صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۲ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۶ مطلب در آذر ۱۴۰۲ ثبت شده است

در مطلب قبل نوشتم. از رفتن به دانشکده، از نشستن سر کلاس درس استادِ جان، با اشتیاق وصف‌ناپذیر‌.
مگر می‌شود درس استاد در مورد قرآن باشد و من دوباره به مطالب آن کلاس فکر نکنم.
امروز دوباره یاد پرسش و پاسخ بعد از کلاس آن روز افتادم و تمام مکالمات بعد از کلاس. یک چیزهایی این‌جا می‌نویسم که فراموشم نشود و شاید به درد شما هم بخورد. ضمنا بعضی از گزاره‌ها استنتاج خودم هست نه عین گزاره‌های استاد:
قرآن را چطور باید خواند؟ یک طوری که انگار همین الان جبرئیل بر تو نازل کرده. این به چه معناست؟ یعنی قرآن به دردِ همین لحظه‌ی تو، همین دردهای تو، همین مشکلات امروز تو و جامعه‌ات می‌خورد. یعنی هیچ آیه‌ای نیست که دیگر به درد ما نخورد؟ نه! فقط مفسر نداریم که آیات را متناسب با شرایط امروزمان تفسیر کند. وگرنه "برده" هم در دنیای امروز مصداق خودش را دارد. این یعنی چی؟ یعنی اگر خواستی قرآن را حفظ کنی، هیچ آیه‌ای در ذهن تو نباید پررنگ‌تر از آیه‌ای دیگر نقش ببندند. ای بسا! نمی‌توانی بگویی این آیه بیشتر برای روزگار من است و آیه‌ای دیگر برای روزگارهای گذشته...


پیرو این مساله که استاد چندبار گفتند از ما ناراحت بودی، گفتم آخرین پیامک‌هایم به استاد را بخوانم. نشستم تمام پیامک‌های رد و بدل شده بین خودم و استاد، از اولین تا آخرین را خواندم. دیدم همگی پر از احترام بودند.‌ فقط بعضی‌ها به دلیلی، لطافتی داشتند. فکر کردم به این که من هربار چقدر هیجان‌زده می‌شوم از دیدن پیام‌های استاد...
وقتی توی لابی نشسته بودیم، استاد گفتند: وقتی پیام می‌فرستم برات در ایتا، چرا هیچ واکنشی نشون نمیدی؟
گفتم: آخه استاد من یه استاد نظم و برنامه‌ریزی داشتم که همیشه می‌گفت وقت دیگران رو با این پیام‌ها نگیرید، اینا همش محاسبه میشه.
استاد گفتند: باشه! یه علائم حیاتی‌ای، چیزی، نشون بده...
گفتم: آخه استاد خجالت هم می‌کشم :) ولی میدونم، معلوم نیست ولی من هم خجالتی‌ام هم برونگرا هم هیجانی :)
نگاه استاد، نگاهِ عاقل‌ اندر سفیه بود اون لحظه. :)
امروز به این فکر کردم که من هر بار که از استاد پیامی دریافت می‌کردم چقدر هیجان‌زده میشدم در حالی که همه پیام‌ها خیلی محترمانه و ضابطه‌مند بودند.
ولی ساده نه.


صحبت‌های استاد هیچ‌وقت ساده نبودند.
مثل همون جمله که گفتند: "از چیزی که فکر می‌کنی خیلی بهتری."
این جمله ذهنم رو درگیر کرده. دقیقا از چه نظر بهترم؟
و شاید مهم باشه که آدم بدونه که از چه نظر بهتره... چون ممکنه فکر کنه که در چیزی بی‌استعداده و رهاش کنه... و برای من این اتفاق بارها افتاده... وقتی دست به هر هنری می‌زدم و عالی بودم. وقتی حفظ قرآن رو رها کردم. وقتی کلاس زبانم رو رها کردم...
ولی این‌بار از برکت وجود استادِجان اینطور نشد. من کارم رو رها نکردم. پایان‌نامه رو رها نکردم...
اوایل استاد بهم تذکر می‌دادند که این کارها رو هرکسی در فضای دانشگاه برای دانشجو‌ انجام نمیده. و من اون زمان نمی‌دونستم که چقدر استادها به دانشجوها بی‌توجه هستند...
اما حالا می‌دونم... دیشب که داشتم کتاب "استاد" در مورد شهید شهریاری رو می‌خوندم، با خودم گفتم وای! من می‌تونم یک عالمه از این چیزها در مورد استادِ جان بگم. روایت‌هایی از ایشون و ارتباطاتشون با بقیه که فعلا حتی اینجا هم نمی‌تونم بگم. و بعضی از چیزهایی که خودم مستقیما تجربه کردم، حتی نمونه‌اش رو هم در کتاب "استاد" ندیدم.
حالا امروز یک نفر از عزیزانم پایان‌نامه‌اش رو برای بازبینی و دادن نظر ارسال کرده بود. جمله‌بندی‌ها خیلی ضعیف بود... خیلی. ضمنا محتوا هم خیلی جای کار داشت.
یادم افتاد یک‌بار دیگه هم یک عزیز دیگری پایان‌نامه‌اش رو برام فرستاده بود و به نظرم جمله‌بندی‌ها خیلی ضعیف بود و ...
یاد حرف استادِ جان افتادم: "از چیزی که فکر می‌کنی خیلی بهتری." شاید یعنی توی حتی کارت هم خیلی بهتر از چیزی که فکر می‌کردی هستی.
شاید چون مدام کار خودم رو با پایان‌نامه خانم سین مقایسه می‌کردم، حواسم نبود که کار من هم خیلی عالیه. چون کار خانم سین معرکه بوده و هست.
ولی همون روز استاد به دانشجوهای دکتری‌اش پایان‌نامه‌های من و خانم سین رو معرفی کرد و در مورد کار من گفتند که در حد رساله دکتری بوده.
و یادش به خیر، بعد از اعلام نمره دفاع پایان‌نامه؛ با لبخند رو به من و مصطفی‌ گفتند: "خانم فلانی دیگه مجتهده هم شده." و شاید ندونید این یعنی چی. روز دفاع، یکی از اساتید داور با ناراحتی و حتی یه جورایی عصبانیت ابراز می‌کرد که من به عنوان دانشجوی ارشد پام رو از گلیمم فراتر گذاشتم و در حد و اندازه دکتری نوشتم. استادی مثل استادِجان که بارها و بارها گفته باشه که آرزوم اینه که شما استاد دانشگاه تهران و هیئت علمی بشین؛ یعنی نهایت سخاوت و خوش‌قلبی.
حتی استاد در تماس تلفنی اخیر گفتند که کار متعلق به خودته و من از حق خودم گذشتم. مقاله مستخرج رو به نام خودت بنویس. اسم من رو نیار.
و من باید در نهایت بی‌انصافی باشم که این کار رو کنم. مگر این که واقعا استاد دوست نداشته باشند نویسنده مسئول باشند که اونوقت ننگ بر من باد با این شاگردی کردنم.
به این فکر می‌کنم که خودم اگر یه روز در موقعیتی باشم شبیه به این، حاضرم به دانشجو بگم از حق خودم گذشتم!؟ واقعا آدم باید خیلی حلال‌خور باشه تا این رفتار رو بکنه.


حالا این روزها به فکر نوشتن یک مقاله‌ام و مشغول نوت برداری. تصمیمم عوض شده. می‌خوام اول یک مقاله مستقل بنویسم و بعدش مقاله‌های مستخرج رو بنویسم. عنوان مقاله یه چیزایی توی این مایه‌هاست: مقایسه تنازع به مثابه خصیصه اجتماعی تمدن غرب با تعاون به مثابه خصیصه اجتماعی تمدن اسلامی با تاکید بر مساله مهدویت.
جرقه عنوان با خوندن یکی از مطالب آقای ن..ا برام زده شد. چون ادبیاتی که ایشون تولید کردند خیلی عالی بود. تنازع vs تعاون. من هیچ‌وقت اینطوری فهمش نکرده بودم. همین‌جا ازشون تشکر می‌کنم. ان شاءالله قلم‌شون همیشه پر برکت باشه و برکات آسمون و زمین در زندگی‌شون نازل و جاری باشه.
اما بررسی تنازع در اندیشه سیاسی و اجتماعی غرب رو می‌خوام با بررسی آراء هابز و لاک و ماکیاولی (که بیس و مبنای این مباحث رو سر کلاس استادِ جان یاد گرفتم) و (شاید چون خیلی سخته، الهیات اجتماعی مسیحیت) انجام بدم.
تعاون رو هم بر اساس قرآن‌ بحث می‌کنم که احتمالا خیلی فراتر از آیه ۲ سوره مائده میشه.
بحث از ماهیت و چیستی قدرت و نسبت بین حاکم و رعیت و گزاره‌هایی موید در زمینه وضع طبیعی... اینا رو باید مهندسی معکوسش رو در فضای اسلامی بحث کرد. ای بسا در حد یک رساله دکتری بشه امتدادش داد. مخصوصا در لایه ساختاری و کارکردی.
این مقاله باید اثبات کنه که تعاون به عنوان خصیصه اجتماعی تمدن اسلامی، در دنیای پساظهور به فعلیت کامل می‌رسه ( به دلیل اینکه ساختارها با اراده فردی افراد، همگرا میشن). اما همین حالا هم باید اندیشه مهدویت در جامعه رو با این نگرش بحث کنیم و ذهنیت افراد رو پرورش بدیم تا افراد جامعه با پیدا کردن افق و یک تصویر کلی، در تلاش باشند که به اون سمت حرکت کنند.

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۴ آذر ۰۲ ، ۰۱:۲۴
نـــرگــــس
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۳ آذر ۰۲ ، ۰۰:۵۳
نـــرگــــس

در مورد ازدواج قرار بود بنویسم... بذارید اعتراف کنم که این بیانی که دارم، خیلی تازه است. داغ داغ از تنور دراومده بیرون. برای همین ببخشید که دیر نوشتم. شاید لازم بود که خودم هم دوباره مرور کنم ببینم یک زندگی مشترک قراره چی باشه... چون اگه بدونیم که زندگی مشترک قراره چی باشه، اون‌وقت می‌دونیم که باید چطور انتخاب کنیم. چطور ازدواج کنیم.

در واقع ما اول باید ذهنیت‌ خودمون رو اصلاح کنیم. نسبت به چی؟ نسبت به همسر، زندگی مشترک و مسائلی که خیلی جدّی در اون تعیین‌کننده است.

این روزها می‌بینم بعضی از آدم‌هایی که افکار مادی‌گرایانه غربی، تمام وجودشون رو تسخیر کردند، میگن ایمان و تقوا اصلا برای زندگی مشترک کافی نیست! پول و مادیات و خونه و ماشین خیلی مهمه و بدون اون‌ها زندگی روی هواست.

خب مگه ما گفتیم مهم نیست؟ مهمه ولی یادتون باشه، ممکنه این حرفا به این خاطر باشه که اون آدم، زجر داشتن یک شوهر بی‌ایمان و هرز و بی‌اخلاق رو نچشیده. داغی که از داشتن یک همسر بداخلاق روی دلِ انسان می‌شینه، قابل مقایسه با هیچ رنجِ مادّی‌ای نیست. یا شاید اون آدم، مشکلات اقتصادی رو با منطقه‌ای گرونِ شهر مدنظر داره. پس از من به شما نصیحت، اون آدمی که باایمان و خوش‌اخلاق و باتقواست رو از در خونه‌تون نرونید. چرا؟ چون به دست آوردن پول و خونه و ماشین، پول حلال می‌خواد که اون آدم باتقوا با توکل به خدا و عشقی که بعد از شروع زندگی مشترک از پشت هلش می‌ده، اونا رو به دست میاره.

ضمن این‌که دقت کنید! من نمیگم اصول دین طرف رو بپرسید و جواب مثبت بدید. من میگم بپرسید که در مورد این جهان و خدا و بنده‌هاش چطور فکر می‌کنه. جهان‌بینی‌اش چیه. دنبال رضایت خداست یا بنده‌های خدا. اگر در یک دوراهی گیر کنه که یک طرفش امر خدا باشه و یک طرفش امور مادّی و قدرت و ثروت و مقام و ... کدوم رو انتخاب می‌کنه؟ امانت‌دار خوبی هست؟ صادق هست؟ ایمان یعنی این چیزا.

یادتون باشه در این دنیایی که همه آدم‌ها اولویت‌شون به دست آوردن پول هست، کم هستند آدم‌هایی که به فکر اصلاح چیزهایی باشند که دیدنی نیستند. آدم‌ها کمتر به چیزهای ندیدنی، به چیزهای غیبی ایمان دارند چون سخته. باید اهل فکر باشی. اهل تعقل باشی. اثرگذارترین چیزها توی این عالم ندیدنی هستند. مثلا ما حتی اخلاق و روحیات خودمون رو هم نمی‌بینیم! ولی اگر اون‌ها رو درست کنیم، راه رسیدن به مادیات هموار میشه. این که خودمون به این قضیه باور پیدا کنیم، سخته ولی اگر باور پیدا کردیم و این باور رو تقویت کردیم، اونوقت وقتی برامون خواستگار اومد یا رفتیم خواستگاری، می‌تونیم بفهمیم که طرف مقابل چقدر به درد ما می‌خوره...

روزی که همسر من اومد خواستگاریم، هیچی پول نداشت. نه شغل خاص و پولسازی داشت. نه تحصیلات پولسازی داشت. نه خانواده پولداری داشت. پر بودیم از تفاوت‌های فرهنگی قومیتی. تفاوت اقتصادی زیادی که بین خانواده‌های ما بود... اما من محاسبه که می‌کردم می‌دیدم ما 70 درصد با هم همخوانی داریم! چطور ممکنه مگر این‌که شما شباهت‌ها رو در چیزی غیر از مسائل ظاهری و مادی جستجو کنیم.

ولی خب. اگر شما از اون آدم‌هایی هستید که براتون چه ماشینی سوار میشید مهم‌تر از اینه که توی اون ماشین دلتون خوش و هواش آفتابی باشه یا این‌که آسمون دلتون همش ابری باشه، پس منتظر بمونید تا به پولدارترین خواستگارتون جواب مثبت بدید. با این حال هیچ تضمینی نیست که خواستگار بعدی از خواستگار قبلی پولدارتر باشه. حالا فرض کنید هرچقدر خواستگارتون پولدارتر میشه، اخلاقش بدتر میشه. طاقت دارید؟ بسم الله.

من خودم طاقت نداشتم. من برام مهم بود که همسرم جلوی فکرم رو نگیره، جلوی عقلم رو نگیره، جلوی نیرویی که خداوند به من داده که باهاش برای اصلاح جامعه قدم بردارم. برام مهم بود که همسرم عاشقم باشه و به زبون بیاره و اینطوری هم نباشه که بد دهن باشه ولی بگه عاشقتم. اینطوری نباشه که خسیس باشه و بگه عاشقتم.

چون به نظرم، عشق توی جریان زندگی هست که ثابت میشه وجود داره یا نه...

عشق، در همین روال روزمره زندگی هست که بارور میشه...

و خیلی مهمه که عشق، کی و چطوری و با چه آدمی و در چه سنی به وجود میاد.

برای همین باید فرق گذاشت بین دو تا پسر، یکی که زود ازدواج میکنه و هیچی نداره و مرد دیگری که بعد از چهل سالگی سمت ازدواج میره.

 اون جوانی که در اوج جوانی، وقتی هنوز دچار گناه نشده، میاد خواستگاری، هیچی هم نداره اما ایمان داره که خداوند از فضل و رحمتش بی‌نیازش می‌کنه.... اون جوان، ده سال بعد قدرِ تو رو می‌دونه که تو سختی و نداری بهش بله گفتی و ده سال باهاش همراه بودی تا خونه‌تون رو ساختید، ماشین‌تون رو خریدید. و تازه شیرینی این ماجرا انقدر زیاده... وقتی فکر می‌کنید که شما دوتایی! این کار رو کردید. کنارِ هم. مثل یک روح در دو بدن.

اما اون مردی که بعد از چهل سالگی میاد، بیست سال اوج جوانی‌اش رو تنها گذرونده. شخصیتش شکل گرفته. اگر با گناه مبارزه کرده، بی‌یار و یاور بوده. اگر مال و اموالی داشته باشه، حالا از تو توقع همه چی تموم بودن رو داره. چون توی جوانی صبر کرده تا پول جمع کنه، اگر اخلاقش بد باشه، از تو توقع داره که صبر کنی چون به خیال خودش همه چیز برات فراهم کرده.

اما چرا زود ازدواج کردن؟ من میگم تا مزه عشق رو بچشی. میگی چطور ممکنه؟ اونم توی خواستگاری سنتی که دختر و پسر بهم علاقمند نمیشن. من میگم یه چیزایی بین یک زن و شوهر هست که جنسش اصلا شبیه هیچ چیز عقلی یا مادّی ای نیست. یعنی من نمی‌تونم با توانایی‌های علمی خودم، همسرم یا هیچ‌کس دیگری رو عاشق خودم کنم. از اون طرف هم هیچ انسانی نیست که بتونه با مال و اموالش کسی رو عاشق خودش کنه... پس چطور باید عاشقی رو تجربه کرد؟ چطور عشق به وجود میاد؟ بخشی از جواب رو در همون بخش قبل دادم. این حلوای تن‌تنانی هست که تا نخوری ندانی.

زندگی مشترک، بعد از جواب مثبت دادن دختر، مثل مراقبت از یک جوانه خیلی کوچک و شکننده است. دختر و پسر در دوران عقد، کار خیلی سختی میکنند چون باید از یک جوانه مراقبت کنند. اما بعد از ازدواج، صاحب باغچه خودشون میشن و هر سالی که به عمر درخت زندگی‌شون اضافه میشه، نهال زندگی‌شون تنومندتر میشه. ولی اون‌ها در یک بازه زمانی مشخص، باغبان این درخت در این دنیا هستند. عمری که خداوند به اون‌ها داده و تابع قضا و قدر هست. پس این که آیا شاهد چند نسل ثمره این درخت هستند، به عمر اون‌ها بستگی داره و این که درخت‌شون مخصوصا در نسل اول، چند ثمره بده، خیلی خیلی به تلاش خودشون بستگی داره. اگر زمان مراقبت از درخت رو از دست بدن، ثمراتشون کم میشه یا از بین میره. زندگی مشترک نیاز به مراقبت دائمی داره...

این که باغچه شما در بالاشهر هست یا در پایین شهر، تفاوتی در کیفیت ثمراتتون ایجاد نمی‌کنه چون کیفیت ثمره تابع تفاوت‌های فرهنگی باغچه شماست :) این‌که چطور فکر می‌کنید و به چه امور نادیدنی آگاهی دارید و اون‌ها رو رعایت می‌کنید. این که فرغون باغچه شما، بنز هست یا پراید هم تفاوتی در کیفیت ثمرات ایجاد نمی‌کنه. مادامی که خودِ شما عزا نگیرید که فرغونم اینجوریه یا اون‌جوریه چون حتی با دست یا بیلچه هم میشه کارهای باغچه رو انجام داد، فقط آسایشش کمتره.

از نظر منی که قبل از سی سالگی، عمر ازدواجش شده 12 سال، ده سالِ اول زندگی خیلی سخته. مخصوصا اگر همسرتون هم اختلاف سنی زیادی با شما نداشته باشه. بعضی از روانشناس‌ها میگن که بیست تا سی سالگی سن تجربه کردن کارهای مختلف هست. ده سالی که اگر توش به هیچ جا نرسیدی و هیچ شغل ثابتی هم نداشتی، نترس. حالا اگر در این سنی که انسان ظرفیت این رو داره که دمدمی مزاجانه، مزه معاشرت با نامحرم و دختر و پسرهای مختلف رو بچشه، تو خودت رو متعهد کنی به یک نفر، بعد از ده سال، می‌بینی چنان بهش وابسته شدی که چند ساعت ازش دور میشی، دلت براش تنگ میشه. این یعنی عشقی که ده ساله شده و یک درخت استوار و زیبا شده. حالا اگر درختت چند تا ثمره داشته چقدر بهش افتخار می‌کنی...

۴۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۰۲ ، ۱۵:۴۷
نـــرگــــس

۱. امشب به نسیم جان زنگ زدم و احوالش رو پرسیدم. خیلی زشت بود که تو روزهای اسباب‌کشی‌اش اصلا بهش زنگ نزده بودم. یه ذره در مورد پروژه مشترک باهاش حرف زدم. کار رو متوقف کرده به خاطر پایان‌نامه و فشارهای مختلف. وضعیت نسیم خیلی خیلی سخته. مشکل جسمی که داره هیچ، از خانواده‌اش که دوره هیچ، بعد از جابه‌جایی خونه‌شون، از شوهرش هم دور شده. حالا دیگه تمام بارِ بچه‌ها روی دوش خودشه.
بهش گفتم پنج‌شنبه‌ها میام خونه‌تون، تو برو کتابخونه...
گفت نمی‌خواد، همین که بیای پیش هم باشیم و یک ساعت با هم درس بخونیم، کافیه...
گفتم نه، باید بری یه جا با تمرکز بشینی کار کنی تا زودتر تموم بشه.
بعدش هم نظرم عوض شد. بهش گفتم یک‌شنبه و سه‌شنبه میام اونجا. ساعت ۸ اینا تا ۱۲ الی ۱ بعد از ظهر.
می‌گفت آخه من خجالت می‌کشم...
نگفتم که من همیشه خودم رو مدیونش می‌دونم. سال آخر دوران سطح دو در جامعه‌الزهرا که غیرحضوری می‌خوندم، مامانم قم نبود. فاطمه‌زهرا سه سالش بود و باردار بودم. این نسیم بود که همیشه با روی گشاده از فاطمه‌زهرا پذیرایی می‌کرد تا من تو خونه‌ درس بخونم. فاطمه‌زهرا و زهرا با هم بازی می‌کردند و نسیم بود که مدیریت بچه‌ها رو برعهده گرفته بود. من اونقدر خیالم راحت بود که هیچ دغدغه‌ای نداشتم...
میشه برام دعا کنید ‌که بتونم طبق برنامه کمکش کنم؟ دو روز تو هفته باید مراقب ۴ تا بچه زیر ۴ سال به مدت ۴ ساعت باشم :)


۲. در مورد کلاس زبان دیگه چیزی ننوشتم. پنج‌شنبه گذشته آزمون کتبی حضوری بود که ۶۰ امتیاز از ۱۰۰ امتیاز رو به خودش اختصاص میداد. از ۴۰ نمره در طول ترم و کلاسی‌ها، ۳۷ گرفته بودم. فقط سه‌ چهار نفر نمره‌شون بیشتر از من بود. حال اینکه من با چه مکافاتی در کلاس‌ها حاضر می‌شدم. چند بار در ماشین... از خانه تا مجموعه سرچشمه و در شلوغی‌های اونجا، از پردیس چارسو تا خانه، امتحان رایتینگ کلاسی در شرایطی که همسر قرار بود برسه خونه اما نرسیده بود و بچه‌ها مشغول سر و صدا کردن بودند و مدام تمرکزم رو به هم می‌زدند.
به رغم اینکه کلاس خوبی بود و فهمیدم چه نکاتی رو باید حین مطالعه زبان مورد توجه قرار بدم اما نمی‌دونستم که کلاس‌ها فقط برای دانشجوی دکتری هست. نمره‌اش برام کان لم یکن بود :)
آزمون پنج‌شنبه هم مقارن با مهمانی ولیمه کربلای مادرشوهر و پدرشوهرم شد. دیگه نمی‌شد برم...
در عوض یک کلاس فری دیسکاشن ۸ جلسه‌ای ثبت نام کردم، با موضوعات جذاب و جدید و یک معلم فوق العاده. به یک سوم قیمت کلاس قبلی...
و خودم می‌فهمم که زبانم بهتر شده. رادیو برون‌مرزی انگلیسی هم رزق من هست وقتی سوار ماشینم میشم...


۳. این ماشین، من رو به زنِ دیگری تبدیل کرده...
اینکه همیشه سوییچش خونه‌ است؛ بهم این امکان رو میده که اراده‌ام رو با آزادی بیشتری به کار بندازم.
هفته قبل، مصطفی بهم گفت شلوارم رو بشور و کمی وایتکس بزن تا لکه‌هاش بره. من هم همین‌کار رو کردم اما شلوار به فنا رفت. سریع به بچه‌ها لباس پوشوندم و شلوار رو برداشتم و رفتیم خشک‌شویی تا شلوار رو بدم رنگ کنند. احساس کردم چقدر مستقلم! چقدر قوی‌ام! چه زنِ خوبی‌ام! :) (البته که اینا فقط احساس هست.)
می‌خواستم بچه‌ها رو ببرم حرم اما بارون شدید شد. با این حال، سه تا برگه A3 سلام به چهارده معصوم داشتیم که سر راه بردم لمینت کنند.
دو سه روز پیش هم، قبل رفتن به خونه مامان؛ ساعت مچی‌هام که نیاز به‌ تعمیر داشتند؛ بردم دادم برای تعمیر. بعدش هم رفتیم کتابخونه. با زینب و لیلا... کتابی که دستم بود رو تمدید کردم و دو تای دیگه هم امانت گرفتم.
کتابخونه رو خیلی دوست دارم. خانم‌های کتاب‌دارِ اونجا، منو میشناسن. مخصوصا که یک بار به خاطر پایان‌نامه تا دیروقت در بخش مرجع مشغول به نوشتن بودم. همیشه سراغ بچه‌ها رد می‌گیرند. سفارش می‌کنند ببوسمشون. یا این سری، خانم کتاب‌دار بهم گفت دختر بزرگه‌ات کجاست؟ گفتم مدرسه است. آخه فاطمه‌زهرا و زینب هم عضو کتابخونه اند :)


۴‌. حس غریبی دارم. حسِ اینکه ماموریت‌های قبلی رو دارم کم‌کم به سرانجام می‌رسونم. این روزها دلم می‌خواد دوباره بچه‌دار بشیم اما به زبون نمیارم. همین یک ماه ورزش پیلاتسی که رفتم، من رو به زنِ دیگری تبدیل کرده. انقدر حالم خوبه که کمتر چیزی می‌تونه خسته‌ام کنه. دوست دارم این نشاط بمونه برام. شاید بد نباشه با مربی‌ام مشورت کنم. یه طوری باشه که در بارداری هم بتونم به ورزش ادامه بدم. 

این روزها، باشگاه رفتن من هم برای خودش یک چیزیه! شلوار سه خط آدیداس می‌پوشم با دستمال‌سرِ کوفیه فلسطینی! خودمم باورم نمیشه انقدر باورهای ایدئولوژیکم رو قاطی ورزش می‌کنم. ولی خیلی حس خوبیه. همونقدر که ناخن‌های کاشته شده خانم‌ها با ما حرف می‌زنند، من هم باید بتونم با نمادی از اشیاء پیرامونم، از مسلکم و مرامم حرف بزنم. همین کار ساده، یکی از هیجان‌انگیزترین کارهای هفتگی منه انگار‌

با این حال، نمی‌دونم، دست خودم نیست انگار. همه‌ی چیزهای روتین من رو دچار ملال می‌کنه. شاید بهتر باشه یک بولت ژورنال برای خودم طراحی کنم که حجم کارهایی که انجام میدم رو ملموس حس کنم. هر روزم که می‌گذره، مشخصه که کلی کار دارم انجام میدم اما احساس پویایی ندارم. شاید این کار شیطانه...

۴ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۰۲ ، ۰۰:۴۸
نـــرگــــس

مصطفی: همه همینطوری دارن شهید مهید میشن صالحه، بعد اونوقت ما اینجا نشستیم داریم حال می‌کنیم. :)
من؛ باران.

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۰۲ ، ۰۱:۱۰
نـــرگــــس

جدیدا یه چیزایی رو می خوام برای خودم نصب العین کنم. 

یکی از اون چیزا اینه که دیگه به این فکر نکنم که این آدم چرا من رو آزار میده یا اون آدم چرا اینقدر مهربونه و دیگری نیست و ...

آدم انرژی اش رو باید برای چیزای مهم تری بذاره اما...

اما این به این معنا نیست که من مُجازم به صرف این که فلانی حالم رو بد می کنه، ارتباطم رو باهاش کم کنم یا من مجازم چون فلانی حالم رو خوب می کنه، مدام آویزونش باشم.

درک جدید من از معاشرت با آدم ها اینه که...

بعضی آدم ها، تلخ هستند.

بعضی آدم ها، شیرین.

بعضی آدم ها، ترش.

بعضی گس.

ممکنه بگید طعم های دیگری هم هستند اما از همه مهم تر همین تلخ و شیرین بودن آدم هاست که بتونیم تشخیصش بدیم.

یک انسان هم همیشه تلخ نیست، همیشه شیرین هم نیست. و تازه این طعم فقط برای ماست. آدم های مختلف درک متفاوتی از هم دیگه دارند.

معاشرت با آدمی که همیشه برامون لذت بخش بوده، ممکنه یک بار تلخ باشه و یا برعکس...

حالا این طور فکر کردن چه فایده ای داره؟


من تو خیلی از چیزها حساس نیستم. به خیلی از چیزهایی که دغدغه خانم های جامعه هست، حتی فکر هم نمی کنم.
اخیرا در یکی از مهمونی های مامانم، یکی از مهمان ها به دیگری گفت: چیکار کنم سینکم برق بزنه؟ هر چقدر می سابم، بازم شیر آب رو که باز می کنم، با آب، لک می افته روش. فردا یا پس فرداش هم تو یک مهمونی دیگه، دو نفر دیگه دقیقا مشابه همین مشکل رو داشتند و ...
من اصلا حساس نیستم سر این چیزها. تو فرزند پروری هم حساس نیستم. اصلا ذره ای عذاب وجدان ندارم.
اما به یک چیزی حساسم:
انرژی منفی گرفتن از حلقه نزدیکانم، درباره مسائلی که برام مهم هستند. این حلقه نزدیکان هم خیلی خاص هست.
ضمنا برعکس این قضیه صادق نیست. یعنی اینطور نیست که همیشه انرژی مثبت کرفتن از این حلقه نزدیکان، باعث بشه خوشحال تر و پر انرژی تر به کارم ادامه بدم.

من حساسیت خودم رو شناختم. حالا نوبت این هست که تلخی گاه گاه یا اغلب اوقاتِ بعضی از عزیزانم رو بپذیرم.
و نباید اجازه بدم که تغییری در تصمیم گیری هام ایجاد بشه...

یکی دیکه از تصمیم های مهمی که گرفتم: دیگه خرید اینترنتی نمی کنم.
متاسفانه اخیرا در یک تصمیم ناگهانی، از کانالی که تازه عضوش شده بودم، یک خریدی کردم. وقتی بسته ام اومد، زمین تا آسمون با کاری که توی کانال بود، متفاوت بود. به فروشنده پیام دادم که این کار، مشکلش اینه و می خوام پسش بدم. قبول نمی کرد. بعد از پیام های بلند بالایی که دادم، توضیحاتی که دادم، ابتکاراتی که به خرج دادم، فهمیدم این بشر، فقط ادمینه. آیدی تولیدی رو ازش گرفتم و پیام ها رو فوروارد کردم. دختره خیلی سریع اشتباهشون رو قبول کرد. اما گفت پس نمی گیریم. بفرست من برات اندازه اش کنم. بعد از کلی چک و چونه، گفت این رو پس بفرست، یه چیز دیگه از کانال بردار. گفتم نمیخوام. شما من رو نقره داغ کردید با این کیفیت کارتون. پولم رو پس بدید. بازم قبول نکرد. تا اینکه ویس فرستادم: عزیزم مگه نمیگید کلی آدم ازتون خرید کردن و راضی بودند، حالا یه نفر ناراضی بوده، ارزش نداره که شما کار رو پس نگیرید! بعد هم این که شکست نیست، یک تجربه برای شماست. شما که نباید بگید این طوری کن که هم من راضی باشم و هم ادمین راضی باشه و هم شما! شما فقط باید به رضایت مشتری تون فکر کنید که پیشرفت کنید. منِ مشتری به شما اعتماد کردم و به محض ثبت سفارش پول براتون واریز می کنم اما شما چی؟ چرا اینقدر اذیت می کنید؟ من که حتی لباس رو تنم نکردم! و تازه گفتم یکی از لباس ها رو برمیدارم که شما خیلی ضرر نکنید...
و قبول کرد. اما متاسفانه هزینه پست رو خودم دادم و این گونه نقره داغ شدم تا هرگز... هرگز.... هرگز خرید اینترنتی نکنم :)

کار پایان نامه رو فرستادم برای استادِ جان. دو روز بعد زنگ زدند و چند تا نکته کوچک گفتند و یکی دو خط مطلب هم گفتند اضافه کنم.
یکی از نکاتشون این بود که در صفحه "سپاس" اسم دخترات رو بنویس.
گرچه الان که دارم فکر می کنم، جملات قشنگی به ذهنم میاد که بنویسم و اسم اون ها رو هم بیارم... 
اما برام سوال شده که خیلی خودخواهانه به نظر میاد که اسم اونا رو ننوشتم؟ :|

دیشب داشتیم یوسف پیامبر رو می دیدیم. اون صحنه ای بود که یوسف وسط شلوغ پلوغی های بدرقه ایناروس و آپوپیس از زندان زاویرا، از ایناروس می خواد که از بیگناهی اش پیش پادشاه آمنحتب صحبت کنه و کمکش کنه... تکان دهنده بود.
چقدر چقدر چقدر زیاد شده که من، به یک بنده خدا نگاه استقلالی کردم و ازش کمک خواستم انگار که او می تونه کمکم کنه...
توبه من، تو کجایی؟ توبه من، تو کجایی؟ ای خدای عادل... برای من غفور رحیم ترین باش. 
۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۰۲ ، ۱۱:۳۷
نـــرگــــس