صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

هر وقت از هر آرزویی دل کندم، دیگه رنجم ندادند تا افتادند پیش پاهام... از بس که خواسته‌هام رنگ و بوی دنیا داشتند... نیتم عوض شد، اون‌ها محقق شدند.
مثلا این چند ماهِ آخر، از ادامه تحصیل برای دلِ خودم دل کندم، اما حالا دارم برای آزمون می‌خونم، برای رشته‌ای که استخاره کردم، خوب اومد.
از وبلاگم دل کندم و حالا بیشتر از هر‌وقتی به لطف دوستانم، مجبورم اینجا جدی فکر کنم و در همه چیز بازنگری کنم و شک کنم به مسیرم...


دفترهای برنامه‌ریزیم همیشه یه گوشه‌ش کنار ورزش روزانه، نوشته بودم کوهنوردی.
دل کندم... اما این چند روز اخیر افسرده و پژمرده، سرم سنگین شده بود. دیگه نمی‌تونستم بالا بیارمش‌. تا اینکه به سرم زد برم کوه. زینب رو هم تقریبا از شیر گرفتم. دیگه هیچ مانعی نبود... مانع فقط خودم بودم.
شب پنج‌شنبه به خیلی از دوستانم گفتم کوه نمیایید؟ کسی نبود. همسر نمی‌خواست اجازه بده‌ تنها برم. اما فهمیده بود چقدر احتیاج دارم... اجازه داد. گفت یازده برگرد.
شب خوابم نمی‌برد، ساعت یک شب خوابم برد. ساعت ۴ بیدار شدم. رفتم کنار بخاری، دوباره چشمام رو گذاشتم روی هم، نیم ساعت بعد چشمام رو باز کردم و گفتم: بلند شو! مگه منتظر نبودی؟
تا ۵ و نیم صبحانه خوردم، وضو گرفتم و لباس پوشیدم. البته چون بار اولم بود، همه چیز خیلی طول کشید. حتی مسیرم تا کلکچال رو بد انتخاب کردم، می‌تونستم زودتر برسم.
کنار جاده سجاده پهن کردم و نماز رو توی راه خوندم.
۶ و ۴۰ دقیقه رسیدم کلکچال و تا ۸ و ۴۰ دقیقه رفتم بالا، کمی بالاتر از ایستگاه ۵. جایی که هم ارتفاع با تپه شهدا میشد اما دیگه وقتم اجازه نمی‌داد پیش برم‌. باید ۱۱ به خونه می‌رسیدم. به سلام اکتفا کردم. شهدا می‌دونستند به نیت زیارتشون تا اونجا دوام آورده بودم.
تجهیزات نداشتم که... همون اول، نزدیک ایستگاه یک، یک جفت کفش و یخ‌شکن خریدم. اما کلا استراحت چندانی نمی‌کردم.
تمام مدت در سکوت... به خاطر سختی مسیر و فشاری که برای اولین بار بعد از سال ها بدنم تحمل می‌کرد؛ مغزم هم سکوت کرده بود. مخصوصا اوایل مسیر. از خودم می‌پرسیدم: یعنی می‌تونم؟ نفسم بالا نمیاد!
به ایستگاه سه که رسیدم، هوس برگشت به سرم زد، ناگهان سه آقای مسن از کنارم گذشتند و دو نفرشون بهم خداقوت گفتند. هول شدم. به اولی گفتم مرسی به دومی ممنون. تلنگر جالبی بود. فهمیدم کار ساده‌ای نبوده تا اونجا رسیدن. تصمیم گرفتم ادامه بدم...
اونجا افراد هم‌عقیده همدیگه رو راحت پیدا می‌کردند. اما مثل من، زنی که تنها باشه و حزب‌اللهی‌طور باشه، فقط دو نفر دیدم. اما مشخص بود که همه، آدم‌های سالم و با‌همّتی بودند. عاشق کوه شدم. حتی بیشتر از غرق شدن در کتاب‌ها...
حداقل ۸ سال از آخرین کوه رفتنم می‌گذشت. توی این هشت‌سال رشته‌های دیگه‌ای رو هم امتحان کرده بودم. شنا و تیراندازی اما حالا میفهمم این فرق داره‌. حالا که برگشتم خونه، تمام عضلات پام گرفته اما دیگه سردم نیست. دیگه بدنم یخ نمی‌کنه. دیگه حرص نمی‌خورم لحظه‌ها چرا باب طبع من نیست.
اونجا که بودم دلم می‌خواست دخترانی مثل من، بیشتر بودند. قله‌ها رو فتح کنند تا به قله‌ی همت‌شون برسند. کاش می‌شد.
حرف زیاده. نمی‌دونم هفته بعد هم میرم یا نه‌. مامانم که خیلی خوشش نیومد و مشخصا فقط روی همسرم می‌تونم حساب کنم که دلش به حال روحیه‌م بسوزه. برنامه‌ای که معلوم نیست چند هفته دیگه دوام بیاره تا بارداری بعدی... روز از نو، روزی از نو. ولی اینو می‌دونم که جلوی موانع می‌ایستم. حتی لازم بشه خیلی چیزا رو انکار می‌کنم تا نتونن سدّ همّتم بشن.


اگه حالتون خوبه، اگه نیست...
ای دل غمدیده حالت به شود، دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید به سامان، غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دائما یکسان نباشد حال دوران، غم مخور

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۱۰/۱۲
صالحه

نظرات  (۴)

۱۲ دی ۹۹ ، ۱۷:۲۷ میم مهاجر

یه زمانی فکر می کردم این یه حال مقطعیه،مثلا تو دهه سوم عمر یا نوجوانی پیش میاد و بعدم از بین میره

بعد انقدر تو آدم های اطرافم این یومٌ لک و یومٌ علیک رو دیدم که مطمئن شدم الی الابد این حال میاد و میره و فقط باید برای هر دو زمان برنامه داشته باشم و کمتر آسیب ببینم

و این برنامه داشتن هم خودش ماجراها داره و هنوزم درگیرشم،فعلا می دونم که خودسازی و ثبات درون مهم ترین چیزیه که باید براش تلاش کنم و روش انرژی بذارم وگرنه هرچقدرم دقیق برنامه ریزی کنم اگه خودم ثبات نداشته باشم این یهویی بودن ها اوضاع رو مختل میکنه

پاسخ:
فکر کنم همون احساساتِ حل نشده‌ی دوران نوجوانی هست که تا جوانی و حتی پیری ادامه پیدا می‌کنه. دقیقا به خاطر خودسازی نکردن.
حالا ایده کلی من این بوده که هر زمان یه شکاف وقت و انرژی و موقعیت باز شد، ازش استفاده کنم و اهدافی که قبلا توی دفتر برنامه‌م نوشتم رو توش بگنجونم. 
اینجوری دیگه خیلی هدررفت زمان ندارم 

صالحه جان... چقدر این دو بیتی اخر پستت، حالمو بهتر کرد. با توجه به اوضاع زندگیم، انگار خیلی لازم داشتم یکی اینو برام بگه.

 

ممنونم ازت عزیزم

پاسخ:
خدا رو شکر.... الحمدلله‌.
خیلی خوشحال شدم. البته سخن حضرت حافظ لاجرم بر دل نشیند.

و یه چیزی می‌خواستم بگم:
همه‌ی کسانی هم که وبلاگت رو می‌خونم مطمئنا خیلی دغدغه این رو دارند که حالت خوب باشه ولی خیلی‌هاشون بلد نیستند حرفاشون رو بزنند.
ممنون که می‌نویسی.
۲۲ دی ۹۹ ، ۱۲:۰۴ کوثر متقی

چه عالی... مخصوصا اون قسمتش که به خاطر پایه نشدن بقیه از هدفت دست نکشیدی

خدا قوت🌸🌸🌸

به قول خودت کوه با همه ورزش ها فرق داره انرژی خاصی را داخل وجود آدم به جریان درمیاره

گاهی با خودم میگم لابد ویژگی های خاصش زیادتر از حرف ها بوده که محل وحی و حتی عبادتگاه های بعضی ادیان داخل کوه بوده و هست و...

نمیدانم 😎

پاسخ:
سلام کوثرخانم. ممنونم عزیزم.
واقعا همینطوره. ویژگی خاصی داره. احساس می‌کنم انسان رو به تفکر دور از توهم و تخیل وادار می‌کنه. خیلی واقعی با زندگی و رنج‌هاش روبرو می‌کنه و چون این رنج، خود خواسته است، به دید یک چالش و مبارزه‌طلبی لذت بخش درمیاد و انسان رو برای رویارویی با بقیه چالش‌های زندگی می‌سازه.
۲۲ دی ۹۹ ، ۱۷:۱۸ کوثر متقی

سلام به روی ماهت 🌸🌸🌸

پاسخ:
:)

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">