۸ شهریور ۹۷
جمعه, ۹ شهریور ۱۳۹۷، ۰۸:۳۰ ب.ظ
خانوادهی عروسمون _برعکسِ خانوادهی ما_ خیلی پایبند به رسم و رسوم اند. انقدر پایبند که بعضی از کارهاشون به نظر خندهدار میاومد. مثل ماجرای مهریه... که از قبل به ما گفته بودند که میخواهند ۱۳۳ سکه مهریه دخترشون باشه (اینم از اون رسومِ باطله، به جای اینکه پسر بگه میخوام چقدر به زنم مهر و صداق بدم، خانوادهی دختر مهریه رو تعیین میکنند... اما حالا این خیلی مهم نیست!) بعد به ما گفتند: ولی جلوی بزرگترای فامیل و برای احترام به اونا، ما اول مهریه رو سه برابر میگیم... بعد شما کمی چونه بزنید و ما کمش میکنیم! :)))
چیزی که خیلی ناراحتم کرد توقع این بود که با عروس و داماد برم خرید. راستش من به خاطر از پوشک گرفتن بچهام نتونستم برم ولی حتی اگر این قضیه هم نبود، واقعا دوست نداشتم برم. بحث کردن با رضا سرِ هر مسالهی ریز و درشت و پرسه زدن توی بازار از صبح تا شب، من رو دیوانه میکرد. تازه من اصلا درک نمیکردم... وقتی من ازدواج کردم، حتی برای خرید جهاز هم هیچکس باهامون نمیاومد! (البته من خواهر شوهر نداشتم و نیز شوهرم دستش تو جیب خودش بود)
تازه به نظرم رضا خیلی خرج کرده بود. ۱۵ میلیون تومان... تنها دغدغهای که نباید میداشت، دغذعهی پول بود اما اینکه چرا در موردِ پول احساسِ دغدغهمندی داشت به اینخاطر بود که اصلا رابطهی خوبی با مامان و بابا نداشت! نتیجهی خریدها هم _حداقل برای من_ اصلا قابل قبول نبود. احساس کردم هرجا قدم گذاشته بود، از آرایشگاه گرفته تا مغازهی شیرینیپزی، از هیجانزدگی و شتابزدگی و استرسش سوء استفاده کرده بودند و بهش خدماتِ درستی ارائه نداده بودند.
واقعا هم این دو قلم فاجعه بودند... پذیرایی افتضاح بود و در این موردِ خاص، خانوادهی عروس هم تقصیرکار بودند چون پذیرایی طبقِ سلیقهی اونا بود و رضا به حرفِ ما گوش نداده بود. چیزی که برای من قابل هضم نبود، اون حجم از غیرت و حسِ ناسیونالیستیشون بود که موقعِ رقصِ محلی قابل مشاهده بود ولی دریغ از اون مهماننوازیِ نیاکان... یک ساعتِ اول مجلس هیچ پذیراییای نشد، به جز با آب! ساعتِ دوم، شیرینی و میوه به صورتِ بستهبندی شده!!! ساعت سوم چایی در لیوانِ یه بار مصرف! این در حالی بود که ما در طرفِ خانمها، نهایتا ۲۰ نفر بودیم... تازه کلی جوون هم بودند که میتونستند کمک بدن ولی از ظرفیتشون استفاده نشد!
اون چیزی که لجم رو در آورد، گلهگذاریِ مادر عروس بود به من که چرا باهاشون نرفتی خرید! این بار دیگه واقعا مغزم داشت متلاشی میشد! برای همین دو تا جمله گفتم که خیلی بد بود: "من اگر میرفتم هم رضا به حرفهای من اهمیت نمیداد" و "اصلا برام مهم نبود"
بعدش خواستم درستش کنم! ولی بدتر شد! هیچوقت تصور نمیکردم که شخصیتم اینقدر پِرِس بشه، اونم توسطِ فامیلهایِ پر مدعایِ عروس... حالم از نقشی به نامِ خواهرشوهر به هم میخوره! از مادرِ عروس که اینقدر حق به جانب بود و از همهی کسایی که فقط رضا رو درک میکردند، ناراحت بودم. اونا انتظار داشتند که من با رضا و زهرا برم خرید و کاتالیزورِ خرید بشم. یعنی اگر رضا پولِ بیشتر میخواست سریع به بابا بگم و مدام دستم به گوشی باشه و با مامان و بابا، اقلامِ مهم رو هماهنگ کنم: مثلِ اینکه نشون دستبند باشه یا انگشتر! برای مادر عروس طلا بخریم یا نه! کدوم آرایشگاه بریم و ...
تازه اون روز، من و رضا به خاطرِ اصطکاکهای روزِ قبل با هم قهر بودیم و همین باعث شد که وقتی زمانِ پرزنت کردنِ هدایای داماد به عروس برسه، من خودم رو کنار بکشم. یکی از فامیلهای عروس_ که بعدا فهمیدم چقدر عصبانی بوده از اینکه من و مامان نتونستیم تو خریدها باشیم_ با بیحالی و مسخرهگی هدایا رو نشون میداد! این قسمتِ هیجانانگیز، اینقدر بیحال و مزخرف اجرا شد که داشت خوابم میبرد و ترجیح میدادم برم خونه استراحت کنم! (چون در واقع من میزبانِ فامیلهامون بودم و همه، خونهی ما بودند! در نتیجه خیلی خسته بودم)
نکتهی جالب اینجاست که ما از نظر پیوند قومی، خیلی به هم نزدیکیم ولی بعضی از رفتارهای اقوامِ عروسمون، من رو شگفتزده میکرد... مثلِ همون تعصباتِ بیجا! ناراحتیها و کینههای کهنه مادربزرگِ عروس از مادرِ عروس! قسمتی از یک رقصِ منسوخ شده که آدم رو یادِ جنگجویانِ آدمخوارِ قبیلههای آفریقایِ مرکزی میانداخت! مهماننواز نبودن و خونگرم نبودن برعکسِ رفتارهایِ مرسومِ بینِ اون قومِ ایرانی...
بازم خدا رو شکر... اون روز پدرِ عروس رو دیدم و به نظرم آدمِ معقولی اومد! مادرِ عروس هم خیلی خوب و فهمیده است و رضا رو هم دوست داره. عروس هم که بابِ طبعِ رضاست. مهم همینهاست! و مهمتر اینکه از دستِ رضا خلاص شدم... خدا رو شکر! (قهقههای شیطانی... خخخ)
+ صبح فردا آشتی کردیم. موقعِ دیدنِ عکسهای خودش و زهرا! خودش با ذوق نشونم داد. منم تو ذوقش نزدم. مثلِ بچگیها که یادمون میرفت قهریم.
+ از قدیم میگن: خواهر برادر دعوا کنند، ابلهان باور کنند... ایشش
+ رضا میگه: بابای عروس اصلا معقول نیست. خیلی هم لجبازه :)
۹۷/۰۶/۰۹