صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۲ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۸ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

حیف که تا تاریخ انقضای بعضی از مطالب نرسه، نمی‌تونم با جزئیات بیشتر بنویسم‌شون. حیف که خواننده‌های این وبلاگ یک‌دست نیستند... بعد از نوشتن مطلب سمفونی زندگان، یه نفر برام نوشت: "از شوهر و استادت ننویسی، بقیه‌اش خوندنیه!"
اما خب :) آب توی دلِ مهربونتون تکون نخوره. من درخت گردو‌ هستم. زمستون و تابستونم هر کدوم سر جاش هست. هر چقدر بار بدم، سر خم نمی‌کنم به نشانه عجز یا تواضع. میوه‌های من کوچک اما زیادند. وسوسه برانگیز نیستند مثل گیلاس اما در عوض پرمغز و مقوی‌اند. من رو زیاد هرس نمی‌کنند اما وقتی قطع بشم، چوبِ تنه‌ام از همه‌جای من زیباتره...

۴ نظر موافقین ۸ مخالفین ۳ ۲۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۰:۴۶
نـــرگــــس

پریروز خیلی روز خوبی بود. از صبح که با همسر صبحانه خوردیم و ایشون ظرف ها رو شست و بعد سر کار رفت؛ کارهای من هم خیلی روی روال پیش رفت. با اینکه اول صبح، به برکت کلاسِ نظم (!) یک فکر منفی افتاده بود توی سرم، اما تونستم مدیریتش کنم و به کارهام ادامه بدم. قرآن خوندم. برای زینب وسایل خاله بازی آوردم که نتیجه اش شد خیس شدن فرش ولی می ارزید. ناهار بچه ها رو دادم و برای یکی از مشکلات مهم بچه ها، یعنی دعوا سر اسباب بازی، قانون جدید گذاشتم و گره های ذهن فاطمه زهرا رو باز کردم. یک قسمت از مستند قرن نفس گرایی رو دیدم. صوت کلاس نظم رو پیاده کردم. خونه رو جارو زدم، با فاطمه زهرا امتحان فرداش رو تمرین کردم و همه نمازهام رو هم اول وقت خوندم و اذان اقامه هم گفتم. شام درست کردم و ... اما همسر از همون شب اصلا سرِ حال نبود. با اینکه اتفاق خیلی خوبی افتاده بود در زمینه کاری براش، اما زور خستگی هاش به اون خبر خوش می چربید. وقتی ازش پرسیدم چه خبر و او به زور من، خبر خوش رو داد، من با تعجب گفتم: خب این که خیلی خوبه!!! من واقعا این روزا منتظر گشایش و فرج بودم. من خیلی دعا کردم و با اون دعاها مطمئن بودم که مشکلاتمون حل میشه. تو چرا خوشحال نیستی؟ همسر گفت: من که مطمئنم هرچی بوده از همین دعاهای تو و مادر و پدرهامون بوده. وگرنه من که همه اش خراب کاری کردم. گفتم نه! تو خیلی تلاش کردی... دیگه باید چیکار می کردی؟ گفت: همین که ماشین رو فروختم.. گفتم: ببین چقدر اتفاقای خوب برای من افتاده؟ من اصلا ناراحت نیستم! حتی خیلی خوشحالم که تو ماشین رو فروختی! خیلی!

علاوه بر اون خبر خوب که خیلی هم خوشحالم کرد، حالا دل توی دلم نبود برای جلسه فردا با استادِ جان... قرار بود این جلسه رو با همسرجان بریم خدمت استادِ جان. طبیعتا همسر خیلی ذهنیتی در مورد استاد نداشت، به جز تعریف های من و خب! این خیلی خوب نبود. استاد هم میدونستند که من خیلی تعریف ایشون رو پیش همسر کردم و البته، تعریف همسر رو هم پیش استاد کرده بودم و برای همین استاد می دونستند که همسر میتونه برای پایان نامه کمکم کنه و در واقع این جلسه به همین منظور ترتیب داده شده بود. جلسه قرار بود یک شنبه باشه اما مصطفی دقیقه نود کنسل کرد و من وقتی به استاد گفتم که خودم تنها بیام، ایشون گفتند نه، یک روز دیگه با هم بیایید. یک جوری گفتند که انگار با هم بودنمون موضوعیت داره.

و ای کاش می تونستم ذهن استاد رو بخونم و یا درک کنم که چطور اینقدر حکیمانه رفتار می کنند...

من جزئیاتی رو از این روایت حذف می کنم. فقط این رو بگم که از اون اول که توی خونه داشتیم صبحانه می خوردیم و بچه ها رو بیدار کردیم برای صبحانه و بردیمشون خونه مامانم، تا کل مسیری که با هم توی ماشین همراه هم بودیم تااااا وقتی رسیدیم دانشکده و گلدون زانفیلیا رو گذاشتیم روی میز و منتظر بودیم که استاد برسند، همسر جان هم تعداد بسیار زیادی پالس منفی فرستاد و هم همه اش مشغول تلفن های کاری اش بود. طوری که در طول جلسه و هنگام صحبت های استاد هم بعضا پیامک می فرستاد و فکر کنم حتی یکی دو بار هم خمیازه کشید!!! اما من خودم رو برای تک تک این کارهای همسر آماده کرده بودم بنابراین برام سخت نگذشت. در واقع همه ی اینها برام قابل پیش بینی بود.

ما که با تاخیر رسیدیم ولی استاد هم با مدیر گروه کار داشتند و بعد از ما آمدند خدا رو شکر. این هم البته برام یه جورایی قابل درک بود که استادِ جان، همسرجان رو خیلی زیاد تحویل بگیرند و من رو نه. مثل اولین باری که رفتم سرِ کلاسِ کارشناسیِ استادِجان تا با روش تدریس‌شون آشنا بشم. نیمه اول کل جلسه یک ساعت و نیمه ما، استاد فقط خطابشون به همسر بود و اصلا به من حتی نگاه هم نمی کردند. از حدودای نیمه دوم جلسه دیگه اینطوری بود که همسر همه اش حواسش پرت گوشیش بود و انگار روی صندلی اش سوزن و میخ و شمشیر بود. از این جا به بعد، استاد یه ذره خطابشون رو به من هم برگردوندند و بعدش هم که مشغول بررسی کار من شدند و دیگه ریز به ریز داشتند توضیح می دادند، کلا حوصله همسر سر رفته بود! آخر جلسه هم باز هم استاد مخاطب اصلی شون همسر بود، اما موضوع تمام مدت کارِ من بود.

چرا استادِ جان، مصطفی جانم رو درگیر این کار کردند؟ دقیقا نمی‌دونم چرا اما شاید چون استاد می خواهند که این پایان نامه زودتر به سرانجام برسه و می دونند که بدون اراده و کمک همسرِ من این نشدنیه... با سه تا بچه کوچیک...

اما تمام اکت های استاد برای من درس داشت و روش تدریس داشتم یاد میگرفتم. اولش که استاد رسیدند، بعد از سلام و دست دادن با همسر و احوال پرسی، به جای اینکه پشت میز و صندلی استاد در کلاس بنشینند، یکی از صندلی هایی که برای دانشجوها بود رو آوردند روبروی همسر و همونجا نشستند. بعد از یک تشکر کوتاه برای هدیه، اسم همسر رو پرسیدند و بعد چند جمله ای در مورد دلیل تاخیرشون گفتند و بعد هم سریع رفتند سر اصل مطلب.  و اینطور شروع کردند:"حضرت مصطفی، چه خوبه که شما پشتیبان زندگی هستید، از نظر فکری هم به همسرتون کمک می‌کنید..." یک دور، تمامِ مساله پایان نامه رو تشریح کردند، به قولِ همسرجان، خیلی مسلط... از ضرورت ها و نمودهای عینی موضوع در جامعه شروع کردند تا دقیق ترین بحث های نظری اش... بحث هایی مطرح کردند که به قول خودشون، ما این ها رو هرجایی مطرح نمی کنیم، مگر پیش یک دانشجوی بااستعدادی یا...

هردوی ما مشغول نت برداری شدیم. بعد از تمام شدند صحبت های استاد، همسرجان چند مساله ای که به ذهنش رسیده بود و می تونست به پیش برد مطالب کمک کنه مطرح کرد. استاد با دقت زیادی گوش دادند و بعد تحسین کردند دقت همسر رو. برای بار چندم گفتند: حضرت مصطفی، من به نظرم میاد شما خیلی می تونید در این پایان نامه به خانم فلانی (فامیلیِ من) کمک کنید. حتی خیلی بیشتر از کمک‌های ما در دانشگاه. من رو به همسر کردم و خندیدم و لب گزیدم. چقدر استاد تواضع می‌کردند.

بعد هم من یک مطلبی رو گفتم و بعد هم نوبت بررسی کارم رسید. حس کردم استاد خیلی تعریف نکردند از کار. خودم از این جمله فهمیدم که استاد از محتوا راضی بودند: "خانم فلانی، من به نظرم اومد یک‌چیزهایی خوبی به ذهنت رسیده... حالا من نمی دونم آقامصطفی در این کار چقدر به شما کمک کردند..." من همون لحظه با خنده گفتم: هیچی استاد! هیچی! همسر هم خندید. خب واقعا اصلا کمک نکرده بود. خودم همه ی مطالب از چارلز تیلور و آیزایا برلین و اسونسن و ایبرشتات رو جمع کرده بودم و ازشون استفاده کرده بودم و این حرفِ استاد خیلی خوشحالم کرد.

وقتی استاد فهمیدند که همسرجان کمک نکرده، دوباره تاکید کردند که همسر کمکم کنه. نه تنها فقط برای فصل ۴ که تخصص همسر محسوب میشه و به نظرش خیلی ساده است. بلکه در تمام بخش های پایان نامه مشورت بده بهم... رو به همسر گفتند که ۹۹ درصد پایان نامه های اینجا حرفی برای گفتن ندارند اما این پایان نامه حرف داره! و به یک مشکل خیلی مهم می پردازه. علاوه بر اینکه در درجه اول برای خودش خوبه، برای خانواده‌اش خوبه، و برای جامعه خوبه...

موقع خداحافظی، همینجور که ایستاده بودیم، استاد گفتند که جای امثال ماها در دانشگاه خالیه و کاش همسر به ادامه تحصیل فکر کنند. من گفتم که استاد آقا مصطفی خیلی بااستعداده ولی الان درگیر کارهای اجرایی شده. استاد گفتند مشخصه که از نظر علمی قوی هستند و گفتند که هر کمک علمی ای از دستشون بربیاد برای کار همسر دریغ نمی کنند و دوباره تاکید کردند که تا وقتی در این دانشکده هستند، با استعداد درخشان برم دکتری تا کمکم کنند زودتر دکتری رو بگیرم و به قول خودشون: ان شاءالله هیئت علمی. من اون لحظات ناخودآگاه پشت همسر قایم شده بودم. نمی دونم چطور به استاد بگم که چون مدارکم رو نفرستادم امسال خونه نشینم. نمی دونم چه حکمتی در این ماجرا هست. استاد دوست دارند به دانشکده حقوق و علوم سیاسی منتقل بشن و این یعنی محروم شدن از تدریس استاد در این دانشکده و احتمالا سال بعد، آخرین سال تدریس ایشون در دانشکده معارف هست. و خب! رشته یا قائم به استاده یا محتوا. وقتی محتوای خوب نیست و همه ی محتواها همون هایی هست که در دانشکده حقوق داره تدریس میشه، وقتی استاد داره میره، من دیگه برای چی بمونم. ترجیح میدم یکی دوسال برای دکتری روابط بین الملل بخونم و برم همون جایی که استاد هست. و خودم میدونم که قبولی دکتری در دانشکده حقوق سخته اما یقین دارم که می تونم.

وقتی خداحافظی کردیم و داشتیم می رفتیم به سمت ماشین (با ماشین بابام اینا اومدیم)، به همسر گفتم من نمی دونم چه سری هست هر بار که با استاد جلسه دارم، یه جوری مطلب رو فهم میکنم که تا قبلش اصلا اونطور برام روشن نشده بود. همسر هم گفت که حتما از برکت حضور من بوده. خندیدم و تایید کردم. بهم گفت که بهم افتخار میکنه چون با وجود اینکه بروزات علمی من رو زیاد دیده اما هیچ وقت من رو در فضای آکادمیک ندیده که اینطور جدی مورد خطاب استاد قرار بگیرم و مستعد و با استعداد مطرح بشم و اینکه ایشون اینقدر به من امید داشتند... البته خودش هم میدونه، همین اخیرا یک نشست شهر و معماری که برگزار کرده بود و من هم حضور پیدا کردم، یکی از بهترین اظهار نظرها و مرتبط ترین ها حتی! متعلق به من بود، طوری که دکتر به همسر گفته بودند که برای نشست بعدی حتما خانومت رو دعوت کن. البته این نشست دوم همین امروز بود و من نتونستم برم.

بعد که برگشتیم خونه، فقط نمازم رو خوندم و از خستگی و کمردرد خوابم برد. سوار شدن روی موتور هم اون روز صبح اذیتم کرده بود و کمر درد گرفته بودم. با صدای گریه لیلا از خواب بیدار شدم. انگشتش لای در دستشویی گیر کرده بود و یه وضعی بود. بچه از درد فقط زار می زد و ما هیچ کاری براش نمی تونستیم انجام بدیم. اتفاق خوب بعد از این ماجرا این بود که لینک عضویت در گروه خوش قلم بانوی فرهنگ برام اومد و کلی هیجان به جانم تزریق شد.

بعد از نماز مغرب با بابا اینا، رفتیم خونه عمه ام برای صله رحم. توی مسیر رفت، تو ماشین بودیم و مامان داشت قرآن میخوند. بهش گفتم ازم قرآن بپرسه. گفت سوره انسان رو حفظی؟ گفتم آره. گفت بخون. خوندم. دوباره و دوباره تا پنج بار براش خوندم. بعد دعای پدر و مادر صحیفه رو باز کرد و مشغول خواندن شد و مقداری هم توضیح می داد برام. با خودم گفتم خدایا! ما چقدر غرق ایندیویجوالیسم شده ایم که این دعاهای امام سجاد برای پدر و مادر رو حتی نمی تونیم درک کنیم... مامان این روزها، برام آرزوهای خوب می کنه. با اینکه وقتی بهش گفتم شاید بخوام برای دکتری روابط بین الملل بخونم، اولش دوست نداشت، ولی وقتی انگیزه ام رو بهش گفتم، خیلی استقبال کرد و گفت خیلی خوبه. بهش گفتم برام دعا کن حافظ قرآن بشم. گفت من که همیشه برات دعا می کنم اما معلوم نیست خیر و صلاحت در این باشه. گفتم خب مامان دعا کن که از اون شرهایی که در این مسیر ممکنه دچارشون بمونم، دور بمونم. لبخند زد و گفت باشه... دعا می کنم. علاوه بر اینها، این نگرش جدیدی که مامان بهم داده، اینکه تو همین بزنگاه ها که می خوام انتخاب رشته کنم، می خوام یک کار مهم بکنم، حواسم باشه که «وما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی» و اینکه ما هیچ کاره هستیم، و هرچه هست، اوست. کار رو اصلا بسپریم دست کاردون. اون خودش بلده. میدونه...
مثل نوزادی نباشیم که اگر کسی بیاد و برداره ببرش، هیچ وقت پدر و مادرش رو نمی شناسه. یا اگر بزرگتر شد، با یک شکلات که غریبه ای بهش تعارف می کنه، پدر و مادر رو رها می کنه و پشت سر غریبه راه می افته و میره. هرچقدر خدا رو بهتر بشناسیم، دیگه او رو با چیزهای ساده عوض نمی کنیم. با گناه های ساده و پیش پا افتاده. با این طلب های دنیایی. حتی اگر نیت قشنگی داشته باشیم، مثل الانِ من... این بار می خوام به خدا اعتماد کنم. شاید او تقدیر دیگری برام رقم زده...

امروز از اول صبح، بچه ها ناکوک هستند. همه اش گریه و دعوا و ریخت و پاش. خودمم اول صبحم رو با بغض شروع کردم. داشتم صبحانه درست می‌کردم و فکر می‌کردم، حالا با اتفاقای دیروز، دیگه مصطفی من رو مشهد نمی‌بره. بعد از صبحانه ایتا رو که باز کردم، دیدم نسیمه سادات جانم پیام داده: "صالحه سلام، خوبی؟ حرم امام رضام. به یادتم. داشتم دعا می‌کردم برات گفتم یه پیام بدم بهت." اشک داغ ریخت روی صورتم....
این مدت که مشغول نوشتن این مطلب بودم، کلِ خونه شده پلاستیک های ریزِ اکلیلی که از دستگاه گیلیلیلی بیرون میریزن. بچه ها قبلا یک بار در مراسمی، این ها رو جمع کرده بودند و من به خاطر فاطمه زهرا توی کشو نگهشون داشته بودم. الان هیچ جایی در خونه نیست که از این چیزهای روی مخ که مدام به کف پا می چسبند، نریخته باشه روی زمین. با وجود درد ستون فقرات و یک جاروبرقی که مدام بی جهت خاموش میشه، باید برم خونه رو جارو بزنم و این وسط، اذیت های لیلا هم هست... دیگه تا همسر بیاد خونه، این داستان‌ها ادامه داره. شام خوردیم و رفتیم حرم شاه عبدالعظیم. برگشتنی رفتیم چایخانه نزدیک حرم. به مصطفی گفتم: "راستی می‌دونستی فلانی‌ اینا (فامیلی همسرِ نسیم) رفتند امام رضا؟ همسر لبخند کوتاهی زد. با کمی خجالت. انگار که سعی می‌کرده چیزی را پنهان کند و من فهمیده باشم. گفت: تو از کجا می‌دونی؟ اخم و خنده‌ای کردم که یعنی چی! گفتم: "نسیم بهم پیام داده که حرم امام رضا به یادتم. میگفت شما که نیستید انگار اینجا یه چیزی کمه. چقدر خوبه که یه نفر اینقدر به یاد آدم باشه. چی شد انقدر ناگهانی رفتند؟" همسر گفت: "فلانی بهم گفت حالِ خانومم بدجوری بهم ریخته بود..."
دلم پیش نسیم هم هست. ۲۴ اردیبهشت وقت متخصص مغز و اعصاب گرفته. خدا کنه هیچ چی نباشه...

۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۲ ۲۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۱:۲۸
نـــرگــــس

یکی از خواننده‌های عزیز وبلاگ بهم پیام دادند که با خوندن مطالبم قلبشون به درد میاد و چندین بار تصمیم گرفتند دیگه نخونند، چون خودشون رو در نقش مادرم تصور می‌کنند و حرف‌های من در این وبلاگ رو، درد دل‌های عمیق شاید دختر خودشون...

من به ایشون سلام می‌کنم و برای رنجش‌شون عذرخواهی می‌کنم. ولی می‌خوام بگم، این‌ها همه‌اش قصه شده برای من. نمی‌دونم حس می‌کنید یا نه، اما این حرف‌های من، دیگه از جنس حرف‌های یک دختر عقده‌ای و کینه‌ای  نیست. من می‌نویسم که شما حرف‌های یک عالم دختر در این سرزمین رو بشنوید. که رنج‌های اون‌ها رو حس کنید. همون‌هایی که موهاشون بیرونه و آرایش می‌کنند که در بیرون از خونه تایید بگیرند. همون‌هایی که وارد ارتباطات ناسالم میشن چون در ارتباط با والدینشون گره‌های کور دارند. چون وقتی همه‌اش به فکر امر به معروف و نهی از منکر کردن این دخترها هستیم، گاهی اصلا حواسمون نیست که ماجرا اصلا از جنس منطق و عقل نیست. دل! این دل رو باید به دست آورد. و من شانس آوردم که مامانم در حقم لطف کرد و من رو با قرآن آشنا کرد و در واقع لطف خدا بود. لطف خدا بود که من نشانه های زندگی‌ام رو جدی گرفتم و انتخاب‌های خوبی در مسیر تحصیل و ازدواج کردم و شاید بیشتر برام رقم خورد. خیلی‌ها از این چیزها محروم موندند و مشکلاتشون هنوز هم لاینحل باقی مونده.

من خوشحالم که خوندن این مطالب می‌تونه اونقدر تاثیرگذار باشه و شما به نیت شنیدن حرف‌های دخترتون اون‌ها رو بخونید. من وظیفه دارم الان این حرف ها رو بزنم و امید دارم که روزی که خودم نیازمند تلنگر بودم، کسی این لطف رو در حقم انجام بده. مهم این هست که در روایت من از این ماجراهای قدیمی و جدید زندگی، راهی برای عبور، برای رشد و ارتقا و بالارفتن وجود داره. داستانِ زندگی من، مثل سمفونی مردگان عباس معروفی نیست که همه جا سیاه و تاریک باشه و کوچه‌های ارتباطی بن بست باشه. من وقتی می‌خوام سمفونی زندگان رو بنویسم، دلم می‌خواد پر از بارقه های نور و نردبان برای بالا رفتن باشه. پر از امید باشه و فکر نمی‌کنم ناامیدانه نوشته باشم.

اما در مورد مادرم. اول اینکه مادر بنده یک مانعی داره برای پیشرفت و رشد و اون اینه که مسائل و مشکلات رو گردن عوامل خارجی می‌اندازه و به همین دلیل، کمک‌های من بی‌نتیجه مونده. بارها نکته‌ای رو به ایشون گفتم که باید خودشون در عمل یک تلاشی رو به صورت جدی می‌کردند و ایشون رنجیدند. فکر نکنید مشکلات مادرم ریشه‌ای هستند. اتفاقا مادر و پدر و محیط زندگی ایشون خیلی سالم بوده ولی خودشون خیلی با خواهرانشون متفاوت هستند. ایشون با انتخاب‌های خودشون در مسیر دانشگاه و ازدواج و .. تغییر می‌کنند. البته اون فضای تحصیلی که برای دختران در دهه شصت فراهم شده بود، خیلی به ایشون لطمه زده. من خیلی تلاش کردم برای کمک کردن. یک بار با یکی از اساتیدم مشورت می‌کردم، ایشون بهم گفتند: "مادرت از نسلِ قبل هستند و تو متعلق به آینده هستی و دیگه لازم نیست تلاش کنی تا مادرت رو تغییر بدی. برو برای تغییر نسل بعد!" البته من خودم به مرور متوجه شدم که اقتضای مقام ولایت مادرم بر من، این هست که اینقدر به پر و پای ایشون نپیچم. بلکه احترام بگذارم و حتی سعی نکنم مشکلاتشون رو حل کنم. یک بار همین اخیرا، پدرم مساله‌ای که بین خودشون و مادرم بود رو به من ارجاع داد و گفت نظرت چیه. ولی وقتی من دخالت کردم، مادرم خیلی جدی ناراحت شد و گفت ما اینطوری میگیم اما تو خودت باید باهوش باشی و نظر ندی!

خب البته همین الانش یک سری اختلافات ما به دلیل تفاوت برداشت‌های ما از اسلام هست. در این مورد دیگه هیچ کمکی از دستم برنمیاد به جز وجادلهم بالتی هی احسن. گاهی هم با روی خوش کار خودم رو می کنم. دیگه چاره ای نیست.

اما این روزها خوب می‌دونم که مادرم در حق من، لطف های عظیمی کرده. یعنی به جز سختی‌های حملته امه وهنا علی وهن، و وضعته کرها، و سختی‌های شیردهی من و دست تنها بزرگ کردن ما؛ به جز این‌ها، اونقدر به من موهبت بخشیدند که نمی دونم چطور شکر این ها رو به جا بیارم.

چند شب پیش، خانه مادرم بودم. به مامان و بابا گفتم: "من نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم. شما انقدر استعدادها رو در من شکوفا کردید که سر دو راهی که نه! چهل راهی گیر کردم و چل شدم که چی کار کنم و در آینده چه شغلی داشته باشم!" مامان حالت چهره اش جدی شد و گفت: "من از تو می خوام که اول حفظ قرآن رو جدی بگیری. اول حافظ قرآن شو و بعد از خدا و امام زمان بخواه که تو رو در بهترین جایگاه قرار بدن. حضرت زهرا می فرمایند: عبادت های خالصانه خود را به سوی خدا بفرستید تا بهترین تقدیرتان برایتان رقم بخورد."

حرف‌های مامان به شدت برام دلنشین بود و با اینکه اجابت خواسته مادر برام سخته اما به مقام ولایتش ایمان دارم و هرجور هست می‌خوام خواسته‌اش رو برآورده کنم. قبلا هم گفتم که چقدر دوست دارم خوشحالش کنم. مخصوصا با رنج‌هایی که به خاطر مشکلات بارداری و زایمانم کشیده در این سال‌ها و این همه انرژی‌ای که برای من و نوه‌هاش می‌گذاره و مخصوصا اون سال‌های اول ازدواجم که دچار مشکلات عمیق بودم، خیلی به خاطر من غصه خورده... دوست دارم دیگه از بابت من دغدغه نداشته باشه. اما باز هم میگم... من دارم قصه میگم و احتمالا دیگه همین‌جا هم تمومش می‌کنم. شاید دیگه هیچ‌وقت از این حرف‌ها ننویسم. امیدوارم حلالم کنید.

۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۴ ۱۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۶:۵۹
نـــرگــــس

چند وقت پیش، به توصیه مامان، عضو یک کانال در ایتا شدم که توش یک خانم مذهبی با رویکرد دینی، توسعه فردی میگه. دیروز دیدم رضایت مخاطبینش رو گذاشته و نوشته: میگن اینجا اسمش فضای مجازی هست اما شما برای من از هر حقیقی ای حقیقی تر و واقعی ترید.

میدونم اگر این جمله رو بنویسم دیگه خیلی از شما خواننده های وبلاگ؛ از من بدتون میاد اما میگم. صادقانه، من اصلا جمله بالا رو درک نمی کنم. اصلا نمی تونم به صرفِ اینکه شما خواننده های عزیز این وبلاگ، اینجا رو می خونید، یک ارتباط خیلی واقعی با شما برقرار کنم. نمی دونم چرا! من رو ببخشید. من می نویسم که نوشته باشم. شاید اقتضای نوشتن باشه. چون در این سال ها متوجه شدم اگر بخوام بنویسم که از شما تایید بگیرم، نتیجه اش میشه ننوشتن. دقیقا یه برهه هایی از عمر وبلاگ نویسی ام به همین دلیل کمتر نوشتم. از ترسِ شما. از ترسِ مذهبی هایی مثل خودم که با خوندنِ رنج و دردم، دیگه اینجا رو نخوندند و تیریپِ "اگه واقعا معنویت تو زندگیت باشه، نباید این حال و احوال رو داشته باشی"، گرفتند...

اما معدود، خیلی معدود افرادی بودند که با من همراه موندند. و معدودتر افرادی بودند که وقتی با من همراه بودند، مثل پرستار ازم مراقبت کردند. من به این افراد مدیونم و تاثیراتِ حقیقی روی زندگیم گذاشتند و همیشه برام خیلی حقیقی و واقعی هستند. نه چون تایید گرفتم ازشون. نه فقط چون حالِ خوب بهم تزریق کردند. دقیقا به خاطر اینکه انگار خلاءهای من رو از نزدیک مشاهده می کردند و می کنند. انگار زندگی من رو فقط نمی خوندند، به عینه می دیدند. این آدم ها، یه جور ویژه ای برام ارزشمند بودند و هستند و حس می کنم حق به گردنم دارند.

یکی از این افراد، آقای ن..ا هستند. یه بار ایشون به من گفتند که حدس می زنم مامانِ خوبی نباشی. من انکار کردم و گفتم نه!! من مامانِ خوبی هستم. من مثل مامانم نیستم. من برای تربیتِ بچه هام از رویکرد تربیتی استفاده می کنم. من... من... من...

ولی این جمله گوشه ذهنم مثل آلو خشک موند و خیس خورد و بعد از یه مدت کوتاهی که گذشت دیدم که ای دادِ بیداد! من چه جور مامانی هستم؟ مامانی که با بچه هاش چندان ارتباط چشمی ای نداره. مامانی که موقعی که بچه هاش حرف می زنند، تو چشماشون نگاه نمی کنه و با دقت دل نمیده به حرفاشون. مامانی که خیلی بچه هاش رو بغل نمی گیره و خیلی بوس شون نمی کنه. خب چه جور مامانی بودم؟ من داشتم گند می زدم.

خب من می دونستم از چه چیزایی آسیب دیدم. من و رضا، شیر به شیر شدیم و مامانم از 5 ماهگی به بعدِ من، احتمالا من رو کمتر بغل کرده. چون چادر ساده می پوشیده، بعدها هم همینطور، باز هم از آغوشش کمتر بهره بردم. بابا دستم رو می گرفت و تند تند راه می رفت و من باید می دویدم تا باهاش همراه بمونم. در تمام طول سال های کودکی و نوجوانی، نماز خوندن مامان رو ندیدم. می رفت توی اتاقِ تاریک. در رو می بست و با خدا خلوت می کرد و نمازهای طولانی و کش دار می خوند و وقتی نوبت تعقیبات نمازش می رسید و ما می رفتیم توی اتاق و کارش داشتیم و یک سوالی می پرسیدیم، جواب نمی داد! روی زبونش ذکر بود و ما فقط زخم بی توجهی می خوردیم. مامان به خاطر داشتن خلوت عاشقانه و راز و نیاز با خدا، چراغ اتاق رو روشن نمی کرد که کسی مزاحمش نشه. برای همین ما هیچ وقت نماز مامان رو تو روشنایی ندیدیم. تا سال ها.... سال ها! بلد نبودم فرق اذان و اقامه چیه! چون نشنیده بودم. ولی دعای فرج رو با همون چند باری که با آقاجان مامان زهرا رفته بودم مسجد قائم، حفظ شده بودم. چه خاطره های شیرینی... تلخ و شیرینش قاطی بود.

حالا من خودم ازدواج کرده ام و مامانم هم خیلی تغییر کرده. شاید از بعد از ازدواجِ من، مامان شروع کرد که نمازهاش رو به بابا اقتدا کنه. من هم مثل او تیریپ بر میداشتم که همسرم پر از عیب و ایراده و بهش اقتدا نمی کردم. آره... بعضی اوقات هم می کردم ولی رویه نبود تا همین ماه رمضان امسال. تازه فهمیده ام اینطوری خودم بزرگ میشم...

حالا خودم مامان شده ام و مامان هم خیلی تغییر کرده. می بینم سجاده اش همیشه توی هال خونه پهنه. چند وقتی هست که دارم با نفسم مبارزه می کنم و وقتی اذان می گه، بلند تکرار می کنم یا اذان اقامه رو خودم بلند بلند می خونم قبل از تکبیره الاحرام و زور میزنم که بغض نکنم و اشکم جاری نشه. می بینم که زینبِ 4 ساله رفته توی اتاقشون و رخت خواب لیلا رو مثل سجاده برای خودش انداخته رو به پنجره، پشت به قبله، مهر گذاشته و پتو رو مثل چادر روی سرش کشیده و داره دور از چشم من نماز می خونه. می دونم واکنش نشون بدم خجالت می کشه ولی حالم خوب میشه. از اینکه حس خوبی گرفته از نماز خوندن. نمازهای شکسته بسته و در عالم هپروت من که به درد قبر و قیامتم نمی خوره اما من دلم می خواد این بچه ها، وقتی نمازم تموم شد، بتونند بیان تو بغلم و آرامش بگیرند. دست هام رو از هم باز کنم تا بپرن تو آغوشم و ببوسم شون و این مهربانی رو از خدا ببینند.

من امروز، حتی برای اون حجاب سفت و سخت مامان که دست و پا گیرش بود، هیچ تقدسی قائل نیستم. متاسفم که اینقدر رک میگم. به پوشیه زن ها و چادرساده پوش ها بر نخوره لطفا. شما هم اگر مثل من سه تا بچه قد و نیم قد داشتید و وقتی بچه ازتون درخواستی داشت، مجبور بودید به خاطر سختیِ حفظ حجاب با چادر، حواله اش بدید به باباش، من رو درک می کنید حتما. برای همین دین رو برای خودم اینطوری معنی کردم: توقف ممنوع. گاهی میریم گردش توی فضای سبز. مامان من رو با عبا و شلوار خیلی گشاد و روسریِ خیلی بلند می بینه و نمی تونه چیزی نگه. بهش می گم مامان دیگه قرار نیست خونه شما بیام که بهم میگی "دیگه بدون چادر اینجا نیا!" دارم میریم پیک نیک. مامان تیکه کنایه هاش رو هر جور هست میزنه و زهرش رو به اعصاب من میریزه اما همینه که هست. از اون هیجان ها و نشاطم چی مونده؟

ولی حالا خیلی تغییر کردم. پنج شنبه ای که گذشت، همسر مجبور شد بره یک سفر یک روزه و ما شب رفتیم خونه مامان بمونیم. آخر شب، داشتم تلویزیون رو خاموش می کردم که یک آن، زدم شبکه مستند و دیدم برای اولین بار، مستندِ "قرنِ خود" رو به نام "قرن نفس گرایی"، دوبله کردند. جیغ زدم و از خوشحالی روی زمین ولو شدم. دخترا از خوشحالی من به وجد اومدند. شروع کردیم به بپر بپر و دست و پا تو هوا تکون دادن. مامان اومد و ما رو دید. اصلا درکی از این هیجان نداشت. گفت لااقل زودتر رخت خواب ها رو پهن کن...

فرداش به فاطمه زهرا دل دادم و باهاش ریاضی کار کردم. از اون روز فاطمه زهرا یه چیزهایی در مورد مدرسه اش به من گفت که تا قبلش خودم رو به در و دیوار می زدم تا این بچه دهن باز کنه...

یه بار حمید کثیری رو از نزدیک توی باغ کتاب دیدم. بهش گفتم من برای دخترم، خواهر به دنیا آوردم که با خواهرش بازی کنه ولی باهاش بازی نمی کنه و من خیلی ناراحتم. گفت: "تو کودک درونت مرده! راه حلش اینه که توی خونه بدویی و گوشه گوشه خونه تف کنی." من این کار رو می کردم و فاطمه زهرا عصبی میشد و می گفت: مامان چرا اینطوری می کنی! چرا مثل دیوونه ها رفتار می کنی؟

اما اون روز که خونه مامان بودم، سردم شده بود. رفتم توی اتاق مهدی، کاپشنِ زارای سیاه سفیدِ چهارخونه اش رو تنم کردم. بعد هوس کردم مالِ خودم بشه. به مهدی گفتم: "مهدی جون! تابستون اومده و این کاپشنِ تو هم که دیگه خراب شده... اینو بده ش به من." با یه ذره چک و چونه، مهدی راضی شد و گفت: "باشه مالِ خودت." رفتم تو اتاق بغلی، موهام رو مرتب کردم و دوباره رفتم پیش مهدی و با خنده گفتم: "مهدی نگاه کن! انگار من یه دختری توی خیابونم!" بعدش به همون مدلی که وقتی لیلا خوشحاله، پاهاش رو ریز ریز می کوبه روی زمین، با خوشحالی دویدم توی سالن به سمت آشپزخونه و داد زدم: "مامان! مامان! مهدی این کاپشنش رو داد به من! ببین چه خوش تیپ شدم!" مامان گفت: "آره فهمیدم. صالحه جان، من که همیشه بهت میگم تو خیلی خوشتیپی. تو اگه دختر بودی..." مامان این رو گفت و من عین بمب منفجر شدم و دیگه ادامه حرفش رو نشنیدم. همون مدلی دویدم به سمت اتاق مهدی و با داد و خنده گفتم: "مهدی دیدی مامان چی گفت؟ گفت: اگه دختر بودی!" مامان دیگه شروع کرد به ماستمالی این حرفش و من ریسه می رفتم از خنده. مامان می گفت: "نه! دیگه الان زن شدی. الان خانم شدی! منظورم این بود که مثل این دخترهای خیابونی نیستی. مامان شدی. سه تا دسته گل داری..." ولی من این مامان شدن رو نمی خوام اگه یادم بره چطور باید دختر بود. چطور باید دختر رو درک کرد. باهاش رفت سینما. رفت گردش. کوه. صحرا. دشت. کویر. چطور باید به دختر محبت کرد. بهش خندید. بهش بگی تو خوشگلی. تو ارزشمندی. تو اعتبارت پیش من بالاست. من بهت اعتماد دارم...

آدم تا نوجوان هست، انقدر انعطاف پذیره که فکر می کنه از هیچ کس هیچ کینه ای به دل نداره. هیچ ناراحتی. هیچ کدورتی از هیچ کسی توی دل نداره. فکر می کنه خیلی پاکه. اما به محض اینکه ازدواج می کنه، تازه دمل چرکی کثافاتِ درونش باز میشه. تازه غده های سرطانیِ زندگی مجردی اش، تو دستگاه ام آر آیِ زندگی مشترک، خودشون رو نشون میدن. تازه آدم میفهمه همچین بی غل و غش هم نبوده. ای بابا! خلاصه که تا قبل از ازدواج، آدم فکر می کنه که در هر شرایطی قدرت سازش رو داره. اما نداره. خانواده مثل ساعت کوکی می مونه و اعضای خانواده مثل چرخ دنده های اون ساعت که باید درست و دقیق توی هم قفل بشن که ساعت درست کار بکنه. ولی فقط بعضی از آدم ها که باهوشند می فهمند که بعضی از چرخ دنده های وجودشون، در چرخ دنده های وجود همسر قفل نمیشه. بعضی از چرخ دندانه هاش کند هستند. بعضی هاشون زمخت و گنده و بدقواره اند. ولی باید این ها رو درست صیقل داد تا توی همدیگه چفت بشن. هر کدوم از همسران که عاقل تر باشه، میتونه خلاءها رو درست پر کنه. اگر دندانه ی همسر زمخته، شیار متناظر با اون رو در چرخ دنده خودش گشاد می کنه و برعکس. یک کدوم از این همسران اگه باهوش باشه کافیه. فقط باید دقت کرد ببینیم، همسفرمون چی نیاز داره.

زندگی مشترک مثل ساعته. زن و شوهر هرکدوم نمی تونند بگن ما راه خودمون رو می ریم و دیگری برامون مهم نیست. باید دل بدی... این ساعت قراره با کوک شدن حرکت کنه. به نظر من اگر دندانه ها توی هم قفل نشن، هرچقدر هم خدا و معنویت این ساعت رو کوک کنه، حرکت نمی کنه. خداوند شکل این دندانه ها رو در اختیار خودمون گذاشته. خودمون باید شکلش بدیم. با صبوری.

من در این ماجراهای اخیر، پاک صبرم رو از دست داده بودم. یادم رفته بود مشکلاتم یک شبه حل نمیشن. ولی امید...

اون روز که رفتیم مهمونی دایی مصطفی تو پارک محلاتی، الهام رو برای اولین بار بعد از فوت پدرش دیدم بلاخره. من دلم پیش او بود و قبل از عید بهش زنگ زده بودم که برم بهش سر بزنم اما می خواست بره بروجرد و دیگه نشد ببینمش تا اردیبهشت. بهش گفتم الهام خیلی تو فکرت بودم. گفت منم همش یاد تو بودم. خب تعجب کردم! اینکه من به فکر الهام باشم بعد از فوت پدرش، چیز عجیبی نبود. اما او چرا به فکر من بود؟ فهمیدم از وقتی که متوجه شده ما به خاطر کارِ همسر ماشینمان را فروختیم، متوجه سختی های زندگی من شده. خب چون او خوب درک می کند. زیست بوم نوآوری و خلاقیت را می شناسد. سختی های راه اندازی یک کار جدید را هم خوب می داند چطور است. از یکی از اقواممان مثال زد و گفت: "مثلا همین زهرا خانم را که می بینی، سرِ راه اندازی کار شوهرش خیلی سختی کشید. اما الان افتاده اند در سراشیبی. ببین... تو هم همینطور میشوی. نگران نباش."

حرف های الهام آرامم کرد. گاهی فکر می کنم اگر همسرم موفق نشد چه؟ اما نمی گذارم این صداها توی مغزم تکرار شوند. به هدف های خودم فکر می کنم و مشغول تلاش برای رسیدن به آن ها می شوم. اینطوری حداقل می دانم در مورد آن چیزهایی که در دستِ خودم هستند، تمام تلاشم را کرده ام. این آرامم می کند.

الهام آن روز به من گفت: "قدر شوهرت را بدان. ببین، همه ی مردها نشسته اند ولی شوهرِ تو همه اش دنبال بچه هاست و حواسش به آن هاست و دارد باهاشان بازی می کند."

بعدا که به مصطفی این جمله الهام را گفتم، هیچ چیز نگفت. اما روز بعدش گفت: "خواستم بگویم که درست است که اینقدر راحت الهام خانم به تو گفت قدر شوهرت را بدان، اما ما مردها هیچ وقت از همسرانمان در یک جمع مردانه صحبت نمی کنیم. برای همین کسی این جمله را به من نمی گوید. وگرنه من هم باید قدر تو را بدانم. من خیلی باید قدر تو را بدانم." من به حرف هایش گوش می دادم و گاهی خنده ام می گرفت. او ادامه داد: "مردها که تو رو نمی شناسند. چون زن ها عموما بروز بیرونی ندارند. ولی بعضی مردها که تو رو می شناسند، بهم میگن." پرسیدم: "مثلا کی؟" گفت: "مثلا فلانی (همسرِ نسیم) بارها بهم گفته که مصطفی قدر خانومت رو بدون. خیلی صبوره و فلان."

چند شب بعدش هم یک اتفاق دیگر افتاد. همان شبی که مامان اینها را به صرف آبگوشت دعوت کرده بودم. مهدی هم بود. رضا هم آمده بود و لب تاپش را آورده بود. عکس های عتیقه ده سال پیش هم تویش بود. عکس های مربوط به اول ازدواج ما و خودش و سفر سوریه و .... با کابل غلط نکنم HDMI لب تاپ را وصل کرد به تلویزیون و عکس ها را می دیدیم و قاه قاه می خندیدیم. آن شب من زده بودم توی فاز شوخی و مصطفی توی فکر بود. فکر می کردم از شوخی های مسخره من به تنگ آمده. بعد از رفتن بابا اینا هی ازش می پرسیدم: "از دستم ناراحتی؟" و او لبخند می زد و می گفت: "نه! خوبم! همه چیز عالی بود. دستت درد نکنه."

فردا صبحش، بعد از رفتن فاطمه زهرا به مدرسه، فرصت را غنیمت شمردیم و یک صبحانه دونفره ترتیب دادیم. آن جا بود که گفت: "من یک عذرخواهی به تو بدهکارم. من همیشه فکر می کردم چرا اوایل ازدواج، تو با من سرد برخورد می کردی. من فکر می کردم تقصیر تو است و این منم که دارم فداکاری می کنم و با تو و بداخلاقی هایت می سازم. ولی دیشب که عکس های قدیمی را دیدم، دیدم چقدر چهره ام زشت بوده. خب دختر خوشگلی مثل تو گناهی نداشته که نمی توانسته این را هضم کنه..."

به حرف هایش خوب گوش می کردم. دوست نداشتم در مورد خودش اینطور فکر کند. چهره ای که حالا تمام آرامش من است. وقتی لبخند می زند، دنیا را به من هدیه می کنند انگار. آرام گفتم: "نه. من هم خیلی خوشگل نبودم..." مصطفی اصرار کرد که "نه، تو خوشگل بودی از اولش. الان چهره ات پخته تر شده اما از اولش زیبا بودی. من را ببخش که این همه مدت اینطور درباره تو فکر می کردم. دیشب که عکس های قدیمی خودم را دیدم، فهمیدم اشتباه می کردم..."

من قبلا فکر می کردم باید بگردم استاد اخلاق پیدا کنم اما فهمیده ام که بعضی وقت ها، روزگار، مهم ترین استاد ماست. خودم رو میگم و این مهم ترین درس عبرت برای من بوده از تمام این ماجراها... اینکه گاهی بعضی از حرف ها را هرچقدر که آدم های خوب به ما بزنند، ما کر و کوریم و نمی شنویم و درک نمی کنیم. باید خودمان تجربه کنیم و یک روزی شاید، شاید بلاخره بفهمیم ماجرا از چه قرار بوده. فکر می کردیم بر صراط مستقیم بوده ایم اما نبودیم. همین.

۸ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۸:۱۸
نـــرگــــس

این مطلب رو خیلی وقت بود می‌خواستم برای وبلاگ بنویسم. توفیق شد امروز با هشتگ #از_حظی_که_می‌بریم برای گروه مادرانه بنویسم و ارسال کنم...


از دوستان عزیزی که وبلاگ رو دنبال می‌کنند و دوستش دارند خواهش می‌کنم نمره بدهند به مطالب‌. بعضی‌ها که اینجا رو دوست ندارند و خودآزاری دارند و همیشه میان اینجا رو می‌خونند، نمره منفی میدهند. حداقل نمیگن چرا نمره منفی میدن که اگر می‌گفتند واقعا استقبال می‌کردم از همون نمره منفی. خلاصه دوستان، لطفا رای بدید :)


روز قبل از عید فطر، قسمتِ ما شد که میهمان دامن پرمهر حضرت معصومه شویم. خانواده ما و دوست صمیمی‌ام؛ هر دو سه دختر داریم و این سفر را با هم همراه بودیم تا بچه‌هایمان با هم بازی کنند و مشغول باشند.
بچه‌ها کل روز را بازی کردند و بعد از ناهار، مثل کتک‌خورده‌ها غش کردند. نزدیک عصر، دوستِ من، چند ساعتی با دختر کوچکش برای کاری به خانه‌ی مادرش رفت که در قم ساکن است. من بودم و پدرها و ۵ بچه... که بعد از بیدار شدن بچه‌ها قرار بود به سمت حرم روانه شویم.
از بازرسی خیابانِ ارم که رد شدیم، دیدیم پدرها چند شیرینی برنجی دستشان گرفته اند تا به بچه‌ها بدهند. تازه آنجا بود که یادم آمد این بچه‌ها بعد از بیدار شدن، هیچ چیز نخورده اند! #مادر_نمونه 😂
چند قدم جلوتر رفتیم و بچه‌ها شروع کردند به بهانه‌گیری که ما باز هم شیرینی برنجی می‌خواهیم. پدرها گفتند خب خودتان بروید از همان بخش بازرسی مردانه شیرینی بگیرید! اما تا دخترها بجنبند، شیرینی تمام شده بود و دست از پا درازتر به سمت ما برگشتند. من که می‌دانستم گرسنه‌اند، به پدرها پیشنهاد دادم که به ایستگاه صلواتی بروند و تا چای بیاورند، من با سه دخترِ بزرگتر می‌رویم شیرینی بخریم تا با چای میل کنیم.
ما رفتیم و با هزار دردسر، یک بسته شیرینی خرمایی خریدیم. وقتی برگشتیم، پدرها نبودند. به سمت ایستگاه صلواتی رفتیم اما متوجه شدم که چای تمام شده و احتمالا آن‌ها هم به همین دلیل بی‌خیال چای شده‌اند و به زیارت رفته‌اند.
دخترها که دیدند خبری از پدرها نیست، با ناله و ناراحتی وسط صحن روی زمین وا رفتند.
دختر کوچکترم هم گریه می‌کرد و همچنان اسمارتیز طلب می‌کرد. همانجا بسته شیرینی را باز کردم و به زور یک دانه در دهان دخترک گذاشتم. ناگهان ساکت شد. دخترها مشغول خوردن شدند و من یک نفس راحت کشیدم و همانطور که ایستاده بودم با لبخند نگاهشان می‌کردم. مردم از کنار ما رد می‌شدند و با تعجب به یک دختر جوان و سه دخترکوچولو نگاه می‌کردند. به سر و وضع بچه‌ها نمی‌آمد بی‌کس و کار باشند اما به رفتارشان، چرا. 😅
تقاضای آب کردند. رفتم سه لیوان پلاستیکی پر آب برای آن‌ها آوردم. دخترم به دوستش گفت: دیدی گفتم مامانم سه تا لیوان آب میاره با دو تا دستاش و اونا رو اینجوری میگیره دستش! دیدی!؟😂
بلاخره با هر ضرب و زوری بود، دخترها را جمع و جور کردم که برویم داخل حرم. دیگر چندان وقتی برای زیارت باقی نمانده بود تا موعد قرار بازگشت با پدرها.
وارد حرم شدیم. کفش‌ها را به کفشداری دادیم و دستشان را گرفتم و بردمشان به سمت ایوان آینه. حرم خیلی شلوغ بود و زیر ایوان آینه جای سوزن انداختن نبود. نشستیم در همان بخش مسقف که از یک طرف راه دارد به ایوان آینه، یک سمتش در خروجی است به صحن بزرگ و از یک ورش هم می‌توان ضریح را دید و به خانم سلام داد.
برنامه مفاتیح گوشی‌ام را باز کردم. رو به دختر دوستم کردم و گفتم: زهرا جان، ما یک‌بار که آمدیم حرم؛ من برای بچه‌ها زیارت‌نامه را به فارسی خواندم تا متوجه شوند. موافقی زیارت‌نامه را فارسی بخوانیم؟
زهرا اصرار کرد که نه، اصلش را بخوان چون آن‌جور بهتر است. بعد ترجمه هم بکن. :)
زیارت‌نامه را شروع کردم و دخترها سراپا گوش شده بودند. فراز‌ اول که سلام‌ها بود و تمام شد، ترجمه کردم. فراز بعدی و آخر را هم همینطور. اول کامل خواندم، بعد توضیح کوچکی دادم.
دختر هفت ساله‌ام پرسید: مامان چرا ما به زیارت حضرت معصومه آمدیم ولی به همه پیامبرها و امام‌ها سلام میدهیم.
جوابش را به زمانی حواله دادم که در فضایی خلوت‌تر باشیم.
بعد بلند شدیم و به سمت درگاه ورودی سمت ضریح و قبه مبارک رو کردیم. شلوغ بود و دخترها را بغل کردم تا ضریح را نگاه کنند و سلام بدهند...
زیارتی کوتاه بود اما قلبم لبریز از شادی شده بود. دلم که تنگ شده است برای زیارت‌های سر صبر و حوصله‌ی ۸ سالِ قبل اما اخیرا حس می‌کنم معصومیت‌ این بچه‌ها، به سانِ آیینه‌کاری‌هایی است که معنویت این زیارت‌های مختصر را تا بی‌نهایت تکثیر می‌کند.
آنقدر غرق نشاطم که تمام خواسته‌های دیگرم را فراموش می‌کنم و فقط از خانم‌جان تشکر می‌کنم که توفیقم داده تا واسطه زیارت مقبول این کودکان شوم.

الحمدلله.
#از_حظی_که_می‌بریم

جای نسیم خالی بود‌...

۳ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۵:۳۶
نـــرگــــس

روز ۱۰ اردیبهشت پر از احساسات متناقض شدم. فهمیدم مهلت ارسال مدارک برای پذیرش استعداد درخشان دکتری ۱۴۰۲-۱۴۰۳ رو از دست داده‌ام و حالا باید سال تحصیلی آینده رو ول ول بگردم. بدون دانشگاه اما قطعا بدون درس نه. سال آینده و حتی سال بعدش هم می‌تونم در پذیرش استعدادها شرکت کنم. ولی فرصتی هست که بتونم یکی دو تا مقاله به درد بخور آماده کنم و بدم برای چاپ. کتاب‌های واجب المطالعه رشته‌ام رو بخونم و بیشتر برای دکتری و آزمون زبان آماده بشم. اون پروژه با نسیم رو دنبال کنم. همون پروژه‌ای که با هم توی حرم حضرت عبدالعظیم با هم عهد بستیم هر کدوم‌مون اگر در این بین از دنیا رفت، دیگری کار رو تمام کنه تا اون دنیا، بگن اگر دوستش هم در دنیا بود، کار رو تمام می‌کرد.

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۳ ۱۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۱:۳۷
نـــرگــــس

می‌خواستم فقط به اندازه یک ماه رمضان ننویسم اما حالا دیگه کلا سنگین شده‌ام. خیلی اتفاقات افتاد. پس کمی پریشان می‌نویسم. بلکه نوشتن کمی آسان تر بشه.

۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۲:۲۸
نـــرگــــس

ماه رمضان امسال گذشت و من تازه فهمیدم که در ماه رمضان‌های گذشته چه چیزهایی را از دست میدادم و قطع به یقین سال‌های آینده دوباره خواهم فهمید که ماه رمضان‌های گذشته را هم خراب کرده‌ام. صدالبته اگر خوش‌بخت باشم...
یادم نمی‌آید آخرین باری که قرآن را ختم کردم کی بود. امسال موفق شدم صفحه به صفحه و به ترتیب و با اولویت خواندن از نسخه چاپی، قرآن را ختم کنم. از این جهت خوشحالم که به هدفم رسیدم ولی ناراحتم که بعضا نتوانستم حتی به سطح اول معانی آن توجه کنم. نکته مثبت آن بلندخوانی و ترتیل خواندنم بود. یک رکورد هم زدم: ۵ جز قرآن در یک ۲۴ ساعت که شب ۲۳ ماه مبارک جزئی از آن بود.
شب قدرهایم امسال متفاوت‌تر بود. یاد نوجوانی‌ام افتادم که خوب بلد بودم آرزو کنم. مدت‌های مدیدی بود که آرزو کردن و دنبال کردن هدف را فراموش کرده بودم. امسال هر سه شب خیلی زیبا آرزو کردم... حداقل به زعم خودم. در دفترچه یادداشت نویسی مخصوصم هم ثبتشان کردم و احساس میکنم واقعا در مسیرشان هستم. خودم هم باورم نمیشود.
بهره مهم دیگری که امسال از این ماه مبارک بردم، از جنبه‌های همسرانه بود. به همسر نماز صبح و مغرب و عشا و بعضا ظهر و عصر را اقتدا می‌کردم و این نشانه‌ای از صاف شدن دلم با او و بخشش و صمیمیت‌مان بود. او هم افطارش را بعد از نماز می‌کرد و ازش می‌خواستم برایمان دعا کند. این قضیه را بعد از چالش آقای مسلمان یاغی جدی‌تر گرفتیم. خیلی خوب بود و خدا را شاکرم. حالا گاهی اوقات، همسر من را بیدار می‌کند برای نماز. گاهی منتظرم می‌ماند که باهم نماز بخوانیم و این‌ همراهی‌ها را خیلی دوست دارم.
در مورد مشکلی که بینمان پیش آمده بود، خیلی گفت و گو کردیم. تفصیلش در مطلب قبل هست اما فعلا به دلایلی؛ رمزش پیش خودم محفوظ می‌ماند. پست قبل تقریبا به اندازه ده برابر مطالب طولانی این وبلاگ هست. به نظرم حتی اگر رمز هم نداشت، کسی نمی‌خواندش. اصلا شاید همین مطلب هم برایتان کسل کننده باشد اما برای من خیلی حرف‌ها دارد.

خیلی راضی‌ام. همسر بعد از این ماجراها خیلی تغییر کرد. حرف‌هایم را شنید. منطقی بود. اعتمادی که از بین رفته بود را تقریبا بازسازی کرد. گرچه نمی‌توانم فراموش کنم چه شده‌است اما دیگر غمگین نیستم. حتی خوشحالم. یک چیزهایی به دست آوردم که بدجور نامرئی هستند. مرئی‌هایشان هم البته توی راه هستند. صبوری نداشتم برای سامان گرفتن اوضاعمان که از وقتی خودم هدف‌دار شده‌ام، صبور هم شده‌ام. این چند خط را هم برای خودم یادداشت کرده بودم: "نداشتن آسایش سخته... گاهی انسان رو به سمتی  میبره که آرامشش رو از دست میده. کاد الفقر ان یکون کفرا. اما تحمل و طاقت نبودن آسایش فقط با یک چیز ممکن میشه: هدف"

فکر می‌کردم چه میشود؟ هنوز هم که وضعیت خانه‌مان معلوم نیست. اما دیروز آمدیم قم. همان روستای خودمان، ویلای یکی از دوستان. شب عید فطر به همسر گفتم من را ببر دم در خانه قبلی‌مان. قبول کرد و رفتیم. در خانه را رنگ زده بودند و یک چراغ خیلی زیبا بالای سردرش روشن بود. چقدر خاطره داشتیم با این خانه.
برگشتنی از کوچه‌ای رد شدیم که یکی از دوستمانمان؛ زمانی که مشغول ساختن خانه‌اش در روستا بود، آنجا اجاره نشسته بود. در یک خانه خیلی کوچک. آن‌ها بعدا هم در آن ویلای قشنگ و دلبازشان خیلی نتوانستند ساکن بشوند. وقتی آمدند تهران، باز هم خانه‌شان خیلی کوچک بود و هست.
به همسر گفتم ببین فلانی‌ها چه سرنوشتی داشتند. ما خیلی کم موونه خانه روستایی‌مان را ساختیم. بدون حسرت فروختیم و هنوز هم پشیمان نیستیم. خانه الانِ ما هم بزرگ است. پس روزی ما کم نبوده. برعکس، خیلی هم زیاد بوده و هست. مطمئنم پس از این هم، همین خواهد بود. و من یتق الله، یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لایحتسب و من یتوکل علی الله فهو حسبه ان الله بالغ امره؛ قد جعل الله لکل شیء قدرا.
برای همین آرام شدم... اینطوری شد که توانستم دیگر به شرایط بی‌ثباتمان فکر نکنم و آرام باشم. راحت باشم. آسوده باشم.
در واقع، امسال، اکثر اهدافم معنوی بودند. همین‌ها هم نجاتم دادند. دوست دارم همینطور هم ادامه بدهم چون به نظرم رسیدن به بخش‌هایی که در گرو تلاش خودم هستند را هم تسهیل می‌کنند.
شاید در مورد اهدافم و کارهایی که کردم بیشتر نوشتم. فعلا عیدتان مبارک.

۶ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱ ۰۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۴:۰۷
نـــرگــــس