اما نوشتم... مثل همیشه.
خبر دوم:
یه خواهر و یه برادر، قراره بچه‌شون با هم دیگه به دنیا بیاد. الان نمیگم کی هستند ولی نوشتم که در تاریخ ثبت بشه. یکی طلبتون. البته وقتی چهارتا از عمه‌هام با هم بچه‌هاشون به دنیا اومد، جایی ننوشتم. پس بدونید این بار قضیه فرق می‌کنه :)
خبر سوم:
داریم یه پاتوق کتاب برای خانم‌ها در همه‌ی رده‌های سنی راه می‌اندازیم ان شاءالله. اسمِ قشنگ براش سراغ ندارید؟
خبر چهارم:
امروز ساعت ۳ عصر می‌تونید در یک نشست با موضوع تکلیف اجتماعی زنان شرکت کنید. لینک رو در کانال @baraye_kari_hastam در پیامرسان ایتا می‌تونید دریافت کنید و اونجا خودتون ببینید که چه خانم‌های فعال و درجه‌ یکی قراره با هم در یک میزگرد به سوالاتمون جواب بدن :)
پنجم:
این یکی خبر نیست ولی تورو خدا نیگا! مادرِ ۲۶ ساله‌ی سه تا بچه، چطوری به دوستش تبریک تولد میگه! :|

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۹ ، ۱۰:۰۴
صالحه

خدایا... می‌دانی کوچکم ولی به اندازه‌ی یک ذرّه یا هرچقدر که هستم، دوست دارم به تو متصل شوم.
خداوندا... می‌دانی چقدر ضعیفم. می‌دانی هرچه کاستی از وراثت و محیط و انگیزش‌ها و اندوخته‌های لازم کم دارم، چگونه برطرف می‌شود. دیگر جز از تو جبران نمی‌خواهم یا جبّار‌.
خداوندا... نمی‌دانم چرا حواسم مدام پرت می‌شود و می‌رود پیِ هوس‌های کودکانه‌ام. پس کی بزرگ می‌شوم؟

خواست‌ها و سوال‌هایم، انتخاب‌هایم را دقیق مرزبندی کرده. بین پیروی از الگوهای رایج و تکیه بر تو، سخت پریشانم. چرا نمی‌توانم به تو اعتماد کنم؟

+ پریروز نشست جایگاه مادری خانم نیلچی‌زاده را شرکت کردم. جوابشان به جمع بین تحصیلات آکادمیک و فرزندآوری این بود: بعد از مدرسه‌ای شدن آخرین بچه، مادر دوباره تحصیلاتش را شروع کند تا آن زمان خود را به روز نگه‌دارد. سوال من این است؟ حدّ یقف برای آخرین بچه یعنی چه؟ ۴۰-۴۵ سالگی برویم دنبال ارشد دکتری؟ که چه؟ بگوییم چند تا بچه بیاوریم؟ برای دلِ خودمان یا امرِ رهبر؟ برای کدام عدد تعیین کنیم؟ جواب قدیمی نمی‌خواهم.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۹ ، ۱۱:۱۸
صالحه

چرا همه بهم میگن قیافه‌ام اخموئه؟
چرا استرس و خستگی اینقدر راحت چهره‌م رو متاثر می‌کنه؟
وقتی بین فامیل شوهر هستم، بازخورد این شکلی می‌گیرم و همه فکر می‌کنند اهل معاشرت نیستم. دوهفته پیش خانم سادات چون مادرانگی‌ش خیلی عمیقه فهمید که خسته‌م. سما امروز بهم می‌گفت. یادم اومد پارسال خانم شین هم خیلی بهم می‌گفت‌.
هیچ‌کس نمی‌دونه که من خیلی روی میمیک چهره‌م تسلط ندارم وقتی حالم خوب نیست.
خدایا! چقدر ضعف! یعنی تا این حد؟
ناشکری نمی‌کنم. من از خودم ناراضی‌ام. وگرنه نمی‌دونم چه سرّی هست معمولا سنِ منِ ۲۶ ساله رو ۱۸-۱۹ سال حدس می‌زنند.
اما خدایا منو ببخش که از ظرفیت‌هام نمی‌تونم استفاده کنم.
من باید قوی باشم ولی حتی حتی حتی چهره‌م ضعف‌هام رو لو می‌ده.

یعنی چی آخه؟؟؟

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۹ ، ۰۷:۱۱
صالحه

هر وقت از هر آرزویی دل کندم، دیگه رنجم ندادند تا افتادند پیش پاهام... از بس که خواسته‌هام رنگ و بوی دنیا داشتند... نیتم عوض شد، اون‌ها محقق شدند.
مثلا این چند ماهِ آخر، از ادامه تحصیل برای دلِ خودم دل کندم، اما حالا دارم برای آزمون می‌خونم، برای رشته‌ای که استخاره کردم، خوب اومد.
از وبلاگم دل کندم و حالا بیشتر از هر‌وقتی به لطف دوستانم، مجبورم اینجا جدی فکر کنم و در همه چیز بازنگری کنم و شک کنم به مسیرم...


دفترهای برنامه‌ریزیم همیشه یه گوشه‌ش کنار ورزش روزانه، نوشته بودم کوهنوردی.
دل کندم... اما این چند روز اخیر افسرده و پژمرده، سرم سنگین شده بود. دیگه نمی‌تونستم بالا بیارمش‌. تا اینکه به سرم زد برم کوه. زینب رو هم تقریبا از شیر گرفتم. دیگه هیچ مانعی نبود... مانع فقط خودم بودم.
شب پنج‌شنبه به خیلی از دوستانم گفتم کوه نمیایید؟ کسی نبود. همسر نمی‌خواست اجازه بده‌ تنها برم. اما فهمیده بود چقدر احتیاج دارم... اجازه داد. گفت یازده برگرد.
شب خوابم نمی‌برد، ساعت یک شب خوابم برد. ساعت ۴ بیدار شدم. رفتم کنار بخاری، دوباره چشمام رو گذاشتم روی هم، نیم ساعت بعد چشمام رو باز کردم و گفتم: بلند شو! مگه منتظر نبودی؟
تا ۵ و نیم صبحانه خوردم، وضو گرفتم و لباس پوشیدم. البته چون بار اولم بود، همه چیز خیلی طول کشید. حتی مسیرم تا کلکچال رو بد انتخاب کردم، می‌تونستم زودتر برسم.
کنار جاده سجاده پهن کردم و نماز رو توی راه خوندم.
۶ و ۴۰ دقیقه رسیدم کلکچال و تا ۸ و ۴۰ دقیقه رفتم بالا، کمی بالاتر از ایستگاه ۵. جایی که هم ارتفاع با تپه شهدا میشد اما دیگه وقتم اجازه نمی‌داد پیش برم‌. باید ۱۱ به خونه می‌رسیدم. به سلام اکتفا کردم. شهدا می‌دونستند به نیت زیارتشون تا اونجا دوام آورده بودم.
تجهیزات نداشتم که... همون اول، نزدیک ایستگاه یک، یک جفت کفش و یخ‌شکن خریدم. اما کلا استراحت چندانی نمی‌کردم.
تمام مدت در سکوت... به خاطر سختی مسیر و فشاری که برای اولین بار بعد از سال ها بدنم تحمل می‌کرد؛ مغزم هم سکوت کرده بود. مخصوصا اوایل مسیر. از خودم می‌پرسیدم: یعنی می‌تونم؟ نفسم بالا نمیاد!
به ایستگاه سه که رسیدم، هوس برگشت به سرم زد، ناگهان سه آقای مسن از کنارم گذشتند و دو نفرشون بهم خداقوت گفتند. هول شدم. به اولی گفتم مرسی به دومی ممنون. تلنگر جالبی بود. فهمیدم کار ساده‌ای نبوده تا اونجا رسیدن. تصمیم گرفتم ادامه بدم...
اونجا افراد هم‌عقیده همدیگه رو راحت پیدا می‌کردند. اما مثل من، زنی که تنها باشه و حزب‌اللهی‌طور باشه، فقط دو نفر دیدم. اما مشخص بود که همه، آدم‌های سالم و با‌همّتی بودند. عاشق کوه شدم. حتی بیشتر از غرق شدن در کتاب‌ها...
حداقل ۸ سال از آخرین کوه رفتنم می‌گذشت. توی این هشت‌سال رشته‌های دیگه‌ای رو هم امتحان کرده بودم. شنا و تیراندازی اما حالا میفهمم این فرق داره‌. حالا که برگشتم خونه، تمام عضلات پام گرفته اما دیگه سردم نیست. دیگه بدنم یخ نمی‌کنه. دیگه حرص نمی‌خورم لحظه‌ها چرا باب طبع من نیست.
اونجا که بودم دلم می‌خواست دخترانی مثل من، بیشتر بودند. قله‌ها رو فتح کنند تا به قله‌ی همت‌شون برسند. کاش می‌شد.
حرف زیاده. نمی‌دونم هفته بعد هم میرم یا نه‌. مامانم که خیلی خوشش نیومد و مشخصا فقط روی همسرم می‌تونم حساب کنم که دلش به حال روحیه‌م بسوزه. برنامه‌ای که معلوم نیست چند هفته دیگه دوام بیاره تا بارداری بعدی... روز از نو، روزی از نو. ولی اینو می‌دونم که جلوی موانع می‌ایستم. حتی لازم بشه خیلی چیزا رو انکار می‌کنم تا نتونن سدّ همّتم بشن.


اگه حالتون خوبه، اگه نیست...
ای دل غمدیده حالت به شود، دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید به سامان، غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دائما یکسان نباشد حال دوران، غم مخور

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۹ ، ۱۲:۰۱
صالحه