صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

حامیِ دوست‌داشتنیِ حقوقِ زنانِ من

يكشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۹، ۰۸:۰۲ ب.ظ

۱- امسال به اندازه‌ای خرید کردم که هرگز در تصورم نمی‌گنجید. یه بار که یه عالمه لباس تو خونه خرید کردم. یه بار دیگه هم چند دست لباس بیرونی زمستونی. راستش بیشتر برای اینکه شوهرم خیلی اصرار می‌کرد و منم گفتم تا تنور داغه بچسبون. :|
یه بار هم رفتم برای خواهررضاییم، عارفه خانم هدیه تولد بگیرم، خودمم دوتا (پ.ن: الان یادم اومد سه‌تا :| ) روسری گرون از همونا که براش انتخاب کرده بودم خریدم. :|
امسال سه تا کفش اسپرت خریدم، یکی برای کوهنوردی و یکی برای اینکه خیلی خفن بود و آخری برای دم دستی! :|
با مامانم اینا هم روز زن رفته بودیم بیرون، یه چادر خیلی خوشگل انتخاب کردم که پدرم زحمتش رو کشید. :|
امسال شوهرم بعد از اینکه دو سه سالی میشد که طلاهام رو فروخته بودم، برام سرویس طلا خرید و با اینکه ماشین قبلیمون نهایتا یک سوم قیمت ماشین فعلیمون رو داشت، بازم ماشین جدید رو به نامم زد چون میگفت قبلی مالِ تو بوده، پس تو نباید بدون ماشین بشی. آخی :)
این آخری هم یه دست کامل لباس بارداری خریدم که خیلی با نمک و نازه.
همه‌ی اینا بدون احتساب کادوهای تولد و روز زن و سوغاتی و یه عالمه کتابی که امسال خریدم و... بود. مثلا امسال سه تا روسری و یه کیف ست با یکی از روسری‌ها و دوتا وسیله برقی هم هدیه گرفتم. همین امسال هم رفتم شوش و یه سری از کمبودهای آشپزخونه رو جبران کردم.
حالا حسابش رو بکنید!!!! اینا رو گفتم که بغرنج بودن قضیه رو خوب درک کنید. دیشب به شوهرم گفتم: عزیزم فردا صبح یه ذره دیر برو سرکار تا خونه رو جارو بزنی! (لطفا) خونه خیلی کثیفه! (منم الکی استراحت مطلقم مثلااا :))) )
گفت: نهههه! همین الان میزنم! 
مشغول که شد، دیدم زانوی شلوارش طولاً و عرضاً پاره شده. یه زاویه نود درجه بود اون پارگی که اندازه یک وجب قطرش میشد! :)))))
نکته خنده دار ولی اینجا نبود انصافا!
یک ساعت داشتم به قناعت شوهرم می‌خندیدم که شلوارش رو برعکس پوشیده بود تا پارگی زانوش بیافته پشت شلوارش! یعنی هلاک شدم از خنده! :))))))))

حالا خوبه بازم لباس داره! ولی متاسفانه انگار اینو خیلی دوست داره. :|  
جالبه سری آخر که رفته بودیم خرید با اصرار ازش خواستم بریم یه مغازه لباس مردونه فروشی. وقتی که رفتیم از شانس!!! اصلا لباس سایز شوهرم نداشت! باورتون نمیشه از اول امسال هربار بهش خریدهای خودش رو یادآوری کردم ولی هنوزم بگم بریم خرید با چشمای قلب قلبی میگه: فقط بگو چی می‌خوای بخری عزیزم؟! :|
پ.ن: فکر نکنید هر سال من از این ماجراها داشتم! امسال به بهانه اینکه من اگه سر بچه بعدی باردار باشم دیگه حوصله خرید ندارم، رِ به رِ رفتم خرید ولی متاسفانه بد عادت شدم. ضمن اینکه سال‌های اول ازدواج، هر چی داشتم دیگه داشتم و عملا خبری از چیز جدید، در هر زمان و مکانی نبود. گاهی پیش میومد من چشمام با دیدن یه لباس قلب‌قلبی میشد و شوهرم پول قرض می‌کرد برام لباس می‌خرید. :)))) خلاصه من با معجزه لباس‌هام نو می‌موند و ضمنا خوش‌شانس بودم که بابام، لباس‌های قشنگی برام سوغاتی می‌خرید و به شکل شگفت انگیزتری می‌تونستم خوش‌لباس باقی بمونم. :|
۲- الان چندین ماهه که جواب یکی از دوستاش که همسر دوم گرفته رو نمیده. اون آقا زنگ میزنه به دوستان مشترکشون و میگه به مصطفی بگید چرا جوابم رو نمیده. چند روزه به شوهرم میگم جوابش رو بده یه ذره بخندیم. (چون احتمالا می خواد در مورد همسر دوم و ... شوهرم رو نصیحت کنه)
امشب که دوباره بهش گفتم جوابش رو بده، گفت: ازش ناراحتم.
گفتم: به خاطر ظلم‌هایی که به زن اولش کرده؟
گفت: آره.
بعد خودم یک ساعت مشغول تعریف کردن از شوهرم شدم که: عزیزم به خودت افتخار کن! تو با این کارت به بهترین شکل داری تنبیهش می‌کنی و ...
۳- یه بار شوهرم برای یک آقاپسر و دخترخانمی صیغه عقد موقت خوند اما متاسفانه یا خوشبختانه خانواده دختر بعد از مدتی به این نتیجه رسیدند که اون پسر، مورد مناسبی برای ازدواج دخترشون نیست. اما اون پسر حاضر نبود میزان باقی مونده خطبه عقد رو ببخشه. شوهرم که فهمیده بود، می‌گفت باید از این به بعد شرط ضمن عقد بذارم که دختر هم باید حق بخشیدن باقی زمان عقد موقت رو داشته باشه.
این ابتکارش برام خیلی جالب بود‌.
۴- اینم با اینکه بی‌ربطه ولی می‌نویسمش. می‌دونید که فقط بیمارستان‌های غیردولتی اجازه حضور شوهر هنگام زایمان خانم‌ رو میدن. یکی از دوستام می‌گفت می‌خوام برم پیش فلان ماما که کلاس‌های آمادگی قبل از زایمانش اینطور و اونطوره و کلی پول میگیره و فقط بیمارستان خصوصی میره و شوهر‌ها رو هم از اول تا آخر زایمان بالاسر خانم نگه‌میداره و ...
من خودم یه دوره کلاس رفتم، برای اولین بچه‌ و مامای همراه گرفتم. برای دومی دیگه کلاس‌ها رو نرفتم و فقط یه بیمارستان بهتر (نه خصوصی) انتخاب کردم و مامای خصوصی گرفتم. توی بیمارستان دومی اجازه حضور شوهر یا مادر یا همراه رو هم می‌دادند ولی شخصا کلی اذیت شدم که مامانم پیشم بود. چون من با اینکه درد داشتم ولی خوشحال بودم اما مامانم رسما ناراحت و داغووون شده بود. بنابراین به طریق اولی دوست ندارم شوهرم سر زایمانم حضور داشته باشه.
اما خب... الکی! برای اینکه یه حرفی بزنم چندبار بهش گفتم دوست داری موقع زایمانم بیای؟ می‌گفت پنجاه پنجاه! هرچی توبگی! :))))))
حالا امشب که ازش پرسیدم، گفت: می‌ترسم! :))))))))))))))

پ.ن: همه‌ی اینا رو برای خودش هم خوندم و کلی خندیدیم دوباره. اما به نظرم اوج داستان مظلومیت شوهرم اونجایی بود چند روز پیش توی حیاط خونه دوستمون، من و مصطفی و نسیم و شوهرش دور آتیش نشسته بودیم و داشتیم سیب‌زمینی کبابی می‌خوردیم. یهو زینب کوچولو تو خونه بیدار شد و شروع به گریه کرد. مصطفی جان تا صداش رو شنید بدو رفت که بچه رو بیاره تو حیاط. من فقط گفتم: بمیره مادر برااااش! 
شوهر نسیم هم برای اینکه با ما خانم‌ها تنها نمونه پا شد و زیر لب گفت: فعلا که مامانش رفت که فداش بشه! 
من و نسیم هم خنده مون گرفته بود اساسی. بعد از اینکه برگشتند، متوجه شدیم شوهرامون کلا با نقش خودشون احساس بیگانگی می‌کنند و تصمیم گرفتند که با مصطفی خانم و آبجی مصطفی و ... حس بگیرند. :| :)))
یعنی وقتی من گفتم عزیزم چرا سیب‌زمینی کم خریدی؟ مصطفی صداش رو نازک کرد و گفت: اوا! ببخشید کم شده‌... چرا آخه؟ من دستم به کم میره عزیزم، ببخشید!  :)))))))
فکر کنم نمایششون تا عمر داریم و بچه کوچیک، ادامه خواهد داشت. :| :)
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۱۲/۲۴
صالحه

نظرات  (۱۴)

۲۴ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۴۸ سارا سماواتی منفرد

سلام

چه حس خوبی داشت این نوشته .... خیلی حال خوب کن بود.

به نظزم زندگی همین لحظه هایی ست که به تصویر کشیدید

 

پاسخ:
سلام بانو. خیلی ممنون. واقعا زندگی همینه. وسط اوضاع آشفته جهان، حال دلِ ما رو همین خوشی های کوچولو خوب می کنه. 
ممنون از حضورتون.
۲۵ اسفند ۹۹ ، ۰۲:۲۰ پیـــچـ ـک

سلام

فکر کردم پروانه سلحشوری رو میخوای بگی!

مامان چندباره شدن،مبارک!

 

پاسخ:
سلام پیچک خانوم.
پ.س. .... خدا نکنه... :))))
خیلی ممنونم. خیلی دعام کنید. دارم میرم جبهه :)))

سلام

خدا حفظ کنه خانوادتون رو :)

پاسخ:
سلام بانو. خیلی ممنون از دعای خیرتون.
خدا شما و خانواده تون رو هم حفظ کنه در پناه خودش :)

فکر میکنم خیلی لازمه که مرد سر زایمان باشه که 

1- متوجه بشه چی کار کرده

2- دردی که تحمل میشه رو ببینه و یکم جدی تر بشه

چون خانم 9 ماه هست که احساس مادر بودن میکنه ولی بچه بعد تولد برای همسر کم کم واقعی میشه. من که خودم تجربه ندارم ولی بنظرم خیلی میتونه حواس آدم رو جمع کنه. 

بنظرم بخشی از دنیای واقعی هست که خیلی مردا نمیبینن

پاسخ:
راستش من به این قضیه فکر کردم. به نظرم ماجرا واقعا هولناکه. شبیه این نیست که کسی به دیگری شلیک کرده باشه و در حال در آوردن تیر باشن... عظمت قضیه زیاده و البته به چشم مادری که درحال به دنیا آوردن بچه هست نمیاد. به چشم ماما و دکتر هم نمیاد چون براشون عادی شده و تخصصشونه. اما اون شوهر بیچاره که با عینک عشق و علاقه داره به دردهای همسرش نگاه میکنه.... واقعا داغون میشه چون هم دلش برای همسرش میتپه و هم برای اون موجود زنده ای که داره به دنیا میاد. سلامتی هردو براش مهمه. اگه بهش بگن یکی رو انتخاب کن، بعید نیست دیوانه بشه.
اگر فکر می کنید که مردها با دیدن این اتفاق مهیب جدی میشن در اشتباهید. شما تصوری از اینکه یک زوج با هم تصمیم به بچه دار شدن میگیرن ندارید. ضمن اینکه کاملا تقسیم کار بر مبنای خلقت و طبیعت هست و از قبل هر دو شرایط رو میدونند و با وجود اون شرایط قبول مسئولیت می کنند. 
من به شخصه فکر می کنم مردها بعد از بچه اول و دوم، تازه خانومشون رو درک می کنند. چه چیزی برای یک خانوم لذت بخش تر از اینه که محبت و توجه همسرش رو در طول نه ماه داشته باشه. همین کافیه. دیگه قرار نیست زهره ترکش کنه :))))

سلام

تبریک بابت فرزند سوم

من این پست شما رو چند قسمت کردم، یک قسمت شاید به نظر من فخر فروشی و داشته هاتون،. به هر حال در این شرایط اقتصادی هر کسی نمیتونه این کارهایی که همسر شما کرده براتون رو انجام بده..... 

قسمت دوم:ناراحتی  شما و همسرتون  برای همسر دوستتون که واقعا ناراحت کننده است 😑

قسمت سوم :چقدر خوبه که شرایط ضمن عقد رو بذارن

کلا پستتون خوب بود و انگیزه درش موج میزد.... 

خدانگهدار شما بانو 

@ مهدی عزیز

 

به نظرم خیلی زشته که یه آقا تو فرایند زایمان حضور داشته باشه، موضوع کاملا زنانه است

 

بعضی چیزها حریمی دارن، حفظ اون حریم از خود اون چیز به نظرم مهم تره، چون اگه حریمش پاس داشته نشه، عوارض خیلی زیادی ممکنه پیدا کنه.

 

ان شالله به زودی حس پدر شدن رو تجربه کنی و درک کنی منظورم چیه.

 

+ البته اینم عرض کنم این نمونه ای که ایشون آوردن اینجا خیلی استثناست و نمیشه مطلقا به عنوان الگو ازش استفاده کرد، به دلایل خیلی زیادی اینطور لوس کردن های خانم و وادادن و ازخودگذشتگی های افراطی عموما نتیجه مثبتی نداره و خونه خراب کنه، البته استثناهایی هم میشه پیدا کرد اما قلیلن و انگشت شمار!

پاسخ:
+ کدوم قسمت من لوس شدم؟ :))

فکر کنم پنج بار یا بیشتر کامنتی که برام گذاشتی خوندم.......

این قدر خوشحالم.... این قدر خوشحالم..... این قدر خوشحالم که باور نمی کنی......

من بهت افتخار می کنم صالحه... بهت خیلی افتخار می کنم :)

فکر نمیکنی خیلی به داری فخر فروشی میکنی؟چندتا مرد طلبه میتونن برای خانوماشون سرویس طلا بخرن به نظرت؟یا ماشین به نامشون کنن؟من خودم همسر طلبه ام.خدا رو شکر اوضاع خوبی داریم ولی طلبه ای میشناسم که محتاج یه پول دکتر رفتن ساده ست،یه هدیه کوچیک  و...

هیچ وقت این حس فخر فروختن تو نوشته هات رو دوست نداشتم.

با چشمای قلبی قلبی میگه فقط بگو چی میخوای بخری عزیزم؟

مضحکه انگار یه دختر شونزده ساله نوشته اینا رو.یکم فکر کن بعد بنویس

سلام صالحیه جان

منم با خواندن این دستت خیلی خیلی تعجب کردم..خوشحالم ک حال روحیات رو ب بهبود ولی کاش از این همه خریداری ک کردی با جزییات نمیگفتی

ما الحمدالله خونه و ماشین داریم و همسرم حقوق معمولی دارند یعنی حدود ۴تومن

با این همه گرونی  فقط برای بچه هام ی جفت کفش و یک دست لباس تونستم بخرم و حتی برای خودم یک روسری ساده هم نتونستم بگیرم چون عمده حقوق همسرم برای خرید گوشت و مرغ و برنج و...می‌ره و واقعن نمیشه

کاش نمینوشتی چون خود منم ی لحظه گفتم خوشبحااش  مگه چقدر درآمد دارند ک تونستن این همه خرید کنه

پاسخ:
سلام. چرا یه اسم نمیذارید؟ :|
عزیزم شرایط آدم ها با هم خیلی متفاوته. شما نباید مقایسه کنید. ضمن اینکه اینا خرید های یک سالم بود.... یک سال.... در طولِ سال!!! ضمنا من نگفتم با حقوق شوهرم اینا رو خرید. بعضی هاش هم هدیه بود.
حالا قویا بهتون پیشنهاد می کنم تمام خرید های یک سالتون رو از اول تا آخر مکتوب کنید و به خاطرشون شکرگزاری کنید چون خداوند وعده داده که لئن شکرتم لازیدنکم. شاید شما هم دیدید که برخلاف تصورتون فقط گوشت و مرغ و برنج و یه روسری ساده و یه دست لباس و یه جفت کفش برای بچه ها نخریدید. 

خیلی ممنون بابت این مطلب. خیلی ازش لذت بردم :)

خدا پنج‌تاییتون رو سالم و با دل خوش کنار هم و زیر سایهٔ خودش حفظ کنه ان‌شاءالله :)

عیدت هم پیشاپیش مبارک :)

پاسخ:
سلام مهتاب جان. خدا رو شکر که دوست داشتید. آدم ترغیب میشه مشابه این مطالب رو بازم مکتوب کنه :)
خیلی ممنون از دعای خیرت عزیزم. ان شاءالله که شما و خانواده‌تون هم سال خیلی خوبی داشته باشید پر از اتفاقات خوب :)

سه تا بچه الان جبهه ست به نظرت؟ خواهر من الان چهارمیشو حامله ست و گمانم امروز فردا زایمانشه. تازه شکم پنجمشه! اولین شکم یه سه قلو بود که مردن!  فرق من با تو و خواهرم فقط اینه که من سزارینم.

 

تازه وضع مالیش هم خوب نیست. یعنی مثل من نیست. خونه وماشین دارن ولی خرج روزمره کمه. فقط چون خودش و شوهرش هر دو سیدن، شوهرش میگه ما وظیفه داریم بچه های حضرت زهرا رو زیاد کنیم.

من همیشه پیش خودم میگم اون به من حجته! اگر کم بذارم فردا خواهرم رو میارن پیش چشمم که چه طور این تونست، تو نتونستی؟ من همش میگم اون توی جبهه ست. من فقط دارم بازی میکنم!

 

پاسخ:
سلام پیچک جان
نمی دونم... ولی خدا هر کسی رو با همون شرایط خودش حساب و کتاب می کنه. من الان با شرایط خودم توی جهادم. تو از ناپایداری و بالا و پایین زندگی من خبر نداری. هر بار که باردار میشم واقعا از نظر روحی به زور خودم رو بالا نگه میدارم. خیلی وقتا انرژیم خیلی بدجور می افته. اینجا توی این وبلاگ نمی نویسم یا رمزدار می کنم که دیگران اذیت نشن. 
ولی بازم دعا می کنم خدا به خودت و خواهر عزیزت توان بده. ان شاءاالله جمیعا بچه هاتون سربازان امام زمان و زمینه سازان ظهور بشن. خدا کمکتون کنه.

منم دقیقا همینم. به قول خودت ادم دوست نداره توضیح بده که بقیه اذیت نشن. حاملگی و بچه بزرگ کردن سخته.کلیتش سخته. ولی این سختی برای بعضیا اونقدر زیاده که سختی ماها جلوش هیچی نیست.

ان شاءالله خدا به زنای انگیزه مندی مثل شماها قوت و انگیزه مضاعف بده! 

از ته دلم از خدا میخوام سختیها کمرنگ بشن!

سلام

من همینجوری اومدم تو این پوشه که مطالبت رو بخونم و راستش با دیدن این مطلب جا خوردم واقعا. 

اینهمه با جزییات نوشتن خریدهایی که واقعا زیاد هم بوده، ضرورتی نداشت و حتی بد هم بود. 

در جواب یکی از دوستان نوشتین اینها خرید یک سال من بوده که یک جا انجام شده، نمی‌دونم، شاید شما همیشه همینقدر طی یک سال خرید داشتین و براتون عادی بوده و الان حتی احساس مجاهدت هم می‌کنید که طی سال رو صبر کردید و خریدی نرفتید.

من شما رو ملامت نمیکنم خواهر، خیلی هم فکر کردم این حرف رو بهت بگم یا نه. ولی با اینکه از تاریخ نوشته ات خیلی گذشته، بنظرم اومد که لازمه حرفم گفته بشه. 

توی جامعه الان و وضع اقتصادی کنونی، خیلی ها هستن که این مقدار خرید برای دو یا سه سالشون هم نیست! جدا دارم میگم و این اصلا و ابدا مختص قشر خیلی ضعیف هم نمیشه. 

من شما رو یه بانوی فهمیده و آگاه میدونم، و از همه مهمتر، یک طلبه و همسر یک طلبه. 

من همینطور که با خیلی از استوری های دوستان متاهلم مخالفم و معتقدم هر مردی، در حد وسع مالی و روحی خودش و با مدل شخصیتی خودش ابراز محبت می‌کنه، برام مهم بود که بگم این نوشته، ممکنه برای برخی عزیزان این حس بد رو به وجود بیاره که: پس شوهر من اگه خرج نمیکنه یا اگه قدردان قناعت من نیست، شوهر بدیه... و یا محبتش به من کمه... 

 

می‌دونم که ممکنه این فقط یک برش از زندگی شما باشه و قطعا هزاران داستان در پس هر زندگی هست، اما باز هم دلم نیومد که بهت نگم. 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پاسخ:
سلام مروه جان
چه جالب... یک سال گذشت :)
رفتم این مطلب رو خوندم دوباره. برام شیرین بود. وسط مشکلات و دغدغه‌های الانم :) 
یه نکته بگم: من توی این پست اهمِ خریدهایی که در طول یک سال کردم رو نوشتم. چه اولِ سال، چه آخرِ سال‌‌... یکی کادو تولدم بود. یکی هدیه روزِ زن، یه سری‌ها خریدهای واجبی که بهشون اهمیت نمیدادم و بلاخره که گذرم به فروشگاه افتاد، یه جا انجام دادم و کلا اهل خرید و بازار نیستم. شاید برای همین این اتفاقا برام خاص بوده!
میدونی مروه جان، من کامل درک میکنم چی میگی. ولی من این وبلاگ رو مینویسم، عکس نمیذارم. همه طبق تصورات خودشون میبینند ماجرا رو. لاکچری‌ترین چیزهایی که من میخرم، در مقابل همون وسایل بعضی از کسانی که میشناسم خیلی عادی و ساده‌اند. یا این رو در نظر داشته باش که بعد از ۸ سال زندگی من تازه تونستم با دلِ خوش برم خرید. ساده است گفتنش ولی سخته در واقع که هرررربار بخوای بری خرید، شوهرت مجبور باشه پول قرض کنه و ما اینطوری بودیم.... این اصلا شوخی نیست :) ولی این مساله رو اصلا توجیه به حساب نیار... اینو بذار کنار... میخوام یه چیزی دیگه بگم...
همین خریدهایی که امسال کردم رو هم بذار بنویسم. من مثل یک محاسبه بهش نگاه میکنم. خب اصصصلا شبیه پارسال نیست! و باید مینوشتمش چون زندگی بالا و پایین داره و اگه نمی نوشتم یه قطعه از زندگیم رو نادیده میگرفتم. یه قطعه مهم. یک سالِ پر نعمت...
من این مطلب رو یا یکی شبیه این رو که نوشتم یه نفر بهم گفت که اصلا حواسش نبوده که خودشون یه وسیله‌ای خریدن اون سال که تو خونه هر کسی نیست و اگر دمِ عید لباس عید نخریدن، به خاطر این بوده که انتخاب کردند که جای دیگری خرجِ کلانِ دیگری کنند. گاهی ما آدما یادمون میره که شکرگزار باشیم. حواسمون پرت میشه. من نوشتم که یادم بمونه.
بعدا که این مطلب رو نوشتم هم مطالب بعدی هم خوندنی هست. این که من اعتراف کردم که حواسم نبوده و به بعضی چیزهای مهم‌تر رسیدگی نکردم.
و اینکه ما واقعا طلبه‌های متوسطی هستیم. نه پولدار نه خیلی بی‌پول. همین الانش هم تو پستِ آخر نوشتم که چقدر خونه‌مون مشکلات داره و از اول ازدواجمون هم هیچ کجا نرفتیم که بگیم این خونه‌‌ای هست که بشه راحت توش زندگی کرد. 
و این مطالب هر کدوم یه قطعه از پازل اند.
و آخرشم اینو بگم که اسمِ پست بیشتر ناظر به اون مطلب عقد خوندن همسرم هست. مطالب دیگه پیرامون اون این عبارت رو معنا میکنند.

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">