امشب یک شبِ تاریخی بود.
خونه پدری بودم. بابام چند روزی هست که کتابِ گلستانِ یازدهم رو از کتابخونهِ من آورده که بخونه. به بابا گفتم: میدونی چه کار بزرگی میکنی بابا؟ سرانهی مطالعه رو چند دقیقهای جابجا میکنی با این کارت! اصلا اگر شما کارمندها که صبح میرید و شب میایید، کتابخون بشید، مشکلِ سرانهی مطالعه حل میشه...
بعد از بابا در مورد کتاب پرسیدم. گفت: آدم رو میبره به اون سالها!
خندیدم و گفتم: شما نمیدونید من با خوندن این جور کتابها، چقدر روزها و سالهای قبل از انقلاب و انقلاب و جنگ رو زندگی کردم...
یهو مامان بهم نگاه کرد و گفت: من بهت افتخار میکنم دخترم.
این بار که این جمله رو گفت، فرق داشت. فهمیدم که با تمام وجودش اینو گفت... قند تو دلم آب شد.
اون شب، بابا هم نگاهش بهم تغییر کرد. انگار واقعا به مقام مشاور اعظمی شون نائل شدم. حدود سه سال از اتمامِ هفتسالِ سومِ زندگیم دیرتر. ولی بازم راضیام!
روزِ خوبی هم داشت.
به شوهرم گفتم که چقدر زندگیمون برایِ من آرمانی هست. این همون چیزیه که میخوام.
مصطفی نشسته بود لبِ حوضِ خالیمون. متراژِ چهار دیواریِ خونهی ما خیلی کمه و داشتیم فکر میکردیم که چه کنیم. آیا پنج میلیون بدیم و یه زمین تو روستای حصارشنه بخریم یا نه! پول رو پول بذاریم و یه خونه بزرگ تو همین روستا بسازیم یا نه؟
گفتم: ما چقدر دیگه باید تو قم بمونیم؟ مگه نیومدیم که درس بخونیم و زود برگردیم؟ چرا باید پولمون رو خرجِ خونه ساختن و زمین خریدن کنیم؟
زمین بخریم به امیدِ اینکه بعدا گرون میشه؟ این که عینِ احتکاره! من نمیخوام چیزی داشته باشم که ازش استفاده نمیکنم و دعا کنم که گرون بشه تا سود کنم.
چرا خونهی نو بسازیم درحالی که چهار پنج سالِ دیگه بیشتر اینجا نمیمونیم؟ اینطوری که بیشتر به قم وابسته میشیم و دلمون میخواد توی خونهی جدیدمون بمونیم تا ازش لذت ببریم! نباید اسیر دنیا بشیم...
البته من قم رو دوست دارم. از تهران بیشتر دوستش دارم. ولی چیکار کنیم؟ باید بریم دیگه...
بیا پولمون رو فقط خرجِ درس خوندنمون کنیم. خرجِ هر چیزی که باعث میشه راحت تر درس بخونیم...
و مصطفی تنها کسی هست که حرفای منو میفهمه. میدونه من چی تو فکر و قلبم هست و غُرغُرهام فقط از روی خستگیه. از روی دلتنگیه... اصلا کی گفته با عشق نمیشه زندگی کرد؟ هرکی گفته غلط کرده! البته عشقِ من هم فقط عشقِ زمینی نیست... اگر با آسمون پیوند نخورده بود که این حرفا رو نمیزدم.
و بلاخره تصمیم مون رو گرفتیم. قرار شد توی همین خونه تغییرات کوچیکی بدیم که فضامون بازتر بشه و از فضاهای مرده استفاده کنیم.
خوشحالم. خیلی :)
+ بعدا نوشت: مامان هم من رو به مقام مشاور اعظمی پذیرفت :) هورا!
گزیده خاطراتِ من و فاطمه زهرا. اواخر تیر و اوائل مرداد ۹۷
۱. جلوی آینه بودم. به شوهرم گفتم: تو فکرِ اون تاریخِ فلسفه غرب برتراند راسلِ ۵۳ تومنی ام. و بعد شمرده شمرده تکرار کردم: تاریخِ فلسفه غرب! برتراند راسل
بچه فکر کرده دارم شعر میخونم. با همون لحن بچگانه میپرسه: بابا! مامان تی داله میهونه؟
خندیدیم و من دوباره گفتم: تاریخِ فلسفه غرب! برتراند راسل...
۲. با مامانم رفته بود خونه دوستِ مامانم که همسایهمونه. خانم شعبانی ازش پرسید: فاطمه زهرا، دایی مهدی رو بیشتر دوست داری یا دایی رضا رو؟
_دایی دای رضا رو
_چرا؟
_چون دایی مهدی، اذیتم میکنه
_خب میخوای ما دایی مهدی رو بیاریم پیش خودمون برای همیشه؟
بعد از کمی اندیشناک شدن: نه! دایی مهدی باهام شوخی میکنه...
(نبوغ فاطمه زهرا اونجاست که شبیه این پرسش رو از زهرا عتاری کرده بودم. گفته بودم: دوست داری آبجی فاطمه زهرا بشی؟ دوست داری من و عمو مصطفی مامان و بابات بشیم برای همیشه؟ و زهرا هر بار جواب داده بود آااارررره! :)) )
۳. در راه قم - تهران، توی ماشین، رضا، آهنگ ایرانِ سالار عقیلی رو گذاشته بود.
ایران... فدای اشک و خندهی تو، دلِ ...
داشتیم با هم میخوندیم.
فاطمهزهرا آروم و خیلی معمولی گفت: مامان، ایران خیلی مهمه؟
گفتم: آره مامان! ایران کشورمونه و فلان و ...
چند دقیقه بعد که رسید به (به بغض خفتهی دماوند)
گفت: مامان، دماوند خیلی مهمه؟
گفتم: آره مامان، یه کوه خیلی بزرگ و بلنده...
و شروع کردم به توضیح دادن تا بتونه کوه رو تصور کنه.
ولی هنوز هنگم! و فقط خدا کمکم کنه! به قول استاد تراشیون تربیت بچهی باهوش خیلی سخته. ولی خوشحالم که سعی کردم تعادل بین احساس و منطق رو در تربیتش رعایت کنم. بازم باید خدا کمکم کنه! هییعی...
از سالها قبل، یکی از ایدهآلهام، این بوده که با کمترین میزان تغذیه، بیشترین دریافتِ انرژی و مواد مورد نیاز بدنم رو داشته باشم و همیشه اندام متناسبی داشته باشم.
فاطمه زهرا که مریض شد، برای اولین بار عصاره گوشت درست کردم. به اون عصاره رو دادیم و گوشت رو خودمون خوردیم. چون ما هم به طرز غریبی بی اشتها شده بودیم. و باید بگم تاثیرِ این دو سه لقمه از یک بشقابِ برنج با خورشت قورمه سبزی بیشتر بود. واقعا حیرت کردم. باورم نمیشد. آخه خیلیها بهم توصیه کرده بودند ولی باورم نمیشد. بچه هم که کلا از این رو به اون رو شد. خلاصه فراتر از خیلی خوب بود.
چند تا دستور عمل ساده میذارم اینجا که اگر شما هم به خوردن علاقهی زیادی ندارید، هم گشنه نمونید و هم سالم باقی بمونید :)
۱. عصاره گوشت: یک قابلمه بزرگ (ترجیحا مسی) رو پر از آب میکنیم. یک ظرف شیشهای با درب فلزی برمیداریم و یک تیکه کوچک (اندازه ۲ الی ۳ انگشت متوسط) ماهیچه گوسفند (ترجیحا با استخوان) توش میذاریم. کمی نمک و مقداری هم پیاز خرد شده اضافه میکنیم و درب ظرف رو میبندیم. بعد اونو داخل قابله میذاریم و زیر گاز رو روشن میکنیم و بعد از جوش آمدن شعله رو بسیار کم میکنیم. حدود ۶ الی ۷ ساعت بعد آماده است. میتونید شب قبل از خواب بذارید که صبح آماده بشه یا ظهر بذارید برای شام. بعد از اینکه آماده شد هم؛ سریع میل کنید چون اگر بمونه، خاصیتش کم میشه.
۲. فالوده سیب: یک سیب رو رنده بزنید. یک قاشق سر خالی عسل و یک قاشق عرق بیدمشک بهش اضافه کنید و با هم مخلوط کنید. خیلی انرژی زاست.
۳. رازِ عمر و جوانیِ ابدی: ۷ عدد زیتون رو با یک عدد انجیر بخورید. خیلی حال میده.
۴. بهترینهای ناشتا: انگور قرمز بی دونه/ ژلهِ رویال مخلوط با عسل/ ۲۱ عدد مویز/ شیرههای انگور و خرما و انجیر به مقدارِ مساوی مخلوط کنید و ۲ قاشق بخورید. اگر ظهر و شب هم تکرار کنید، بعد از ۳ الی ۶ ماه کم خونی رو ریشهکن میکنه.
۵. به جای ناهار یا شام: شیرِ محلی رو بجوشونید و داخلش، دو قاشق از سویقِ مناسبِ مزاجتون رو بریزید. عسل هم اضافه کنید، خوشمزه تر میشه. معرکه است.
۶. شیر بادام: ۷ الی ۱۴ تا بادام رو همون روز بشکنید و در یک کاسه (ترجیحا گِلی بدونِ لعاب) بذارید یه شب تا صبح بمونه. بعد دونه دونه از پوست در بیارید و دونه دونه خوب بجویید تا جذب بشه. ضمنا اگر به شیر حساسیت دارید میتونید تعداد بیشتری بادام رو به همین روش پوست بگیرید و توی غذاساز، با آب میکس کنید. عین شیر میشه. بهش میگن شیر بادام که توی هیچ ویتامینهفروشیای هم پیدا نمیشه و ضمنا کلسیمِ شیربادام از شیر خیلی بیشتره. برای خوشمزه شدن به شیربادام عسل اضافه کنید.
۷. بهترین میوهها: سیب و آبِ سیبِ طبیعی، انار و آبِ انارِ طبیعی، انگور، انجیر، زیتون
+ این لیست میتونه ادامه داشته باشه... اما اینا محبوبهای صالحه هستند.
+ چای هم فقط چایِ به و چایِ سیب خاصیتِ دارویی ندارند و قابلِ مصرفِ روزانه هستند.
+ در موردِ نان اگر عمر و حالی بود یه پستِ جداگانه میذارم.
+ تمام موادِ غذاییای که در این پست گذاشتم، بهترین موادِ غذاییِ توی دنیا هستند که همشون در ایران در دسترس هستند.
+ سال ۹۵ رمانِ سینوهه رو خوندم. اونجا یکی از طبیبهای حاذقِ دربار، میگه زیادخوردن و خوردنِ غذاهای پخته، دندونها رو پوسیده و دستگاه گوارش رو خراب میکنه. یادتون باشه که کمخوری و صحیحخوری رازِ سلامتی هست.
مواظبِ سلامتیمون باشیم.
اینقدر سر گاز واینسّا (۱) اینجا
سریالِ پدر بهونه دستم داد. اون قسمتی که دختره، بعد از خراب شدن مراسم خواستگاری به پسره زنگ میزنه و پسره براش قرآن میخونه....
اعصابم خرد شد. به شوهرم گفتم چرا این بازیگره تمرین نکرده که قرآن رو با صوت و لحن بخونه یا حداقل یه ذره روانتر بخونه... نه مثلِ اینایی که دارن از رو قرآن میخونن... حالا اگر این یه سریالِ آمریکایی بود، مطمئنا بازیگره قبلش کلی تمرین کرده بود و عین بلبل قرآن میخوند. (در هالیوود همه بازیگرها، کلاس ورزش و رقص و بیان و آواز میرن... یعنی همون چیزایی که بهش نیاز دارن. منبع هم کتاب داستانِ من. اطلاعاتِ بیشتر در کتابخانه صالحه)
تصنعی و تکراری بودنِ این روایت و بازیِ بدِ بازیگرهای جوان، باعث میشه به هرکی میرسم و حرفِ این سریال میاد وسط، با هم دیگه بخندیم... چون نه بیانِ اون دختره خوبه و نه عشقش باورپذیر... پسره هم که اصلا شبیه پسرهایی که واقعا غضّبصر می کنند، نیست. حرکاتش بیشتر شبیه یه پسرِ سردرگمه که هنوز خودش رو نشناخته... این وسط تنها بازیِ خوبِ فیلم، همون پدره است. دیسیپلینِ خاصی داره...
+ من این سریال رو دنبال نمی کنم چون باید شبکه پویا رو ببینم. ماشا و آقا خرسه و بچه رئیس یا ماجراهای نیلز رو هم به همه ی این سریالها ترجیح میدم. لااقل یه فلسفیای پشتِ قصههاشون هست که کشفِ اون برام لذتبخش باشه. تازهاش هم ما خودمون یه پسر تو فامیل داریم عین این پسرِ تو فیلم: متولد ۷۵ - حافظ قرآن - لیسانس علوم قرآنی - استادِ زبانِ انگلیسی - ترم ۵ حقوق. وضعِ باباش هم خوبه. ژنش هم خوبه. البته قول نمیدم به واسطه ژنش به جایی برسه! دخترِ خوب میشناسید معرفی کنید. رو دستمون مونده! :))))
+ سریال پدر بهانهای شد برای پرسیدن این سوال که آیا بعد از گذشتِ چهل سال از انقلاب، یک فیلم خوب داریم که عالَم و دنیایِ آدمهای مذهبی رو درست همون چیزی که هست و نه یک ذره کمتر یا بیشتر نشون داده باشه؟
این روزها خیلی حرف از بعضی از اسرافکاران و تجملگرایانِ غربزده با ظواهرِ اسلامی زده میشه. کسانی که بازار اسلامِ آمریکایی رو گرم میکنند و مردم رو از نزدیک شدن به بینشِ توحیدی دور میکنند. حضرتِ آقا میفرمایند که انتقادِ شخصی نکنید و مصداق سازی نکنید. فلذا به اصلِ موضوع میپردازم. اینکه چه کنیم گرفتارِ روحیه اشرافیگری نشیم?
لزومی نداره که حتما پول داشته باشیم تا اشرافی زندگی کنیم. فقط کافیه حسرتِ نداشتنِ زرق و برقهای زندگیهای قارونی رو بخوریم. یعنی نباید که حتما خودمون با چشمِ خودمون ببینیم که قارون و گنجش میره تو دلِ زمین (کل نفس ذائقه الموت)!!! قرنهاست که انسانها میمیرند. هرطور که زندگی کرده باشند، خوب یا بد میمیرند. مشکل اینجاست که بعضیها فکر میکنند که زندگی، فقط همین دو روزه! نه!!!! یه ابدیّت در انتظار ماست. همونی که انسانِ مدرن، انسانِ غربزده، انسانِ لیبرال و سرمایهدار اونو نمیبینه. آخرت رو نمیبینه و باورش نداره. برای همین واسهی دنیا و مافیها میجنگه و نهایتا هم از درون افسرده است. حالتی که منتهی به پوچی میشه.
و مومن شاده! چون سختی زندگی دنیا براش مثلِ خالهبازیه! شادیِ مومن از جنسِ خندههای خندوانهای نیست... شاده چون آیندهش روشنتر از دنیایِ امروزشه.
خلاصه اینکه بذاریم اینایی که افتخارشون این خرجهای میلیونیه، خوش باشن. افتخار کنند به اسراف کردن، تجملات و بیتوجهی به دردِ مردم...
البته خداییش من دلم میسوزه براشون. بیشتر از آدمهایی که زلزله زده اند یا نونِ شب ندارند دلم براشون میسوزه. چون پول و آسایشِ دنیا چیزی بهشون اضافه نکرده. ملاکِ اضافه شدن یا نشدن هم قبرِ دیگه! چی با خودشون میبرن؟ بیشتر از من و تو؟
+ یه چیزی ته گلوم مونده: زهرا رکنآبادی، بچه سفیره. بعضیها هم بچه سفیرن....
بگذریم...
دوست...کسی با من صمیمی نیست ولی غمگین نیستم. احساس عجیبی در خصوص کشیده شدن به سمت یک نیروی احد و واحد دارم. جذبه ای که نمیذاره به سمت زرق و برق و زینتهای چشم پرکن کشیده بشم. کاری با من کرده که انگار ماه و سالها در ونیز و لندن و پاریس و دیوارچین قدم زدم و زندگیکردم. کاری با من کرده که میتونم ساعتها بالای قلهی هیمالیا تسبیح بگم و به افقی که در اقیانوس اطلس رنگ عوض میکند خیره بشم.
در عین حال هنوز هم همان صالحهی سابقم. همون کسی که دوستم بعد از دیدن فیلم سینمایی **** بهم گفت که انگار اون، خودِ تو بود ولی تو از اون عاقلتری.
آره. با یه تفسیرِ فرویدی از زندگیم منم مثلِ **** هستم. دیوانه و عاشق چیزهای عجیب و غریب و عشقهای دستنیافتنی.
من همونم فقط عاقلتر. عقلم هم مدرن نیست. عملم هم پستمدرن نیست. تلاش میکنم منطقی باشم و فلسفه رو عمیقا فهم کنم. من فقط یک زنِ جنگجو هستم. همین.
+ ادامه مطلب، یادداشت های ۵ تیر
همسرِ من، دوستانِ نزدیکِ زیادی داره و در نتیجهی یک توفیق اجباری، من هم با همسرانِ دوستانِ شوهرم دوست میشم. امشب میزبانِ خانواده آقای y بودیم. خانمِ آقایِ y هم جزو دوستانِ خوبِ منه. با همدیگه هم خیلی فرق داریم اما از معاشرت با هم لذت میبریم. اما همیشه یک ناراحتیِ خاصی در مواجه با آقای y دارم. آقای y با وجودِ تمام محسناتش، یک اخلاقِ بد داره و اونم اینه که به "مشاهده اُناث" علاقه داره!!! (واضح تر از این دیگه نمیشه :)) )
بعضی ها بهم میگن خب چرا با همچین آدمهایی قطعِ رابطه نمیکنید؟ جوابم اینه که آقای y فلان عیب رو داره که عیان و ظاهریه. ما خودمون هم یه عالمه عیبِ ظاهری و باطنی داریم. آدم به خاطرِ یک ایرادی که دوستش داره که باهاش قطع رابطه نمیکنه!
امشب هم اونا بعد از مدتها اومده بودند خونه ما. منم که چند وقتی هست که استایلم رو تغییر دادم، یه دامنِ بلندِ فونِ آستردار پوشیدم و یک روسریِ بلندِ بلند که میافتاد روی لباسِ آستین بلند و جلیقهی ستِ دامن. خیالم راحت بود که حتی بدون چادر هم حجابم کامله. چادرم رو هم انداختم روی سرم...
بعد از مدتها که ذهنم درگیر این بوده که جلوی نامحرم و توی خونه، چطور باید لباس پوشید، به نظرم میاد که این مدل پوشش وقتی با پارچههای سنگین و رنگین و قشنگ، هماهنگ شده باشه، بهترین انتخاب برای مهمونیهای فامیلیه.
البته من و همسرم در مهمانیهای دوستانه، زنونه_مردونه رو جدا میکنیم. من هم فقط به خاطر اون چند دقیقه سلام و خداحافظی و اینکه از حیاط به داخل خونه دید داشت و برعکس، اون لباسها رو زیر چادر پوشیدم. حالا دیگه بعد از مراقبتهای من، این آقای y هست که میخواد نگاه بکنه، میخواد نگاه نکنه. چون در هر صورت چیزی دستگیرش نمیشه :)) )
جلوی دوستای شوهرم، همیشه سعی میکنم آسّه بیام و آسّه برم اما گاهی هم دستِ خودم نبوده... مثلا عید که بالاجبار من و همسرم توی مسابقه اردو جهادی شرکت کردیم، هماهنگیِ بعضی از جوابهای من روی کاغذ و جوابهای شوهرم رویِ سن، بچههای اردو رو حیرتزده کرد. بعدا که آقای ا.ح.ع برداشت توی جمع رفقا دوباره ماجرا رو تعریف کرد و آقای م.ع هم گفت که خانومش گفته که فلان غذا رو من خیلی خوب درست میکنم! از همون روز... از همون روز اِنقدر دستِ من برید که نگو... ده روز پشت سر هم، هر روز دستم زخم میشد. هنوز یک جای زخم خوب نشده بود که دوباره یک جایِ دیگه زخم میشد و دوباره و دوباره...
اینه که بهم حق بدید حساس بشم... یک اتفاقِ ساده کافیه که وضعیت ناراحتکنندهای ایجاد بشه. حتی یک نگاهِ ساده...
خب البته اگر ساده بود من مشکلی نداشتم. مثلا استاد ش.ز همیشه سر کلاس با چشمای بسته درس میگه. بعد هم که چشماش رو باز میکنه، اگر به سمت خانمها نگاه کنه، همیشه خانمهایی با ساده ترین تیپ و سر و وضع رو مخاطب قرار میده...
خلاصه سرتون رو درد نیارم. همین رو بگم که حجاب برای حضور در جامعه است. حجاب برای وقتی هست که قراره با نامحرم مواجه بشی و اون نگاههای جنسیتی رو از بین ببری. در واقع مساله جنسیت رو عملا حل کنی.
اصلا اگر قرار نبود نامحرم ما رو ببینه، بازم حجاب لازم بود؟
نمیفهمم این سریال دونگیی چه نکته آموزندهای داشت که حالا شبکه امید داره دوباره برای نوجوانان پخشش میکنه؟ اصلا اگر من بخوام محتوای این فیلم رو خلاصه کنم میشه این:
قسمتهای اول فیلم که دونگیی، امپراطور رو نمیشناسه، با لباس مبدل اونو خارج از قصر میبینه. بعد بهش میگه: خم شو تا من داخل قصر رو ببینم. بعد امپراطور خم میشه و دونگیی میره رو کول امپراطور.
دوباره همین صحنه در قسمت آخر تکرار میشه. درحالی که سالها گذشته و این بار دونگیی میدونه که داره این حرف رو به امپراطور میزنه...
یعنی دونگیی تو کل این فیلم سوارِ امپراطوره. حتی وقتی امپراطور در مورد بی توجهیهاش به بانو جانگ احساس عذاب وجدان میکنه، دونگیی نمیذاره امپراطور حقایق رو ببینه!
کلا این فیلم شدیدا فمینیستیه و بدآموزیهاش بی حد و حصره. در واقع دونگیی عوضیترین شخصیت فیلمه. یه بیاصل و نسب که امپراطور رو خر میکنه تا خودش به جای امپراطور حکومت کنه.
یعنی جومونگ و یانگوم شرف دارن به این فیلم. حالا هی از این فیلمها پخش کنید و بچهها ببینند. بعدا نگید چرا آمار طلاق زیاد شده! چرا!؟ چرا؟
بعدا نوشت: یکی از دوستان تذکراتی دادند که لازمه توضیح بدم.
۱. کلمه سلیطه رو به معنای سلطه جو و سلطه گر به کار بردم. هرچند معانی دیگری در فرهنگ های دیگر هم داره اما اونها منظور من نبوده.
۲. بیاصل و نسب! اصلا چرا این واژه رو به کار بردم؟ چون در مدل های حکمرانی امپراطوری و پادشاهی و سلطنت، اصل و نسب خیلی مهم بوده. ولی این که الان میبینید دیگه مهم نیست چون حتی این مدلها هم مدرن شدند. کما اینکه میبینید ملکه انگلیس، یک مدل آمریکایی رو به عنوان عروس خودش میپذیره. چون از مدل حکومتیِ سنتی اونا فقط یه پوسته مونده. حالا به بعضیها برمیخوره اگر به این عروس جدیده بگی بی اصل و نسب. از نظر سلطنتِ انگلستان عروس جدید بی اصل و نسبه وگرنه از نظر اسلام که: ان اکرمکم عند الله اتقاکم!
امروز سالروز پذیرش قطعنامه است...
روزی که آنهایی که در جبهه میجنگیدند، اشک ریختند.
و آنها که در خانههایشان آرمیده بودند، نفس راحتی کشیدند.
جنگ...
جنگ، مثل چاقو است. هم میشود با آن عفونت جراحت را برید و دور انداخت و هم میشود با آن زخم زد و جانِ شیرین را گرفت.
جنگ فی سبیل الله برای آنها که در معرکه اند، قدم برداشتن برای آزادسازیِ افکارِ ملتها، از پیرایه های شرک است و مقدمه تقربِ به ذاتِ حق تعالی برای خودشان است.
اما سایه جنگ! برای آنها که امنیت و امان را در تسلیم میجویند، صدها برابر دهشتناک تر از خودِ مرگ است.
جنگ های شیطانی تاریخ اما... بشریت را به چنگالِ تاریکی میاندازند و تاریکی روی تاریکی و بعضی از تاریکیها، تاریک تر از دیگری...
پذیرش قطعنامه که برای امام جامِ زهری بود که یکسال نگذشته اثر کرد.
اما پذیرشش از طرفِ ملت و دولت، نشان میدهد که چقدر آرمانِ جهادِ * فی سبیل الله برای صدور انقلاب اسلامی، بر آنها گران میآمد.
حالا سی سال از آن سال میگذرد. امام زمان منتظرِ ماست که آرمانهای اسلامی خود را بازیابیم. وگرنه او نخواهد آمد که قطعنامهای دیگر به او تحمیل شود...
+ عمدا از واژه جنگ به جای جهاد استفاده کردم. لیبرال ها از این واژه متنفرند.
+ در مورد * : جهاد برای صدور انقلاب اعم از جنگیدنِ فیزیکی و سخت در میدان جنگ است. این روزها قلمها باید برنده تر از شمشیر باشند.
به افتخارِ ولادتِ بانو فاطمه معصومه و روز دختر
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
دختری بود به اسمِ فاطمهزهرا که مامانش چند روزی بود، سرش خیلی شلوغ بود. باید درساش رو میخوند و امتحانِ اون درسها رو میداد، برای همین فاطمهزهرا از وقتی بیدار میشد و صبحانه میخورد، با باباش میرفت بیرون و به دوستهای باباش و دوستِ خودش، زهرا خانوم سر میزد و هرکس ازش میپرسید: مامان کجاست؟ جواب میداد: مامان شالخه درس میهونه.
یه روز بعداز ظهر، فاطمهزهرا خسته بود ولی خوابش نمیبرد. یکهو دید که مامانش لباس پوشیده و داره میره تو حیاط که بره بیرون.
فاطمهزهرا گریه کرد و گریه کرد و گفت: مامان نرو. مامان منم میام. مامان منم ببر.
مامانِ فاطمهزهرا گفت: مامان جان! من نمیتونم تو رو با خودم ببرم. گریه نکن. زود برمیگردم.
ولی فاطمهزهرا باز هم گریه میکرد و میگفت: مامان منم میام.
مامانِ فاطمهزهرا بهش گفت: میخوای وقتی برگشتم برات یه عروسک بخرم؟
جواب در حالِ گریه: نه... منم میام...
مامانِ فاطمهزهرا بهش گفت: میخوای برات یه خرسی بخرم؟
جواب در حالِ گریه: نه... منم ببر...
مامانِ فاطمهزهرا بهش گفت: میخوای برات یه خرگوش بخرم؟
جواب در حالِ گریه: نه!...
مامان بهش گفت: خرگوش؟ خرگوش نمیخوای؟
فاطمهزهرا راضی شد و کمی کمتر گریه کرد و باباش اومد و بردش داخلِ خونه.
مامان هم چون به فاطمهزهرا قول داده بود که براش خرگوش بخره، بعد از امتحانش رفت به یک مغازه اسباببازی فروشی و گفت که خرگوش میخواد.
خرگوشها سفید و خاکستری و قهوهای بودند و فقط یک خرگوشِ سفید با خالهای صورتی و سبز و بنفش و زرد و آبی توی مغازه بود. مامانِ فاطمهزهرا اون خرگوشِ خالخالی رو خرید و برگشت خونه.
فاطمهزهرا و باباش توی حیاط بودند و فاطمهزهرا داشت با کبوترها و اردکهاش بازی میکرد. مامان بلند سلام کرد و اونا هم جوابِ سلام دادند و سه تایی خوشحال بودند از اینکه پیش همدیگه هستند و بعد، مامان، خرگوشِ عروسکی رو به فاطمهزهرا داد. فاطمهزهرا انقدر خوشحال شد که یادش رفت از مامانش تشکر کنه.
البته فاطمهزهرا بعدا از مامانش تشکر کرد و حسابی هم با خرگوشش دوست شد. تازه، فاطمهزهرا عروسکش رو به زهراخانوم هم میداد تا با هم! بازی کنند.
"یادداشت نویسنده: تا اینجا داستان اخلاقی بود. از اینجا به بعد، کمی چاشنی فلسفی خواهد داشت"
فاطمهزهرا میدونست که خرگوش یک عروسکه. یعنی خرگوش مثلِ درختها نیست که بزرگ بشه. مثلِ اردکها و کبوترهای فاطمهزهرا نیست که غذا بخوره و صدا دربیاره. مثلِ آدمها نیست که خواب ببینه. خرگوش مثلِ سنگهاست که درد رو احساس نمیکنه...
مامان بهش گفته بود که یه روز یه خیاطِ مهربون، با پارچه این خرگوش رو درست میکنه و تکه های اون رو به هم میدوزه و بعد داخلِ خرگوش رو پر از پشم و پنبه میکنه. بعد خرگوش رو به آقای مغازهدار میفروشه تا مامان بره و اون رو برای فاطمهزهرا بخره تا باهاش بازی کنه.
پس خیاطِ مهربون برای این خرگوش رو ساخته که ما باهاش بازی کنیم. حالا بگو ببینم، خدا که ما رو آفریده، ما رو برای چی آفریده؟
قصه ما به سر رسید. کلاغه به خونهش نرسید.
+ بچهم داشت با باباش میرفت بیرون که من درس بخونم. ادای گریه درآوردم و گفتم: نرو! نرو! من تنها میمونم.
اونم ادای خودم رو در آورد و مثلِ خانم معلمها با همان لحن بچگانه گفت: آخه تو مامانی! تو میری، من مامان ندارم دیگه ولی من نینیام! تنها میمونم دیگه. گریه نکن. من زود میام. صبر کن. من میام....
انا لله و انا الیه راجعون
اعوذ بالله من نفسی
بسم الله الرحمن الرحیم
یوم لا ینفع کتاب و لا جزوه! الا من اتی الامتحانَ بِمُخ مملوّ!
خوشحالم!
بلاخره به بهشت رسیدم!
وقتی از امتحانِ آخر برگشتم و دخترم میخندید و من با تمامِ وجود خندهاش رو خندیدم و درک کردم. با اینکه فقط یک ساعت از آخرین لحظهی با هم بودنمون میگذشت، دلش برام تنگ شده بود. اومد بغلم و تا ده دقیقه محکم همدیگه رو بغل کردیم. اونم میدونست که دورانِ سختی تموم شده...
۷ روزِ گذشته، ۶ امتحان داشتم. حتی در پنجشنبه و جمعه و تعطیل رسمی. حواس پرتی گرفته بودم. سه بار نزدیک بود تصادفِ جدی کنم و بارها و بارها ناخودآگاه خلافِ رانندگی کردم و دنده معکوسِ نابجا کشیدم! دردِ ستونِ فقرات! چشمایی که نیم درجهای ضعیفتر شدهاند و کمی سودا در اطرافشون رسوب کرده! ده روز غذای غیرِ خانگی... ده روز فقط درس و درس برای ۲۰ واحد از سخت ترین و آخرین واحدهای دورهی عمومیِ جامعه الزهرا. درست مثل ترمِ قبل... همهاش به خیر گذشت.
و دخملِ دوسال و سه ماهه اون سختی ها رو میفهمید...
حالا تا دو ماه میتونم بدونِ دغدغه، کتابم رو ببندم و ببرمش پارک، باهاش نقاشی بکشم و براش کتاب بخونم...
من به بهشت رسیدم.
این مطلب توسط هکر پاک شد فلذا کامنت ها و تاریخ اصلی آن از دست رفته
الامراه ریحانه و لیست بقهرمانه
زن گلی خوشبوست و مسئول دخل و خرج و امور خارج از خانه نیست.
زن به مانند گل است. وقتی در گلدانِ کنارِ پنجره باشد که منظره باغ را تماشا میکند و همواره نسیمی خنک، گلبرگهایش را مینوازد تا مدتها شاداب میماند.
اگر در خانه ای باشد با پنجرههایی که میلههایی فلزی آن را محصور کردهاند و منظره آن رو به آسمان دودی است، کم کم پژمرده میشود.
اگر در زیر نور مستقیم آفتاب، باد و باران و بوران باشد، شب نشده، پر پر میشود و میخشکد.
"او"، همان گلِ بیرون از خانه است.
وقتی میبینم از خانه و متعلقاتش بیزار است و مترصد زمانی برای فرار است، دلم میسوزد.
وقتی جهاد الامراه حُسن التبعل را ساده میگیرد، دلم میسوزد.
وقتی با حرفهای سادهاش به این و آن زخم میزند، دلم میسوزد.
وقتی میبینم هنوز مشغولِ ظواهرِ هر چیزی است: دینِ خودش، دینداریِ دیگران، سر و وضع خانه، رضایتِ والدین، خوشبختیِ فرزندان... دلم میسوزد.
گرچه از این گلها که دانه دانه گلبرگهایشان میافتد، در اطرافم کم نمیبینم اما "او" که برای صالحه یک گلِ معمولی نیست....
کاش "او" با دیگران مهربانتر بود و با خودش صادقتر...
کاش برای "او" واقعاً یک گلبرگ بودم...
دارم میافتم....
این مطلب توسط هکر پاک شد فلذا کامنت ها و تاریخ اصلی آن از دست رفته
حداقل ۸۰ نفر خانوم، و ۴۵ نفر آقا! تعداد مهمان های مامان خانومیِ عزیزم در ضیافت افطار :)
خانوما تو خونه ما بودند! آقایون خونه آقای جلالی اینا، همسایه رو به روییمون!
سبزیخوردن رو همسایه ها پاک کرده بودند و من همش ظرف میشستم. سیر داغ رو هم من آماده کردم! زن دایی زهرا و زن عمو معصومه هم اگر نبودند، نمیدونم چه خاکی میخواستیم تو سرمون بریزیم :))) ظهری هم یه ذره غر غر کردم ولی شب از دلِ مامانم بیرون آوردم. به مامان گفتم که غر هام ۲ دلیل داشت: اولی رو یادم نمیاد چی گفتم! ولی دومی کمبودِ شوهر :)
چقدر خوش گذشت. آش رشته مامانم، به نظر من، حرفهای ترین آش رشته طول تاریخ شده بود. همه چیز آبرومندانه برگزار شد... مهمونامون هم: همسایهها، دوستان کلاسِ تفسیرِ مامان و فامیلهای تهرانی بودند: ۳ دخترخاله عزیزم (دلم براشون یه ذره بود) به اتفاق خانواده، ۳ پسرخاله محترم به اتفاق خانواده (حدیث چقدر خوبه خدا! الهام عشقه!...) و دایی و عمو و عمه (که خدا رو شکر هستند...)
جیغ جیغ های منِ بی نزاکت هم فقط پیش فامیلا بود که بعضی هاشون رو دوست داشتم رِ به رِ بغل کنم...
+ غر غرهام برای این بود که اول قرار بود فقط ۴۰ نفر مهمون داشته باشیم. بعد یهو شد، ۸۰ تا! بعداً مامان گفت: "معلوم نیست چند نفر مهمون داریم، شاید تا ۱۰۰ نفر هم شد!" آخرش هم که دیدید: حدود ۱۲۵ نفر :| :)
+ به مامان افتخار میکنم!
+ چرا منِ احمق، حاج خانوم خاکی رو زودتر کشف نکرده بودم. در طول چند دقیقه صحبت کردن با ایشون، کلا رفتم به حال و هوایِ روزهای انقلاب و مبارزه و امام و شهید مطهری و... . اسمِ دهاتِ ما و بروبچ رو هم به لقب میشناخت! قمی الاصلِ سالها تهران نشین! از همون هایی که به خونهی حضرت امام رفت و آمد داشتند و امام رو با لباس راحتی دیدند و علامه شهید مطهری، براشون همون مطهریِ اهل فعالیت مخفی بود که حاج آقا رو کشوند تهران برای مبارزه! وای! چرا من زودتر کشفشون نکرده بودم!
+ خدا در این روزِ مبارک، همسرم رو دوباره بهم برگردوند. از صبح نگرانش شدم... :'( حس میکردم یه چیزی شده... جوابِ تلفن رو هم نمیداد... بعد از ظهر که دیدمش، فقط قلبم خدا رو شکر کرد انقدر که دلم ریش شد... از ارتفاع افتاده بود پایین. تازه افتاده بود رو یک ماشین! وگرنه معلوم نبود چی میخواست بشه. پاهاش زخم شده بود ولی جاییش _خدارو صدهزار مرتبه شکر_ نشکسته بود... به قول شهید بابایی: خدایا! تو را شکر.
یه سلامی هم بکنم به اون کسی که پنلم رو هک کرد و اسم وبلاگ رو برای چند ساعتی، به یک اسم مضحک تغییر داد! چند تا مطلب رو پاک کرد! تنظیمات رو پاک کرد و روی گزینه حذف وبلاگ کلیک کرد! (به تاریخ 28 خرداد)
سلام ضد آزادی!
سلام خود رای!
سلام عدم تحمل مخالف!
یعنی من اینقدر خار بودم توی چشمت؟
اینقدر استخون بودم تو گلوت؟
(چشم در چشم) « چقدر صرافت به خرج دادی تا این وبلاگ بی ارزش رو هک کنی؟ اینو بدان کارت خیلی زشت بود. خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی کارت زشت بود!
مطمئنم تو بچه خوبی هستی و فقط کارت زشت بوده. میدونم خودت خیلی بهتر از کارات هستی و میدونم دیگه این کار رو تکرار نمی کنی! میدونم... آفرین بچه خوب!»
متن داخل پرانتز روش تنبیه مادر و پدر یک دقیقه ای هست. دو کتاب از اسپنسر جانسون. مادر و پدرها حتما بخونند. واسه بچه ام انجام میدم خیلی جواب میده!
بله هک شدم و چند تا از مطالبم رو از دست دادم. اونایی رو که تونستم برگردوندم، ولی همه کامنتها و بعضی از مطالب رو کلا از دست دادم :(
این مطلب توسط هکر پاک شد فلذا کامنت ها و تاریخ اصلی آن از دست رفته
سلام دوستان عزیز.
اومدم بگم حلالم کنید. میخوام یک ماه ازتون خداحافظی کنم چون امتحان دارم و باید درس بخونم.
اما دلم میخواست باهاتون دردِ دل هم بکنم.
بعضی از چیزا ناراحتم میکنه و برای همین، بدم نمیاد مدتی نباشم تا فضا عوض بشه. اینکه بعضیها برای اولین بارشون هست که میان تو این وبلاگ و فقط یک پست رو میخونن و اصلا هم با فضای فکری من آشنا نیستند و روحِ حرف و دردم رو حس نمیکنند اما شروع میکنند به دادنِ پیام های غیرمحترمانه (اونم بدون اینکه آدرس وبلاگ یا حداقل ایمیلشون رو بذارن، میان و بزن و در رویی چیزی میگن) یا به خیالِ خودشون شروع میکنند به نقد کردن ولی کاری که میکنند اینه که ملا لغتی با متن برخورد میکنند. بعضیها هم منو پیشداوری میکنند.
شاید یکی از دلایلش لینک شدن اون مطلب توسط دوستان باشه. البته از اون دوستان ناراحت نیستم چون این مساله طبیعی هست. ضمن اینکه اگر من دریوری گفتم، تقصیرِ اونا نیست! اما اونایی که میان تو وبلاگ نمیدونند که من ادعایی ندارم. نداشتم و حالا حالاها نخواهم داشت.
این وبلاگ برای تخلیهِ فکریِ خودمه و بیشتر این متنهای جنجالی میره در دستهی "پریشانگوییهای یک ذهنِ سرگردان" در موضوعات. گاهی هم مطالبم رو برای بعضی از اطرافیانم شرح میدم و نقد اونا هم برام مهمه. مثلا پیش اومده که با صحبتهای یک نفر فهمیدم فضای فکریم داره میره به سمتِ پستمدرنیسم! خب، من میپذیرم اگر اشکالِ اساسی وارد کنید...
کمی خسته ام ولی امیدوارم با انرژی بیشتری در مرداد ماه برگردم و حالم بهتر باشه و کمتر دری وری بنویسم.
برای همتون آرزوی موفقیت میکنم تا خودم هم موفق بشم :)
+ من هرچقدر هم که تلاش کنم رضایت عدهای رو جلب کنم، باز هم عدهای ناراضی خواهند بود. ولی از اون ناراضیها خواهش میکنم که دل نشکنند... لطفا.
+ راستی چند تا ذکر برای قبل از امتحان هست که خودم همیشه میگم. خیلی خوب و تاثیر گذاره و میشه اونا رو قبل از اینکه شروع به نوشتن کنیم بگیم تا انشاءالله هرچی خوندیم یادمون بیاد و ازش استفاده کنیم:
۶۷ بار یا سلطان. ۶۷ بار یا محیط. ۱۸ بار یا حَیّ.
فعلا خداحافظ.
این مطلب توسط هکر پاک شد فلذا کامنت ها و تاریخ اصلی آن از دست رفته
عیدتون مبارک
خاطراتِ سفرِ روز عید فطر و روزِ بعدش! :
شبِ عید، حالم یه ذره گرفته بود. بابام زنگ زد و گفت که میخوان فردا برن یه سفر کوتاه به شمال و شما هم بیایید. من و مصطفی هم، با هم مشورت کردیم و تصمیم بر رفتن شد. تقریبا تمایل هردومون به رفتن ۵۱ درصد بود. یعنی خیلی فرقی نداشت...
عمو اینا هم بودند. از جاده فیروزکوه رفتیم ورسک. رفتیم زیرِ پل و اونجا فاطمهزهرا رو بردیم تابتابعباسی. تازه وقتی قطار از رو پل رد شد، ما اون زیر بودیم :)
در مسیر برگشت به سمت ماشین، من و همسر با هم حرف میزدیم، در مورد اینکه چقدر این ویلاهای شیروانی قرمز، فیک اند و زشت. مثل قارچ های سمی هم هر سال بیشتر میشوند. این که این خانه گرچه قدیمی است ولی اصالت دارد. آن پنجرهی چوبی رو به منظره پل باز میشود و از سمت دیگر رو به کوه...
سوادکوه، پل سفید، سه و نیم کیلومتر جادهی پیچ در پیچ، شاهزاده حسین اوزود، در حالی که هرکس به گوشه ای رفته بود من و همسر نشسته بودیم و من داشتم فکر میکردم که چه چیزی در طبیعت برای من زیباست. چرا زیبایی را احساس نمیکنم. از کِی اینطوری شدم؟ چرا اینطوری شدم و در حالی که به آسمان نگاه میکردم و به ابرها؛ حس کردم که زیبایی را پیداکردم. آسمان در نگاهِ چشمهای من خیلی زیباست... ابرها، خورشید... خیلی باعظمت اند. خوشحالم که انسانها نمیتواند خورشید و پهنای آسمان را پر از قارچهای سمی کنند! حرف های عجیبی هم شنیدم... خیلی عجیب....
بازی ایران-مغرب (مراکش یا Morroco) شروع شد و جایِ ما رو روی چمن ها اشغال کردند و همهی مردها اونجا نشستند تا بازی رو با گوشیِ موبایل تماشا کنند. سر به سر مهدی میذاشتیم. میپرسیدیم طرفدار کدوم تیمی؟ (آخه مهدی تو مغرب به دنیا اومده) و از اینکه یه جورایی گیج میشید میخندیدیم! :)))))
گاوها! گاوها هم دوست داشتند ببینند چه خبره. دور و برمون پرسه میزدند و من موفق شدم دستم رو به نشونه دوستی روی پیشونی یکیشون بذارم و باهم رفیق شیم...
عمو خیلی با حرارت بازی میدید و حرص میخورد. پسرا آروم تر بودند... هوا هم داشت سرد میشد. بین دو نیمه با عجله وسایل رو بردند تو امام زاده و بقیه بازی رو اونجا دیدند و من هم با این کوچولو دوست شدم!
مامان و زنعمو با یک پیرزنی که همان نزدیکی خانه داشت دوست شدند و بهمان آش دوغ و شیر محلی و تخممرغ داد و برای شب پتو هم ازشان گرفتیم... و واقعا مزه آش دوغشان عالی بود و آن شیر عالی تر. شاید چون گاوهایشان چرا میکردند و به قول عرب جماعت، سائمه بودند...
شب سرد بود و مرطوب و خیلی خوب نخوابیدیم اما و من و همسرجان قرار داشتیم که بعد از نماز برویم بیرون و روشن شدن هوا را تماشا کنیم. کار جالبی بود... از اذانِ صبح تا طلوع آفتاب، منظره درختان در گرگ و میشِ هوا و بعد از آن، رویایی است... رویایی...
جالب این بود موقع صبحانه، متوجه شدیم، پشه ها بیشتر از ۴۰ جای صورت فاطمهزهرا را نیش زده اند! عین آبلهمرغانیها شده بود و کمی با نمک تر!
دوست داشتم برگردیم ولی برنگشتیم... طاقتم برای مسافرت کم است و فشارم پایین است. احتمالا کم خونی هم دارم. ناراحت بودم که سفر دو روزه شده. آخرش هم بعد از ۳ساعت توی ماشین و در کورهراه و گرما بودن، رسیدیم به همان جایی که چند سال پیش با همین عمواینا رفته بودیم. سدّ کیاسر :|
حالا نشسته بودیم رو سکو، منتظر غذا بودیم، عمو درِ صندوقچه اسرار رو باز کرد که از خاطراتِ بچهگیهای خودش و بابا گفت و بعدش هم بحث سیاسی شد و خلاصه ذهنم از ناراحتیهای سفر منحرف شد خدا رو شکر.
و آخرش هم برگشتیم... خسته و کوفته! مثل همهی سفرها
+ مثلا سالگرد ازدواجمون هم بود. حتی یادمون رفت به هم تبریک بگیم :/ عشق موج میزنه.