صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۶۴۳ مطلب توسط «نـــرگــــس» ثبت شده است

یکی از اون نظرات وحشتناک من در عرصه مدیریت کشور و ملت  که طی یه لایحه سه فوریتی به مجلس ابلاغ شد اینه که الان دارید میخونید:

بسم الله الرحمن الرحیم 
روزهای میلاد و شهادت ائمه نباید تعطیل باشه. به جز دو روز: اول عاشورا، دوم روز میلاد پیامبر. اونم چون یک اتفاق بسیار عظیم الشان در عالم رخ داده و اینکه پیامبر، برای ما یعنی اسلام... اونم اسلام ناب محمدی.
اگر قرار باشه هر ولادت و هر شهادتی، تعطیلی رسمی باشه، روز ولادت و شهادت خلفا رو هم باید تعطیل کنیم... کریسمس هم باید تعطیل کنیم... نمیشه که!
باباجون! مملکت جمهوری اسلامیه! نه جمهوری شیعی!!! بگیرید چی میگم!
مدرسه ها هم بعد از روز سوم فروردین باز میشن و روز گند زدن به طبیعت هم نداریم! والسلام
امضاء: پرزیدت صالحه
۲۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۳۳
نـــرگــــس

پنج سال گذشت. همه‌ی مشکلات حل شد.
باورم نمی‌شود چیزهایی را که بزرگترین مشکل زندگی‌ام می‌دانستم، حل شوند...
و باورم نمی‌شود که این مشکلات زاییده ذهن من بوده‌اند...
در این پنج سالی که گذشت، هر زمان که چیزی می‌خواستم یا مشکلی سرِ راهم سبز می‌شد، مثل یک جادوگر وردی زیر لب می‌خواندم و همان ساعت یا همان روز یا همان هفته، همه چیز طبق مرادم پیش می‌رفت...
بله... در این پنج سال "هم" مشکلی نبود و نگرانی‌ها و غم‌ها و ترس‌ها و عجله‌کردن‌ها بیهوده بود...
مثل یک جادوگر بودم... زندگی ام پر از ورد های خدا بود:
هر زمان که چیزی گم می‌کردم، هر زمان که پولی نداشتم، هر زمان که پول می‌خواستم، هر زمان که می‌خواستم پولی خرج نکنم، هر زمان که خواستم در بازی‌ها برنده شوم، هر زمان که احترام و توجه می‌خواستم، هر زمان که امتحان و درس داشتم، هر زمان که می‌خواستم تنها باشم، هر زمان که مریض می‌شدم، درد داشتم، هر زمان که نیاز به امنیت داشتم، هر زمان که حاجتی داشتم... هر چیزی... هر چیزی‌... فرقی نداشت چه چیزی... می‌خواندم و بعد... همه چیز مهیا می‌شد!
معجزه؟ اشتباه نکن! این چیزها که معجزه نبود و نیست... کرامت هم نبود و نیست...
جادو؟ جادوهای مدرسه هاگوارتز هم در مقابل این دعاها مثل طناب‌های جادوگران فرعون است در مقابلِ عصای موسی!
فکر می‌کنم شاید همانطور که شیطان یک لشگر متخصصِ گمراه کردن دارد، خداوند هم صد لشگر متخصصِ هدایت کردن دارد... و حتما لشگر خداوند خیلی بزرگ تر و قوی تر است... خدایا شکرت به خاطر جنود خودت...


 امروز صبح خود را در آینه این آیه دیدم: (وَإِذَا مَسَّ الْإِنْسَانَ ضُرٌّ دَعَا رَبَّهُ مُنِیبًا إِلَیْهِ ثُمَّ إِذَا خَوَّلَهُ نِعْمَةً مِنْهُ نَسِیَ مَا کَانَ یَدْعُو إِلَیْهِ مِنْ قَبْلُ وَجَعَلَ لِلَّهِ أَنْدَادًا لِیُضِلَّ عَنْ سَبِیلِهِ ۚ قُلْ تَمَتَّعْ بِکُفْرِکَ قَلِیلًا ۖ إِنَّکَ مِنْ أَصْحَابِ النَّارِ) سوره زمر، ۸
امروز صبح به این فکر کردم که نکند این کارها من را از خدا دور کرده باشد؟ نکند باید می‌گفتم رضاً برضاک و تسلیماً لامرک ولی نگفتم و به جایش...؟؟؟ نکند عادت دارم هر وقت که نیاز به کمک دارم، درب خانه خدا را می‌زنم؟ نکند؟؟؟

۹ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۶:۴۵
نـــرگــــس
جواب دادن به بعضی سوال ها خیلی مشکل است...
امروز ابرهای خاکستری آسمان را پر کرده بودند. به حیاط رفتم و سرم را بالا گرفتم تا پهنه آسمان را در قاب دیوار ها ببینم. دیواری نبود و باران نم نم می بارید و نسیمی بهاری در جریان بود و من هوس کردم که روسری ام را در بیاورم و بلند بلند آواز بخوانم... بی دغدغه...
اینک روی تخت چوبی ایوان نشسته ام و به صدای رعد و برق گوش می دهم و آن تکه ابر سیاه کوچولو را می پایم و برای شما مینویسم و گه گاه به کودکم که کنار حوض نشسته و بازی میکند نگاهی می کنم...
و به این می اندیشم که چرا زنان در خانه های بی حیاط و ایوانند؟ چرا آسمان از آن ها دریغ شد؟ چرا باد موهایشان را نوازش نمی دهد؟ چرا نمی توانند ترانه بسرایند؟ چرا داشتن بچه برای آن ها آرزوی سی سالگی است؟ چرا؟ چه کسی مسئول است؟
در ادامه مطلب داستان امپراطریس را بخوانید
۱۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۵۸
نـــرگــــس
گفتم: خیلی خوشحالم که تو این خونه، علاوه برخودمون، مورچه‌ها هم از غذاهامون میخورند وقتی اضافه میاد! :)
گفت: عزیزم تو مظهرِ اسمِ الرّزاق خدایی! :)
گفتم: همه‌ی زن‌ها مظهر این اسم خدا هستن...
#حیاطِ_باغچه_دار!
۱۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۰۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۳۸
نـــرگــــس
تعجب می‌کنم از آدم‌هایی که دیگران رو درک نمی‌کنند ولی انتظار دارند، درک شوند...
آن‌ها علاقه‌ای به کشف دنیای دیگران ندارند ولی تعجب میکنند اگر دنیای آنها را نفهمیم!
و معمولا قاضی‌هایی یک‌طرفه اند و در دنیای آنها همه محکوم اند به جز خودشان!
#مذهبی
# غیرمذهبی
۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۱:۲۹
نـــرگــــس
مهران مدیری هر دفعه از مهموناش می‌پرسید: بازیگری سخته؟؟؟ همه هم طوری توضیح می‌دادند که انگار هیچ‌وقت تلویزیون رو روشن نمی‌کنند و دورهمی رو نمی‌بینند و نمی‌دونند قراره چه حرفایی بشنوند.
اما آقای مدیری!
باور کنید آقای مدیری! سخت ترین کار بعد از "کار در معدن"، "زن کامل بودن" ه! یعنی هم یک همسر مهربون و فداکار و خوش‌گِل و خوش‌هیکل! هم یک مادر دلسوز و همیشه در صحنه! و با احساس! و با احساس! و با احساس! آشپزی می‌کنه، گاهی خرید می‌کنه! به خونه رسیدگی می‌کنه! بچه‌ها رو رتق و فتق میکنه! یه دختر و خواهر خوب هست برای خانواده‌اش! یک عضو موثر فامیل که باید مهمونی بره و بده و همیشه هم پیش دوستان و فامیل شاد باشه و به همه روحیه بده! و نیز! و نیز اگر بخواد عقب مونده نباشه یا نشه؛ مشغول درس و بحث و تحصیل! یا اگر بخواد در مسائل مالی به خانواده کمک کنه، یک شاغل پر‌مشغله!
نفسم بند اومد... :(
پس لطفا (بعضی از شماها) ما زنان طبقه یارانه‌بگیرِ ایران را با دوشس انگل‌ستان کبیر که سه تا بچه دارد مقایسه نکنید. فکر نمی‌کنم او مثل ما همه‌ی کارها را یک تنه انجام دهد!
و نکته آخر: اگر دختران از این مسئولیت سنگین فرار میکنند، دلایلِ زیادی دارد که قطعا به جابه‌جایی هنجار‌ها و ناهنجارها و ارزش‌ها و ضد ارزش‌ها برمی‌گردد. بعضی از این موارد از نظر اسلام هنجار "زن خوب" نیست. بله! من هم آرزو دارم که یک پرستار و یک خدمتکار داشته باشم ولی ندارم! اگر مریض بشوم، باز هم ناچارم بلند شوم و به کارهای زندگی رسیدگی کنم... با فداکاری و عشق! پس خیلی از این‌ها وظایف اخلاقی و انسانی ماست.
هرچه هست، آنچه که نوشتم، نگاهی بود به زندگیِ یک دلاور، یک قهرمان! یک کاماندو! (البته تکاور گویا‌تر و به زبانِ مادری است). امیدوارم این مقاله رو تو مجله موفقیت چاپ کنند :)
در ادامه مطلب می‌توانید یکی از دلایل شکست دختران در زندگی متاهلی را از زبانِ یک دکتر بشنوید! :)
۱۰ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۸:۰۳
نـــرگــــس

به سفارش دوستانِ‌ خوبم: محبوبه شبِ عزیز و لوسی میِ نازنین، این سری پست ها رو با نامِ "اینقدر سرِ گاز وای‌نسّا" شروع میکنم.
قبل از شروع بگم که:
_ ما از دستور پخت‌های آسان میریم به سمت دستورپخت‌های سخت‌تر تا حتی کسانی که هیچی بلد نیستند هم یاد بگیرند.
_ علاوه بر دستورِ پخت به بعضی از نکاتِ دقیق و ریزِ آشپزی و آشپزخانه هم اشاره میکنیم... شما هم توی کامنت‌هاتون ما رو از نکاتِ مرتبط و مفید بی‌نصیب نذارید لطفا!
*قسمت اول*
در این قسمت چند تا نکتهِ مهم برای خانوم‌های خانه رو می‌نویسم که قطعا هر خانومِ باسلیقه‌ای در طول زندگیِ مشترک به اون‌ها دست پیدا می‌کنه اما باز هم گفتنشون خالی از لطف نیست:
۱. آشپزخونه جایی‌ست که یک بانو وقت زیادی را در آن میگذراند. رنگ، طرح، نور، سایز و میزان اُپن بودن یا محفوظ بودن آن تاثیرِ زیادی در روحیه‌ی بانو دارد.
نور: معمولا آشپزخانه های دارای پنجره هم تهویه بهتری دارند و هم دلچسب ترند.
طرح: سعی کنید از رنگ های کدر و تیره برای رنگ کابینت‌ها استفاده نکنید و رومیزی و دستمال ها و دستگیره و دم‌کنی های گل‌گلی برای خودتان درست کنید...
کوچک یا بزرگ: کوچک بودنِ آشپزخانه نباید باعث شود به هم ریخته و زشت به نظر بیاید. اگر جای کافی برای وسایلِ‌تان ندارید، آنهایی که کمتر استفاده می‌شوند را به کمد‌های بیرون ازآشپزخانه منتقل کنید.
اُپن یا محفوظ: مسلماً زن‌ها در یک آشپزخانه‌ی محفوظ که کارهایشان را مهمان‌ها نبینند و معلوم نشود که اُپنِ آن‌ها چقدر شلوغ شده؛ خیلی راحت‌ترند. کسانی که میخواهند از دیدِ دیگران دور بمانند، قطعا خودشان فکری به حالِ خودشان می‌کنند اما برای دسته دوم که آشپزخانه اُپن دوست دارند، من سعی می‌کنم روش‌هایی را یاد بدهم که آشپزخانه‌تان همیشه مثل دسته گل باشد!
اما به شخصه، آشپزخانه‌ی ایده‌آلِ من، یک آشپزخانه به متراژ بیست و چهار متر الی ۲۸ متر است که کاملا از پذیرایی جدا باشد و یک پنجره به حیاط و یک در به پذیرایی داشته باشد و بتوان در آن یک سری مبلِ راحتی گذاشت که میهمانانِ خانمم در آن‌جا بنشینند و گپ بزنند. و اینکه خیلی کابینت نداشته باشد و یک کمد گوشه آن باشد برای گذاشتنِ ظروف و موادِ غذایی و یک میزِ ناهار خوری که از آن به عنوانِ اُپن و محل مطالعه و گاهی خوردن غذا استفاده کنیم. و یک فرش هم در آن بیندازیم که سفره‌ی قلم‌کارمان را روی آن پهن کنیم و خلاصه خیلی راحت باشیم.
ماشین لباسشویی هم در یک اتاق در حیاط باشد که اسمش را بگذاریم رختشور‌خانه...  (البته این آخری را خودم محقق کرده ام!)
۲. نکته مهم و مهم و بسیار مهمِ بعدی در خصوصِ موادِ اولیه یا همان موادِ لازم برای آشپزی است.
اول اینکه تمامِ تلاشمان را بکنیم که از موادِ اولیهِ تازه استفاده کنیم. استفاده از چیزهای فریزشده معمولا کیفیت غذا را کاهش میدهد و زمان پخت را زیاد میکند. پس اگر به طور معمول یک الی دو ساعت قبل از زمانِ ناهار یا شام بیرون از خانه هستید، سرِ راه به مغازهِ قصابی و تره بار بروید.
۳. خرید کردن!!!! رمزِ موفقیتِ یک بانو، یک خریدِ درست است. اگر بتوانید هر دو هفته یا هر هفته، طبقِ آنچه که قرار است در طول هفته درست کنید، موادِ غذایی را بخرید و چیزی اضافه نیاید، شما به ایده‌آلِ خرید کردن دست پیدا کرده‌اید.
۴. در خصوصِ نظمِ آشپزخانه: سعی کنید وسایلِ روی اُپن را به کشوها و کمد‌ها منتقل کنید. سطوحِ گرد و خاک گیرنده را کم کنید و قسمت‌های باقی مانده مثل گاز و اُپن را ضمن مراقبت از نریختنِ مواد غذایی روی آن‌ها، مرتب تمیز کنید و اینکه سعی کنید تا میتوانید کمتر ظرف کثیف کنید. اگر قرار است از ظرف های زیادی استفاده کنید، سعی کنید همه‌ی آن‌ها از یک طرح و مدل باشند که بعد از جمع کردنشان، خیلی زیاد به نظر نیایند. و اینکه اگر مهمانِ زیادی به خانه‌تان آمده، همان موقع با کمک گرفتن از مهمان‌ها ظرف ها را بشویید. ماشینِ ظرف شویی را همان موقع پر کنید و باقی را به مهمان‌ها بسپارید :)
و در آخر: اگر بدونیم که چه‌کار باید بکنیم، همه چیز آسون میشه! قول میدم!

۱۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۳۵
نـــرگــــس

گاهی دلم میخواد به دوستام حسودی کنم. زور می‌زنم که حسودی کنم!
_ به اونایی که ماماناشون با یه وسواسِ عجیب براشون جهیزیه جمع کردن و هیچ چیزی رو از قلم ننداختند و بعد گفتند: جهیزیه ن.م خیلی ساده است؟ اینطور نیست؟ و هر کسی می‌تونه این جهیزیه رو برای دخترش تهیه کنه! (ولی هرکسی نمیتونه!)
_ اونایی که مامان و باباشون، تمام کالاهای سنگین رو از مارک‌های خارجی گرفتن و حاضر بودند پولِ ۴ تا از همون کالا (ایرانی)‌ رو بدن به دست اجنبی!

ولی بعدش می‌بینم استرس شکسته شدن یک بشقاب رو دارن و از مهمون فراری اند و فرش دستباف‌شون فقط برای نگاه کردنه...

بعد می‌بینم که گاهی با شوهرشون دعوا می‌کنند سرِ اینکه باید بریم یه خونه‌ای که پرده‌ی جهازم به پنجره‌‌ اون خونه بخوره! یا اینکه یه خونه‌ای بریم که در شانِ جهاز من باشه! یا انقدر تو زندگی حالشون خوشِ که وقتی شوهرشون براشون گوشی موبایل از دیجی‌کالا سفارش میده و میارن دمِ درِ خونه تا اون سوپرایز شه، زنگ میزنه به شوهرش و میگه: این چیه خریدی؟!
لزوما هم بی‌سواد و عامی نیستند! بینشون کسایی هستند که دارن پایان‌نامه ارشد می‌نویسن!
متاسف می‌شم برای خودخواهی هاشون...

برای این سطحِ پایینِ فکری...

با این‌که "دوست آن‌است که بگوید عیبِ دوست" اما من چیزی نمی‌گم به اونا... آره... من رفیق نیستم... من فقط برای اینم که حالشون خوب باشه...


دیشب سرم رو گذاشته بودم رو پای "هما"
بهم گفت: صالحه! انقدر دوست دارم برم نجف، با شوهرم یک سال اون‌جا زندگی کنم، ولی تنهام... تو نمی‌آی؟
گفتم: چرا! وااای کنار امیرالمومنین... انقدر دلم می‌خواد تو یه خونه‌ی کوچیک با دو دست لباس و دو تا قابلمه و چارتا بشقاب زندگی کنم... خیلی خوبه هما! منم دوست دارم... یعنی میشه؟ یعنی میشه؟

شب خواب دیدم داریم بارمون رو می‌بندیم...
۱۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۶:۰۱
نـــرگــــس
ای تَکیه‌گاه و پناهِ
زیباترین لحظه‌هایِ
پرعصمت و پرشکوهِ
تنهایی و خلوتِ من!
ای شطِّ شیرین و پرشوکتِ من!
مهدی اخوان ثالث
+ این شعر را یک بار، رهبر انقلاب خطاب به صحیفه سجادیه و ابوحمزه‌ثمالی خوانده‌اند و من امشب که آن کلیپ را چندین و چند‌بار دیدم، هوایی شدم... 
چه هستم من اى پروردگارم، و اهمیت من چیست؟
به فضلت مرا ببخش...
و به گذشتت بر من صدقه بخش...
ای پروردگار من! مرا به پرده پوشى‌‏ات بپوشان...
و از توبیخم به کرم‏ ذاتت درگذر...
اگر امروز کسی جز تو بر گناهم آگاه مى‌شد، آن را انجام نمى‌‏دادم!
و اگر از زود رسیدن عقوبت مى‌‏ترسیدم، از آن دورى مى‌‏کردم!
گناهم نه به این خاطر بود که تو سبک‏‌ترین بینندگانى و بى‌‏مقدار‌ترین آگاهان!
بلکه پروردگارا از این جهت‏ بود که:
تو بهترین پرده‌‏پوشى!
و حاکم‏‌ترین حاکمان!
و کریم‏‌ترین کریمانى!
...
پس سپاس تو را سزاست، بر بردباری‌ات بعد از آن‌که دانستی!
+ بی ربط: با اینکه دوست دارم کامنت‌هاتون رو دریافت کنم ولی این پست کامنت نداره، فقط و فقط به یاد اون خانمی که رفتم که ازش مساله شرعی بپرسم. بعد از کلی نصیحتِ صد من یه غاز، موقع رفتنم، با حالتی که نفرتم رو بیشتر کرد، گفت: خدا کمکتون کنه... :/ لامصب تو فقط از روی استفتاءات بخون!!! بقیه اش به تو مربوط نیست!
موافقین ۱۲ مخالفین ۱ ۰۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۳۴
نـــرگــــس
در این پست میخوام دوست عزیزم رو بهتون معرفی کنم. لطفا جنبه داشته باشید.
همین اول بگم که من هم قبلا مثل همه‌ ازش متنفر بودم. اما اشتباه می‌کردم. فکر کردم و متوجه شدم که چرا باید عین دخترای خواستگار ندیده، جیغ بکشم؟؟؟ باید همیشه یه جایی باهاش ملاقات کنم که تداعی ذهنیِ خوبی برام داشته باشه.
این شد که تصمیم گرفتم بذارمش تو کمُدی که معمولا وقتی حالم خوبه درش رو باز میکنم...
برید ادامه مطلب لطفا! دوستم راضی نبود عکسش توی صفحه اصلی وبلاگ باشه!
موافقین ۱۳ مخالفین ۲ ۰۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۱:۱۳
نـــرگــــس

همین اول بگم که اون کلیپ کذایی رو من ندیدم و نمی بینم و نخواهم دید. اینقدر که مایه ننگه! نمی دونم با این فاجعه ای که رخ داد چقدر قلب امام زمان به درد اومد. به جز ناراحتی برای اون دختر بیچاره، اعصابم خیلی خرد میشه وقتی به این فکر می کنم که دشمن شاد شدیم... دشمن شاد شدیم و بس.

مشکل از کجا شروع شد؟ چرا یک سری خانم مذهبی عقده ای داریم که وقتی یک دختر بدحجاب می بینند که به هر دلیلی موهایش بیرون است و آرایش دارد، دلشان میخواهد گیسش را بکشند و صورتش را خنج بیندازند!؟

لازم به ذکر نیست که تعداد این زن ها خیلی زیاد نیست! بلکه قطع به یقین تعداد زنان چادری بی تفاوت خیلی خیلی زیادتر است...

زنان چادری ای که چادر برای آن ها یک عادت است. یک تابو. یک نشانه مذهبی بودن و خیلی هم علاقه ای به چادر ندارند...

گاهی فکر می کنم که نظام جمهوری اسلامی یک اشتباه راهبردی در ترویج حجاب انجام داده است: ترویج چادر به عنوان حجاب برتر.

گشت ارشاد هم تاوان کم کاری ارگان های مسئول در قضیه حجاب است. چماقی است برای دل خوشی مسئولین گناهکار. چون حداقل دهه شصتی ها _ای که الان بی حجاب یا مثلا بد حجابند، یا بی تفاوت به غیرت و حجاب_ در طول سالهای درس خواندنشان در جمهوری اسلامی حتی یک درس دوخطی در مورد حجاب و غیرت نداشته اند... و تنها چیز عجیب برای من همین غیرت امیرعلی در لاتاری بود... از کجا می آمد این غیرت؟ نا کجا آباد؟؟؟

و شما دوست عزیز مطمئن باشید که اگر هم میخواستند آن درس چند خطی در مورد حجاب را بنویسند، گند میزدند. اما من آن درس را برایتان می نویسم:

پوشش حداقلی برای زن، پوشش تمام بدن در مقابل نامحرم به غیر از گردی صورت و دو دست تا مچ است به طوری که برجستگی های بدن مشخص نشود و رنگ و طرح آن توجه مردم را به سمت خود جلب نکند.

پوشش حداکثری برای زن، در مقابل نامحرم محدودیتی ندارد برای کسی که می خواهد خدا بیشتر او را دوست داشته باشد.

عفاف یعنی گفتار و رفتار متناسب با حیا در مقابل نامحرم

حیا به میزان لازم در وجود شما موجود است. تنها لازم است آن را حفظ کنید.

پوشش + عفاف = حجاب


در مورد آن آموزش‌های چپل چلاق اینجا را نیز بخوانید :)
۱۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۳۰
نـــرگــــس
+ امروز یک روز شلوغ بود. اما خبر خوش امروز قبولی بابا توی آزمون دکتری با رتبه 5 بود (شکلکی با چشم های ازحدقه بیرون زده) و از بس پشت تلفن برای بابام و بعدش هم پیش شوهرم جیغ جیغ کردم، گلوم گرفت.

+ رفتیم خونه نسیم جون که مثلا تو اثاث کشی بهش کمک کنم اما نشد. در عوض از هر دری حرف زدیم. موقع رفتن گفتم نسیم دارم میرم ارتودنسی کنم. گفت دیوونه ... تو که دندونات خیلی خوبه. گفتم برو گمشو! رطب خورده منع رطب کند.

+ پشت چراغ قرمز یک ماشین پلاک 16، دارای چهار سرنشین دختر، به محض دیدن من و همسرم در ماشین، تک تک کله هایشان را جلوی پنجره آوردند و بعد صدای موزیک را بالا برده و بلند بلند در مورد پلیس امنیت اخلاقی صحبت کردند. من هم بلند بلند خندیدم تا دلشان بیشتر بسوزد، چراغ که سبز شد، مصطفی جاااانم گفت اگر تو نبودی تیکه رو بهشون مینداختم. منم اختیار تام بهش دادم در تیکه انداختن و کلی دوباره خندیدیم...

+ در این چند سال اخیر، هرگز مثل امروز توی ، معذب نشده بودم که داشتم برای ارتوداااااانسی عکس از دندونام مینداختم. ببین برای یک ارتودنسی آدم به چه فلاکتی می افته! اونم وقتی که میدونی دندونات عالی اند و فقط آسیاب ها باید مرتب شن. از بس همه بهم میگن دارم به لزومش شک میکنم ولی مطمئنم باید این خریت رو مرتکب شم.

+ اذان مغرب که شد، هنوز کار مصطفی تموم نشده بود. من تنهایی رفتم نزدیک ترین مسجد محل که از قضا کنار خونه کسی بود که سال پیش، همین موقع، خانمش و بچه هاش رو با مامانم بردیم مشهد اردهال. شوهرامون هم همراهمون نبودند و من شوهرِ خون م کم شده بود، برای همین اعصاب همه رو خرد کردم ولی خانواده شون خیلی نور بالا میزدند. بعد که شهید تقی پور، شهید شد، وقتی برای سر سلامتی رفتم خونشون، خانم شهید اصلا به روم نیاورد... امشب وقتی وارد کوچه شون شدم خواستم تریپ بردارم. کنار در خونه شهید که دقیقا بغل درب زنانه مسجد بود، یه ذره حس گرفتم اما وقتی رفتم وضو بگیرم، وقتی قیافه ام رو توی آینه دیدم و چند تا ژست مسخره گرفتم، چند بار به خودم توی دلم گفتم: تو آدم نمیشی. تو آدم نمیشی. تو آدم نمیشی...
۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۳۲
نـــرگــــس

بچه که بودم یه روز یک دفتر نگه داری از تمبر ها توی وسایل بابام پیدا کردم. یه سری تمبر هم توش بود. از اون روز به بعد شروع کردن به جمع کردن تمبر. بعدش هم سکه! همچین کلکسیونی نشد ولی به هیچ دردی هم نخورد. اون موقع ها فکر میکردم تو این کار پول هست! ولی تازگی ها فهمیدم پول تو بازیِ! مثلا خونه بازی، ماشین بازی، ماشین بازی، طلا بازی، سکه بازی، دلار بازی، فرش بازی، زمین بازی!!! اصلا پول توی بازیِ!
تو این دوره زمونه دیگه هیچ کس زندگی رو جدی نمیگیره!

۱۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۷ ، ۱۲:۴۹
نـــرگــــس

حیفم اومد اینو نذارم اینجا تا شما هم استفاده ببرید. برای خودم تداعی کننده چهار ماه خیلی سخته... شما چی؟ تا به حال درد رو در آغوش گرفتید؟




مدت زمان: 2 دقیقه 33 ثانیه 
۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۷ ، ۱۴:۰۳
نـــرگــــس
چند روز پیش که اسرائیل چند تا موشک زد به یکی از پایگاه های هوایی سوریه و چند تا ایرانی هم شهید شدند، از همون روز، نتانیاهو هر شب توی رختخواب داره خودش رو از ترس خیس میکنه. اما این ایرانه که تصمیم میگیره چه جوابی بهشون بده و انتقامش رو هم همون طور که سید حسن نصرالله گفت، میگیره. از همون روز فرودگاه های اسرائیل پر شده از مسافرایی که ترس عین خوره به جونشون افتاده. اسرائیل اوضاعش خرابه...
اما جنایتی که امروز رخ داد، اوضاعشون رو خراب تر هم کرده! نتانیاهو هم دقیقا از همین میترسید. که ترامپِ کودن و جوگیر بخواد با دلارهای سعودی یه گندی توی منطقه بزنه که زد. ترامپ دلش لک زده بود برای یک Mission accomplished! گفتن! اما خودشون هم میدونن که خراب کردند. (اصلاحیه->) وقتی که خودشون چند ساعت قبل به روس ها میگن که میخوایم به کجاها حمله کنیم، معلومه که روسیه به سوریه خبر میده و با هم تو افق محو میشن.
 بیش از هفتاد درصد موشک‌ها هم که روی هوا زده شده بودند! اونم با چی؟ با ضد‌هوایی‌هایی که از زمان شوروی سابق تو سوریه بودند! 
کاش آمریکای احمق و مغرور میفهمید که روس‌ها همیشه یک سر و گردن از آن‌ها بالاتر بودند، مخصوصا در کارهای اطلاعاتی و نظامی.
انگل‌یس بدبخت تر از آمریکا و فرانسه بدبخت تر از انگلیس صغیر هم برن یه خاکی تو سر خودشون بریزن! وقتم رو براشون تلف نمیکنم.
۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۱۰
نـــرگــــس
دیروز برای بار دوم بود که مستند مولینه رو می دیدم. نتونستم جلوی بغضم رو بگیرم. دلم برای بچگی هام تنگ شد. بیست سال پیش... یه عالمه اشک ریختم.
مستند مولینه در مورد جمعیت کوچکی از مسلمانان در کشور فرانسه است که برای خودشان در جنگل مولینه، مسجدی ساخته اند. یک مسجد فرانسوی. شبیه یک کلیسا ولی دارای محراب. پر از اسم های خدا و چهارده معصوم و صحابه با تزیینات فرانسوی و رنگامیزی های چشم نواز. حتی امام حسین آنها، لباس شوالیه ها را می پوشد. در آن جا عربی یاد میگیرند. نمایش مذهبی دارند و مثل همه ی مسلمانان کشور های غربی، مثل آدم های تنها، دین شان را حفظ و تقویت می کنند.
این مستند و حال و هوایش، طبیعتش، من را یاد بوسنی انداخت. یاد خاطرات جا مانده ام در بوسنی. یاد مامان بزرگ های مسلمان بوسنی که بهم شکلات تخم مرغی می دادند و جوراب می بافتند. یاد رایزنی فرهنگی و بچه های تخسش. کاش یک بار دیگر با پدر و مادرم به آن جا برگردم... چقدر بد است آدم خاطراتش را جا بگذارد، نه؟
دست آخر به مصطفی گفتم: میشه منو یه بار ببری بوسنی؟ اونم گفت آره، حتما
این مستند دیدنی به جز نوستالژیک بودنش برای من دو نکته جالب هم داشت:
یکی اینکه عبدالرحمن و عبدالنور (بانیان مسجد) شیعه بودند اما در اجتماع کوچک آن ها شیعه و سنی معنی نداشت. و این یعنی آرمان اسلامی. در فضای امن و گرم و راحت و صمیمی، یاد میگیرند و یاد میدهند و برای هم تعیین تکلیف نمی کنند.
دوم حجاب زنان در مولینه. آن ها ادا در نمی آوردند. خودشان بودند. بلوز و شلوار گشاد با روسری. یا روسری هایی که پشت سر جمع می شدند و فقط موهایشان را می پوشاندند و گردنشان مشخص بود. یا به راحتی ممکن بود آستینشان برود بالا و تا نیمی از آرنج مشخص شود. اما خودشان بودند. زور نبود و یاد میگرفتند. عربی را در کنار مردان می آموختند تا قرآن بخوانند و مردان هم مثل برادران و خواهران دینی با آن ها برخورد می کردند.
برادری و خواهری دینی شاید در فضای عادی ایران خنده دار باشد اما برای یک جمع کوچک مسلمان معنا دارد. در اربعین معنی دارد. در اردو جهادی ها معنی دارد و فقط کافی است کمی از میزان دگم بودن خودمان کم کنیم تا اتفاقات خوبی بیفتد. کافی است ناموس برای مان معنی واقعی پیدا کند. کافی است به جای پر رنگ کردن حاشیه ای مثل حجاب برای دخترانمان، مسجد ها را دل پذیر تر کنیم. آموختن چیزهای دینی را لذت بخش کنیم و ...
اسلام محمدی اینطور تا آن ور دنیا رفته... با اقرا، بسم ربک الذی خلق...
آه. باز هم خواستم کوتاه بنویسم اما نشد...
مبعث مبارک!
۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۷ ، ۱۲:۱۰
نـــرگــــس
امروز یه ذره حالم گرفته شد. سعی کردم به چیزای خوب زندگیم توجه کنم.

اینکه چقدر خوبه که یه دختر احساساتی داری که توی دنیاش، حتی چراغ مطالعه ها هم می خوابند...


اینکه مثل توی فیلم ها، روسری بافت سفیدم رو میندازم روی دوشم و میرم توی حیاط و هوا می خورم... 

اینکه باغچه ما چقدر «حال خوب کن» هست تو فروردین...


و چقدر آسمون این خونه برای «من» زیاد و بزرگه... 



و وقتی حالم خوب شد، مهمونامون اومدند با یک دسته گل ... اینم کوفته تبریزی، شاهکار یک عدد صالحه لُر!!!



امروز به یاد عصرهای جمعه افتادم. برای من دلگیر نیستند خیلی... نمی دونم چرا. ولی امروز عصر پنج شنبه برام مثل غروب های جمعه بود...

فردا به انتظارت خواهم بود ای آواره بیابان ها، برای فقط و فقط و فقط هـــــــزار و صـــد و هـــشتاد و چـــهار سال...
اللهم عجل لولیک الفرج
۹ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۵۹
نـــرگــــس
راستش من دوست ندارم و نداشتم که این مطلب رو بنویسم اما خب الان از وقتی که موجی در فیشنگار  راه افتاد در مورد زندگی طلبگی و اینا و جناب دچار که الحق بعید نیست خودش هم طلبه باشه، یه تعارفکی به من زد که بیا از شیرینی های زندگی ات بگو، مثل همه ی حزب اللهی های دیوانه احساس تکلیف کردم که بنویسم که چه بر من گذشته!
همه ی دوستام میدونن که من مایه ننگ طلاب خواهر هستم و نیز میدونن که خودم اینو میدونم. همیشه دیوونه بازی های من طوری بوده که هیچ انتظاری نمی رفت که برم حوزه! من خیلی اتفاقی تصمیم گرفتم برم درس طلبگی بخونم. هیچ کدوم از افراد فامیل به جز اون بنده خدایی که منو تشویق کرد برم طلبگی، فکر نمی کردند که یک دختر نازپرورده و خارج رفته با یک طلبه ازدواج کنه و بعدش هم بتونه تو اون زندگی دوام بیاره. البته نا گفته نمونه که اون بنده خدایی هم که منو تشویق به خوندن درس حوزه کرد، بگی نگی بعدا پشیمون شد!
خب! چی شد حالا شوهرم اومد خواستگاریم؟
من تو حوزه حضرت عبدالعظیم شهرری درس میخوندم. شوهرم هم قسمت برادران بود. هیچ وقت هم اون جا همدیگه رو ندیدم. اصلا نمی شد! پنجره های مشرف به بخش برادران مات بود و تمام درب ها هم از هم جدا. اونا خیلی معمولی اومدند خواستگاری و من یکی دو ماه روی اعصاب خانواده خودم و خانواده ی اونا راه رفتم و می گفتم نمی خوام.
ماجرا این بود که من و مصطفی خیلی زیاد با هم تفاهم داشتیم. من دوست داشتم درس بخونم و اون میگفت باید درس بخونی. من دلم می خواست آدم فعالی باشم و اون میگفت باید باشی. من گفتم بچه زیاد باید بیاریم (این حرف ها مال قبل از توصیه رهبری به فرزند آوری بود) اونم میگفت منم دوست دارم. من عاشق تفریح بودم و اون خیلی اهل حال بود. خیلی دست و دلباز و خوش مشرب ( که من نبودم ولی دوست داشتم شوهرم اینطوری باشه) مصطفی گفت اهل رفتن به مهمونی های قاطی پاتی و ... نیستم! من گفتم من از این مهمونی ها بدم میاد! تو نظرت عوض نشه! من گفتم تیپ و ظاهر من همینه که هست! اون گفت خیلی خوبه! و من گفتم من مشترک فلان هفته نامه جنجالی هستم و اون حسابی کفش برید و ... 
طوری بود که اون دیگه حاضر نبود پا پس بکشه اما من دو دل بودم! چرا؟ چون اختلاف فرهنگی ما زیاد بود. پدر و مادر من تحصیلکرده بودند و پدر و مادر اون نه! و ما لر بودیم و اونا ترک و ما وضع مالی مون بهتر از اونا بود. در واقع این سه مساله برای خود ما دوتا چندان اهمیت زیادی نداشت ولی من میدونستم که کلی درگیری در پی داره. گرچه همه این مسایل قابل حل بود ولی یک چیز نه. اونم این بود که من هیچ وقت نتونستم با مادرشوهر و پدرشوهرم رابطه صمیمی و واقعا خوبی داشته باشم. خوب به این معنی که پیش اونا راحت باشم و هم زبون هم باشیم و اونا از کارهای من، از درس خوندنم و ... لذت ببرند و من از اونا چیز میز یاد بگیرم. اگرچه من خیلی چیزا از اونا یاد گرفتم. همون چیزهایی که لازم بود تا دوتا پسرشون برن درس طلبگی و سربازی امام زمان بخونند. من خیلی چیزها ازشون یاد گرفتم...
خلاصه با هر بدبختی ای که بود، مادر شوهرم بله رو گرفت.
ولی من تا مدت ها هنگ بودم. چرا!؟ دقیقا به همین خاطر که زندگی طلبگی از همون جایی شروع میشه که تو با خودت مواجه میشی. توضیح این مساله خیلی مشکله... دخترهایی که با یک طلبه ازدواج میکنند مخصوصا اگر مثل من از یک زندگی راحت پرتاب شده باشند به یک زندگی سخت، توی یک شهر دیگه و دور از خانواده، خیلی آسیب میبینند.
زندگی طلبگی خیلی سخته! 
یکی به این خاطر که باید شروع کنی به ساختن شخصیت خودت و نقاب هایی رو که قبلا به چهره داشتی برداری.
دوم به خاطر مشکلات مالی. این مشکل فقط در یک حالت بر طرف میشه: پولدار بودن پدرشوهر. گرچه در صورت کمک از جانب اون ها، دوبرابر مشکل به سمت خودت بر میگرده.
سوم به خاطر دوری از خانواده که البته محاسن خودش رو هم داره ولی یه جاهایی مثل وقتی که بچه به دنیا میاد، حسابی خودش رو نشون میده.
چهارم به خاطر سر و کله زدن با یک طلبه!
سر و کله زدن با یک طلبه کاریست بسی دشوار. در مورد خانم هایی که خودشون طلبه اند، این سختی به نصف و کمتر از نصف کاهش پیدا میکنه اما واقعا مردهایی عادی خیلی زود مثل موم تو دست آدم نرم میشن. در این جا باید دست به دامان چیزی شد به نام زنیّت! زنیت همه چیز رو حل میکنه. حالا زنیت چیست؟ اینو باید مفصل در یک پست دیگه توضیح بدم.
خلاصه این که زندگی طلبگی خیلی سخته! اما آسونی هایی هم داره که خیلی شیرین اند. خب! شیرینیش چیه؟
اول این که اگر از همون دوری و شرایط غربت استفاده کنی میتونی خیلی خود ساخته بشی. مثل شوهرت درس طلبگی بخونی و اینطوری باهاش هم فکر و هم زبون میشی و لذت خیلی زیادی از زندگی می بری. البته این مساله محدود به کسانی که در قم هستند نمیشه و همه ی خانم ها، در هر شهری می تونند به قدر توان و علاقه شون برن و از دروس حوزه بهره مند بشوند.
دوم این که باید اینو بدونی و مطمئن باشی که میزان پیشرفت شوهرت در این عرصه، بستگی به میزان همکاری و همدلی تو با اون داره. شاید در همه ی شغل ها، پیشرفت مرد ها به زن هاشون ربط داشته باشه اما فرقش اینه که اون وقت ما، زن های طلبه ها به اندازه اونا و بلکه بیشتر در ثواب کارهاشون شریک میشیم.
سوم طلبه ها واقعا مهربون هستند. خوش اخلاق هستند و خانواده براشون خیلی مهمه. شاید بیشتر از مرد های دیگه همسرشون رو به مسافرت ببرند، رستوران، کافه، اماکن تفریحی و ... و حسابی به زن هاشون بها می دن تا خوش بگذرونند. شاید این مساله خیلی مهم به نظر نیاد، چون تقریبا همه ی مرد ها این کار ها رو برای زن هاشون می کنند، نکته مهم اینه که در کنار همه ی این خوش گذرونی ها چیزهای مسخره ای مثل بداخلاقی ها و ... نیست که کام آدم رو تلخ کنه. در واقع زندگی طلبگی انقدر آروم و با صفا و ساده و صمیمی و خوش و خرم هست که توش احساس کمبود نمی کنی. دقیقا به همین دلیل این خوشی های کوچیک حسابی زیر زبون آدم مزه میده... اصلا شوهر مهربون خیلی خوبه...
چهارم نکته سوم خیلی مهم بود. واقعا هرچی در این مورد بگم کم گفتم.
پنجم توی زندگی طلبگی خیلی وقت ها، خیلی چیزها رو فقط و فقط کار خدا می‌بینی. خود طلبه ها این مساله رو خیلی خوب احساس می کنند و این حس خوب و خوش... این حس احساس کردن خدا خیلی خوبه. گاهی این حس خوب رو تو یک نگاهی که به همسرت میندازی میبینی! چشماش رو نگاه میکنی و بعد که نگاهت رو ازش میگیری، برق نگاهش برات یه حس خوبه. توی زندگی طلبگی لازم نیست خرحزب اللهی بازی دربیاری تا خدا رو وارد زندگیت کنی. خدا هست. فقط نباید بیرونش کنیم.

نمیدونم چقدر این حرفا رو باور کردید! کاش از احساستون برام بنویسید. ممنون
۳۸ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۷ ، ۱۷:۱۴
نـــرگــــس

به بهانه بیست فروردین روز هنر انقلاب اسلامی، سالروز شهادت سید مرتضی آوینی
۵ سال پیش که نقاشی رو گذاشتم کنار، احساساتی تصمیم گرفتم ولی به خودم دروغ نگفتم. من اصلا برای این کار ساخته نشده بودم. چرا! دستام دستای خوبی بود، خوب طراحی میکردم، رنگ رو میفهمیدم و اگر پیش یک استاد خوب میرفتم، یک نقاش خوب در سبک رئالیسم می‌شدم. این مساله برای همه‌ی کسانی که اولین تابلوی رنگ روغنم رو دیده بودند (که منظره درختان لخت در سرمای زمستان بود، واضح بود.) خیلی واضح... ۵ سال پیش که نقاشی رو گذاشتم کنار، کاری رو کنار گذاشتم که از سه چهار سالگی طوری انجام میدادمش که همه انگشت به دهن میموندند. یه بار تو چهار، پنج سالگی یه تصویر از دختر همسایه کشیدم. طوری بود که از روی رنگ سایه پشت چشم اون دختر میشد تشخیص داد من کی رو کشیدم...
شاید اون زمان به نقطه‌ای رسیدم که حس کردم، احساسات و منطقم پیچیده تر از اونه که بتونم با نقاشی تخلیه‌شون کنم. ضمن اینکه باید سبک نقاشیم رو تغییر میدادم... اتفاقا آخرین تابلوی من سبک متفاوتی داشت ولی باز هم منو راضی نکرد....
اما موسیقی. اولین باری که ویلن دستم گرفتم، در لحظه گذاشتمش زمین. این بار هم به خودم دروغ نگفتم. چسبوندن ویلن به بدنم، یک اتصال خیلی قوی ایجاد میکرد که اصلا برام پذیرفتنی نبود. اینکه بخوام باهاش یکی بشم تا چیزی خلق کنم برام قابل قبول نبود. من کجا! اون سازی که نمی‌دونستم چه کسی ساختش کجا! البته بار اول هم نبود. دو بار قبلش گیتار دستم گرفتم. یکی ۵ سالگی، یکی ده دوازده سالگی که هر‌ دو بار هم همون لحظه گذاشتمشون کنار...
گرچه ماجرا با نقاشی خیلی فرق داشت. هوش حرکتی من از بچه‌گی پایین بود. هیچ وقت به هیچ رشته ورزشی علاقه‌مند نشدم به جز سوارکاری و تیراندازی و شنا (دقیقا همون ورزش های خاص). حتی هیچ وقت "واقعا" هوادار هیچ تیمی نشدم. فقط تیم ملی اونم بیشتر والیبال، نه فوتبال! که تازه همون هواداری نصفه و نیمه هم کاملا اتفاقی بود.
وقتی هوش حرکتی‌ پایین باشه، فقط باید به چشم سرگرمی به کارایی مثل ساز زدن و رقص نگاه کرد. ورزش هم برای سلامتی... مطمئن بودم که هیچ‌وقت توی اونا سرآمد نمی‌شم. شاید هم با تلاش زیاد می‌شدم ولی نمی‌تونستم بقیه توانایی‌هام رو نادیده بگیرم. بعضی از هوش‌هام خیلی بیشتر از بقیه بود. خیلی بیشتر... شاید بگید خب سرآمد نمی‌شدی! نمیشد! چون من یک فرزند اول خانواده و خیلی کمال‌گرا هستم...
گرچه من هیچ وقت قید هوش حرکتی رو نزدم. توی هرکاری که به هوش حرکتی‌م مربوط میشد تمرکز کردم و اون کار رو عالی انجام دادم و میدم... مثل رانندگی که هر مردی بغل دستم نشست فقط تعریف کرد.

مدت‌هاست که هر وقت حالم بد بوده، رفتم سراغ گوشی‌م تا ترانه‌های قدیمی خارجکی رو پلی کنم. حتی دیگه میدونم باید کدوم رو کی گوش بدم. تنها دلیل گوش دادن من به اون آهنگ ها عادته. مثل عادتم به بازی کردن با آتاری، موقعی که اعصابم خرد میشه. عادت دارم به آهنگ های خیلی قدیمی... همون‌هایی که یادآور دوران پر از معصومیت کودکی‌ه! یا این‌که اون آهنگ رو انقدر گوش کردم که باهاش کلی خاطره دارم و ناخودآگاهم پرتاب میشه سمت حس های خوب گذشته و خودم خوب می‌دونم که فقط توهم زده‌ام. انگار برای منی که از سیگار و قلیون متنفرم، از چیپس و پفک بدم میاد، موسیقی همین کار رو می‌کنه... توهم می‌زنم...

حالا مدتی است که تصمیم جدیدی گرفتم: تصمیم گرفتم سینما رو (مثل نقاشی و موسیقی) فقط از نگاه یک تماشاچی معمولی ببینیم. موسیقی رو فقط از نگاه یک مخاطب معمولی بشنونم چون یقین میدونم هیچ جادویی در کار نیست. دلم می‌خواد صفحه ذهن و روحم رو سفید و شفاف نگه‌دارم و بعد هر چی که توش منعکس شد رو با ترازوی ادراک اون صفحه سفید و شفاف بسنجم...
۵ سال پیش که نقاشی رو گذاشتم کنار، انگار بار بزرگی از روی دوش خودم برداشتم. یا همون موقع که به خودم راست گفتم که نمی‌خوام هیچ سازی بزنم، خیلی سبک شدم. اینا رو نگفتم که منکر هنر و هنرمند بشم، خواستم بگم قرار نیست همه بریم سمت هنر نقاشی و موسیقی و سینما و بازیگری و ... قطعا استعداد‌های زیادی داریم که بد نیست، محض خاطر شکوفایی اونا هم که شده، قید این سرگرمی ها و تفریحات سالم نیمه‌حرفه‌ای رو بزنیم و متمرکز بشیم رو کاری که دنیا منتظره که ما اون رو انجام بدیم. پنج سال پیش نمی‌دونستم که قراره به چیز‌های بهتری دست پیدا کنم. واقعا پنج سال گذشته و نمی‌تونم بگم چه چیزهایی دارم که اون زمان نداشتم و اصلا فکرش رو نمی‌کردم که وجود داشته باشند یا بتونم بهشون دست پیدا کنم و الان که این تصمیم جدید رو گرفتم بیشتر از قبل منتظر چیزهای شگفت انگیز توی زندگی‌ام هستم.
اون پنج سال پیش مصادف بود با خوندن کتاب های شهید آوینی‌. با خوندن آینه‌های جادو. با خوندن حلزون‌های خانه‌به‌دوش و آغازی بر یک پایان.
الان که بهش فکر می‌کنم میبینم چقدر خوب شد که اون کتاب‌ها رو خوندم و‌گرنه هیچ وقت علقه قدیمی خودم به نوستالژی‌هام رو از دست نمی‌دادم و نمی‌تونستم دوباره متولد شم تا دنیا رو بیشتر شبیه حقیقتی که هست ببینم. تا بیشتر به آرزو‌های دست نیافتنی‌ام نزدیک بشم...
خدایا شکرت و ممنون شهید آوینی که حس میکنم هنوز زنده‌ای... 

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۱۶
نـــرگــــس

تعریف تعادل سخته اما اگر بخوام بی تعادلی رو تشبیه کنم: از تعادل خارج شدن مثل خارج شدن از دنیای واقعی‌ه! مثل دیدن یک فیلم که اونقدر قشنگ ساخته شده که انگار پرده سینما، چشمای تو هست که هرچی میخوای رو نشون میده. نه! خوش ساخت بودن اون فیلم ربطی به بی‌تعادلی نداره، وقتی بی تعادل میشی که اون فیلم رو میبینی بعد روت اثر میذاره و بعد یک موزیک غمگین یا شاد هم پخش می‌کنه و تو شروع می‌کنی به تخلیه احساساتت... اما خبر نداری که اونا احساسات خودت نیست، اونا به تو تحمیل شدن. شاید داری فکر میکنی اونا مال خودت اند!

تجربه اینکه احساسی درونت اونقدر لگد بخوره تا رسوب کنه رو داری؟ میدونی تنها راه خلاصی از شرش چیه؟ حرف زدن.
مدت‌هاست که هر وقت در متعادل ترین وضعیت ممکن هستم، نماز میخونم، کتاب می‌خونم، درسام رو می‌خونم و با اطرافیانم حرف‌های مفید میزنم. از همون حرفایی که مشکلات رو حل می‌کنه و گاهی حس یک اکتشاف جدید رو در آدم ایجاد می‌کنه. وقتی گفتم حرف زدن منظورم این بود، نه حرف زدن ‌های احساساتی، عصبی یا هیجان زده یا حین افسردگی.
اصلا برای همینه که قضاوت میکنیم. چون تعادل نداریم. چون اصلا حواسمون نیست که چقدر داده‌های اطلاعاتی ناقصی داریم. می‌دونیم با قضاوت زندگی راحت تر نمیشه ولی این کار رو انجام میدیم...
تعادل گمشده زندگی دنیای امروزه. خیلی دلم می‌خواد بیشتر در موردش صحبت کنم ولی حسش نیست بیشتر بگم...
مراقب تعادلتون باشید...
اهدنا الصراط المستقیم...
صراط الذین انعمت علیهم غیر المغضوب علیهم و لا الضالین...

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۷ ، ۲۱:۱۰
نـــرگــــس