اون صحنهی فیلم سینمایی بچه رئیس رو دیدید که پدر و مادر با هم بحث می کنند که کی پیش بچه بمونه و کی بره سر کار!؟ و هرکدوم هم دوست دارند خودشون پیش بچه بمونند و دیگری بره سر کار!
حالا تو خونه ما برعکسه. من از چند هفته قبل به همسر میگم که من فلان روز، فلان ساعت، جلسه دارم. بعد ایشون یک ساعت قبل از برنامهی من پا میشه میره جلسه خودش :(
این سری گفت: جلسه خیلی حساسه. وگرنه نمیرفتم.
گفتم: حساسیت زا نشه!
- سکوت
- آنتیهیستامین بدم؟
- سکوت
- ولی من پیشرفت می کنم! حتی اگه تو نباشی.
- سکوت
- همیشه کارهای شما مردها تو اولویته دیگه!
- منتظر بودم این حرف رو بزنی!
بعله! و بعد هم رفت!!!!
یاد این افتادم که چطور مردم به خاطر درس و مشق دختربچه ابتدایی شون، همه برنامههاشون رو طوری تنظیم میکنند که اون دختربچه، کلاس چهارشنبهش رو بره و زود برگردند که شنبه رو هم از دست نده!؟
بعد اونوقت همون دختر که بزرگ میشه و ازدواج میکنه، درس خوندنش ناچیزترین و بیاهمیت ترین مساله میشه... طوری که در شبِ امتحانش میرن خونهش مهمونی!!!
شب موقع شام میگه: یه خبر بد دارم.
میگم: سریع بگو.
- تاریخ اردو جهادی رو نمیشه تغییر داد.
( من توی اون تاریخ کلاس استاد ش.ز دارم و اگر نرم با این هفته که به خاطر از پوشک گرفتن بچه، کلاس نمی رم میشه دو هفته. تازه اون هفته ارائه هم دارم)
بعد از یه سری گفتگوی مسالمت آمیز چهارتا راه پیش روی ما بود. اول اینکه من این هفته برم و هفته بعد نرم. دوم اینکه هر دو هفته رو نرم. سوم اینکه من بمونم و شوهرم بره جهادی. چهارم اینکه اونم نره.
و من متقاعدش کردم که هیچ راهی به جز راه آخر نداریم. گرچه خیلی اشتیاق داشتم که بریم جهادی ولی نمیشه...
حالا فهمیدید دروغ گفتم که پیشرفت میکنم حتی اگه اون نباشه؟ ولی خداییش بازم اون تو اولویته و باز هم من پیشرفت میکنم در هر صورت! در هرصورت! :))
+ امروز ساعت سه بامداد، دوباره تو کرمانشاه یه زلزلهی ۶ ریشتری اومده. واقعا مغزم داره منفجر میشه. خیلی ناراحتم... کاش از پوشکگرفتن اینقدر سخت نبود که بهخاطر بچه باید حدود یک ماه اینور اونور نریم... اینبار دلم میخواست واقعا برم کرمانشاه. خدایا خودت بهشون کمک کن که فقط از غصه دق نکنند. نا امید نشن...