#با_حسین_حرف_بزن
چهارشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۰۵ ق.ظ
به دعوتِ ذهنِ خط خطی که زحمت این چالش رو کشیدند و خیلی ازشون ممنونم که بهانه ی حرف زدن ما با امام حسین علیه السلام شدند :)
نکته: قسمت های در پرانتز، در ذهنم می گذرند.
السلام علیک یا ابا عبد الله الحسین
(آها! نه این که من همیشه اینجوری باهاتون ارتباط برقرار کردم :( )
سلام امام حسین. می دونم خیلی بی شعورم. ولی توی دلم امیدوارم جوابم رو بدید.
این همه سااال، این همه اشک که برات ریختم... می دونم هیچ کدوم باعث نشد که یک رابطه ی درست و خوب باهات برقرار کنم.
من تو چند نقطه از زندگیم فهمیدم که چه رابطه ای باهاتون دارم.... اون نقاط هیچ کدوم توی روضه نبود. اصلا دیدید که خطِ بالا رو که نوشتم، از ضمیرِ دوم شخص مفرد استفاده کردم ولی الان دوم شخصِ جمع؟ آخه تو روضه ها و مجلس های عزا، شما یه طور دیگه هستید. اصلا برای بعضی ها، شما دوست داشتنی ترین امام هستید. ولی برایِ من، نه! چون می ترسم... من خیلی وقت ها، نوبتِ شما که رسیده، راهِ درست رو انتخاب نکردم.
نمی دونم! شاید هم انتظار داشتید که من یه طور دیگه ای رفتار می کردم ولی نکردم. مثل اون بارِ اولی که دعوتم کردید بیام زیارتتون و من این پا و اون پا کردم. دلیلش برای خودم موجه بود ولی الان که فکر می کنم نمی تونم بفهمم برای شما هم موجه بود یا نه. شاید چون همون نیم ساعتی که زیر قبه دعا کردم، کافی بود... من لیاقت نداشتم... باید یه عالمه پشتِ مرز، آقاجان و مامان زهرا و دایی رو معطل می کردم و مامان بابا حرص می خوردند تا خودم التماستون رو می کردم و می گفتم غلط کردم. الان که فکر می کنم می فهمم چقدر بی ادب بودم که معنیِ دعوت رو نفهمیدم.
من هنوز هم بی ادبم... همین پارسال که محرم اومد، توی دلم می گفتم کاش نمی اومد. من معرفت ندارم وگرنه حاضر بودم تمام سختی های این دو ماه رو به جون بخرم... برام هم مهم نباشه که برای چی دارم این ها رو تحمل می کنم. فقط بگم: «به خاطر حسین!» ولی نمی تونم. خیلی ضعیفم.
اما امسال، محرم که اومد، می دونستم که چی در انتظارمه اما خوشحال بودم که یه بار دیگه فرصت این رو دارم که براتون اشک بریزم. اما این بار نذاشتید غم توی دلم بمونه. باورم نمی شد که نظر شوهرم این قدر راحت عوض بشه. میدونم کارِ شما بود. شبِ قبلش وسطِ روضه میثم، داشتم توی دفترچه یادداشتم می نوشتم که امسال ازتون چی می خوام. (بد عادت هم هستم، کلا فقط میخوام! حاضر نیستم خودم برای شما یک قدم بردارم) نوشتم: معرفت. از جنسِ اون معرفتی که اگر کربلا بودم، با امام حسین می موندم. (البته اگر اصلا باهاش می رفتم)
حالا هم داستانِ من، داستانِ اون آدم هایی هست که توی مدینه و مکه، به امام می گفتند نرو و خودشون هم با امام نمی رفتند. انگار که با نرفتن، امام کشته نمی شود.
خیلی می ترسم... من هنوز هم واردِ کشتیِ نجاتت نشدم... کمکم کن!
+ از همه ی دوستانِ عزیزم که این پست رو می خونند، دعوت می کنم توی چالش شرکت کنند. ممنون :)
۹۷/۰۶/۲۱