در مطلب قبل نوشتم. از رفتن به دانشکده، از نشستن سر کلاس درس استادِ جان، با اشتیاق وصفناپذیر.
مگر میشود درس استاد در مورد قرآن باشد و من دوباره به مطالب آن کلاس فکر نکنم.
امروز دوباره یاد پرسش و پاسخ بعد از کلاس آن روز افتادم و تمام مکالمات بعد از کلاس. یک چیزهایی اینجا مینویسم که فراموشم نشود و شاید به درد شما هم بخورد. ضمنا بعضی از گزارهها استنتاج خودم هست نه عین گزارههای استاد:
قرآن را چطور باید خواند؟ یک طوری که انگار همین الان جبرئیل بر تو نازل کرده. این به چه معناست؟ یعنی قرآن به دردِ همین لحظهی تو، همین دردهای تو، همین مشکلات امروز تو و جامعهات میخورد. یعنی هیچ آیهای نیست که دیگر به درد ما نخورد؟ نه! فقط مفسر نداریم که آیات را متناسب با شرایط امروزمان تفسیر کند. وگرنه "برده" هم در دنیای امروز مصداق خودش را دارد. این یعنی چی؟ یعنی اگر خواستی قرآن را حفظ کنی، هیچ آیهای در ذهن تو نباید پررنگتر از آیهای دیگر نقش ببندند. ای بسا! نمیتوانی بگویی این آیه بیشتر برای روزگار من است و آیهای دیگر برای روزگارهای گذشته...
پیرو این مساله که استاد چندبار گفتند از ما ناراحت بودی، گفتم آخرین پیامکهایم به استاد را بخوانم. نشستم تمام پیامکهای رد و بدل شده بین خودم و استاد، از اولین تا آخرین را خواندم. دیدم همگی پر از احترام بودند. فقط بعضیها به دلیلی، لطافتی داشتند. فکر کردم به این که من هربار چقدر هیجانزده میشوم از دیدن پیامهای استاد...
وقتی توی لابی نشسته بودیم، استاد گفتند: وقتی پیام میفرستم برات در ایتا، چرا هیچ واکنشی نشون نمیدی؟
گفتم: آخه استاد من یه استاد نظم و برنامهریزی داشتم که همیشه میگفت وقت دیگران رو با این پیامها نگیرید، اینا همش محاسبه میشه.
استاد گفتند: باشه! یه علائم حیاتیای، چیزی، نشون بده...
گفتم: آخه استاد خجالت هم میکشم :) ولی میدونم، معلوم نیست ولی من هم خجالتیام هم برونگرا هم هیجانی :)
نگاه استاد، نگاهِ عاقل اندر سفیه بود اون لحظه. :)
امروز به این فکر کردم که من هر بار که از استاد پیامی دریافت میکردم چقدر هیجانزده میشدم در حالی که همه پیامها خیلی محترمانه و ضابطهمند بودند.
ولی ساده نه.
صحبتهای استاد هیچوقت ساده نبودند.
مثل همون جمله که گفتند: "از چیزی که فکر میکنی خیلی بهتری."
این جمله ذهنم رو درگیر کرده. دقیقا از چه نظر بهترم؟
و شاید مهم باشه که آدم بدونه که از چه نظر بهتره... چون ممکنه فکر کنه که در چیزی بیاستعداده و رهاش کنه... و برای من این اتفاق بارها افتاده... وقتی دست به هر هنری میزدم و عالی بودم. وقتی حفظ قرآن رو رها کردم. وقتی کلاس زبانم رو رها کردم...
ولی اینبار از برکت وجود استادِجان اینطور نشد. من کارم رو رها نکردم. پایاننامه رو رها نکردم...
اوایل استاد بهم تذکر میدادند که این کارها رو هرکسی در فضای دانشگاه برای دانشجو انجام نمیده. و من اون زمان نمیدونستم که چقدر استادها به دانشجوها بیتوجه هستند...
اما حالا میدونم... دیشب که داشتم کتاب "استاد" در مورد شهید شهریاری رو میخوندم، با خودم گفتم وای! من میتونم یک عالمه از این چیزها در مورد استادِ جان بگم. روایتهایی از ایشون و ارتباطاتشون با بقیه که فعلا حتی اینجا هم نمیتونم بگم. و بعضی از چیزهایی که خودم مستقیما تجربه کردم، حتی نمونهاش رو هم در کتاب "استاد" ندیدم.
حالا امروز یک نفر از عزیزانم پایاننامهاش رو برای بازبینی و دادن نظر ارسال کرده بود. جملهبندیها خیلی ضعیف بود... خیلی. ضمنا محتوا هم خیلی جای کار داشت.
یادم افتاد یکبار دیگه هم یک عزیز دیگری پایاننامهاش رو برام فرستاده بود و به نظرم جملهبندیها خیلی ضعیف بود و ...
یاد حرف استادِ جان افتادم: "از چیزی که فکر میکنی خیلی بهتری." شاید یعنی توی حتی کارت هم خیلی بهتر از چیزی که فکر میکردی هستی.
شاید چون مدام کار خودم رو با پایاننامه خانم سین مقایسه میکردم، حواسم نبود که کار من هم خیلی عالیه. چون کار خانم سین معرکه بوده و هست.
ولی همون روز استاد به دانشجوهای دکتریاش پایاننامههای من و خانم سین رو معرفی کرد و در مورد کار من گفتند که در حد رساله دکتری بوده.
و یادش به خیر، بعد از اعلام نمره دفاع پایاننامه؛ با لبخند رو به من و مصطفی گفتند: "خانم فلانی دیگه مجتهده هم شده." و شاید ندونید این یعنی چی. روز دفاع، یکی از اساتید داور با ناراحتی و حتی یه جورایی عصبانیت ابراز میکرد که من به عنوان دانشجوی ارشد پام رو از گلیمم فراتر گذاشتم و در حد و اندازه دکتری نوشتم. استادی مثل استادِجان که بارها و بارها گفته باشه که آرزوم اینه که شما استاد دانشگاه تهران و هیئت علمی بشین؛ یعنی نهایت سخاوت و خوشقلبی.
حتی استاد در تماس تلفنی اخیر گفتند که کار متعلق به خودته و من از حق خودم گذشتم. مقاله مستخرج رو به نام خودت بنویس. اسم من رو نیار.
و من باید در نهایت بیانصافی باشم که این کار رو کنم. مگر این که واقعا استاد دوست نداشته باشند نویسنده مسئول باشند که اونوقت ننگ بر من باد با این شاگردی کردنم.
به این فکر میکنم که خودم اگر یه روز در موقعیتی باشم شبیه به این، حاضرم به دانشجو بگم از حق خودم گذشتم!؟ واقعا آدم باید خیلی حلالخور باشه تا این رفتار رو بکنه.
حالا این روزها به فکر نوشتن یک مقالهام و مشغول نوت برداری. تصمیمم عوض شده. میخوام اول یک مقاله مستقل بنویسم و بعدش مقالههای مستخرج رو بنویسم. عنوان مقاله یه چیزایی توی این مایههاست: مقایسه تنازع به مثابه خصیصه اجتماعی تمدن غرب با تعاون به مثابه خصیصه اجتماعی تمدن اسلامی با تاکید بر مساله مهدویت.
جرقه عنوان با خوندن یکی از مطالب آقای ن..ا برام زده شد. چون ادبیاتی که ایشون تولید کردند خیلی عالی بود. تنازع vs تعاون. من هیچوقت اینطوری فهمش نکرده بودم. همینجا ازشون تشکر میکنم. ان شاءالله قلمشون همیشه پر برکت باشه و برکات آسمون و زمین در زندگیشون نازل و جاری باشه.
اما بررسی تنازع در اندیشه سیاسی و اجتماعی غرب رو میخوام با بررسی آراء هابز و لاک و ماکیاولی (که بیس و مبنای این مباحث رو سر کلاس استادِ جان یاد گرفتم) و (شاید چون خیلی سخته، الهیات اجتماعی مسیحیت) انجام بدم.
تعاون رو هم بر اساس قرآن بحث میکنم که احتمالا خیلی فراتر از آیه ۲ سوره مائده میشه.
بحث از ماهیت و چیستی قدرت و نسبت بین حاکم و رعیت و گزارههایی موید در زمینه وضع طبیعی... اینا رو باید مهندسی معکوسش رو در فضای اسلامی بحث کرد. ای بسا در حد یک رساله دکتری بشه امتدادش داد. مخصوصا در لایه ساختاری و کارکردی.
این مقاله باید اثبات کنه که تعاون به عنوان خصیصه اجتماعی تمدن اسلامی، در دنیای پساظهور به فعلیت کامل میرسه ( به دلیل اینکه ساختارها با اراده فردی افراد، همگرا میشن). اما همین حالا هم باید اندیشه مهدویت در جامعه رو با این نگرش بحث کنیم و ذهنیت افراد رو پرورش بدیم تا افراد جامعه با پیدا کردن افق و یک تصویر کلی، در تلاش باشند که به اون سمت حرکت کنند.