هفته اول مهر ۹۷
دوشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۷، ۰۶:۳۰ ب.ظ
یا گذر از تابستان و شروعی نو
نشد از استاد ش.ز خداحافظی کنم. تا وقتی تابستون بود، به هر سختیای که بود میرفتم و میاومدم اما حالا دیگه همون سختیها به محال تبدیل شده. کاش می شد به استاد ش.ز میگفتم که چقدر توی کلاسشون روحیه میگرفتم و چقدر از تسلط و دانش گستردهشون لذت می بردم و یاد میگرفتم. خیلی یاد گرفتم.
با این که چهرهی تازهای سر کلاسشون بودم ولی استاد خیلی به من لطف داشتند. کاش می تونستم خداحافظی کنم و بگم که چقدر از این محرومیتِ اجباری، ملولم.
یک هو سرم شلوغ شد. بعدازظهری که توی خونه اردو برگزار شد، یکی اومد در خونه و گفت که بسته پستیم اومده اداره پست. کتابام بودند. فرداش رفتم بسته رو تحویل گرفتم. حساب کردم دیدم باید روزی ۲ ساعت وقت بذارم که فایل های صوتی رو گوش بدم. دو سه تا درس دیگه هم فایل ندارند و جداگانه باید وقت بذارم و مطالعه کنم.
صبح جمعه، هنوز لای کتاب ها رو باز نکرده بودم که برای مهمونی پاگشا رفتیم تهران، شب خونهی مادرشوهر بودم که سعیده زنگ زد و گفت بیا برنامه صبحگاه بچهها رو دست بگیر و من نیاز دارم به نیروی فلان و بهمان و فقط تو میتونی و مریم، معاون پرورشیمون (جاریِ محترم بنده) کار محتوایی نمیتونه بکنه و فلان و بهمان...
قبول کردم ولی الان نمی دونم کار درست چی بوده. در واقع صبح ها، وقت طلایی درس خوندنه. حالا دست کم یک ساعتش از دستم میره.
تا اینجای کار بد نبود ولی زمانی به غلط کردم افتادم که یک شنبه شد و رفتم کلاسِ فلسفه مدرسه باقرین. کمرم هم از روز قبل شدیدا گرفته بود و درد می کرد. فقط ساعت آخر بود که پای صحبت های استاد م.ف همه دردم رو فراموش کردم. خونه که رسیدم جنازه بودم. مسیر طولانیِ رانندگی و خستگی و کمردردِ وحشتناک.... اینا رو اضافه کنید به درس هایی که دارن تلنبار می شن.
سخته... ولی شیرین هم هست.
بعد از امتحانات ترم قبل، انگیزهای نداشتم که به خاطرش دوباره برنامهریزی کنم. شب زود بخوابم. صبح بعد از نماز نخوابم. از سال ۹۴ به بعد دیگه هیچ وقت موقعیتی پیش نیومد که هر روز صبح از خونه بزنم بیرون...
و شیرین تر از همه این که چند سال بود به این فکر می کردم که علما و اساتید فلسفه، چقدر نسبت به زنان بیاعتنا و سهلانگارند. ناراحت بودم که چرا حوزه علمیه، درِ ورود به کلاس های فلسفهش رو به روی خانم ها بسته. همون روز اردو یا فرداش بود که فهمیدم مدرسه باقرین به همت استاد ی.ی تاسیس شده، نزدیک بود از ذوق، پر در بیارم. دقیقا روز قبل از جلسه اول کلاس ثبت نام کردم. مسئول ثبت نام، همسرویسی قدیمیم تو جامعه بود. یه خانم باتقوا و درسخون. سه تا دختر داره... چقدر خوشحال شدم که دیدمش. ولی باورم نشد! بنده خدا تمام پیگیریهای کلاس رو خودش و همسرش انجام داده بودند ولی آخرش، زمان کلاس طوری نشده بود که خودش هم بتونه شرکت کنه. خدا خیرش بده... واسطه فیض ما شد.
توی کلاس همسایه خونه اولم توی قم رو دیدم. یه مدت هم با هم دوست شدیم. حافظ کل قرآن هست... چقدر دختر خوبی هست. سر کلاس استاد م.ف از روی یادداشتهاش تو دفترش، هر چیزی رو که جا میموندم مینوشتم...
امروز باید برم مصاحبهی اداره امور نخبگانِ جامعه الزهرا... نمی دونم ملاک و معیارهای انتخابشون چیه! نمیدونم اگر مسئولیتی به دوشم گذاشته بشه از پسش برمیام یا نه. ولی میرم... هرچه از دوست رسد نیکوست.
۹۷/۰۷/۰۹