صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۵۶۹ مطلب توسط «صالحه» ثبت شده است

امشب روضه خانگی داشتیم منزل مادر و پدرم. شاعر این شعر قدم رنجه کردند و به روضه‌مان آمدند و خودشان برایمان شعرشان را خواندند. این شعر برای من خیلی حرف‌ها داشت. دوست داشتم شما را هم مهمان کنم. بفرمایید روضه وبلاگی‌. شهادت بی‌بی دو عالم، حضرت مادر، صدیقه کبری سلام الله علیها بر همه شما خوبان تسلیت. بسم الله الرحمن الرحیم بگویید و وارد شوید‌.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۹ ، ۲۳:۳۲
صالحه

خبر اول:
راستش خودمم باورم نمیشه ولی دارم به جواب پست قبلیم و خیلی از سوالات دیگه‌م میرسم. عجیب اینکه جواب رو دارم از جایی میگیرم که فکرشم نمی‌کردم. دکتر عرب اسدی و دوره مجازی تربیت و کادرسازی. این دوره رو قبلا ثبت نام کرده بودم و دیشب متن پیاده شده‌ی صوت رو خوندم تا امروز صبح با بچه‌های دوره و گروهمون، مباحثه کنیم. هم‌مباحثه‌ای‌هام (فعلا) دو خانم‌ ۶۵ و ۶۳‌ای هستند و امروز خیلی چیزا ازشون یاد گرفتم. همون حرفای استاد رو میزدند اما خیلی به دلم نشست.
اینکه هیچ وقت دیر نیست و حتی بدون استاد و دانشگاه و مدرک و ال و بل رشد انسان متوقف نمیشه. رشد تا دمِ مرگ ادامه داره.
اینکه باید طلب کرد. "قول" و "قال" خیلی مهمه. توی پست قبلی که از خدا طلب کردم خیلی سبک شدم. از این به بعد هم باید بدونم هرچقدر این طلب و قول من دقیق‌تر باشه، نتیجه دقیق‌تره. چیزی که به خاطر اون شهید آوینی شد: سید شهیدان اهل قلم و خیلی از شهدای دیگه و حاج قاسم با اون قولِ زیبا: خدایا مرا پاکیزه بپذیر...
خب حالا هم انتظاری نیست که با دو کلمه خلاصه از جلسه اول بتونم منظورم رو برسونم اما نوشتم... مثل همیشه.
خبر دوم:
یه خواهر و یه برادر، قراره بچه‌شون با هم دیگه به دنیا بیاد. الان نمیگم کی هستند ولی نوشتم که در تاریخ ثبت بشه. یکی طلبتون. البته وقتی چهارتا از عمه‌هام با هم بچه‌هاشون به دنیا اومد، جایی ننوشتم. پس بدونید این بار قضیه فرق می‌کنه :)
خبر سوم:
داریم یه پاتوق کتاب برای خانم‌ها در همه‌ی رده‌های سنی راه می‌اندازیم ان شاءالله. اسمِ قشنگ براش سراغ ندارید؟
خبر چهارم:
امروز ساعت ۳ عصر می‌تونید در یک نشست با موضوع تکلیف اجتماعی زنان شرکت کنید. لینک رو در کانال @baraye_kari_hastam در پیامرسان ایتا می‌تونید دریافت کنید و اونجا خودتون ببینید که چه خانم‌های فعال و درجه‌ یکی قراره با هم در یک میزگرد به سوالاتمون جواب بدن :)
پنجم:
این یکی خبر نیست ولی تورو خدا نیگا! مادرِ ۲۶ ساله‌ی سه تا بچه، چطوری به دوستش تبریک تولد میگه! :|

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۹ ، ۱۰:۰۴
صالحه

خدایا... می‌دانی کوچکم ولی به اندازه‌ی یک ذرّه یا هرچقدر که هستم، دوست دارم به تو متصل شوم.
خداوندا... می‌دانی چقدر ضعیفم. می‌دانی هرچه کاستی از وراثت و محیط و انگیزش‌ها و اندوخته‌های لازم کم دارم، چگونه برطرف می‌شود. دیگر جز از تو جبران نمی‌خواهم یا جبّار‌.
خداوندا... نمی‌دانم چرا حواسم مدام پرت می‌شود و می‌رود پیِ هوس‌های کودکانه‌ام. پس کی بزرگ می‌شوم؟

خواست‌ها و سوال‌هایم، انتخاب‌هایم را دقیق مرزبندی کرده. بین پیروی از الگوهای رایج و تکیه بر تو، سخت پریشانم. چرا نمی‌توانم به تو اعتماد کنم؟

+ پریروز نشست جایگاه مادری خانم نیلچی‌زاده را شرکت کردم. جوابشان به جمع بین تحصیلات آکادمیک و فرزندآوری این بود: بعد از مدرسه‌ای شدن آخرین بچه، مادر دوباره تحصیلاتش را شروع کند تا آن زمان خود را به روز نگه‌دارد. سوال من این است؟ حدّ یقف برای آخرین بچه یعنی چه؟ ۴۰-۴۵ سالگی برویم دنبال ارشد دکتری؟ که چه؟ بگوییم چند تا بچه بیاوریم؟ برای دلِ خودمان یا امرِ رهبر؟ برای کدام عدد تعیین کنیم؟ جواب قدیمی نمی‌خواهم.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۹ ، ۱۱:۱۸
صالحه

چرا همه بهم میگن قیافه‌ام اخموئه؟
چرا استرس و خستگی اینقدر راحت چهره‌م رو متاثر می‌کنه؟
وقتی بین فامیل شوهر هستم، بازخورد این شکلی می‌گیرم و همه فکر می‌کنند اهل معاشرت نیستم. دوهفته پیش خانم سادات چون مادرانگی‌ش خیلی عمیقه فهمید که خسته‌م. سما امروز بهم می‌گفت. یادم اومد پارسال خانم شین هم خیلی بهم می‌گفت‌.
هیچ‌کس نمی‌دونه که من خیلی روی میمیک چهره‌م تسلط ندارم وقتی حالم خوب نیست.
خدایا! چقدر ضعف! یعنی تا این حد؟
ناشکری نمی‌کنم. من از خودم ناراضی‌ام. وگرنه نمی‌دونم چه سرّی هست معمولا سنِ منِ ۲۶ ساله رو ۱۸-۱۹ سال حدس می‌زنند.
اما خدایا منو ببخش که از ظرفیت‌هام نمی‌تونم استفاده کنم.
من باید قوی باشم ولی حتی حتی حتی چهره‌م ضعف‌هام رو لو می‌ده.

یعنی چی آخه؟؟؟

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۹ ، ۰۷:۱۱
صالحه

هر وقت از هر آرزویی دل کندم، دیگه رنجم ندادند تا افتادند پیش پاهام... از بس که خواسته‌هام رنگ و بوی دنیا داشتند... نیتم عوض شد، اون‌ها محقق شدند.
مثلا این چند ماهِ آخر، از ادامه تحصیل برای دلِ خودم دل کندم، اما حالا دارم برای آزمون می‌خونم، برای رشته‌ای که استخاره کردم، خوب اومد.
از وبلاگم دل کندم و حالا بیشتر از هر‌وقتی به لطف دوستانم، مجبورم اینجا جدی فکر کنم و در همه چیز بازنگری کنم و شک کنم به مسیرم...


دفترهای برنامه‌ریزیم همیشه یه گوشه‌ش کنار ورزش روزانه، نوشته بودم کوهنوردی.
دل کندم... اما این چند روز اخیر افسرده و پژمرده، سرم سنگین شده بود. دیگه نمی‌تونستم بالا بیارمش‌. تا اینکه به سرم زد برم کوه. زینب رو هم تقریبا از شیر گرفتم. دیگه هیچ مانعی نبود... مانع فقط خودم بودم.
شب پنج‌شنبه به خیلی از دوستانم گفتم کوه نمیایید؟ کسی نبود. همسر نمی‌خواست اجازه بده‌ تنها برم. اما فهمیده بود چقدر احتیاج دارم... اجازه داد. گفت یازده برگرد.
شب خوابم نمی‌برد، ساعت یک شب خوابم برد. ساعت ۴ بیدار شدم. رفتم کنار بخاری، دوباره چشمام رو گذاشتم روی هم، نیم ساعت بعد چشمام رو باز کردم و گفتم: بلند شو! مگه منتظر نبودی؟
تا ۵ و نیم صبحانه خوردم، وضو گرفتم و لباس پوشیدم. البته چون بار اولم بود، همه چیز خیلی طول کشید. حتی مسیرم تا کلکچال رو بد انتخاب کردم، می‌تونستم زودتر برسم.
کنار جاده سجاده پهن کردم و نماز رو توی راه خوندم.
۶ و ۴۰ دقیقه رسیدم کلکچال و تا ۸ و ۴۰ دقیقه رفتم بالا، کمی بالاتر از ایستگاه ۵. جایی که هم ارتفاع با تپه شهدا میشد اما دیگه وقتم اجازه نمی‌داد پیش برم‌. باید ۱۱ به خونه می‌رسیدم. به سلام اکتفا کردم. شهدا می‌دونستند به نیت زیارتشون تا اونجا دوام آورده بودم.
تجهیزات نداشتم که... همون اول، نزدیک ایستگاه یک، یک جفت کفش و یخ‌شکن خریدم. اما کلا استراحت چندانی نمی‌کردم.
تمام مدت در سکوت... به خاطر سختی مسیر و فشاری که برای اولین بار بعد از سال ها بدنم تحمل می‌کرد؛ مغزم هم سکوت کرده بود. مخصوصا اوایل مسیر. از خودم می‌پرسیدم: یعنی می‌تونم؟ نفسم بالا نمیاد!
به ایستگاه سه که رسیدم، هوس برگشت به سرم زد، ناگهان سه آقای مسن از کنارم گذشتند و دو نفرشون بهم خداقوت گفتند. هول شدم. به اولی گفتم مرسی به دومی ممنون. تلنگر جالبی بود. فهمیدم کار ساده‌ای نبوده تا اونجا رسیدن. تصمیم گرفتم ادامه بدم...
اونجا افراد هم‌عقیده همدیگه رو راحت پیدا می‌کردند. اما مثل من، زنی که تنها باشه و حزب‌اللهی‌طور باشه، فقط دو نفر دیدم. اما مشخص بود که همه، آدم‌های سالم و با‌همّتی بودند. عاشق کوه شدم. حتی بیشتر از غرق شدن در کتاب‌ها...
حداقل ۸ سال از آخرین کوه رفتنم می‌گذشت. توی این هشت‌سال رشته‌های دیگه‌ای رو هم امتحان کرده بودم. شنا و تیراندازی اما حالا میفهمم این فرق داره‌. حالا که برگشتم خونه، تمام عضلات پام گرفته اما دیگه سردم نیست. دیگه بدنم یخ نمی‌کنه. دیگه حرص نمی‌خورم لحظه‌ها چرا باب طبع من نیست.
اونجا که بودم دلم می‌خواست دخترانی مثل من، بیشتر بودند. قله‌ها رو فتح کنند تا به قله‌ی همت‌شون برسند. کاش می‌شد.
حرف زیاده. نمی‌دونم هفته بعد هم میرم یا نه‌. مامانم که خیلی خوشش نیومد و مشخصا فقط روی همسرم می‌تونم حساب کنم که دلش به حال روحیه‌م بسوزه. برنامه‌ای که معلوم نیست چند هفته دیگه دوام بیاره تا بارداری بعدی... روز از نو، روزی از نو. ولی اینو می‌دونم که جلوی موانع می‌ایستم. حتی لازم بشه خیلی چیزا رو انکار می‌کنم تا نتونن سدّ همّتم بشن.


اگه حالتون خوبه، اگه نیست...
ای دل غمدیده حالت به شود، دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید به سامان، غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دائما یکسان نباشد حال دوران، غم مخور

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۹ ، ۱۲:۰۱
صالحه

پرده اول:
اوایل که کرونا آمده بود، هیچ کس نمی‌دانست باید چه کار کرد. چند بار دست‌هایمان را بشوریم؟ با چی بشوریم؟ الکل خوب است یا وایتکس؟ از ماسک چطور استفاده کنیم؟ دستکش بپوشیم یا نه؟ اصلا چه چیزهایی را می توانیم لمس کنیم؟ خرید برویم یا نه؟ رستوران چه؟ سفر چطور؟
طی این حدود یک سال، پاسخ همه‌ی این سوالات و بیشتر از این‌ها، از طرف نهاد های تصمیم گیرنده، مدام در تغییر و تحول بوده و مردم مدام در حال دودلی و تردید و ترس.
با وجود همه‌ی این تزلز‌ل‌ها و ابهامات در خصوص قوانین و دستورالعمل‌ها، اما در این میانه میدان، یک نفر را می‌بینیم که پیشگام و پیشتاز عمل به دستورات ستاد کرونا بوده است.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۹ ، ۱۸:۱۲
صالحه

از پاییز ۹۸ شروع کردیم و برای همه‌ی اعضای خانواده تولد گرفتیم. تولد گرفتن برای ما به منزله‌ی گفتن جمله‌ی "تو برایم مهم هستی" و اثبات آن در عمل بود. بعضی از تولدها با اصرار من و مصطفی، پا می‌گرفت. خودمان می‌رفتیم و هدیه و کیک می‌خریدیم، کادو می‌کردیم و خانه‌ی پدری دور هم شام می‌خوردیم و به بهانه‌ی تولد، محبتمان را بدون نصیحت و بدون توقع تقدیم همدیگر می‌کردیم. گرچه می‌دانم این کارها هرگز کافی و کامل نیست. جنبه‌ی نمادین دارد ولی ما همین را هم دوست داشتیم چون مدت‌ها بود به این خوشی‌های کوچک احتیاج داشتیم.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۹ ، ۱۷:۱۶
صالحه

طلیعه
شب‌های جمعه، ساعت یک و بیست دقیقه بامداد، قرار دلتنگی ما، یادِ شهادت خونینِ تو، حاج قاسمِ دل‌های عاشق...


فرزانه‌ی جان، برایم دو واحد پیشنیاز تعریف کرده. گرچه ارزش این دو واحد برایم به عدد و رقم در نمی‌آید. قرار هم هست اول دی‌ماه تکلیفمان را تحویل بدهیم ولی امروز صبح جمعه‌ بود. دلم دعای ندبه صبح جمعه می‌خواست. اگر کرونا نبود، شاید مراسم‌های دعای ندبه که صبحای جمعه برقرار میشد، بلاخره یک هفته‌ای دلم هوایی میشد و به هر سختی میرفتم و شرکت می‌کردم. حالا که این توفیق نیست، این فراخوان مثل همان مجلس و جمع دعاست... هوایی شدم چون تنهایی دعای ندبه خوندن هم خیلی باصفاست :)

حالا قراره نکات و برداشت‌هامون رو تحویل خانم معلم بدیم. منم که شاگرد زرنگم، جلو جلو به همتون تقلب می‌رسونم. چطوره؟ :)

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۹ ، ۰۹:۵۰
صالحه

دعوتتون می‌کنم به طرح وقتی که سردار دلها آسمانی شد.


اگر علاقمند بودید ده مطلب دیگر از وبلاگم را که با نام سردار سپهبد حاج قاسم سلیمانی، تگ شده اند، می‌توانید مطالعه کنید.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۹ ، ۱۷:۳۱
صالحه

لذت بی‌نظیری که از اتفاق افتادن این مساله برام حاصل میشه، منو عاشقِ خودم می‌کنه....


امشب قرار بود یه صحبت کوتاه چند دقیقه‌ای به نمایندگی از دوستانم داشته باشم در یک اختتامیه خودمانی از کار جهادیِ بیمارستان.
از اولش دوست نداشتم برم. دلم می‌خواست می‌موندم توی خونه و کتاب می‌خوندم و استراحت می‌کردم و روی طرحی که قراره کم کم مکتوبش کنم کار کنم. متاسفانه دفعات قبل که در جلسات مشابه‌شون شرکت کرده بودم، بعدش حس می‌کردم وقتم تلف شده. (البته استثنا وقتی بود که سخنران مدعو رو واقعا دوست داشته بودم مثل حاج حسین یکتا💗 و حاج آقا شاملو💗) اما وقتی بهم گفتند الا و لابد تو باید صحبت کنی، دیگه جایی برای فکر کردن به نرفتن باقی نموند. اولش می‌خواستم فی‌البداهه صحبت کنم. مهارتش رو هم به زعم خودم دارم. اما با فشارهای دوستان، متنم رو مکتوب کردم و یک بار هم ویرایش اساسی کردم و خلاصه به قضیه اهمیت دادم. :|
از ساعت ۶ و اندی مراسم شروع شده بود. منتظر موندم، منتظر موندم، ساعت ۸ و اندی شد. مراسم همچنان ادامه داشت و بسیار کسل کننده و با آیتم‌های باری به هر جهت. کسانی که میکروفن به دست داشتند بی‌نهایت وقت کشی می‌کردند. حرف تکراری می‌زدند و تمام تلاششون رو می‌کردند که حوصله مخاطب رو سر ببرند و علی‌رغم تعداد زیاد آیتم‌ها هیچ عجله‌ای نداشتند که برنامه رو با سرعت مناسب پیش ببرند. توی این مدت برای اینکه وقتم هدر نره، فایل صوتی گوش دادم، کتاب خوندم و منتظر موندم، منتظر موندم... ساعت ۹ و نیم شد و دیگه از جمعیت کسی باقی نمونده بود و همچنان من رو صدا نزده بودند...
در واقع صدا نزده بود. نقطه. آقای میم‌نیا رو می‌گم. ایشون فراموش کرد من رو صدا بزنه و بخش برنامه من رو خودش با بیان ناقص خودش اجرا کرد در زمانی چند برابر زمانی که برای من در نظر گرفته شده بود. حتی تا چند لحظه قبلش هم فکر می‌کردم ممکنه ایشون بلاخره صدام بزنه اما ... واقعا دیگه هیچ‌کس باقی نمونده بود و من کمی بغض توی گلوم بود و تصمیم داشتم برم و مودبانه به آقای میم‌نیا بگم که با وجود مکتوب کردن صحبت‌هام ولی شرایط بیان کردنش رو ندارم. اما همین اتفاق هم نیافتاد و آقای میم‌نیا من رو فراموش کرد. نمی‌دونم چرا.
دو نفر هم که توی این دنیا می‌تونستند به آقای میم‌نیا یادآوری کنند و تذکر بدهند؛ یکی همسرم بود و یکی آقای عین که همسرِ خواهرجانم هست و لازم به توضیح نیست و همه می‌دونند که من زن‌داداشش هستم :)) و اساااسا خودش به آقای میم‌نیا گفته بود که خانمِ مصطفی بااااید حتما صحبت کنه و فلان و بهمان. هر دوشون یادشون رفت... هم همسر و هم داداش‌جانش.
و من با ذهنی آشفته به خواستِ همسرم زودتر برگشتیم خونه.
توی مراسم اختتامیه سردم شده بود و توی مسیر هم سردم بود. توی ماشین بودیم و ایشون می‌خواست سریع ناراحتی‌ِ متقابلمون از همدیگه رو رفع و رجوع کنیم. در واقع اونجا، توی مراسم که بودیم یک بحث جزئی باعث شده بود، آقای همسر از دست من دلخور بشه و دلِ منم خیلی بشکنه و خلاصه کمی هم حساس‌تر شدم و این هم شده قوز بالاقوز.
البته حساسیتم دلیلی داره. احساس می‌کنم زندگی کاری و خانوادگیم با همکارشدنم با همسرم، به طرز ناخوشایندی داره با هم مخلوط میشه. مثل اتفاقی که برای والری تریرویلر افتاد و من از به خطر افتادن روابط عاشقانه‌ام با همسرم، وحشششت دارم.
توی ماشین چند بار ازش عذرخواهی کردم که ناراحتش کردم. با اینکه ناراحت بودم ولی صبر کردم اول اون تمام حرفاش رو بزنه...
وقتی تمام مسائل قابل طرح شدن مطرح شد و بحث داشت تموم میشد، با آرامش گفتم: راستی به آقای میم‌نیا بگو که منو مسخره‌ی خودش کرده بود که بهم گفت صحبت کن اما صدام نکرد؟!
همسرم وقتی متوجه قضیه شد تمام تلاشش رو کرد که فقط بهم بفهمونه که آقای میم‌نیا یادش رفته طفلکی!!
بهش گفتم به جای شستن گناه آقای میم‌نیا، بهش بگو دو بار متن صحبت‌هام رو نوشتم با اینکه می‌خواستم فی‌البداهه یه چیزی بگم و اصلا هم تصمیم نداشتم بیام و دوست نداشتم تو اون مراسم وقتم هدر بره اما خانم فلان بهم گفت قراره صحبت کنی، آقای بهمان گفته بود قراره صحبت کنم. تمام مدت مراسم رو منتظر موندم ولی تنها چیزی که برای این آقایان معنا نداره، زمان هست.
و سعی کردم متوجهش کنم که چقدر منطقی هستم و در عین حال چقدر بهم توهین شده و عصبانی و ناراحتم.
به همسرم گفتم من نگرانم که تو رابطه کاری و زناشویی‌مون رو داری با هم قاطی می‌کنی. می‌تونستی به آقای میم‌نیا بگی که خودش مستقیما بهم زنگ بزنه تا یادش نره. اما الان بهش پیغام من رو برسون نه به عنوان همسرت بلکه به عنوان یک عضو از گروه البته اگر ما همسران اعضای گروه جزو گروه به حساب بیارید‌‌.
زمان برای شما معنا نداره و علی‌الخصوص برای آقای میم‌نیا که اگر براش زمان مهم بود، برای استفاده ازش برنامه داشت. متن صحبت‌هاش رو مکتوب می‌کرد. زمان کلیپ‌ها رو کمتر می‌کرد. ترتیب و سین برنامه رو تنظیم و مکتوب می‌کرد و اسم من جا نمی‌موند. و تمام برنامه اردو جهادی بر اساس نظم و دقت روی زمان جلو می‌رفت و دیگه خبری نبود از شب بیداری‌ها و نماز صبح‌های داغون و مچاله‌شده و ایضا قضا شده. و همسرم می‌دونست که من چقدر رنج کشیدم به خاطر برنامه‌ریزی‌های نامناسب آقای میم‌نیا و میدونه که چه نفس راحتی می‌خوام بکشم از فردا. تمام سلول‌های مغزم فردا خوشحالی می‌کنند :)
بهش گفتم که چه خودسازی‌ای این وسط اتفاق می‌افته که شب تا صبح که برامون راحت تره بیدار باشیم و بین‌الطلوعین و سحر خواب؟ چه خودسازی‌ای قراره نیرومون ازمون یاد‌ بگیره وقتی خودمون اینطور هستیم و الگوش شدیم ما؟
وقتمون تنگ بود و نشد بیشتر حرف بزنیم.
بعدا خواهرجانم طی یک تماس تلفنی اطلاع‌یافته بود که آقای میم‌نیا وقتی متوجه شده که یادش رفته من رو صدا بزنه، سه بار!!! با دست زده بوده توی سرِ خودش و گفته: ای وای مصطفی! یادم رفت خانومت رو صدا بزنم. و خودش گفته که باااید بهم زنگ بزنه و عذرخواهی کنه...
صدالبته علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد. خب الان چرا خودزنی می‌کنی آقای میم‌نیا! مگه من چیکارت کردم :) این وجود من به آبجی‌جانم گفتم مگر اینکه مثل عمر و ابوبکر، همسرم رو واسطه کنه وگرنه اجازه شرف‌یابی نمی‌دم که بخواد بیاد عذرخواهی کنه :))))) (سریع هم یاد وقایع تاریخی می‌افتم :)))). یادم بندازید ماجرای روابط ما با عاصف‌ بن برخیا رو هم براتون تعریف کنم. جالب می‌تونه باشه)


اما این اتفاق برای من شیرین بود.
وقتی داشتم همه‌ی اون حرفا رو به همسرم می‌زدم، توی چشماش یه چیزای جدیدی می‌دیدم.
انگار که طلا توی دستم دارم و این طلا شده حجت من.
حالا که دیگه خبری از احساس نحسِ خالی کردنِ پشت همسر به واسطه وارد کردن انتقاد به کارش، وجود نداره، تمام حرفام رو بهش می‌زنم و اون می‌دونه که من چقدر برای فهموندن این حرفا به نه تنها خودش، بلکه تیمش، صبر کردم.
برای این لحظه متشکرم.
و عاشق خودم میشم وقتی از سطح دعواهای شخصی بالاتر می‌رم. می‌رم بالا و بالاتر و از اون بالا به ماجرا نگاه می‌کنم و مشکل اصلی رو، صرفِ صرِف ادراک می‌کنم.
عاشق خودم میشم... خیلی لذت‌بخشه.


اینقدر بدم میاد از بی‌نظمی... بدم میاااد!!! (با لحن شادی توی صفر۲۱ بخونید)
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۹ ، ۰۷:۱۶
صالحه

یادش به خیر
اون زمان که مریم میرزاخانی از دنیا رفت، چقدر بلاگستان به خاطرش شلوغ شد.
مریم میرزاخانی با بیماری از دنیا رفت. ترور نشد.
مریم میرزاخانی در کشور بیگانه از دنیا رفت. در مامِ میهن زیر سایه‌ی دماوندش در خون نغلطید.
چرا ولی رسانه‌ها مرگش رو برامون بغرنج‌تر جلوه دادند؟ چون مریم میرزاخانی جایزه فیلدز گرفته بود؟ چون حجابش رو بعد از رفتن از ایران نداشت؟
کسی میدونه اگر مریم میرزاخانی، ایران بود، بازم جایزه فیلدز می‌گرفت یا نه؟
کسی میدونه اگر مریم میرزاخانی، ایران بود، دکترامون معالجه‌ش می‌کردند یا نه؟
کسی میدونه اگر مریم میرزاخانی ایران بود، اینقدر خارِ چشم بود که ترور بشه؟
اما حالا که ما میدونیم اگر این شهید جوایز بین‌المللی نداره، چون برای دفاع از جانِ مردم سرزمینش، در تولید سلاح و واکسن نقش فعال داشته...
حالا که ما میدونیم یه عده این قدر از اسم و رسم و پرچم این سرزمین کینه به دل دارند که به دانشمندانش اگر خارج از این مرز و بوم باشند، جایزه میدن، اگه داخل این کشور باشند، مرگ با رگبار و مسلسل و آتش و انفجار‌...
چرا سکوت کردیم؟ اگه اینستا اسم این شهید رو برنمی‌تابه، ما که توی بیانیم، یعنی اینقدر سکولاریم؟ تا این حد؟؟؟
+ وبلاگ شهید محسن فخری زاده

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۹ ، ۱۷:۲۷
صالحه

اسرائیل، این مزدور منطقه‌ای شیطان بزرگ، دقیقا در زمانی دست به ترور دانشمند تراز اول ایرانمان زد که دولت تمام توان خود را در آخرین نفس‌های پیر و کرونا گرفته‌اش، مصروف متقاعد کردن مردم برای مذاکره‌ی چندین و چندباره کرده بود اما اسرائیل که میداند حربه‌ی مذاکره باید برای دولت بعدی در ایران باقی بماند و همچنان تا سالها آلت دست لیبرال‌ها بماند، با به هیجان آوردن احساسات عمومی مردم، مذاکره را تا سال بعد به تاخیر انداخت.
آنچه انسان را بیش از اندوهین کردن، به خشم می‌آورد، تحریف ادبیات و گفتمان مقابله و مبارزه با دشمن غربی است.
عده‌ای که خود را تافته‌ی جدابافته می‌دانند و عقل خود را از تمام منتقدان و دلسوزان، برتر و بالاتر، در واکنش به ترور دانشمند هسته‌ای این کشور، دست پیش می‌گیرند که پس نیافتند و ابتکار عمل را در دست می‌گیرند _آن‌هم در واکنش به اقداماتی این چنین که هیچ چاره‌ای برای ایران جز انتقام سخت باقی نمی‌گذارد_ تا مردم به یک محکومیت و یا یک مذاکره و یک بدتر از توافق راضی شوند. غافل از آنکه دشمن دشمن است و هرگز از دشمنی دست نمی‌کشد. دشمن هرگز از دشمنی پشیمان نمی‌شود. دشمن هرگز با ما توافق واقعی نخواهد کرد. عملیات روانی و فکریِ جریان لیبرال در این کشور، یعنی: "تحریف گفتمان مقابله با غرب" ضرر و زیان‌های جبران ناپذیری دارد.
جداکردن دموکرات از جمهوری‌خواه و یکی ندانستن بایدن و ترامپ، منفک کردن اسرائیل از آمریکا، اتحادیه اروپا از آمریکای جنایتکارِ خونخوار، اکتفا کردن به تسلیت گفتن شهادتِ شهید!!! و راضی شدن به محکوم کردن جنایت‌ها که هیچ ارزشی ندارد جز برای آن‌ها که به لفاظی‌های دشمن قانع میشوند و خود با را ابراز تاثر‌ِ آنها، راضی می‌کنند. امّا چه زمانی؟ خون شهید بر زمین ریخته شده و او دیگر هرگز زنده نمی‌شود. آری باید هم تسلیت بگویند. به خودشان تسلیت بگویند که بی‌کفایتی ها و چراغ سبز نشان دادن‌هایشان این کفتارهای شیطان بزرگ را اینچنین جسور و نترس کرده است که دست به اعمالی این چنین خطرناک می‌زنند.
چرا این جماعت سفیه نمی‌خواهند بفهمند که همانطور که اسرائیل با ما سر سازش و دوستی ندارد، آمریکا هم سر سازگاری ندارد، اروپا هم دلسوخته‌ی ما نیست و هرگز با ما متحد نمی‌شود یا واسطه‌ی احقاق حق ما نمی‌شود. افسوس که این جماعت هرگز نمی‌فهمند‌.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۹ ، ۲۱:۴۵
صالحه

ما از اولش هم از کرونا نترسیدیم. ما که میگم یعنی خودم و شوهرم و خانواده خودم. از اولش هم یه سری چیزا عجیب بود. اینکه چرا بعضی از دوستانمون در مناطق مختلف شهر، چندتا چندتا عزیزانشون رو از دست میدن. بعضی‌ها هم مثل ما، حتی یک نفر از فامیلامون از کرونا از دنیا نرفت و اگر کرونا گرفتند به راحتی خوب شدند. شاید یه روزی بیاد که دیگه افشای یه سری اطلاعات سوخته، ضرری به کسی نزنه بعد اونوقته که معلوم میشه چه دست‌هایی پشت پرده بود که این مردم رو دچار خطای محاسباتی کنه. به جای اینکه میوه و گوشت ارزون بشه تا همه بتونند به سلامتی‌شون بیشتر اهمیت بدن و سیستم ایمنی بدنشون رو تقویت کنند، قیمت کالاهای اساسی رو دوبله سوبله و حتی بیشتر کردند. به جای اینکه مردم رو به ده دقیقه ورزش توی خونه تشویق کنند تا ظرفیت تنفسی‌شون افت نکنه، مدام اون‌ها رو به استفاده از شوینده‌ها و مواد ضدعفونی کننده به صورت افراطی سوق دادند. و خیلی چیزای دیگه.
مردم رعایت می‌کردند. خیلی بیشتر از مردم بقیه جاهای دنیا ولی وقتی مشکل از بالا باشه، وقتی خائنینی مثل ملک‌زاده داخل وزارت خونه و سیستم بهداشت و درمان، تارهای عنکبوتی‌شون رو همه جا کشیده‌ باشند، تا وقتی این خونه‌های عنکبوتی نفاق پا برجا باشتد و پیوستگی با جبهه غرب و عدم اتکا به ظرفیت‌های داخل کشور و جوانان مومنِ انقلابی، نگاه غالب "مدیران میانی نظام" باشه، مشکلی حل نخواهد شد ولو اینکه رهبری نظام گلویش را پاره کند. ولو اینکه وزیر بهداشت با دلسوزی از مردم و زیر دستانش خواهش و التماس کند که چنین کنید و چنان.
چقدر این نفاقِ منافقین حرکت ما را کند کرده در طول این چهل سال، خدا می‌داند. در گام دوم این شجره خبیثه باید نابود شود الّا و لابد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۹ ، ۱۴:۱۹
صالحه
اگر می‌توانستم از دنیا سه چیز را پاک کنم؛ آن سه چیز این‌ها بودند:
جهل، عناد و تنبلی
اگر جهل نبود، همه‌ی انسان ها به وضوح حق و حقیقت و منفعت واقعی خود را می‌شناختند.
اگر عناد نبود، بر آنچه می‌دانستند سرپوش نمی‌گذاشتند و با آن مخالفت نمی‌کردند.
اگر تنبلی نبود، به سوی راه درستی که می‌شناختند حرکت می‌کردند و رنج‌های مسیر را به جان می‌خریدند.

بدم میاد از تفکرات اونایی که خودشون رو می‌زنند به اون راه و مدام میگن: فلانی دخترزاست. فلانی چقدر بیچاره است چون پسر نداره. انگار نمی‌دونند که خداوند صلاح بنده‌هاش رو بهتر از هر کسی میدونه.
اما بیشتر بدم میاد از تفکرات اونایی که میگن: دوست دارم پسر دار بشم که سرباز امام زمان بشه.
مگه دخترات نمی تونند سرباز امام زمان بشن؟
مگه سربازی حضرت حجت دختر و پسر و زن و مرد داره؟

نمی دونم چرا واضح نیست برای بعضی‌ها؟ ما یک صراط مستقیم داریم که از مو باریک تره.
تفکرات و اعتقادات ما هم باید ناظر به تکالیف عملی باشه. نه اینکه ذهنی محض باشه.
 پس همه‌ی تفکرات و اعتقاداتمون رو باید خوب بسنجیم و محک بزنیم.
یا درستند و در صراط مستقیم نگهمون می‌دارن یا نه.
دیگه بینابین درست و غلط نداریم.
خیلی واضحه!
نه؟!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۹ ، ۱۳:۵۳
صالحه

چهارشنبه رفتم بیمارستان، بخش کرونا، به عنوان نیروی جهادی.
فقط بخشی که من رفتم، یعنی آی‌سی‌یو۳ و پست آی‌سی‌یو۳ حدود ۲۵ تا مریض داشت. بقیه بخش‌ها هم شدیدا شلوغ و پر بود.
تخت شماره یک، آقایی بود که تازه اومده‌بود. حالش نسبتا خوب بود. تخت شماره دو و نُه ماسک اکسیژن پرفشار داشتند که نباید ازشون جدا میشد. تخت شماره سه، یک خانم سرطانی بود که کرونا هم گرفته بود و چون بار دومی بود که به سرطان مبتلا شده بود، حسابی ضعیف شده بود و به خاطر شیمی درمانی مو نداشت. افتاده بود رو تختش و حسابی حالش بد بود. تخت چهار، یک سادات خانمی بود که حالش چندان خوب نبود ولی به نظرم با کمی مقاومت میتونست برگرده خونه. تخت پنج یک آقای ساکت و صبور. تخت شش یک دختر جوان که بعد از خیانت نامزدش، بدنش قاطی کرده بود و این وسط کرونا هم شده بود قوز بالا قوز. تخت هفت، یک آقایی بود که آروم بود و از کسی چیزی نمی‌خواست. تخت هشت، یک پیرزن که انتوبه شده بود و انگار که محتضر بود. تخت نه که گفتم، دهنش زخم شده بود از بس اکسیژن با فشار میومد. تخت ده، حالش خیلی بد بود‌. انتوبه شده بود و برای همین بدنش آب شده بود و غرق شده بود توی تخت. تخت یازده، هم اصلاحالش خوب نبود. دستگاه‌‌هایی که بهش وصل بودند مدام آژیر می‌زدند و چراغ چشمک‌زن قرمزشون روشن و خاموش میشد. امّا تخت دوازده، یک خانم حدود ۶۰ ساله بود که حالش نسبتا خوب بود خدا رو شکر و کارهاش رو خودش می‌کرد. تخت سیزده هم، یک پیرمرد که نیاز به کمک داشت اما ظاهرا وخیم نبود اوضاعش. تخت‌های بخش پست اکثرشون حالشون وخیم نبود. فقط یکی از پیرزن‌ها که ترک‌زبان بود و ما چیزی از حرفاش نمی‌فهمیدیم، مدام بی‌قراری می‌کرد و می‌خواست آنژیوکت رو از دستش در بیاره. به خاطر این کاراش دستش رو به تخت بسته بودند. به دوستانم می‌گفتم منم اگه جاش بودم تا الان هزار بار آنژیوم رو کنده بودم. یادش به خیر واسه زایمان دومیم، چقدر به پرستارها غر زدم به خاطر آنژیوکت. خیلی درد داره.
من اونجا چیکار کردم و چی یاد گرفتم؟ اگه کسی نفسش می‌رفت می‌رفتیم جاش رو تغییر می‌دادیم و بهش می‌گفتیم نفس عمیق بکشه و من گاهی ماساژشون می‌دادم که درد عضلانیشون کمتر شه. کیسه سوند رو خالی می‌کردیم یا لگن‌ها رو می‌بردیم خالی می‌کردیم. البته قسمت نشد پوشک عوض کنم ولی اصولش رو هماجان بهم یاد داد. هما تقریبا همه چیز بلد بود. به زور و اصرار باید چیزی ازش یاد می‌گرفتم. به زور ازش غذای بیمار رو می‌گرفتم‌ که بهشون بدم. تقریبا کار خودجوشم این بود که بین تخت‌ها راه برم ببینم کسی چیزی می‌خواد یا نه. یه نفر می‌خواست انحنای تختش رو تغییر بده. یه نفر وسایل شخصیش می‌خواست. یه نفر چسب مچ دستش چسبیده بود به پلاستیک غذاش و چون دستاش پر سوزن و ... بود، ازم کمک خواست. یعنی در همین حد کوچیک.

یادمه سر زایمان اولم چقدر پرستاری که با بی‌میلی بهم کمک کرده بود برای نشستن، حالِ دلم رو بد ‌کرده بود. آدم وقتی مریض میشه گاهی یه کار کوچیک براش سخت و سنگینه. پرستارها هم که معمولا از شدت کار، خسته اند. به نظرم ما نیروهای جهادی باااید این کارها رو کمکشون انجام بدیم.
اون موقع که تو بیمارستان بودم احساس می‌کردم این کارها خیلی شبیه مادری کردنه. پرستاری و دکتری خیلی شباهتی به مادری کردن ندارند. مادرها هیچ‌وقت مثل دکترها بیماری رو تشخیص نمیدن و بعدش نسخه بنویسن و از بقیه بخوان که برای بیمارشون دارو بخرند، دمنوش و سوپ و عصاره درست کنند. بازم شباهت مادرها به پرستارها بیشتره اما مادرها هیچ وقت قرص‌ها و داروهای بچه‌شون رو براش توی یک ظرف نمی‌ریزند و خشک و خالی دم دستش نمی‌ذارن. اونا خودشون میرن به بالینش و قرص‌ها رو همراه یه لیوان آب دستش مریضشون میدن. مادرها هرجا که زندگی کنند، اونجا رو خونه میبینند. براشون تمیزی محیط خیلی مهم هست. نه تنها تمیزی بلکه نظم بصری محیط هم مهم هست. براشون پاکیزگی لباس و بدن نه تنها خودشون، بلکه بیمارشون هم مهم هست. عشق، اون چیزیه که مادرها رو وادار می‌کنه غذا رو توی دهن مریضشون بذارن. اونا نمی‌ترسن از اینکه خودشون مریض بشن.
مادری مقدس هست یعنی همین.
احساس مادرانه‌ی من، یعنی وقتی که دلم می‌خواست به همشون بگم شما زود خوب می‌شید و میرید خونه. احساس مادرانه و دخترانه من، من رو به تخت ۸ کشوند تا براش یک بار اشهد بگم. اصلا تو حال خودم نبودم. تنها مریضی بود که براش اشک ریختم. اون پیرزن همون شب بعد از رفتن ما از دنیای مادّی پر کشید. اون شب، تخت شماره سه هم رفت. تخت شماره یازده هم رفت و من نبودم
من نبودم و دلم هم نمی‌خواست وقتی میرم بیمارستان، رفتن کسی رو ببینم... نه اینکه از میّت بترسم اما دلم نمی‌خواست نبودنشون رو ببینم.
دلم می‌خواد یه روز هم برم سردخونه یا غسال‌خونه. منتها دلم می‌خواد اونجا بشینم براشون قرآن بخونم. بدون خجالت، بدون گریه. باهاشون حرف بزنم. باهاشان دوست بشم...


این اتفاقات قرار بود کمی زودتر بیافته. قرار بود من زودتر برم بیمارستان یعنی فروردین ماه. اما نشد‌. حال روحی مامانم رو مساعد نمی‌دیدم که ازش بخوام بچه‌هام رو نگه‌داره. این سری هم قبل از رفتنم داستان‌های ناگواری بین من و مامان پیش اومد که گفتن نداره. اما خدا رو شکر این بار اونا بدون اینکه بدونند من کجا می‌خوام برم اومدند و بچه‌ها رو بردند بیرون. الان دیگه خوب میدونند که من و خصوصا مصطفی که سرش شلوغه نمی‌تونیم برای بچه‌ها سرگرمی زیادی ایجاد کنیم. مخصوصا که بابا الان یه روز در میون میره اداره و حسابی سرش خلوته و خودشون دوست دارند دور و برشون با نوه‌هاشون شلوغ بشه. بر همین اساس امیدوارم بازم این موقعیت پیش بیاد که بتونم بی‌دردسر و حاشیه برم و بیام. هرچند که این خوان رحمت فقط یک هفته دیگه گسترده است و بعد جمع میشه. امیدوارم روز حسرت، پشیمان و درمونده نباشم. روزی من فقط پشت جبهه و حمایت از همسرم بود و همین چند ساعت... حیف.

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۹ ، ۱۶:۱۷
صالحه

همراهی‌های همسر
یکی از دوستان گفتند از همراهی‌های همسرتون ننوشتید. راست میگفت. نگفتم که همیشه هر روز صبح نون می‌خره و گاهی خودش رو مجبور می‌کنه که بنشینه و با ما صبحانه بخوره حتی اگر میل نداره‌. نگفتم که هر وقت بهش زنگ میزنم، احساس می‌کنم چقدر با محبت جوابم رو میده. هیچ وقت من رو پشت خط نگه نمی‌داره. هیچ وقت اگر تماسم رو از دست بده، برای زنگ زدن معطل نمی‌کنه. اگر پیام بدم سریع جواب میده. اگر بگم چیزی بخر، یادش نمیره. معمولا بهش نمی‌گم نرو. اما اگرم بگم فلان‌جا نرو، یه جوری جوابم رو نمیده که قلبم بشکنه. هر وقت بگم دوستت دارم، بهتر از من بهم جواب میده. اگر بهش توجه کنم، نگاهش رو از من دریغ نمی‌کنه. این چند وقت می‌گفت دست به ظرف‌ها نزن، من می‌شورم و مردانه می‌شست. می‌گفت جارو نزن و مردانه جارو می‌کرد‌. می‌گفت مرتب نکن و در حد توان وسایل رو جمع می‌کرد. همسرم مرد خیلی خوبیه. وسط همه‌ی مشغله‌هاش، همیشه شب‌ها بی‌برو برگرد یادش نمیره که زباله‌ها رو از خونه ببره و احتمالا فقط بچه‌دارها میدونند که من از چی حرف میزنم.
اما مهم‌تر از همه‌ی خوبی‌هاش اینه که دلم به دلش و دلش به دلم وصله. توضیح پروفایل‌ من اینه: مرا تا دل بود، دل‌بر تو باشی💗. بعضی‌ها فکر می‌کنند این فقط یه جمله عاشقانه و برای شوآف و فخرفروشیه اما به نظر من، دل خیلی مهمه. اگر اون روزی که اومد خواستگاریِ من، هیچ‌چیز، از خانواده و خط و ربطش، موقعیت تحصیلیش، پول نداشته خودش و پدرش یا چهره‌ش، هیچ‌کدوم دلم رو خوش نکرد، اما یه چیز آرومم می‌کرد و اون دل بود. دلِ دوتامون مطیع یک رهبر بود...
یادمه اون روزا چقدر این نوای میثم مطیعی رو توی خونه بلند بلند می‌خوندم: ای حسرت جان و تنم، تنها دلیلِ بودنم... آه ای شهادت العجل... چشم من و امر ولی، جان من و سید علی...
تا کور شود هر آن کسی که نمی‌تونه ببینه. تا کور بشه دشمن ولایت... دشمن امام حسین...
یاس فلسفی
یادش به خیر. اون هفته‌ای که حالم خیلی بد بود، به یاس خاصی دچار شدم. پیام‌هام به همسرم تو اون شرایط خیلی جالبه. براتون اینجا میذارم که بخونید:
[۱۱/۷،‏ ۱۲:۲۱] صالحه: نمی‌دونم چرا، احساس میکنم تبدیل به یه پوسته شدم.
هیچی توم نیست
[۱۱/۷،‏ ۱۲:۲۲] صالحه: هرچقد می‌خوام بفهمم قبلا چطوری اونطوری بودم که قبلا بودم نمیتونم
[۱۱/۷،‏ ۱۲:۳۰] صالحه: ای کاش می‌تونستم تصور کنم که همه‌ی کارها رو میتونم بدون تو انجام بدم
[۱۱/۷،‏ ۱۲:۳۱] صالحه: ای کاش میتونستم واقعا همه‌ی کارها رو بدون کمک تو انجام بدم و میدادم
[۱۱/۷،‏ ۱۲:۳۲] صالحه: اعصابم خورده. آدما واسه چی ازدواج می‌کنن آخه. ای کاش معنی ازدواج و زندگی مشترک رو نمیفهمیدم. حیف که میفهمم بدبختانه
[۱۱/۷،‏ ۱۲:۳۲] صالحه: بعدش دیگه به بودن و نبودنت اهمیتی نمیدادم، تو هم به جنگ و پیکارت میرسیدی
[۱۱/۷،‏ ۱۲:۳۶] صالحه: یا ای کاش میشد آدما تفریحی با هم بودن، هر وقت دوست داشتند و توی دنیا مفهومی به نام تعهد وجود نداشت. آدم متعهد و غیر متعهد نداشتیم توی دنیا. همه تک تک زندگی می‌کردند، زندگی ها تک نفره بود.
[۱۱/۷،‏ ۱۲:۳۸] صالحه: بچه‌ها نیاز به مادر نداشتند، نیاز به پدر نداشتند. چیزی به اسم این دوتا وجود نداشت. تک سلولی تکثیر میشدیم... فرآیندش فرق می‌کرد اصلا که آدما بعدا احساس نکنن که تنها هستند
[۱۱/۷،‏ ۱۲:۴۰] صالحه: از اول چیزی به اسم با هم بودن معنی نداشت. مثل قطره‌های دریا کنار هم بودیم نه مثل حیوانات . مثل برگ‌های درختا و درختای جنگل کنار هم بودیم نه مثل قلم و کاغذ که برای معنا داشتن به هم دیگه احتیاج دارن.
اما بعد از همه‌ی اون اتفاقات، صبر جدید و الهام جدیدی به قلبم وارد شد. گفتم: من توی جهاد خودم هستم. مصطفی‌ هم جهاد خودش رو داره. نباید جهادش رو به خاطر جهاد خودم مختل کنم. یه آرامشی به دست آوردم که الان حتی اگر ده تا بچه‌م رو از دست بدم، دلم نمی‌خواد دست از تلاش بکشم. یه آرامشی که حتی اگر خدا به من فقط همین دوتا داده و بخواد همین دوتا رو ازم بگیره و دیگه هم بهم بچه نده *۱، فقط میگم: خدایا نذر تو بودند، تقبل منا هذا القلیل. من دلم می‌خواست کمّاً و کیفاً در خدمت تو باشم، عبد تو باشم، مطیع نایب امامت باشم... نشد، تقبل منا هذا القلیل.
عشق
اون چند روز یاس فلسفیِ من نتیجه‌ش این بود که دلم فقط مرگ می‌خواست. دلم نمی‌خواست این جاده رو ادامه بدم. اما یادم رفته بود که عشق! عشقم را باید در صراط مستقیم فریاد بزنم. بلند بلند ترانه عاشقی بخوانم تا خودم! همسرم و بچه‌هام و همه‌ی دور و اطرافیانم یادشون نره که ما واسه‌ی چی اینجاییم!
ای حسرت جان و تنم رو باید می‌خوندم. چشم من و امر ولی، جان من و سید علی رو باید می‌خوندم...
فردای اون روز و شبِ کذایی، اذان مغرب رو که گفتند، بلند بلند خودم اذان و اقامه گفتم.*۲ دخترم داشت بازی می‌کرد، نگاهم کرد. زینب بغلم آرام بود. و من ادامه میدادم: استغفر الله من جمیع ما کره الله، استغفرالله ربی و اتوب الیه، ان صلاتی و نسکی و محیای و مماتی لله ربّ العالمین. بذلک امرت و انا من المسلمین.

دلم می‌خواد مرتب تکرار کنم: اشهد ان لا اله الا الله... اشهد ان لا اله الا الله. اشهد ان محمدا رسول الله... اشهد ان محمدا رسول الله. اشهد ان علیا ولی الله... اشهد ان علیا حجت الله‌‌‌‌. اونوقت شبا که ساعت نزدیک ۹ میشه همه آروم زیر لب تکرار کنیم: یا محمد یا علی، یا علی یا محمد، اکفیانی، فانکما کافیان و انصرانی فانکما ناصران؛ یا مولانا یا صاحب الزمان، الغوث الغوث الغوث، ادرکنی ادرکنی ادرکنی الساعه الساعه الساعه العجل العجل العجل. فقط وقتی هر دوتای این کارا رو انجام بدیم ربط بین اونی که شهادت به حقانیتش میدی و ازش کمک می‌خوای معلوم میشه.
دلم می‌خواد هر وقت سخنرانیِ حضرت آقا بود، همسر خونه باشه، دور هم بشینیم و بیانات آقا رو گوش بدیم. بچه‌هامون یاد بگیرن یادداشت بردارن از حرفاشون. یه بار که آقا امر کرد، برای ابد الدهرشون اون فرمان رو نافذ ببینند اینقدر که مطیع باشن.
پاسخ عاشقانه
اون اذان گفتن من عجیب بود حتی برای خودم. ولی الان میفهمم که عجیب نیست. آدم وقتی کسی رو دوست داره باید داد بزنه و بهش بگه که دوستت دارم. وقتی سکوت می‌کنم و به همسرم نمیگم که چقدر دوستش دارم، حالم بده، افسرده و پژمرده میشم. اما وقتی میگم بهش "دوستت دارم"، اون جوابم رو میده. حالا هم اگر من بگم "یا صاحب الزمان! من تو رو دوست دارم، هر کاری نائبت بگه حاضرم انجام بدم، تا تو یک دقیقه زودتر ظهور کنی" امام زمان میشنوه و جوابم رو میده. یک عمر توی اذن دخول به حرم امام رضا خوندم:
اللهم انی اعتقد حرمه صاحب هذا المشهد الشریف فی غیبته کما اعتقدها فی حضرته و اعلم ان رسولک و خلفائک علیهم السلام احیاء عندک یرزقون، یرون مقامی و یسمعون کلامی و انک حجبت عن سمعی کلامهم و فتحت باب فهمی بلذید مناجاتهم.
چرا قاعده به این سادگی رو نفهمیدم که همونقدر که من از جواب ابراز علاقه‌م به همسرم، انرژی میگیرم، صدها هزار برابر، از جواب سلام و ابراز ارادتم به پدرانِ معنوی و سرورانِ دنیا و آخرتم انرژی میگیرم. چه اشتباه و حسرتی...
وقتی بلند میگم اشهد ان محمدا رسول الله؛ اشهد ان علیا ولی الله؛ دلم می‌لرزه، صدام می‌لرزه؛ این همه عشق رو چرا توی دلم زندانی کردم؟ چرا؟ مگه دوران بنی امیه و بنی عباسه؟ چرا نگفتم؟ مگه انقلاب نشده برای همین چیزها؟ برای نان و آب و نفت انقلاب نکردیم که! برای همین عشق‌ها بود... عشق‌هایی که بخش عظیمی از حافظه‌ی تاریخی ما پر شده از شعائرشون اما متاسفانه فراموش می‌کنیم با چه عشقی اونا رو تکرار می‌کردیم... عشق‌.
دل‌
مرا تا دل بود، دل‌بر تو باشی💗. اولش دل من و دل همسر، به هم گره خورد، شد یه بخش ارزشمندی که قابلیت رویش داره، قابلیت زایش و تکثیر داره. ما اولین بخش از جبهه و صف پیوسته‌‌ای هستیم که بر پایه ایمان و ولایت رسول و اهل بیتش، در مقابل جبهه کفر قراره ایستادگی کنه. ما باید هر چقدر که می‌تونیم، از درون و بیرون، جبهه رو گسترش بدیم و پیوستگی‌های اون رو محکم‌تر و منظم‌تر کنیم. این وظیفه‌‌ی ماست. وظیفه‌ی ماست.‌ وظیفه‌ی ماست.
حالا دیگه هر چیزی که پیش بیاد مهم نیست.‌ الا ان اولیاء الله لا خوف علیهم و لا هم یحزنون.*۲


*۱: وقتی کتاب "من میترا نیستم" رو خوندم به این نتایج رسیدم. الحمدلله.

*۲: وقتی بچه‌ها به دنیا میان باید حتما براشون اذان و اقامه بگیم.
*۳: یادش به خیر، سال ۹۸ که سیل اومده بود و همسر می‌خواست بره کمک، هفت ماهه باردار بودم. چقدر سختم بود تنها موندن. دلم نمی‌خواست بره اما نمی‌گفتم نرو. دلم نمی‌خواست کافر بشم. تفال زدم به قرآن. این آیه اومد. چقدر گریه کردم...

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۹ ، ۰۰:۳۲
صالحه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۱ آبان ۹۹ ، ۱۰:۳۳
صالحه

مادر و پدرم خیلی امام رو دوست داشتند. خیلی زیاد... اما اون حجم از عشق انگار به امام بعدی منتقل نشد. بیشتر با پای عقل دنباله رو ایشون شدند. ما معمولا خلاصه بیانات آقا رو بالاجبار به خاطر اخبار دیدن پدرمون میشنیدیم ولی می‌تونم بگم من با هیچ احساس و رفتار غلیظی مواجه نشدم که از سمت خانواده به من خط و ربط بدهد.
برای من، این ماجرا بیشتر شبیه یک جرقه درونی بود. شبیه شعله‌هایی دوست‌داشتی با رنگ‌های پاییزی که از درون کالبد سرد و بی‌روح دخترکی، زیر گونه‌هاش، رنگ سرخ پخش می‌کند. هر قطعه هیزمی که پای اون آتش ریخته شد، هدیه‌ای آسمانی بود، اما بعضی از صحنه‌ها و اتفاقات رو از خاطر نمی‌برم.
یادمه خونه عموی کوچکترم بودم. داشتم بازی می‌کردم. ناگهان چشمم افتاد به صفحه تلویزیون. چهره آقا رو دیدم با همان قاب بندی پرده‌های آبی حسینیه امام خمینی. یکی دوسال بود که برگشته بودیم ایران و مدتی زیادی نبود که حرف‌های آقا و این قاب را توی اخبار می‌دیدم. با این حال، این بار فرق داشت. یک تلنگر درونی خوردم: "تو چرا هیچ‌وقت نمی‌نشینی پای حرف‌های این آقا؟"
انگار یک طلب توی دلم بود. انگار برام مهم بود که هرچی رهبرم می‌خواد بشه.
یادمه توی مدرسه‌مون اولین بار اهمیت اثبات ولایت‌فقیه رو با اومدن یه حاج‌آقای جوان و خوش‌سیما فهمیدم. گرچه بهم جواب‌های درست و درمانی هم نداد. یادمه بعدا خودم خیلی چیزا خوندم و یکی از اون‌چیزا وبلاگ اسکالپل بود که پر بود از تحلیل‌های انقلابی و کری‌خوانی و یه قلم جذاب و برنده. همایش ولایت فقیه دکتر غلامی رو رفتم و کلش رو یادداشت‌برداری کردم. (کاری که معمولا از سر تنبلی هیچ‌وقت نمی‌کنم) یادمه این‌ها رو...
و یه چیز مهمی که بود این بود که من قرآن زیاد می‌خوندم. احساس می‌کردم هرچی که این آقا میگه، من یه جایی قبلا شنیدم. نمی‌دونم این احساس چقدر واقعی بود اما یه حس درونی من رو به این دو مرد بزرگ پیوند داده و هنوز هم میده. دو سه سال هست که کار مهم من خوندن کتاب‌های اوناست. فهمیدن حرفاشون و حل کردن مسائل از دریچه نگاه اون‌ها. خوندن کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن، روح توحید، نفی عبودیت غیرخدا، خون دلی که لعل شد و بررسی نگاه حضرت آقا در مسائل اقتصادی و نظریه اقتصاد مقاومتی ایشون و نگاه تفسیری و تحلیلی‌شون به قرآن... اینا خیلی جذاب هستند و من رو از سیاسی کاری دور می‌کنند و اینطوری بیشتر عمق می‌گیرم. شاید فعلا وظیفه‌ی منِ مادر و همسر و فرزند و خواهر و یک دوست و یک عضو کوچک جامعه، همینه... همین.


پ.ن: این چالشی هست که وبلاگ ارزشمند باید موسی شوم شروعش رو کلید زده. از وبلاگشون خی لی خوشم اومد ولی نتونستم لینک بدم. بلاگفا با من لجه! کامنتام هیچ وقت ارسال نمیشه :)
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۹ ، ۰۹:۰۳
صالحه

از وقتی بچه بودم اینطور توی ذهنم شکل گرفته بود که پدر خانواده، از شنبه تا چهارشنبه یا پنجشنبه سر کار می‌رود و آخر‌ هفته‌ها را در کنار خانواده می‌گذراند. پنج‌شنبه عصر با آرامش عصرانه می‌خورند و تلویزیون می‌بینند و شب به مهمانی می‌روند یا میزبان میشوند. صبح جمعه در کنار هم صبحانه می‌خورند و اعمال مستحبی روز جمعه را به جای می‌آورند. نماز جمعه می‌روند و خریدهای خانه را انجام می‌دهند‌. به گشت و گذار یا یک پیک‌نیک کوچک در دل طبیعت می‌روند.
حالا که کرونا آمده، خیلی از معادلات ذهنی مرا عوض کرده اما همچنان فکر می‌کنم پنج شنبه‌ها و جمعه‌ها فرق دارند. خانواده در آن روز‌ها معنای دیگری دارد. باید کنار هم باشیم، مشغولیت‌های طول هفته را دور بریزیم و از بودن کنار هم لذت ببریم.
من تمام طول هفته منتظرم که آخر هفته برسد. بعد از ۸ سال زندگی مشترک، هنوز هم ذهن من عادت نکرده که بین زندگی یک طلبه‌ی جهادی و یک کارمند یا کسی که شغل آزاد دارد، تفاوت قائل شود. از همان روزها که اردوی جهادی و سیل و زلزله، عیدها و هفته‌ها و آخرهفته‌ها، همسرم را از من کیلومترها دور میکرد و من میماندم و مشکلات و بچه‌ها، از همان روزها باید می‌فهمیدم شنبه و جمعه برای یک نیروی جهادی با هم فرقی ندارد. دیر فهمیدم انگار...
از "زمان" دلگیرم که همیشه جمعِ دوست‌داشتنیِ ما را به هم می‌زند. انگار با من و بچه‌ها لج است. هول می‌زند که تند و تند جلو بیاید و بین ما فاصله بیاندازد. انگار خوشش می‌آید حرص من را دربیاورد. انگار دلش می‌خواهد وقتی از همسرم خداحافظی می‌کنم، انتظار را صدباره توی چشم‌های من تماشا کند. می‌داند من تمام طول هفته منتظرم...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۹ ، ۱۲:۴۱
صالحه

این روزا چیکار می‌‌کنم؟
با بچه‌ها سر و کله میزنم. گاهی یه چیز جدید درست می‌کنم و می‌خوریم. با آشپزی حال می‌کنم. اسنک درست می‌کنم از یه نیمرو ساده یا بادمجون سرخ‌کرده گرفته تا کیک یا رنگینک. یخچال رو مدیریت می‌کنم. نمازهام رو مدیریت می‌کنم. با دوستانم چت می‌کنم. به مادر و پدرا سر میزنیم. کلاس تیراندازی هم که برگزار نمیشه، توی خونه حوصله‌ام سر میره صبح تا شب.‌ کلی به همسرجان نق می‌زنم تا ما رو ببره بیرون یه هوایی عوض کنیم و انرژی پیدا کنیم با کرونا مقابله کنیم که خیلی وقتا موفق نمیشم! :)
توی خونه فایل‌هایی در خصوص "جایگاه زن" گوش می‌کنم و علاوه بر اون دوتا کلاس آنلاین دارم. یک کلاس دیگه هم ثبت نام کردم که هر هفته فقط یک جلسه هست و حسابی حال و هوام رو عوض می‌کنه. به جز افراد معدودی، دیگه کسی نمی‌دونه دارم کجا میرم و کلاس چی. مادر شوهرم هم که کلا به درس خوندن من حساسه. برای همین بهشون نمی‌گم چیکار می‌کنم. به دلایل دیگری هم به مادرم نمیگم چیکار می‌کنم. دلم می‌خواد همه‌چیز در سکوت برگزار بشه.
قرآن می‌خونم و خیلی هم با هدفون بلوتوثیم حال می‌کنم. مثلا موقع ظرف شستن، در حال گوش کردن فایل‌هام می‌تونم فکر کنم. وقتی دارم خونه رو مرتب می‌کنم، می‌تونم سر کلاس آنلاینم باشم! و این فوق العاده است! یا اگر یهو لازم باشه بچه رو عوض کنم یا موقع پخت و پز و ... مجبور نیستم نگران افتادن گوشی از توی گوشم و درست کردن اون با دستای کثیف یا خیس باشم. آره دیگه! اینم شده ابزار کار من! :)
همینا بود... روزام پر ابره که تند و تند داره باد میبردشون، گاهی هوا آفتابیه، گاهی ابری. ولی خوبه... قشنگه! باد اون بالاهاست. این پایین، سبزه‌زارِ آرام و نجیب وجود، در نسیمی ملایم خوش رقصی می‌کنه.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۹ ، ۱۴:۲۲
صالحه