صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۵۶۵ مطلب توسط «صالحه» ثبت شده است

دوستان مجازی مهربانم، من رو ببخشید اگر مطلب قبلی خاطرتون رو مکدر کرد. قصد من استفاده از راهنمایی‌های شما بود. من در مواجه با مشکلات زندگی همیشه دوست دارم راه حل اصلی رو پیدا کنم. همیشه از مسکّن‌های موقتی بیزار بوده و هستم.
نوشتن این مطلب من رو وادار کرد که خودم رو متعهد بدونم که محصول جدال‌های اخیر فکری و عملی زندگیم رو براتون مکتوب کنم. در تمام ۲۵ سال عمرم این اولین بار نبوده که دچار چالش شدم ولی این ۸ سال زندگی مشترک بود که به من یاد داد، چطور با چالش‌ها دسته و پنجه نرم کنم و مشکلات رو از سر راهم بردارم... بارها و بارها این کار رو کردم ولی حالا این مورد اخیر رو مکتوب کردم. برای اینکه حوصله‌تون سر نره، کم کم منتشرش می‌کنم.
حالا بذارید ببینیم اصلا چی شد که به این مساله فکر کردم؟ با خودم قرار گذاشته بودم که از روز پنج‌شنبه، بین الطلوعین رو بیدار بمونم و کارهام رو طبق برنامه‌ریزی پیش ببرم‌ ولی چون از ابتدای مهر ماه اتفاقات پیش‌بینی نشده زیادی رخ داده بود که ساعات خواب و بیداری و کارهام رو تحت تاثیر قرار داده بود، نتونستم بیدار بمونم و خوابیدم. اون روز، وقتی توی رخت‌خواب چشمام رو باز کردم و دیدم که نور خورشید با شدت و قوت داره می‌تابه؛ یک آن حالم اونقدر بد شد که دیگه هیچ‌چیزی نتونست حالم رو خوب کنه. مادر و پدرم ظهر اومدند منزلم و هر تلاشی برای خندوندن من ناکام بود.
فردای اون روز یعنی جمعه، شیطان دست از سر من و همسرم برنداشت. من دوست داشتم بریم بیرون اما نشد. چون یک عالمه خرید داشتیم و بعد هم مراسم بسته‌بندی و انتقال به فریزر و چون کار به شب می‌کشید، کلا بی‌خیالش شدم اما نمی‌تونستم خوشحال باشم. مخصوصا که همسر باز هم در طول شب، می‌خواست بره به یکی از جلسات کاری‌ش.
با خودم فکر کردم چرا اون همه‌ی روزها و ساعت‌های زندگیش باعث ترقیِ حرفه‌ایش میشه؟ چطور می‌تونه از تک تک لحظاتش حتی وقتی توی خونه، کنار ماست؛ برای پیشرفت خودش استفاده کنه؟ چرا اون می‌تونه ساعت‌های حضورش توی خونه رو به حداقل برسونه تا به کارش برسه اما من نه! منم دلم می‌خواست ادامه تحصیل می‌دادم، یک کار جذاب متناسب با توانایی‌هام پیدا می‌کردم اما حالا نمیشه. من باید دربست در خدمت خانواده باشم! از اون بدتر اینکه حتی برنامه‌هام برای فراهم کردن مقدمات تحصیلات عالیه هم دچار چالش جدی شدن. واقعا این انصاف نیست که همیشه باشی و قَدرِت رو هم ندونند. البته می‌دونم که مصطفی قدر منو می‌دونه اما بچه‌ها!!! وقتی میگه: "ای‌کاش مامانِ من یک کسِ دیگه‌ای بود"، حرصم درمیاد. چرا؟ چون نمی‌تونم مدام به ندای "مامان؛ مامان"ش لبیک بگم و چون از چند تا از برچسب‌هاش برای نشریه‌ی تولد همسر استفاده کردم و چون باهاشون به فروشگاه نرفتم برای خرید.
از اون گذشته حق ندارم یک ساعت مثل یک مدیتیشن طولانی فقط به یانگوم و زندگیش فکر کنم. فکر نکنم شکنجه از این سخت تر باشه که در طول ۶۰ دقیقه سریال، ۶۰ بار بچه بیاد پیشت و بگه: "مامااان..."

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۹ ، ۰۵:۴۸
صالحه

آیا شما هم از اون خانم‌هایی هستید که...
تا زمانی که با همسرتون نامزد بودید، ایشون مثل افسر مینجانگو حاضر بود هر فداکاری‌ای رو براتون انجام بده و به خاطر شما از کارش استعفا بده و تا قله قاف هم باهاتون بیاد...
اما حالا که ازدواج کردید:
وقتی باهم نشستید و دارید چای می‌نوشید، سریع چایش رو تموم می‌کنه و زود پا میشه میره.
وقتی سر سفره غذاش رو قبل از شما تموم می‌کنه، به حساب خودش که می‌خواد کمکتون کنه شروع می‌کنه به جمع کردن سفره، در حالی که شما هنوز میل دارید و می‌خواهید ادامه بدید.
وقتی کلاس درس یا ورزش دارید و از قبل بنا بوده در ساعت‌های کلاستون، بچه‌ها رو نگه‌ داره اما به خاطر جلسه‌ی خودش، از شما می‌خواد که یا کلاستون رو نرید یا به مامانتون بگید بیاد بچه‌ها رو نگه‌ داره یا خودتون یه راه حل دیگه‌ای پیدا کنید.
وقتی باهاش مشورت می‌کنید و میگید که می‌خواهید ادامه تحصیل بدید و اون تشویقتون می‌کنه اما به محض اینکه شروع به مطالعه می‌کنید برای قبولی در آزمون تحصیلات تکمیلی، حمایتی دریافت نمی‌کنید و آثار نارضایتی رو مشاهده می‌کنید.
وقتی که همیشه همیشه همیشه خونه رو مثل دسته گل نگه‌ می‌دارید و ظرف‌ها و آشپزخونه و فرش‌ها و وسایل خونه، مرتب و تمیزند، اما یه روز جمعه که ازش می‌خواهید، کمکتون خونه رو جارو برقی بکشه، شوخی یا جدی میگه: این وظیفه توئه.
وقتی که میدونید زمانی که خودش سر کار هست، ساعاتی رو داره که خلوت و تنهاست و می‌تونه با تمرکز کتاب بخونه و یا کار مورد علاقه و نیازش رو انجام بده، اما شما در شبانه روز، حتی وقتی بچه‌ها خوابند، به سختی می‌تونید خلوت داشته باشید برای انجام فعالیت‌هاتون.
وقتی که کل هفته در و دیوار رو نگاه می‌کنید اما می‌دونید همسرتون بنا به اقتضای شغلی، هر هفته کلی آدم و مکان جدید رو کشف می‌کنه و اون آخر هفته خسته است و دلش می‌خواد خونه بمونه، اما شما دلتون کوه و دشت و دمن می‌خواد.
وقتی که اون بهتون می‌گه: "تو ایده‌آلی" ولی این جمله براتون از صدتا فحش بدتره چون حتی یک ذره از وضعیتتون رضایت ندارید.
در این مواقع باید چه کرد؟
پیشنهاد شما چیه؟

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۹ ، ۱۴:۴۲
صالحه

 یه عزیزی گفتند تولد در ماه صفر؟ اینو بگم که تولد آقا مصطفی عملا اسمش تولد نبود. من بودم و خودش و دوتا دخترا و مامان و بابام و دخترخاله‌ام که در چند روزی که شوهرم ماموریت کاری بود، زحمت کشید و اومد پیشم تا تنها نباشم. همین ۷ نفر بودیم. شوهرم خودش برای خودش کیک خرید و نه دست و شادی و نه دعوت و مهمانی. کلِ کار فورمالیته بود که فقط یه بهانه باشه که من بگم: "به یادت بودم"
چیزی که من می‌دونم اینه که شادی حلال (حتی در قالب تولد) حلاله. شادی آغشته به حرام هم در هر شرایطی حرام و گناهه و اصلا محرم و صفر و غیر محرم و صفر نداره. صرفا اون ایام خاص شهادت و دهه محرم و فاطمیه است که واقعا انسان عزاداره و چون قلبش محزونه، حتی دلش نمیاد یه کیک ساده بخوره. اما مگه پیش نیومده برای شما که وسطای ماه محرم یا صفر یه شکلات باز بکنید و بذارید دهنتون. نشده؟

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۹ ، ۰۹:۴۷
صالحه

در بحث ارتباطات که این چالش به نوعی باهاش ارتباط پیدا می‌کنه باید بگم که من از زمانی که به خاطر نمیارم کی بود، جمع پارادوکس‌ها شدم. خجالتی و بی‌پروا. بی‌مراعات و مبادی آداب. مهربون و بی‌خود و بی‌جهت بداخلاق. خوشحال و پژمرده. لوس و باحیا.
دخترخاله‌ام که بهم میگه دوقطبی :)
در نتیجه هرچیزی که در این چالش ثبت می‌کنم، ممکنه از حد فانتزی و تخیل فراتر نره.
در مورد تمام آقایون محترمی که این وبلاگ رو می‌خونند و لطف دارند، اگر متاهل باشند، ترجیح میدم با همسرانشون آشنا بشم (پشت هر مرد موفق یک زن موفق...) و با اونا گپ بزنم. اگر مجرد باشند، احتمالا خیلی حرفی برای گفتن ندارم‌. اصلا نمی‌دونم چه واکنشی دارم. واقعا نمی‌تونم پیش‌بینی کنم و تجربه نشون داده که ممکنه گند بزنم :) به جز در مورد آقای چارلی که زحمت قالب وبلاگم رو کشیدند، ازشون تشکر می‌کنم و میگم ناراحتم که نتونستم جبران کنم و از این حرفا... و به جز در مورد یکی از وبلاگ‌نویس‌هایی که _احتمالا خواننده وبلاگم نیست_ نمیدونم چرا همش به فکر اینه که بره خارج زندگی کنه. احتمالا اگر حرفش بیافته خیلی جدی باهاش بحث کنم.
اما در مورد خانم‌ها:
اگر دردانه خانم رو ببینم احتمالا یه ذره گپ می‌زنم و صمیمی که شدیم بهش می‌گم: لطفا منو ببر تبریز رو نشونم بده! بقیه حرفا رو تو راه هم می‌تونیم بزنیم. :)

با بقیه دوستان هم دوست دارم بیشتر آشنا بشم، یه موقعیتی باشه که حضورا با هم گپ بزنیم و چیزای جدید از هم یاد بگیریم. خانم‌ها: پیچک، صبا، پلک شیشه‌ای، مهتاب، هومورو، پرستوی عاشق، کوثر متقی، کاکتوس خسته، سرک خاتون، تسنیم و من... و سپیده و دلاشفت و خیلی‌های دیگه که برام کامنت میذارن و متاسفانه من نمی‌تونم مرتب بهشون سر بزنم یا کامنت‌هاشون رو به سرعت جواب بدم.
البته اگر مامان‌های این جمع رو ببینم احتمالا پاپیچشون میشم که چرا بچه بعدی رو نمی‌آورید؟ و این متاسفانه یک کرمِ خوش خط و خال و بسیار دراز هست که توی وجود منه و هیچ‌وقت ول‌کنِ ماجرا نیست. ازم نخواهید که بی‌خیال بشم چون دست خودم نیست :)
در مورد دو نفر اول که شدیدا دلم می‌خواد خونشون هم برم و مزاحمشون بشم. خیلی کیف میده که بچه‌هامون با هم بازی هم کنند.‌

امیدوارم که انتظار خاصی از من در این چالش نداشته باشید چون میدونم خیلی بی‌مزه بود :) ولی شما بنویسید. مطمئنم مثل من بی استعداد نیستید ;)


 پی نوشت 1: از آقای قلج خانی بابت راه اندازی این چالش بامزه خیلی ممنونم. امیدوارم اتفاق های خیلی قشنگی توی این چالش بیافته و همه مون کلی کیف کنیم.
پی نوشت 2: قطعا قطعا خیلی ها بودند و هستند که توی لیستم نیستند ولی واقعا به این معنا نیست که لذت هم صحبتی باهاشون برام کمه. اون شب که داشتم می نوشتم، خیلی تند تند نوشتم و حافظه ام یاری نکرد. خیلی بده که هی لیستم رو آپدیت کنم اما واقعا دلم نیومد نگم که خانم ها مروه و انار و اینک رو هم خیلی دوست دارم ببینم و باهاشون کلی گپ بزنم.
پی نوشت 3: می ترسم این پست چندین و چند پی نوشت دیگه هم بخوره از بس حافظه من قویه! با تشکر من رفتم تو افق محو شم.
۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۹ ، ۱۵:۲۹
صالحه

در طول یک ماه و اندی که گذشت و در واقع از ابتدای امسال در تدارک تهیه هدیه تولد همسرم بودم. ایده اصلی متعلق به دارن هاردی در کتاب اثر مرکب هست که هر روز پنج دقیقه به نوشتن یکی از ویژگی‌های مثبت همسرمون اختصاص بدیم و یک نشریه درست کنیم و بهش هدیه بدیم.
روز اول فروردین که نوشتن‌ من شروع شد، اوضاع خیلی خوب نبود. با همسرم دعوا می‌کردم که چرا اینقدر خونه نیستی و من رو دست تنها میذاری و میری. گاهی صدام رو بالا می‌بردم و داد می‌زدم. انرژی منفیم خیلی زیاد بود ولی باید می‌نوشتم چون تصمیمم رو گرفته بودم که امسال خوشحالش کنم. اولین یادداشت مربوط به این بود که تو خیلی مهربون و صبوری که بد اخلاقی‌های من رو تحمل می‌کنی و مقابله به مثل نمی‌کنی. البته این‌ها رو با جزئیات بیشتری نوشتم؛ طوری که موقع خوندن مشخص باشه از چه ایام و احوالی حرف می‌زنم. کم کم خاطراتِ من قشنگ‌تر و جالب‌تر و شیرین‌تر شد. دلیل اصلی‌ش این بود که از یه آدم منفی‌‌نگر و بداخلاق و ناراحت تبدیل شدم به یه آدم شکرگزار و مهربون که قدر زندگیش رو می‌دونه. حداقل توی نقش همسری اینطور بودم. دیگه فقط خوبی‌های همسرم رو میدیدم چون مجبور بود روزی پنج دقیقه الی یک ربع یه چیزی در موردش بنویسم. البته یه روزایی هم ننوشتم. یه روزایی پژمرده بودم. یه روزایی خسته بودم یادم رفت. اما در کل خوب بود. مهم‌ترین وقایع و اتفاقات ۶ ماه اخیر ثبت شدند. البته تمام خاطرات رو طوری نوشتم که اگر غریبه‌ای اونا رو خوند، خجالت نکشم به خاطر بعضی مسائل. در واقع زندگی هیجانات و حرارت‌های دیگه‌ای هم داره که انگار به ما یاد ندادند باید از اونا لذت ببریم. من اونا رو نوشتم...
کم کم کلاسور آ پنج خریدم و چندتا از عکس‌های اخیرمون رو انتخاب کردم و دادم چاپ. کلی استیکر و چسب براق و رنگی و طرح‌دار، کاغذ رنگی و کاغذهای مخصوص اسکرپ بوک و ... خریدم و بعضی‌ها رو هم از قبل داشتم. وسطای شهریور، متن نشریه رو ویرایش کردم و توی خونه بابام اینا پرینت گرفتم و شعر و جوک بی‌تربیتی هم توی نشریه نوشتم و کلی چیز میز دیگه. مثلا صفحه اولش یه کارت‌پستال سوره حمد گذاشتم. کارت دعوت عروسی‌مون و یه سری یادگاری دیگه توش گذاشتم و واقعا بی‌نظیر شد.
شب تولد همسرم هیچ کس به جز من براش کادو نخریده بود. برای سوپرایز کردنش از یک ماه قبل ازش می‌پرسیدم برای تولدت چی بخرم و چی دوست داری؟ اونم نهایتا گفت: انگشتر عقیق. از اول مهر هم رفت یک سفر کاری. در مدت نبودنش براش یک انگشتر عقیق خونیِ قاب صفوی خریدم. فکر نمی‌کرد کادوی دیگه‌ای هم در کار باشه اما هنوز جعبه انگشتر رو باز نکرده بود مامانم با شیوه مخصوص خودش ماجرای نشریه رو لو داد و گفت چرا اونو نیاوردی؟ این‌همه ما رو مچل کردی!!! منم که دیدم با این اوضاع دیگه نمی‌تونم بعدا سوپرایزش کنم از سر ناچاری آوردم ولی جالبیش این بود که نتیجه خیلی درخشان بود چون واکنش‌هاش همه توی فیلم تولدش ثبت شد. خیلی خنده‌دار بود که وقتی کلاسور رو باز کرد، از تعجب و خوشحالی زبونش بند اومده بود. صفحات رو ورق می‌زد و فقط تکرار می‌کرد: وااااای!!!! خانووووم!!!!
توی مسیر رفتن به سمت ماشین، می‌گفت این بهترین هدیه‌ای هست که توی تمام عمرش گرفته و جای تمام هدیه‌هایی که نگرفته رو براش پر کرده. حتی یه جورایی انقدر خوشش اومده بود که می‌گفت سال‌های بعد هم باید براش درست کنم. :|
از متن کتاب قبل از اینکه مقدمات خوابیدن فراهم بشه، فقط دو صفحه رو خوند. نشسته بود روی صندلی و با یه تمرکز خاصی خیره شده بود به صفحه نشریه، فروردین‌ماه. یهو دیدم اشک تو چشاش جمع شد. ازش گرفتمش و گفتم اصلا نمی‌خواد بخونی. بعد دوباره یه ذره دیگه هم خوند... تصمیم گرفتم راحتش بذارم تا توی آرامش اون رو بخونه.
دیشب کلا خسته بود و زود خوابید ولی آخرین دقایق بیداریش وقتی داشت دم دستشویی با فاطمه‌زهرا حرف می‌زد و اولین دقایق بیداریِ فرداش که داشت خداحافظی می‌کرد، نشون میداد که انرژیش به بالاترین حد ممکن رسیده‌. ولی راستش هنوز هم نمی‌دونم چقدر کار جالبی بود چون به جز این واکنش‌ها چیز خاص دیگه‌ای دریافت نکردم. حالا باید منتظر بمونم ببینم چه اتفاقایی در آینده می‌افته.

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۹ ، ۱۴:۲۷
صالحه

سالها روضه حضرت عباس علیه السلام میشنیدم ولی نمیفهمیدمش.
حتی شاید کمتر از شب‌های دیگه هم گریه می‌کردم.
برادری، مواسات و فداکاری و ایثار، مفاهیمی بودند که من هیچ درکی از اونا نداشتم. خیلی کم بود دور و برم. خیلی کم دیدم. شاید بشه گفت حتی تا سالها ندیدم. یه غریبگی خاصی بین من و حتی مفهوم مهمی مثل ولایت بود. اما کیه که گم‌شده‌اش همین چیزهای خوب نباشه. کم کم با چیزی مثل رابطه ولی‌امر و مومنین آشنا شدم. با شهدا آشنا شدم اما شنیدن کی بود مانند دیدن. من هیچ‌وقت از نزدیک فداکاری و یه همدل و همفکر واقعی، یه برادر حقیقی ندیدم که بتونم بفهمم رابطه بین حسین علیه السلام و برادرش چطور بود.
از خدا می‌خوام هر کسی توی زندگیش فداکاری ندیده ببینه. از خودگذشتگی ندیده ببینه. ایثار ندیده ببینه.
درک کردن این خوبی‌ها یعنی چشیدن عشق.
خدای مهربون کمکم کرد که امسال توجه کنم به اینکه یکی همین دور و برم هست که فداکار هست. که به واسطه رابطه ایمانی بین من و خودش، دلسوزی و برادری می‌کنه.
و من امسال یه طور دیگه ای روضه ها رو شنیدم و بهشون فکر کردم. 


از خدا می‌خوام، هرچیز قشنگی که از خدا می‌خواهید بهتون بده. حاجت‌هاتون روا.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۰۲
صالحه

میدان شوش کجاست؟

خیلی ها میگن همونجا که پر از معتاد و گداست.

من میگم اونجایی که پر از آدمای امیدواره که توی دلشون مدام می‌گن:

خدایا... یه نفر.... یه غذا...

دست خدا اینجا شده سقف آسمونش به خدا!

ای‌کاش آدما وقتی میان که کار خیر کنند، غرور کسی رو له نکنند.

ای کاش کسی رو دنبال ماشین گرون‌قیمتشون دوان دوان نکشونند.

خیلی سخته که زیر چراغ‌های این شهر، کار خیر رو درست انجام بدیم‌.

خیلی سخته... ماها باید از همه چیز استغفار کنیم.

یاد اون تیکه از فیلم خداحافظ رفیق می افتم:
دلم گرفته مرتضی... دلم گرفته... این همه چراغ توی این شهر... هیچ کدوم چشممو روشن نمیکنه! این همه چشم توی این شهر... مرتضی، هیچ کدوم دلمو گرم نمیکنه... مرتضی، اینجا همه میدوند که زنده بمونند! هیشکی نمیدوئه که زندگی کنه... این شهر همش شده زمین... دیگه آسمونی نداره این شهر... من دلم آسمون می‌خواد مرتضی... آسمون....
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۱۶
صالحه

محرم امسال رو چقدر دوست دارم. کرونا هم با تمام عیب‌هاش خیلی با ما بد تا نکرد.‌ یه کاری کرد که جوان‌های هیئتی دیگه تو هیئت‌ها کیپ‌ تا کیپ هم، عرق کرده و از خود بی‌خود شده سینه نزنند‌. یه ذره بشینند یه گوشه، با یه ذره فاصله از بقیه، توی خلوت به خودشون و عیب‌هاشون نگاه کنند، گوش کنند، فکر کنند، توبه کنند، تصمیم‌های جدید بگیرند...
محرم امسال، یه وبلاگ دیگه هم زدم که توش خودم باشم و خودم و تصمیم‌های جدیدم رو اونجا بنویسم. آخه انگار تصمیم‌های جدیدم خیلی با عقل مصلحت اندیش جور در نمیاد...
انگار از وقتی کلاس نظم شرکت کردم، ذهنم عادت کرده هرچی رو گوش دادم، پشت بندش یه تصمیم هم بگیرم. پشت بندش یه تجربه هم یادگاری بذارم...
اینجا تجربه‌هام رو می‌نویسم اما تو اون وبلاگ تصمیم‌هام رو. بهتر هم هست. آدم وقتی تصمیم می‌گیره، هزارتا حرف میشنوه:
_ حرفای گنده تر از دهنت نزن.
_ حالا نمی‌خواد از الان اینطوری بگی.
_ طمع نکن. به همینی که هستی قانع باش.
_ خخخخ از کجا مطمئنی بشه؟ یه جوری میگی انگار حتما اتفاق می افته.
_ یعنی می‌خوای بزنی روی دست من؟ غلطِ اضافی...!!!

_ لطفا تصمیم‌هات رو نگو. بذار هرکسی هرجور می‌خواد راهش رو انتخاب کنه. به افکار بقیه جهت نده.
_ حالا بچسب به زندگیت. تو جوانی، برای تو زوده.
و ...
محرم امسال توی هیئت‌ها جا برای دویدن و تفریح بچه‌ها زیاد شده ولی متاسفانه ترس از کرونا همین یه ذره دلخوشی رو هم از بچه‌ها می‌گیره. کاش یه ذره برنامه برای این طفلک‌ها می‌ذاشتن یا لااقل می‌ذاشتن تو قسمت‌هایی که خیلی جا زیاده، بازی کنند. نمی‌دونم حاج آقا پناهیان این همه میگه: ترس، ترس، ترس، پس چرا نمی‌گه: ترس از کرونا هم بده؟ شاید منتظره خودمون یه تصمیم‌های جدیدی بگیریم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۹ ، ۰۶:۵۸
صالحه

دیشب همسر با یه خبر خوش برگشت. خانم دوستش که بینایی یکی از چشماش رو از دست داده بود، بلاخره جواب آزمایش‌هاش اومد و معلوم شد که الحمدلله سرطان نداره. یه نفس راحت کشیدم. دوتا بچه کوچیک داره. دوتا دسته‌ی گل، یکی از یکی شیرین‌تر.
بهش گفتم: خانمِ علی خیلی زنِ خوبیه، اگر خدا می‌بردش یه راست می‌بردش بهشت.
چرا اینو گفتم؟ ماه قبل بود که جاریِ دوستم، که جوان بود و دوتا بچه داشت، با سرطان از دنیا رفت. همه پشت سرش فقط خوبی میگفتند؛ همه فقط براش دعا می‌کردند. خانمِ علی هم همینطور بود. نخبه علمی ولی پشت‌پا زده به همه افتخارات وهمی دنیا، متواضع و مهربان، یه همسر مطیع و فداکار، یه عروسِ نمونه، یه مادرِ کاربلد... کسی که دوست دارم بازم ببینمش و ازش بنده‌ی خوبِ خدا بودن رو یاد بگیرم.
به همسر گفتم: من اگه بمیرم مردم پشت سرم چی میگن؟
همسر گفت: همه میگن که چقدر زن خوبی بود‌.
اما فقط همین؟ همین؟
بازم ادامه داد و یه سری چیزا گفت ولی من اشک می‌ریختم و به آسمون‌ها فکر می‌کردم که خدا و ملائکه‌اش بهتر می‌دونند که من چه بنده‌ای هستم.
روبروم عکس حاج قاسم بود. به حاج قاسم فکر می‌کردم که چطور روی شهادت آدم‌هایی که میشناختنش حساب می‌کرد، همش به فکر اون دنیا بود.
مشکل من اینه که از نزدیک ترین آدم‌ها به خودم غافلم...
از دیروز یه تصمیم‌هایی گرفتم.
اینکه به بعضی‌ها بیشتر زنگ بزنم.
برای بعضی‌ها گاهی چایی بریزم و پای درد و دلشون بشینم.
اینکه اون غرور توی دلم رو خرد کنم. آدم‌ها رو ساده صدا کنم... بی تکلف با مهربونی.
چقدر این کارها ساده‌اند ولی من نکردم. تازه فهمیدم آدم‌ها برای اینکه بتونند دیگران رو دوست داشته باشند؛ به همین کارهای ساده و سادگی‌ها نیاز دارند. و من تازه فهمیدم...

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۹ ، ۱۲:۱۱
صالحه

الان ساعت چنده و من خوابم نمیاد؟ منتظرم برگرده. همیشه شب‌ها ساعت یازده دوست دارم خواب باشم اما اون تازه ساعت یازده میره بیرون و کارهاش شروع میشه. اگر یه زن سطحی باشم میگم دوستاش رو به من ترجیح میده اما اینطور نیست. الانم پیش دوستاشه. از خیلی قبل منتظرشم. کاش اینو می‌دونست. فانتزیم اینه که پا بشیم سحرها با هم نماز شب بخونیم. تا صبح درس بخونیم. قرآن و دعا بخونیم.
امشبم دوست داشتم باشه... مثل خیلی شب‌های دیگه نبود و خوابم نبرد. تنهایی خوابم نمی‌بره.
نگرانشم. مدت‌هاست که پیشنهاد میده بیا با هم سریال آقازاده رو ببینیم. قبول نمی‌کنم. چرتِ محضند‌. اخیرا هم که یه کلیپ از این سریال تو فضای مجازی دست به دست میشه. اباحه‌گریِ عریان. خدا ازشون نگذره که خیال آدم‌ها رو به دست شیطان می‌سپرند. مردم رو به نظام و همه مسئولین و مذهبی‌ها بدبین می‌کنند.
داشتم میگفتم... منم مثل هر زنی نگران شوهرمم. جذابیت هم یه حدی داره. تا یه جایی این ابزارها کار میکنه بعدش اگر بخوای بهش بچسبی، دلش می‌خواد ازت فرار کنه، بهش آزادی بدی، میشه حال و روز الانم.
خواب دیدم. خواب دیدم خونمون نزدیک یه پارک خیلی قشنگِ تهرانه. دور تا دور تقاطع خیابون پر بود از چنارهای بلند، با برگ‌های پاییزی. کم هم نبود دخترای لوند و خوش آب و رنگ. من می‌ترسیدم برای شوهرم.
گرچه بهش اطمینان دارم. گرچه هر وقت میرم توی اینستاگرامش، میبینم صفحه سرچش پر از کثافته اما شک ندارم یه نگاه هم به اون صفحه تهوع‌آور نمی‌ندازه. بهش اطمینان دارم چون امتحان‌ها و آزمایش‌های عجیب و غریب و صدها برابر سخت‌تری رو گذرونده. بهش اطمینان دارم چون وقتی وسوسه‌ها شدید تر بوده اونا رو رد کرده. الان که محرم و شیطان تو بنده دیگه جای خود داره. بهش اطمینان دارم چون قلبش برای حسین (ع) میطپه.
من میدونم هیچ چیزی مثل ایمان اونو پایبند به چیزای مقدس زندگی نکرده. من فقط اینو میدونم...
شب به خیر.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۴۳
صالحه

نمی‌دونم چی شده. بعد از اون ضد حال اساسی‌‌ای که خوردم، خیلی با نفسم جنگیدم که ناراحتیم رو به روی مبارک همسر نیارم...

این جنگ من مدت‌هاست که شروع شده. اولش که تصمیم گرفتم فعالیت‌هام رو کم کنم تا بتونم بیشتر با بچه‌ها همراهی کنم. بیشتر دل به مادری کردن بدم. کاری که منو رو آموزش داده بودند تا ازش متنفر باشم. اصلا از چقدر قبل‌تر با خودم جنگیدم که مادر شدن و زایش رو دوست بدارم. جنگیدم که با بچه وقت گذروندن رو دوست بدارم. از بچه لذت بردن رو یاد بگیرم...

بعدش که تصمیم گرفتم کارهام رو کم کنم، دیدم بازم بلد نیستم کارهام رو مدیریت کنم، چه کم باشن چه زیاد. دیدم که اگر بخوام ارشد بخونم بچه‌هام به فنا میرن. اونم با وضعی که مادر و مادرشوهرم، کمک مستمرِ چندانی نمی‌تونند بهم بکنند. تصمیم گرفتم ارشد نخونم و بمونم بچه‌ها بزرگتر بشن... بعدش دیدم خب کوووو تا بزرگ بشن. جایگزین‌ها خودشون رو نشون دادند. اول دوره و حفظِ جدید قرآن رو شروع کردم. توی کلاس نظم شرکت کردم و اهداف قدیمی و جدید و ریز و درشتم رو نوشتم و خیلی‌هاشون محقق شد. یکی از اون هدف‌های مهم فراهم کردن مقدمات به دنیا آوردن فرزندِ جدید بود. دیدم آخه من که از صبح تا شب دارم سرویس میدم. چرا فقط به دوتا؟ چرا بیشتر نباشن؟ مثلا چهارتا؟ چرا وقتی قرار شد برم دانشگاه فقط سه چهارتا بچه توی خونه همدم هم باشن؟ چرا بیشتر نباشن؟

همه‌ی مقدمات رو فراهم کردم ولی یه سر دردِ عجیب اومد سراغ همسر. دوباره چند وقت بعد یه دندان دردِ عجیب دیگه اومد سراغ همسر. با اینکه ماه قبل همه‌ی دندان‌هاش رو تو دندان پزشکی درست کرده بود. نتونستم این اتفاقات رو هضم کنم. ناراحت شدم. ناراحتیم رو بروز دادم اما خرابکاری نکردم.

چرا خرابکاری نکردم؟ چون تازه دارم طعم زن بودن رو می‌چشم.

زنی که با چشم گفتن به شوهرش، قلب اونو می‌تونه تسخیر کنه، آرومش کنه، به کارهاش هدف بده، بیشتر از هر کسی روی فعالیت‌هاش تاثیرگذار باشه...

تازه دارم طعم قدرت و شکوه خودم رو می‌چشم. قبلا آرزو داشتم که برم دانشگاه، استاد دانشگاه بشم، از این کشور به اون کشور دعوتم کنند برای فعالیت و کار و ...، آرزو داشتم یه شغل پردرآمد داشته باشم...

الان چقدر خنده م میاد به این آرزوهای مسخره. حداقل آرزو نکردم یه خونه‌ی بزرگ داشته باشم. یکی نیست بگه آخه حقوق بالا به چه درد می‌خوره؟

قبلا... آها... بعدش چی شد؟ وقتی فهمیدم چقدر قدرتمندم آرزو کردم فقط داشته باشم. فقط زن باشم و با قدرت زنانه‌م به دست بیارم. به دست آوردم. وقتی اولین دست‌آوردم ماشین جدیدی بود که همسر زد به نامم... با عزت و احترام منو برد برای تعویض پلاک و الانم تا جایی که می‌تونه ازش مراقبت می‌کنه...

بذارید بهتون بگم: به دست آوردنش عین آب خوردن بود. آرزویی بود که حتی جرات نمی‌کردم به زبان بیارم اینقدر برام باورنکردنی بود.

الان حالم چطوره؟ هیچی! حسی ندارم. الان بیشتر فکر می‌کنم چه اشتباهی کردم این هدیه رو قبول کردم. همش وزر و وباله. از وقتی که تو کلاس نظم توجهم به حق الناس بیشتر شده، بیشتر می‌فهمم چقدر این هدیه مسئولیتم رو بالا برده.

ای کاش زودتر می‌فهمیدم به ازایِ اینی که به دست آوردم چه چیزایی رو قراره از دست بدم. خدا اما شاهده که اگر مسئولیتم سنگین‌تر نشه، چه سودی داره این آسایشم؟ 

جنگیدم... اون مدتی که با خودم جنگیدم تا صالحه سابق بشم، باید یاد می‌گرفتم که با وجود ناراحت بودنم باید بازم مثل قبل کارهام رو انجام بدم. همون کارهای قبل رو انجام بدم‌. همون نماز، همون تعقیبات، همون غذا، همون نظافت و نظم، همون کتاب‌ها و قرآن خوندن‌ها، همون رسیدگی به بچه‌ها.

نمره‌م بیست نبود اما بد هم نشد. بزرگ شدم. یاد گرفتم اینقدر به شوهرم نچسبم مثل چسب یک دو سه‌. یه ذره فاصله بد نیست... گاهی قیمت این چسبیدن‌ها دل شکستنه. مثل شکستن قلب اون برادری که اون روز چندین و چندبار صدای ترک‌هاش رو شنیدم ولی به روی خودم نیاوردم. چقدر بی‌رحم بودم من.

صالحه بسه. بسه دیگه.... اَه. خسته‌م کردی...

یهو انگار نمی‌دونم چی شد. اولین فایل صوتی سری سخنرانی‌های تنها مسیر حاج آقا پناهیان رو دانلود کردم. همین چند روز پیش‌. گوش دادم. گفتم ظلمت نفسی.

چقدر یهو راهم نزدیک شده. باورم نمیشه‌. این روزها که سخنرانی‌های دانشگاه افسری رو از شبکه ۵ ساعت ۴ گوش میدم، یه طوری به فکر فرو میرم که انگار هیچ وقت اونطوری فکر نکردم. یه طوری اشک میریزم که هیچ‌وقت اونطوری اشک نریختم.

این شب‌ها انگار شب قدره‌. شب هایی که توش باید فکر کنیم عیار وجودمون رو بسنجیم ببینیم حسینی میشیم یا یزیدی. هیچ وقت ملاکِ خوبی پیدا نمی‌کردم. اما الان بعد از این دوتا اتفاق مهم ملاک پیدا کردم. میدونم که با این وضعم آقا رو ول می‌کردم. من یه عافیت‌طلبِ راحت‌طلبم.

تمام آرزوهام رو گذاشتم کنار حالا. دیگه دانشگاه نمی‌خوام. دیگه مقام و منصب نمی‌خوام. دیگه نمی‌خوام خونه بزرگ داشته باشم با حیاط خوشگل و آب‌نما. دیگه حتی نباید بچه‌ی زیاد بخوام که زیاد بشن که عمرم هدر نره که بعدش برم دانشگاه که برم اینور اونور که دور و برم شلوغ باشه وقت پیری. دیگه هیچی نمی‌خوام جز لیاقت.

آرزوهام رو باید عوض کنم... می‌دونید؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۴۵
صالحه

قرار بود تعریف کنم که عید غدیرمون رو چطور گذروندیم؟؟؟
پنج شنبه ظهر، بعد از ناهار، نمی‌دونم چی شد که فاطمه‌زهرا دستمال و مواد شوینده آورد وشروع کرد به تمیز کردن شیشه‌های تراس. منم کارهای روتین خونه رو سریع انجام دادم و رفتم یه دستمال دیگه آوردم و با اسپری مخلوط آب و شیشه‌شوی، همراهیش کردم چون تعداد شیشه‌های تراس و کلا پنجره‌ها اصلا کم نیست که تنهایی از پسش بر بیاد!!! بعد کل ۵ تا قفسه کتابخانه‌‌مون رو گردگیری کردیم. بعد کمد‌های خونه که اونا هم اصلا کم نیستند و تمام آینه‌ها و بالای مهتابی‌ها و خلاصه هر جایی که غبار بود.
البته فاطمه‌زهرا تا قسمت کتابخونه باهام همراهی کرد. بعدش هم کل خونه که اصلا کوچیک نیست رو در معیت همسرجان جارو کشیدیم و لباس‌هایی که صبح شسته شده بودند رو از روی بند جمع کردم و خواستم تا بزنم بذارم سر جاش که نشد و البته یه جای دیگه هم تو خونه خیلی نامرتب باقی موند و اون آشپزخونه بود که چون اپن نیست الحمدلله، من هیچ وقت خیلی به خودم زحمتش رو نمیدم اما واقعا همه‌جا تمیز و مرتب بود. مثل عید نوروز... البته با وجود بچه‌ها عمر این زیبایی و مرتبی ده دقیقه هم نشد :|
اینا رو با جزئیات گفتم که همه بدونند زن‌های خانه‌دار چقدر کار می‌کنند. واللللللااا!
البته اصلا خسته نشدم‌ چون نیتم این بود که برای عید غدیر این کارها رو می‌کنم و فاطمه‌زهرا هم با همین نیت همراهم بود و این خیلی خوشحالم می‌کرد. تازه همسر هم سرش شلوغ بود و اصلا یادش رفت که قدردانی و ... کنه اما اصصصلا مهم نبود چون قرار بود نظر امیرالمومنین به خونمون بیافته.
عصر با همسایه جدیدمون که رفیق گرمابه و گلستان همسر باشه رفتیم کارناوال غدیر.

جاتون خالی. از میدون ولیعصر تا هفت‌تیر. اونجا آتیش بازی کردیم و بعدش رفتیم شیرینیِ خانه جدید همسایه رو به زور ازشون گرفتیم که افتضاح بد بود. من که دیگه بمیرم هم تو تهران نمیرم پیتزا بخورم. پیتزا فقط میدون بستنیِ قم. واللللللااا!
جمعه هم رفتیم ناهار منزل مادر من. عصرانه منزل مادر همسر. بعدش رفتیم خونه خودمون شام رو مستضعفی زدیم توی رگ به زور با سِرُم سیر شدیم :) چون همسر رفته بود خریدهای فردا رو انجام داده بود و کلی کار داشتیم برای فردا. اون شب مرغ‌هایی که همسر خریده بود رو شستیم و تمیز کردیم و فرداش رفتیم خونه مادر همسرجان تا اونجا به کمک نیروهای داوطلب ساندویچ مرغ درست کنیم.
جاتون خالی بود بازم. ساعت ۱۴:۳۰ رفتیم پخش کردیم و ظرف مدت ده الی بیست دقیقه کل موجودی به اتمام رسید. و کلا این بخش اطعام غدیر خیلی خوش گذشت.
امسال الحمدلله عید قربان هم خوب بود. عقیقه زینب رو سر بریدیم و یک جماعتی خوشحال شدند‌. یه مقدارش هم صرف مهمانی‌های سورِ نوه جدید مامان‌بزرگم یعنی پسرعمه‌ی جدیدم :) شد که خب این قسمتش هم خیلی شیرین بود.
بعد از اطعام غدیر هم رفتیم خونه مامان اینا چون اونا جلوی آپارتمان‌هاشون مکان خوبی هست برای برگزاری جشن در فضای آزاد که اونم خوب بود. گرچه همسر یه تصادف کوچولو کرد و بلاخره اون قضا بلایی که فکر می‌کردم ماشین جدیدمون داره، رفع شد اما دیگه به مراسم نرسید. ولی در عوض حاج‌آقای طبقه بالایی مامان اینا حسابی به زحمت افتاد و به سختی کمی سخنرانی کرد. ان‌شاءالله که ماجور باشند.
همینا... بیشتر نشد متاسفانه. نمی‌دونم چه حکمتی بود که خیلی دلم می‌خواست باشکوه‌تر برگزارش کنم ولی نشد. یه سری برنامه‌ها هم بود که تغییر کردند یا حذف شدند یا اضافه شدند. مثلا کارناوال نبود، پیش اومد و رفتیم‌. بادکنک مد نظرم بود که همسر رفت سراغش ولی از اون هلیومی‌ها که من می‌خواستم گیرش نیومد و ....‌. خیره :)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۲۷
صالحه

یک کاری بود که دو ماه تمام براش برنامه ریزی کرده بودم و همه چیز برای رسیدن به اون هدف، هماهنگ شده بود.
فکر می‌کردم کار ساده‌ای هست ولی انقدر مزخرف انجام شد و انقدر همه‌ی اشتباهات و اتفاقات بد، گل‌درشت و غیر قابل تحمل بود که گریه کردم.
منی که در طول سال برای هیچ چیزی گریه نمی‌کنم مگر مجلس عزای ائمه...
ولی دو تا درس مهم یاد گرفتم که باعث شد زود اشکم رو پاک کنم و حداقل یه لبخند تلخ بزنم.
یکی اینکه اینقدر برنامه‌ریزی نکنم برای چیزهایی که خواست خدا بیشتر از خواست خودم برای تحققش دخیله و اینقدر هم توی ذهنم در مورد اهمیت خواست انسان چرند نگم.
دوم اینکه دوباره توبه کنم از اون چیزی سا‌ل‌هاست عین تار عنکبوت دور وجودم رو گرفته. چقدر آدم‌های خوب اطرافم رو بی‌خودی اذیتم کردم. اونا کسانی هستند که هرگز نمی‌تونم ازشون حلالیت بگیرم.
سوم اینکه کار مهم، هدف مهم باید مسکوت بمونه‌. کاری که من نکردم و سخت پشیمونم.
حالا نمی‌دونم چیکار کنم. احساس می‌کنم راه بازگشتم خیلی باریک و صعب‌العبوره. شایدم راه بازگشتی نباشه.
بعد از این همه روزهای خوب و قشنگ فکرشم نمی‌کردم از این سوراخ گزیده بشم اما خدا خواست. واقعا تقصیر هیچ کس نبود. یه جوری بود که انگار با صدقه دادن هم درست نشد.
چقدر قلبم شکسته خدایا... فقط زود فراموش کنم خدایا... 

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۹ ، ۱۰:۰۸
صالحه

🌺عید ولایت هزاران بار مبارک🌺

اللهم صل علی محمد و آل محمد

+ آقای مهربان

*عیدی برای خودتون نیست برای بچه‌هاتونه که گوش بدن و حال کنند :))

برای خودتون برید مداحی "منی که از تولدم تو کشوری بزرگ شدم ... " رو دانلود کنید :))

*سیدم ها!!!! از طرف مادر :)

*راستی پست بعدی در مورد اینه که تو این چند روز چیکار کردیم. شما هم فعال باشید و بعدش بیایید تعریف کنید ببینم :)

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۲۲
صالحه

این روزایی که کمتر نوشتم، یه سری اتفاقات پشت پشت پشت سرهم افتاد. چند تا کار خیلی مهم انجام شد و کلا خرداد و تیرداد و مرداد خوبی داشتیم. الحمدلله. زندگی تند و تند تغییر کرد و من فرصت نکردم در موردشون بنویسم. یکی از اون اتفاقات یک کلاس در بستر فضای مجازی نرم افزار "ایتا" بود به نام نظم برای بندگی. ترتیب و چگونگی کلاس کمی پیچیده است و توضیحاتش زیاده. اگر دوست داشتید به آدرس کانال مراجعه کنید. البته عضویت در اون گروه مختص خانم‌هاست اما عضویت در کانال برای آقایون هم مانعی نداره @vanazm
بعد از اینکه تو این کلاس شرکت کردم، یک عاااالمه از کارهای عقب مونده ام رو انجام دادم. یک سری کار خیاطی بود، یک سری کار خرید و تعمیرات و چیزای به ظاهر کوچیک مثل دادن قابله مسی‌ها برای سفید کردن و گرفتنشون و تمیزکاری‌ها و ...
توی این مدت چند بار رفتم پیش یکی از اساتیدم که مشاوره میدن و کلی مشورت در خصوص آینده‌ی خودم از نظر تحصیلی و از نظر نقش‌های خودم مثل مادری و دختری و ... گرفتم که خیلی خوب بود. هر روز که میگذره بیشتر اثرش رو می‌بینم.
یک عالمه اتفاق خوب دیگه هم افتاد مثل اینکه برای خوندن نماز قضاهام برنامه‌ریزی کردم و برنامه حفظ قرآنم رو منسجم‌تر کردم. لیست موادغذایی توی فریزر رو نوشتم و یک دفتر برای نوشتن غذاهای جدید و قدیمی اختصاص دادم که از این به بعد خیلی ذهنم درگیر چی بپزم چی بپزم نشه‌. یک پروژه عالی هم توی ذهنم آغاز شده که اونم در دست اقدام قرار میگیره ان شاءالله. و و و ساعت خواب و بیداری‌مون فی‌الجمله مرتب‌تر از قبل شده و عجیب... عجیب اینکه چقدر همسر همراه و همدله در این تغییرات. گاهی وقتا آدم می‌خواد یه تغییرات مثبتی توی خونه و زندگی ایجاد کنه اما شوهرش همراهش نیست اما تقریبا بدون اینکه من تلاشی بکنم، مصطفی خودش دوست داره همراهی کنه.
مدرک دوره تربیت مدرسمون رو هم می‌خوان بدن‌. یه کاری که انجام میدم اینه که فعلا کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن رو دوره می‌کنم...
اما نمی‌دونم چه سرّی هست یکی دو روزه یه طور خاصی حوصله‌ام سر میره. انگار که زندگی یک هیجان ویژه‌ای رو کم داره. آخه انقدر همه‌چیز آروم شده که....
دیشب رفتیم حرم حضرت عبدالعظیم. چقدر آرامش داشت تو شب میلاد امام هادی. یه سری حرفای خصوصی هم من و همسر با اون سه بزرگوار زدیم و من بیشتر با امامزاده حمزه‌...
من خودم میدونم چی‌ می‌خوام. چند روز دیگه عید غدیره و این وسط آزمون کارشناسی ارشد رو هم گذاشتن عدل همون روزا‌. همسر میگه به خاطر کرونا نمی‌خواد بری. دوست داشتم برم ولی دیدم راست میگه. من که اگر قبول بشم هم نمی‌رم‌. من خودم میدونم الان چی‌ می‌خوام. برنامه ریختیم برای عید غدیر. ببینیم می‌تونیم یه مقدار غذا درست کنیم و پخش کنیم. یه فکر بکر دیگه هم به ذهنم رسیده و اون اینه که اون روز بریم سوپرمارکت‌های محل، یه مقدار از بدهی‌های دفتری بعضی از هم‌محله‌ای‌ها رو تسویه کنیم. یه فکر دیگه هم به ذهنم اومده، می‌خوام خطبه غدیر رو حفظ کنم. ببینیم ان‌شاءالله تا سال آینده حفظش می‌کنم. یه چیزی هم همین الان به ذهنم اومد‌. کلی بادکنک بگیریم و به عشق امیرالمومنین علی، توی خونه رو پر کنیم از بادکنک رنگی. کاغذ رنگی و ... بچسبونیم به در و دیوار و ... شاید بتونیم توی کوچه شیرینی هم پخش کنیم. خدا کنه اون روز هوا خوب باشه. مثل عید قربان و روز عرفه که بارون اومد... ولو ان اهل القری آمنوا و اتقوا لفتحنا علیهم برکات من السماء و الارض ولکن کذبوا فاخذناهم بما کانوا یکسبون...
شما چه برنامه‌هایی برای عید غدیر دارید؟


پ.ن: برای مردم لبنان دعا کنیم که این بحران رو زودِ زود پشت سر بذارند و امید که ما مردم ایران هم از هر کمکی که از دستمون برمیاد دریغ نکنیم.
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۹ ، ۱۲:۴۸
صالحه

امروز که گوشه سررسید دیدم نوشته سالروز ازواج حضرت زهرا سلام الله علیها و حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام، دوباره پرت شدم توی یک خاطره قدیمی...
روزهای خواستگاریم... نمی‌دونم دفعه چندمی بود که آقا مصطفی اومده بود خواستگاری و برای صحبت کردن و... و من هنوز جوابی بهش نداده بودم.
من گفتم آدرس خونه‌تون رو بنویسید و بدید‌. اون زمان بابام سفرِ راه دور رفته بود و نبود تا این کارها رو برام پیش ببره. شوهرم سررسیدی که توش سوالاتش رو لیست کرده بود و با خودش آورده بود رو باز کرد و یک برگه کند و توش آدرس خونه شون رو با خوش‌خط‌ترین حالت دست‌خطش نوشت.
وقتی رفتند، من به برگه نگاه کردم. زیرش رو که خوندم خیلی جا خوردم. خودتون می‌تونید حدس بزنید زیرش چی نوشته بود دیگه. فقط حس کردم یه نشونه است. با اینکه همش دلم می‌خواست یه بهانه بیارم و مصطفی رو رد کنم اما اون بهانه که دستم نمیومد هیچ، همه چیز دست به دست هم می‌داد تا من بگم بله...
چند سال بعد از مصطفی پرسیدم یادته اون ماجرا رو؟ تو عمداً اون برگه رو انتخاب کردی؟ باورش نمیشد... همه چیز کاملا اتفاقی بود.
حالا ما کجا و اون دردانه‌های عالم خلقت کجا. فقط یه چیز... ما وظیفه‌مونه که از اونا الگو بگیریم. فردای ازدواج این یگانه زوج بی‌همتای هستی؛ وقتی پیامبر صلوات الله علیه از امیرالمومنین می‌پرسند همسرت را چگونه یافتی؟ می‌فرماید: نعم العون علی طاعه الله. چه خوب یاور و کمک‌حالی برای عبادت کردن خدا‌. بعد حضرت از دخترشون می‌پرسند همسرت را چگونه یافتی، حضرت زهرا می‌فرمایند: خیر بعل. بهترین شوهر.
همسرها باید به هم کمک کنند توی مسیر عبودیت. نباید همسرشون رو رها کنند. باید مراقب همدیگه باشند. مراقبتِ یک دوست، یک یاور، که رفیقش از مسیر خارج نشه، اعمالش، رفتارش، گفتارش، نیت‌هاش، تلاشش برای عبودیت خدا باشه، برای رضایت خدا باشه.
حالا من خوشحالم که اگر من و همسرم توی این قضیه نمره ۲۰ هم نگرفتیم اما انصافا مثل شاگردهای درسخون داریم تلاشمون رو می‌کنیم...
و حالا که داره کم کم ۸ سال میشه روزهایی که من این مرد رو میشناسم، دیگه نمی‌تونم یک لحظه هم عاشقش نباشم. این رفیقم کسی هست که خالصانه ۸ سال بهم در راه عبودیت کمک کرده و منم ۸ سال در حدّ خودم کمکش کردم. من که حالا از این ازدواج خیلی راضی‌ام. یعنی نمی‌تونم نباشم. خدا کنه، خداوند و همسرم و پدر و مادرم هم ازم راضی باشند.
+ جالبه که نظیر این اتفاق دو روز پیش افتاد. یعنی نیت‌مون با یکی از تاریخ‌های تقویم با هم مصادف شد. کاملا اتفاقی. حالا منتظرم ببینم نتیجه‌ش چی میشه‌. شاید یه روز اومدم و خبرش رو اینجا بهتون دادم. دعا کنیم همدیگه رو...

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۹ ، ۱۱:۳۳
صالحه

دیروز صبح یک کفش خریدم. کفش قبلیم خیلی اذیتم کرد. حالا این یکی کفش خوبیه دلتون نخواد. کفی طبّی، مدل چسبی، رویه جیر و با کفِ تقریبا صاف، به یادِ روزهایی که می‌رفتم باشگاه تیراندازی. شاید بعدا به کار باشگاه هم اومد اما فعلا نیّتم چیز دیگه‌ای بوده و هست. خلاصه که خیلی عادی به نظر میومد تا اینکه عصر که خواستیم بریم خونه مامانم، چادرم رو که ظهر شسته بودم رو نتونستم بپوشم و به جاش چادر ساده‌ام رو پوشیدم. کفشام شده بودند یه وصله نچسب به چادر ساده‌ام. مصطفی هم اینو فهمید! :/
همسر میگه چادر ساده انگار مظهر پاکدامنی هست.
من گفتم که دیگه خیلی کلاسیکه و دخترای جوان دیگه چادر ساده نمی‌پوشند، (مخصوصا با بچه و ...) ولی نمی‌دونم چرا توی فیلما اصرار دارند که دخترای جوان هنوزم چادر ساده بپوشند.
داداش کوچیکم البته نظر دیگه‌ای داشت. می‌گفت این کفشا رو پسرای بوق می‌پوشند. البته که الکی میگه. خودم یه چیزی شبیه همین کفشا رو تو عصرجدید تو پای احسان علیخانی دیدم :/


یادتونه سریال یوسف پیامبر رو؟ اون روزا که برای اولین بار تلویزیون پخشش می‌کرد، من کلاس دوم دبیرستان بودم. فردای اون شبی که ماجرای "و راوردته التی هو فی بیتها عن نفسه" پخش شد، یکی از بچه‌ها گفت که شبش وقتی یوسف به زلیخا نگاه کرده، رفته توی اتاقش و یک سااااعت گریه کرده‌!!!
الان که بهش فکر می‌کنم میبینم واقعا جا داره آدم برای گناه اینقدر گریه کنه. خدا رحمت کنه فرج الله سلحشور رو. چقدر اون سریال پتانسیل تلنگرهای قشنگ داشته و داره.
اما خب...راستش من خیلی با اون صحنه حس نگرفتم. همیشه وقتی توی فیلم‌ها یه شخصیت مذهبی که داره غض بصر می‌کنه رو نشون می‌دن، می‌فهمم داره ادا در میاره و بلد نیست غض بصر کنه. حتی شک دارم حضرت یوسف توی دنیا اون مدلی به زلیخا نگاه کرده باشه.
از همه بدتر وقتی یه دختر چادری با چادرِ ساده می‌بینم که زل‌زل به صورت نامحرم نگاه می‌کنه و حرفش رو می‌زنه. راستش حالم بد میشه... خیلی حالم بد میشه. اصلا تو واقعیت چنین چیزی ندیدم که توی فیلم‌ها بخوام باورش کنم.
فکرش رو بکنید. من با همه‌ی چیزایی که توی این وبلاگ ازم می‌دونید، توی دنیای واقعی این مدلی‌ام و چادر ساده نمی‌پوشم و کفش اسپرت می‌پوشم و گاهی هم روسری رنگی. یعنی یه آدم کاملا معمولی ام و با این‌همه همیشه برچسب "مذهبی و حزب اللهی" می‌خورم اما توی فیلم‌ها، خالص‌ترین نمادهای ایمان و پاکدامنی رو مشوب به چه خصوصیاتِ نچسبی به مومنین می‌کنند.
حسابش رو بکنید که وقتی قراره یه فیلم در مورد آدمای مومن، اونم مومنین واقعی ساخته بشه، چقدر باید جزئیات و ظرافت در خصوص اونا رعایت بشه. جزئیاتی که معمولا کارگردان‌ها و نویسنده‌ها ازشون غفلت می‌کنند چون خیلی با این جور آدم‌ها سر و کار ندارند متاسفانه. مومنین واقعی هم خیلی زیاد نیستند. اون طفلکی‌ها هم خیلی تقصیری ندارند که نمی‌دونند مومنین چه شکلی و چه مدلی هستند. فقط دعا کنیم که این کم کاری‌ها با غرض و مرض نباشه که گناه این (به قول شوهرم:)) پِرِزِنت کردن های بد اصلا کم نیست.
+ جواب کامنت‌های چند تا پست باقی مونده. ان شاءالله در اسرع وقت میام و جواب میدم.
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۹ ، ۱۴:۰۲
صالحه

امروزه شاهد استفاده ی برخی از بانوان عزیز از مانتو های جلوباز و شلوار هایی که هر روز کوتاه تر میشوند هستیم، اما چرا با متخلفینی که این لباس و شلوارها را تولید میکنند برخوردی نمیشود؟ 

این کمپین برای جلوگیری از فعالیت تولید کنندگان مانتوهای جلوباز و شلوارهای کوتاه هست...لطفا از این کمپین حمایت کنید
https://www.farsnews.ir/my/c/28168

+ واقعا این قضیه حجاب دیگه با امر به معروف لسانی و ... درست نمیشه
خدا باعث و بانی این کمپین رو خیر بده... باید زودتر این پیگیری‌ها صورت بگیره


_ بنظر من همه باید باهم باشه، هیچ کدوم به تنهایی کفایت نمیکنه، تذکر لسانی باید باشه، توجیه و استدلال عقلی باید باشه، از بین بردن زمینه های گناه هم باید باشه و ...
حکومت هم باید کارخودشو بکنه.
تو این زمینه باید خانمهای مذهبی تو رشته های طراحی لباس وارد بشن و لباسهایی که درعین زیبایی، پوشیده هم هستند طراحی کنند.


+ در بحث طراحی مشکل نداریم.
این پیج رو ببینید. 🖼 مشکل اصلی الان قیمت پارچه است. پارچه چادر و پارچه به صورت کلی در بازار خیلی گرونه.
اتفاقا در بحث طراحی حجاب، همین گروه‌ها و افراد طراح لباس حجاب از حد فراتر رفتند. اینی که با عکس فرستادم خیلی خوبه
اما مثلا "نورا کو" یا "پری‌یاس گالری" یا پیج آناشید حسینی که شهرتش رو مدیون حجاب هست رو دیدید؟ اکثرا تنها هدفی که ندارند الان، حجابه.
البته من باهاتون در کل موافقم. همه چیز باید باشه. تذکر لسانی هم باید باشه.
اما فکر می کنم الان که ابر و مه و باد و خورشید و فلک دست به کار شدند تا خانم‌ها "نتونند" با حجاب باشند؛ باید عاملین و مسببین این اتفاق امر به معروف بشن. بازخواست بشن. محاکمه بشن.
کارهای فکری و عقلی هم کم نشده‌. خودتون اینو فرستادید. 🖼
اتفاقا اصلا مشکل این چیزا نیست.
دختران ما با یک رجوع کوچیک به فطرتشون حجاب رو انتخاب می‌کنند.
اما الان بیشتر مشکل نتوانستن داریم تا نخواستن.


_ درسته داره انجام میشه اما چندنفر تو همین گروه شرکت کردند؟؟؟ مااگرخودمون از این جهت دست پُر باشیم بهتر میتونیم تذکر بدیم و در حداقل مواردش رو اطرافیان و نزدیکان خودمون تاثیر بذاریم.
اگر همین استدلال ها تو رسانه‌ها به اندازه برای همه بود و همه اقناع میشدن دیگه آنچنان نیازی به کارهای دیگه نبود.
بنظر من تو همه موارد داره کم کاری میشه. حالا یا از طرف خود مردم یا رسانه ها یا دستگاههای ناظر.
چه درمورد تذکر لسانی.
چه درزمینه توجیه و استدلال مردم.
چه طراح های بظاهر مذهبی که باقیمتهای سرسام آورشون بیشتر آدم از خرید پشیمون میشه!
چه بی نظارتی ها...
همین پری یاس که نام بردید، من از بعضی طرح هاش خیلی خوشم اومد، اما وقتی قیمتهاشو دیدم کلا ازخرید پشیمون شدم. یعنی یجورایی میشه گفت گالریش واسه بچه پولداراست.
یه طرحش رو من خودم از پارچه کیلویی پارچه خریدم و دوختم تقریبا یک چهارم، یک پنجم قیمت گالری پری یاس شد.
وقتی طراحی با اسم دین وارد میشه و اینطور غیرمنصفانه قیمت رو بالا میگه نمیشه اسمش رو طراح مذهبی گذاشت.چون به قول شما بیشتر سود مدنظرشونه تا ترویج فرهنگ حجاب، به همین دلیل گاهی حتی انقدر روی همین لباس های اسلامیشون زلم زیمبو میزارن که بیشتر جلب نامحرم میکنه و اون پوشش رو زیر سوال میبره.
حالا اگر طراحهای خوبی هم داریم، این طراحها باید به کارهم گرفته بشن، نه اینکه درحد همین چند تا گالری جزئی باشند.
متنی که نوشتم هم درجواب پیام شما که گفتید دیگه باتذکر لسانی و... درست نمیشه بود. منظورم این بود که همه چیز باید باهم باشه تا کار درست پیش بره.


+ حالا جالبه بدونید که اکثر طراح‌ها و پرزنت کننده‌های محصولات حجابی که جلب توجه کننده نا محرم هستند، همین مذهبی ها هستند. خودشون چادری هستند اما مانتوهاشون به درد چادری‌ها نمی‌خوره. لباسهای پوشیده گالریشون به قول شما پر از زلم زیمبوئه.
متاسفانه داستان همون حرف حاج آقا پناهیانه.
اگر خوب‌ها خوب‌تر بشن... بدها خوب میشن.
وقتی مذهبی‌ها خودشون دارن با دست خودشون به فرهنگ تبرج دامن میزنند؛ از اون دختری که تو یه خانواده سنتی داره با تربیت غلط از دین زده میشه و یا از دین دور میشه چه توقعی هست.
من میگم اتفاقا فلسفه حجاب برای مذهبی‌ها باید دوباره گفته بشه... در کنارش اصول دین!
برای غیر مذهبی ها (عرفاً) باید اصول دین بگن در کنارش فلسفه حجاب!

امر به معروف هم میگم باشه... لسانی هم باشه. اما کیا رو؟ مسئولین رو یا اون خانومی که انگیزه کافی برای با حجاب شدن نداره و بازار هم پره از لباس به درد نخور و هر وقت بره بازار اولین و خوشگل‌ترینشون رو میخره.
اون زمانی که حضرت آقا در مورد امر به معروف لسانی گفتند و تلویحا همین مسائل ظاهری هم مد نظرشون بود مثل حجاب که در خیابان قابل اصلاحه... اون زمان اواخر دهه هفتاد و اوایل هشتاد بود که مانتوها گشاد بود و بلند و خانم‌هایی که اهل بدحجابی بود، تو همین وضعیت موهاشون رو بیرون میگذاشتند (یه رجوع کنید به کاراکترهای فیلم نهنگ عنبر)
اما چند سال پیش آقا در یک سفر استانی در مورد خانم‌های بدحجاب گفتند: یک عیب ظاهری‌.. که شاید منم کلی عیب باطنی داشته باشم... و در موردشون گفتند که دلشون با نظام و انقلابه.
اما همین اخیرا در دیدار دانشجویی بحث عدم اختلاط و پوشش در دانشگاه‌ها رو مطرح کردند.
به نظر میاد این نشان از اینه که اصلاحات در بحث حجاب باید بره به سمت اصلاحاتِ مدیریتی و در چهارچوب ساختارها.

من یه طرحی رو برای یکی از دوستانم که ازم در بحث حجاب و پوشش در دانشگاه نظر خواسته بود، فرستادم.
طبق اون طرح، کافیه هم در بحث قوانین دانشگاه از طرف مدیریت دانشگاه و هم ایجاد تسهیلات برای پوشش دانشجویان بخش خصوصی وارد عمل بشن.
بخش خصوصی مانتوهای مناسب و خوش دوخت ‌و کلاسیک برای دانشجو به صورت نقد و اقساط در مکانی در دانشگاه فراهم کنه‌. دانشگاه هم اونا ملزم به رعایت یه سری استانداردهای پوشش بکنه و قوانین محکمی برای استفاده نکردن از زلم زیمبو و زینت‌آلات و ..‌. وضع کنه.
خیلی راحت همونطور که بدحجابی از دانشگاه به جامعه تسری پیدا کرد، حجاب هم میتونه از دانشگاه به جامعه تسری پیدا کنه و به نظر میاد با توجه به اینکه استانداردهای زیبایی شناسی در مد امروز مرتب داره تنزل پیدا می‌کنه، مطمئنم مردم دست از پوشیدن لباس‌های نامناسب و ناایمنِ بازاری برمیدارند. لباس‌هایی واقعا امنیت خانم‌ها رو مخدوش می‌کنند و حالِ دلشون رو بد می‌کنه.


_ دقیقا همینطوره.
چرا ما با این همه کتابها و کلاسهای اقناعی هنوز دستمون خالیه، شاید خیلیامون هنوز نتونیم ۴ تاشبهه درمورد حجاب رو خوب جواب بدیم.
اول به خودم میگم، هرچی هست ابتدائا از کم کاری خودمونه، چه کمبود اطلاعات نسبت به اسلام و فلسفه احکامش(درهرزمینه ای نه فقط حجاب)
چه انتخاب مسئولینی که دارن تو اجرای دین و اصلاح دنیامون کم کاری میکنند.
طبق روایات یکی ازدلایلی که افراد نامناسب میشن مسئول جامعه مون همینه که امر به معروف نمیشه، حالا در هر زمینه ای باشه که حجاب هم جزوشه.
یعنی در اصل قوام این حکومت اسلامی به همین امر به معروف و نهی از منکره.
خواهریکی ازبستگان نزدیک ما تو کار خیاطی وسری دوزی و... هستند.
اما طرحهارو خود مغازه دارهای هفت تیرمیدهند که چی بدوزن.با اونهاهم که صحبت کنید میگن مردم اینطور میپسندن و ما از این مدلها میاریم.
این طرحهای حجاب هم خیلی جزئی هستن واگر دقت کنید، خیلی کم تو بازار واردشدن.
بخاطر همینه که همه چیز باید باهم باشه.
باید تذکرلسانی باشه ، باید رسانه هامون القای سبک زندگی اسلامی کنند تاذائقه مردم که منحرف شده تصحیح بشه.درعین حال حکومت هم این کارهارو بکنه و طراح های خوب و متعهد رو برای لباسهای خانمها و آقایون سرکاربیارن.
منظورم این گالری های جزئی نیس منظورم اینه که ازطراحهایی باطرحهای حجاب ایرانی اسلامی در کل بازار استفاده بشه و قیمتهاشونم خوب باشه که ادم رغبت کنه طرفشون بره، والا الان محجبه بودن خیلی گرونتر درمیاد برای آدم تا کم حجاب بودن.
امسال که نمایشگاه قرآن نبود ولی سالهای پیش وقتی میرفتیم غرفه های حجابش پشیمون میشدیم از خریدشون.واقعا قیمتهاشون منصفانه نبود.
مدل چادرهاهم که الان نگاه کنید هزارتا سنگ کاری و... بهش دادن که من خانم سر یه دخترخانم میبینم واقعا جذبشون میشم و خوشم میاد،خدا به دادآقایون برسه که حس و نگاهشون با خانمها متفاوته.


+ بله. درست می فرمایید. اصلا لباس خوب تو بازار نیست. من چند تا از بستگان نزدیکم چادری نیستند و مانتویی هستند. اصلا نمی‌تونند از بازار خرید کنند. می‌دن براشون یه مانتوی ساده بدوزند و طبیعتا قیمتش هم خیلی ارزان نیست.
کلا الان حجاب داشتن سخت و گران شده.


_ درد دل زیاده ...

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۹ ، ۱۸:۵۹
صالحه

استغفار می‌کنم اگر توی این‌ وبلاگ دارم در مورد بچه صحبت می‌کنم، و دلِ کسی لرزیده و دلیلِ ناراحتیش حرفام بوده. چون هنوز ازدواج نکرده و یا هنوز بچه‌دار نشده.😔

دغدغه‌ی این روزهای من همین موضوع شده پس ببخشید اگر مایه آزار شما شده. کاری هم از دستم برنمیاد. گاهی انسان ناتوانیش رو این‌جور جاها حس می‌کنه. 😔


دلم می‌خواد با خودم صادق باشم مثل آینه...

وبلاگ رو هم برای همین نوشتم.

بعدا فکر کردم که چه خوبه که آدم اینجا می‌تونه با دیگران تعامل داشته باشه.

الان فهمیدم که آدم اینجا فقط می‌تونه با خودش صادق باشه.

چون هر چقدر پست‌های اینستاگرام، غالبا غیرصادقانه است، ولی کامنت‌هاش خیلی صادقانه است...

اینجا همه با هم مهربونند ظاهرا! 

یعنی هیچ کس از دست من ناراحت نیست؟

اگر خواستید هم ناشناس بگید. اولین مطلبی که جواب کامنت هاش رو بدم همینه.

۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۹ ، ۱۵:۳۷
صالحه

بچه‌ها رو ما به دنیا نمی‌آریم. خدا بچه‌ها رو به ما میده‌.‌ این دروغ نیست که بگیم خدا به ما بچه رو داد. دروغ اینه که بگیم ما کاره‌ای بودیم توی به دنیا اومدنش. 


اولین بار توی عمرم که به یک بچه حسِ مثبت پیدا کردم، شبی بود که من و همسر می‌خواستیم بریم دیدنِ بچه‌ی تازه به دنیا اومده‌ی یکی از دوستانمون. رفتیم خیابون صفائیه قم و من یک سرهمیِ زرافه‌ای برای محمد‌مهدی انتخاب کردم.
وقتی داشتیم حساب می‌کردیم، به مصطفی گفتم: به دنیا اومدنِ یه بچه، عجب معجزه‌ی بزرگیه، مگه نه؟


امشب تولد زینبِ ملوس بود! از دیروز به این فکر می‌کردم که چقدر شگفت انگیزه که یک سااااله که زینب در کنارِ ماست. و این فقط لطف خداست. این مهربونیِ خداست.


کلّما دخل علیها زکریا المحراب وجد عندها رزقا.

قال یا مریم انی لک هذا؟
قالت هو من عند الله! ان الله یرزق من یشاء بغیر حساب.
هنالک دعا زکریا ربه... قال ربِّ هب لی من لدنک ذریه طیبه. انک سمیع الدعاء.
خودمونیش میشه: هر بار که حضرت زکریا به عبادتگاه حضرت مریم میومد، میدید که رزق و غذای خاصی برای او رسیده.
یه بار بلاخره سوال کرد: ای مریم! دخترم! اینها رو از کجا میاری؟ از کجا میاد اینا؟
مریم گفت: این‌ها از طرفِ خداست!😍 خدا به هر کس که بخواد بدونِ حساب روزی میده!😌
(توجه کنید که "من یشاء" میتونه به این معنا باشه که "هر کس که خدا بخواد" و می‌تونه به این معنا هم باشه: "هرکس که از خداوند بخواد")
اینجا بود که حضرت زکریا یک تلنگر حسابی خورد 😭 (این "هنالک" انگار اوجِ داستانه!!! آدم یادِ لحظه‌ی ایمان آوردنِ ساحرانِ فرعون و عصای موسی می افته) و خدای خودش رو صدا زد! و گفت: پروردگارا به من هم از نزدِ خودت، فرزند پاکیزه‌ای عطا کن. تو که می‌شنوی صدامو، دعام رو... 😭

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۵۳
صالحه