۷ شهریور ۹۷
پنجشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۷، ۰۴:۰۶ ق.ظ
شبِی که قرار بود رضا فرداش عقد کنه، خسته و کوفته رسیدیم خونه. همین که وارد خونه شدم و شوهرم رو دیدم، خیلی آروم شدم ولی بازهم به خاطرِ دو سه روزی که تهران بودم، یه عالمه غصه و ناراحتی توی دلم بود. شبِ عیدِ غدیر بود و اعلامِ نتایج خندانندهشو. چقدر خندیدم. دیگه داشت همهچی یادم میرفت که رفتم توی اتاق بغلی و دیدم که رضا داره تراولری رو که باید فردا برای مراسم ببریم رو به مامان نشون میده. تک تکِ هدیه ها کادوپیچ شده بودند. کاغذ کادوها هم یک شکل و یک رنگ بودند... یه عالمه کادو...
نشستم. مامان داشت میپرسید که اینا چیاند؟ رضا نمیخواست بازشون کنه. من گفتم: "اگه ندونیم چی به چیه چطور فردا میخواهیم اینا رو نشون بدیم؟" هنوز جملهام کامل نشده بود که رضا با تحکم و خیلی بیادبانه گفت: "تا الان مرده بودی؟ الان میخوای برای من دلسوزی کنی؟ ... اونا خودشون این کارا رو انجام میدن." گفتم: "همیشه خانواده داماد ساک رو باز میکنند!" و رضا ادامه داد...
پا شدم و رفتم اون اتاق. قلبم داشت از جا کنده میشد. ناراحت بودم. ازش توقع نداشتم. میدونست که من دارم بچهم رو از پوشک میگیرم. میدونست که شوهرم نبود. میدونست که فاطمهزهرا رو نمیشد خرید برد ولی بازم این حرف رو زد.
بابا دراز کشیده بود. به بابا گفتم. بابا رضا رو صدا زد و باهاش حرف زد ولی عجیب بود که این بشر درست بشو نبوده و نیست. چند دقیقه بعد داشت توی حیاط به مامان میگفت: "اگر این دلسوز منه، فردا صبح همهی لباسهام رو اتو بزنه!"
مثل همیشه درد و دل با شوهرم آرومم میکرد. نگاه نافذش توی چشمام، همهی سیاهیها رو پاک میکرد و بهم اطمینان میداد که روزهای بهتری توی راهه. وقتی باهاش درد و دل میکنم خیلی چیزی نمیگه ولی خوب گوش میکنه. طوری بهم نگاه میکنه که حس کنم درک میکنه من چی میگم. بهش گفتم: "من و تو توی خونه، مردم سالاریِ دینی داریم ولی توی خونه ماماناینا، دیکتاتوریِ توتالیتاریسمه! به خدا اینا فقط میخوان من روز و شب در خدمتشون باشم. مامان مدام غر میزد که چرا ظرفها نشسته است! چرا خونه کثیفه! نامرتبه! چرا ناهار درست نکردی؟ چرا شام درست نکردی! چرا همش گوشی دستته! چرا خوابی؟ چرا بیداری! چرا کتاب میخونی! چرا به بچهات توجه نمیکنی؟! مامان فقط توقع داره ولی هیچکدوم از کارهام راضیش نمیکنه! به خدا دیوونه شدم! رضا اینطوری، مهدی هم که همش گریهی بچه رو در میاره. بابام هم که هیچی..."
مصطفی فقط گفت: "دیگه تنهات نمیذارم"
و من قیافهام رو شبیه خرگوش کردم! چون این حرفش امکان نداره محقق بشه... فقط کافیه دوباره زلزله بیاد تا دلِ من نرم شه و دلِ اون بیقرار...
۹۷/۰۶/۰۸