صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۶۸۱ مطلب توسط «نـــرگــــس» ثبت شده است

سریالِ پدر بهونه دستم داد. اون قسمتی که دختره، بعد از خراب شدن مراسم خواستگاری به پسره زنگ میزنه و پسره براش قرآن میخونه....

اعصابم خرد شد. به شوهرم گفتم چرا این بازیگره تمرین نکرده که قرآن رو با صوت و لحن بخونه یا حداقل یه ذره روان‌تر بخونه... نه مثلِ اینایی که دارن از رو قرآن می‌خونن... حالا اگر این یه سریالِ آمریکایی بود، مطمئنا بازیگره قبلش کلی تمرین کرده بود و عین بلبل قرآن میخوند. (در هالیوود همه بازیگرها، کلاس ورزش و رقص و بیان و آواز میرن... یعنی همون چیزایی که بهش نیاز دارن. منبع هم کتاب داستانِ من. اطلاعاتِ بیشتر در کتابخانه صالحه)
تصنعی و تکراری بودنِ این روایت و بازیِ بدِ بازیگرهای جوان، باعث میشه به هرکی میرسم و حرفِ این سریال میاد وسط، با هم دیگه بخندیم... چون نه بیانِ اون دختره خوبه و نه عشقش باورپذیر... پسره هم که اصلا شبیه پسرهایی که واقعا غضّ‌بصر می کنند، نیست. حرکاتش بیشتر شبیه یه پسرِ سردرگمه که هنوز خودش رو نشناخته... این وسط تنها بازیِ خوبِ فیلم، همون پدره است. دیسیپلینِ خاصی داره...


+ من این سریال رو دنبال نمی کنم چون باید شبکه پویا رو ببینم. ماشا و آقا خرسه و بچه رئیس یا ماجراهای نیلز رو هم به همه ی این سریال‌ها ترجیح میدم. لااقل یه فلسفی‌ای پشتِ قصه‌هاشون هست که کشفِ اون برام لذت‌بخش باشه. تازه‌اش هم ما خودمون یه پسر تو فامیل داریم عین این پسرِ تو فیلم: متولد ۷۵ - حافظ قرآن - لیسانس علوم قرآنی - استادِ زبانِ انگلیسی - ترم ۵ حقوق. وضعِ باباش هم خوبه. ژنش هم خوبه. البته قول نمیدم به واسطه ژنش به جایی برسه! دخترِ خوب میشناسید معرفی کنید. رو دستمون مونده! :))))


+ سریال پدر بهانه‌ای شد برای پرسیدن این سوال که آیا بعد از گذشتِ چهل سال از انقلاب، یک فیلم خوب داریم که عالَم و دنیایِ آدم‌های مذهبی رو درست همون چیزی که هست و نه یک ذره کمتر یا بیشتر نشون داده باشه؟


+ با سپاسِ فراوان از همه‌ی دوستانی که برای دخترم دعا کردند. ممنون از تک تک‌تون :)
۲۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۰۲
نـــرگــــس

این روزها خیلی حرف از بعضی از اسراف‌کاران و تجمل‌گرایانِ غرب‌زده با ظواهرِ اسلامی زده میشه. کسانی که بازار اسلامِ آمریکایی رو گرم میکنند و مردم رو از نزدیک شدن به بینشِ توحیدی دور می‌کنند. حضرتِ آقا می‌فرمایند که انتقادِ شخصی نکنید و مصداق سازی نکنید. فلذا به اصلِ موضوع می‌پردازم. اینکه چه کنیم گرفتارِ روحیه اشرافی‌گری نشیم?
لزومی نداره که حتما پول داشته باشیم تا اشرافی زندگی کنیم. فقط کافیه حسرتِ نداشتنِ زرق و برق‌های زندگی‌های قارونی رو بخوریم. یعنی نباید که حتما خودمون با چشمِ خودمون ببینیم که قارون و گنجش میره تو دلِ زمین (کل نفس ذائقه الموت)!!! قرن‌هاست که انسان‌ها میمیرند. هرطور که زندگی کرده باشند، خوب یا بد میمیرند. مشکل اینجاست که بعضی‌ها فکر میکنند که زندگی، فقط همین دو روزه! نه!!!! یه ابدیّت در انتظار ماست. همونی که انسانِ مدرن، انسانِ غرب‌زده، انسانِ لیبرال و سرمایه‌دار اونو نمی‌بینه. آخرت رو نمی‌بینه و باورش نداره. برای همین واسه‌ی دنیا و مافیها میجنگه و نهایتا هم از درون افسرده است. حالتی که منتهی به پوچی میشه.
و مومن شاده! چون سختی زندگی دنیا براش مثلِ خاله‌بازیه! شادی‌ِ مومن از جنسِ خنده‌های خندوانه‌ای نیست... شاده چون آینده‌ش روشن‌تر از دنیایِ امروزشه.
خلاصه اینکه بذاریم اینایی که افتخارشون این خرج‌های میلیونیه، خوش باشن. افتخار کنند به اسراف کردن، تجملات و بی‌توجهی به دردِ مردم...
البته خداییش من دلم می‌سوزه براشون. بیشتر از آدم‌هایی که زلزله زده اند یا نونِ شب ندارند دلم براشون می‌سوزه. چون پول و آسایشِ دنیا چیزی بهشون اضافه نکرده. ملاکِ اضافه شدن یا نشدن هم قبرِ دیگه! چی با خودشون می‌برن؟ بیشتر از من و تو؟
+ یه چیزی ته گلوم مونده: زهرا رکن‌آبادی، بچه سفیره. بعضی‌ها هم بچه سفیرن....
بگذریم...

۱۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۷ ، ۱۷:۳۲
نـــرگــــس
"فرشته‌ها هم مریض می‌شوند"
امروز فاطمه زهرا داد می زد: "دارم میمیرم". فرشته ی دوسال و چهار ماهه من چهار روز و نصفی هست که هیچی نخورده. فقط آب، شیر، هندوانه... همین.
امروز داد می زد "دارم میمیرم" چون باباش سفت توی بغلش گرفته بودش و من هم عصاره گوشت رو با شیشه شیر توی دهنش میریختم و بعد دماغش رو میگرفتم تا بره توی حلقش. صحنه ی استیصال من و باباش بود. اون عصبانی بود و من التماس میکردم. با گریه هاش گریه کردم. شدید. خیلی.
مریض شد. شاید چشم خورد. شاید هم فقط دوری باباش بود. روز و شب و مخصوصا وقتی از خواب بیدار می شد با التماس میگفت: بابا! چرا نمیای! بابا چرا نمیای! زبونش آفت زد و لب هاش چند تا تبخال. تب کرد. سوخت و سوخت. فقط میخوابید...
با تدابیری تبش قطع شد. موند تبخال ها و آفت. امروز بردمش پیش دکتر. کلی چیز میز داده. ولی فاطمه زهرا نمی خوره. اصلا چون آدم بزرگ نیست نمیشه براش کاری کرد. و من فقط امیدم به اون هدیه ای هست که توی مطب بهش دادن: چند تا بوس.
خسته ام. از پست قبلی معلومه. چون نمی خواستم منتشرش کنم. خسته ام و پژمرده. نشاطِ خونمون خوابیده. پرستاری از یه بچه مریض از همه ی قسمت های دیگه مادری و پدری سخت تره.
«فرشته ی صبور و مهربونم... زود خوب شو مامان.»
بچه ها براش دعا کنید. هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم.
+ اگر دعا کردید یه نمره مثبت به پست بدید. منفی هم دادید مهم نیست. فقط دعا کنید. نمر‌ه هاتون بهم انرژی میده. دریغ نکنید.
موافقین ۲۲ مخالفین ۱ ۰۷ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۴۴
نـــرگــــس
خودخواهم. خیلی. ولی جزو اون خودخواه‌های دوست‌داشتنی.
احساس از خود بیگانگیِ غریبی دارم.‌ روندِ تغییرات درونِ من خیلی سریعه. خیلی.

دوست...کسی با من صمیمی نیست ولی غمگین نیستم. احساس عجیبی در خصوص کشیده شدن به سمت یک نیروی احد و واحد دارم. جذبه ای که نمی‌ذاره به سمت زرق و برق و زینت‌های چشم‌ پرکن کشیده بشم. کاری با من کرده که انگار ماه و سال‌ها در ونیز و لندن و پاریس و دیوار‌چین قدم زدم و زندگی‌کردم. کاری با من کرده که میتونم ساعت‌ها بالای قله‌ی هیمالیا تسبیح بگم و به افقی که در اقیانوس اطلس رنگ عوض میکند خیره بشم.
در عین حال هنوز هم همان صالحه‌ی سابقم. همون کسی که دوستم بعد از دیدن فیلم سینمایی **** بهم گفت که انگار اون، خودِ تو بود ولی تو از اون عاقل‌تری.
آره. با یه تفسیرِ فرویدی از زندگیم منم مثلِ **** هستم. دیوانه و عاشق چیزهای عجیب و غریب و عشق‌های دست‌نیافتنی.
من همونم فقط عاقل‌تر. عقلم هم مدرن نیست. عملم هم پست‌مدرن نیست. تلاش میکنم منطقی باشم و فلسفه‌ رو عمیقا فهم کنم. من فقط یک زنِ جنگجو هستم. همین.

+ پیامک ۲۷ تیر

+ ادامه مطلب، یادداشت های ۵ تیر

موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۷ ، ۰۲:۰۲
نـــرگــــس

همسرِ من، دوستانِ نزدیکِ زیادی داره و در نتیجه‌ی یک توفیق اجباری، من هم با همسرانِ دوستانِ شوهرم دوست می‌شم. امشب میزبانِ خانواده آقای y بودیم. خانمِ آقایِ y هم جزو دوستانِ خوبِ منه. با همدیگه هم خیلی فرق داریم اما از معاشرت با هم لذت می‌بریم. اما همیشه یک ناراحتیِ خاصی در مواجه با آقای y دارم. آقای y با وجودِ تمام محسناتش، یک اخلاقِ بد داره و اونم اینه که به "مشاهده اُناث" علاقه داره!!! (واضح تر از این دیگه نمیشه :)) )
بعضی ها بهم میگن خب چرا با همچین آدم‌هایی قطعِ رابطه نمی‌کنید؟ جوابم اینه که آقای y فلان عیب رو داره که عیان و ظاهریه. ما خودمون هم یه عالمه عیبِ ظاهری و باطنی داریم. آدم به خاطرِ یک ایرادی که دوستش داره که باهاش قطع رابطه نمی‌کنه!
امشب هم اونا بعد از مدت‌ها اومده بودند خونه ما. منم که چند وقتی هست که استایلم رو تغییر دادم، یه دامنِ بلندِ فونِ آستردار پوشیدم و یک روسریِ بلندِ بلند که می‌افتاد روی لباسِ آستین بلند و جلیقه‌ی ستِ دامن. خیالم راحت بود که حتی بدون چادر هم حجابم کامله. چادرم رو هم انداختم روی سرم...
بعد از مدت‌ها که ذهنم درگیر این بوده که جلوی نامحرم و توی خونه، چطور باید لباس پوشید، به نظرم میاد که این مدل پوشش وقتی با پارچه‌های سنگین و رنگین و قشنگ، هماهنگ شده باشه، بهترین انتخاب برای مهمونی‌های فامیلیه.
البته من و همسرم در مهمانی‌های دوستانه، زنونه_مردونه رو جدا میکنیم. من هم فقط به خاطر اون چند دقیقه سلام و خداحافظی و این‌که از حیاط به داخل خونه دید داشت و برعکس، اون لباس‌ها رو زیر چادر پوشیدم. حالا دیگه بعد از مراقبت‌های من، این آقای y هست که میخواد نگاه بکنه، میخواد نگاه نکنه. چون در هر صورت چیزی دستگیرش نمیشه :)) )
جلوی دوستای شوهرم، همیشه سعی میکنم آسّه بیام و آسّه برم اما گاهی هم دستِ خودم نبوده... مثلا عید که بالاجبار من و همسرم توی مسابقه اردو جهادی شرکت کردیم، هماهنگیِ بعضی از جواب‌های من روی کاغذ و جواب‌های شوهرم رویِ سن، بچه‌های اردو رو حیرت‌زده کرد. بعدا که آقای ا.ح.ع برداشت توی جمع رفقا دوباره ماجرا رو تعریف کرد و آقای م.ع هم گفت که خانومش گفته که فلان غذا رو من خیلی خوب درست میکنم! از همون روز... از همون روز اِنقدر دستِ من برید که نگو... ده روز پشت سر هم، هر روز دستم زخم میشد. هنوز یک جای زخم خوب نشده بود که دوباره یک جایِ دیگه زخم میشد و دوباره و دوباره...
اینه که بهم حق بدید حساس بشم... یک اتفاقِ ساده کافیه که وضعیت ناراحت‌کننده‌ای ایجاد بشه. حتی یک نگاهِ ساده...
خب البته اگر ساده بود من مشکلی نداشتم. مثلا استاد ش.ز همیشه سر کلاس با چشمای بسته درس میگه. بعد هم که چشماش رو باز می‌کنه، اگر به سمت خانم‌ها نگاه کنه، همیشه خانم‌هایی با ساده ترین تیپ و سر و وضع رو مخاطب قرار میده...
خلاصه سرتون رو درد نیارم. همین رو بگم که حجاب برای حضور در جامعه‌ است. حجاب برای وقتی هست که قراره با نامحرم مواجه بشی و اون نگاه‌های جنسیتی رو از بین ببری. در واقع مساله جنسیت رو عملا حل کنی.
اصلا اگر قرار نبود نامحرم ما رو ببینه، بازم حجاب لازم بود؟

۱۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۲ ۰۳ مرداد ۹۷ ، ۱۱:۰۰
نـــرگــــس

نمیفهمم این سریال دونگ‌یی چه نکته آموزنده‌ای داشت که حالا شبکه امید داره دوباره برای نوجوانان پخشش میکنه؟ اصلا اگر من بخوام محتوای این فیلم رو خلاصه کنم میشه این:
قسمت‌های اول فیلم که دونگ‌یی، امپراطور رو نمیشناسه، با لباس مبدل اونو خارج از قصر میبینه. بعد بهش میگه: خم شو تا من داخل قصر رو ببینم. بعد امپراطور خم میشه و دونگ‌یی میره رو کول امپراطور.
دوباره همین صحنه در قسمت آخر تکرار میشه. درحالی که سال‌ها گذشته و این بار دونگ‌یی میدونه که داره این حرف رو به امپراطور میزنه...
یعنی دونگ‌یی تو کل این فیلم سوارِ امپراطوره. حتی وقتی امپراطور در مورد بی توجهی‌هاش به بانو جانگ احساس عذاب وجدان میکنه، دونگ‌یی نمی‌ذاره امپراطور حقایق رو ببینه!
کلا این فیلم شدیدا فمینیستیه و بدآموزی‌هاش بی حد و حصره. در واقع دونگ‌یی عوضی‌ترین شخصیت فیلمه. یه بی‌اصل و نسب که امپراطور رو خر میکنه تا خودش به جای امپراطور حکومت کنه.
یعنی جومونگ و یانگوم شرف دارن به این فیلم. حالا هی از این فیلم‌ها پخش کنید و بچه‌ها ببینند. بعدا نگید چرا آمار طلاق زیاد شده! چرا!؟ چرا؟


بعدا نوشت: یکی از دوستان تذکراتی دادند که لازمه توضیح بدم.
۱. کلمه سلیطه رو به معنای سلطه جو و سلطه گر به کار بردم. هرچند معانی دیگری در فرهنگ های دیگر هم داره اما اون‌ها منظور من نبوده.
۲. بی‌اصل و نسب! اصلا چرا این واژه رو به کار بردم؟ چون در مدل های حکمرانی امپراطوری و پادشاهی و سلطنت، اصل و نسب خیلی مهم بوده. ولی این که الان میبینید دیگه مهم نیست چون حتی این مدل‌ها هم مدرن شدند. کما اینکه میبینید ملکه انگلیس، یک مدل آمریکایی رو به عنوان عروس خودش میپذیره. چون از مدل حکومتیِ سنتی اونا فقط یه پوسته مونده. حالا به بعضی‌ها برمی‌خوره اگر به این عروس جدیده بگی بی اصل و نسب. از نظر سلطنتِ انگلستان عروس جدید بی اصل و نسبه وگرنه از نظر اسلام که: ان اکرمکم عند الله اتقاکم!

۱۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۳ ۰۱ مرداد ۹۷ ، ۲۱:۳۹
نـــرگــــس
بشارت برای صالحه
خیلی فکرها داشتم، خیلی ایده... خیلی حرف که اینجا بزنم. اما حالِ عجیبی دارم این روزها. از سه جای مختلف داره ظرفم پر میشه. سه جایی که ظاهرا به هم دیگه بی ربط اند اما نیستند. از سال ها پیش طلب کرده بودم هرکدوم از این سه تا رو. طلب...
اولی کلاسِ استاد ش.ز است که هنوز سه جلسه از چهل جلسه ش رو رفتم ولی رفتن به این کلاس فقط در نسبت با دومی و سومی معنا پیدا می کنه و چه معنایی...
دومی کلاس خانم ز.ش و خانم ا.م بود. آخ... انگار اون دو روز رویا بود. عجیب بود... خواب بود... روز اول بارِ معرفتی ش زیاد بود اما روز دوم بارِ معنویت ش می چربید. صبح قسمت شد و اساتید رو بردم حرم حضرت معصومه سلام الله علیها. نشستم یه گوشه دعای عرفه خوندم و من تمام سختی های اون روز رو با اون دعای ندبه و یک ساعتی که تو حرم بودم عوض نمی کنم. هرگز... استاد هم دریغ نکرد. بهم نوید آینده رو داد و جلوی مامانم کلی ازم تعریف کرد. یه جوری که مامان واقعا بهم افتخار کنه. اصلا یه چیز عجیب و غریبی بود اون دو روز. درمورد جزئیاتش خیلی چیزی نمی تونم بگم. حتی به شوهرم هم نگفتم. اومدم خونه، با اون همه کاری که روی سرم ریخته بود! بعد فهمیدم که من واقعا بهره بردم. واقعا... الحمدلله.
سومی جلساتی هست که من عضوِ پشتِ پرده اون هستم. یعنی با اینکه نیستم ولی هستم.
هر سه تا رو باید ادامه بدم. با جون و دل. هر سه شون هم سیر مطالعاتی دارند... و من دست خدا رو می بینم که هرچی طلبِ حقیقیِ آدم باشه رو بهش میده. داره زمانِ استجابت نزدیک میشه صالحه. خدا رو شکر کن!
+ مسلسل وار کتاب خوندن های من شروع شده... فکر کنم از این به بعد هر روز باید کتابخونه م رو به روز کنم. تازه کتابهای ناقص رو هم سعی می کنم ننویسم :)
۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۷ ، ۱۷:۲۹
نـــرگــــس

امروز سالروز پذیرش قطعنامه است...
روزی که آن‌هایی که در جبهه می‌جنگیدند، اشک ریختند.
و آن‌ها که در خانه‌هایشان آرمیده بودند، نفس راحتی کشیدند.


جنگ...
جنگ، مثل چاقو است. هم میشود با آن عفونت جراحت را برید و دور انداخت و هم میشود با آن زخم زد و جانِ شیرین را گرفت.
جنگ فی سبیل الله برای آن‌ها که در معرکه اند، قدم برداشتن برای آزادسازیِ افکارِ ملت‌ها، از پیرایه های شرک است و مقدمه تقربِ به ذاتِ حق تعالی برای خودشان است.
اما سایه جنگ! برای آن‌ها که امنیت و امان را در تسلیم میجویند، صدها برابر دهشتناک تر از خودِ مرگ است.
جنگ های شیطانی تاریخ اما... بشریت را به چنگالِ تاریکی می‌اندازند و تاریکی روی تاریکی و بعضی از تاریکی‌ها، تاریک تر از دیگری...
پذیرش قطعنامه که برای امام جامِ زهری بود که یک‌سال نگذشته اثر کرد.
اما پذیرشش از طرفِ ملت و دولت، نشان میدهد که چقدر آرمانِ جهادِ * فی سبیل الله برای صدور انقلاب اسلامی، بر آن‌ها گران می‌آمد.
حالا سی سال از آن سال می‌گذرد. امام زمان منتظرِ ماست که آرمان‌های اسلامی خود را بازیابیم. وگرنه او نخواهد آمد که قطعنامه‌ای دیگر به او تحمیل شود...
+ عمدا از واژه جنگ به جای جهاد استفاده کردم. لیبرال ها از این واژه متنفرند.
+ در مورد * : جهاد برای صدور انقلاب اعم از جنگیدنِ فیزیکی و سخت در میدان جنگ است. این روزها قلم‌ها باید برنده تر از شمشیر باشند.

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۷ ، ۱۱:۰۴
نـــرگــــس

 به افتخارِ ولادتِ بانو فاطمه معصومه و روز دختر
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
دختری بود به اسمِ فاطمه‌زهرا که مامانش چند روزی بود، سرش خیلی شلوغ بود. باید درساش رو می‌خوند و امتحانِ اون درس‌ها رو می‌داد، برای همین فاطمه‌زهرا از وقتی بیدار می‌شد و صبحانه می‌خورد، با باباش می‌رفت بیرون و به دوست‌های باباش و دوستِ خودش، زهرا خانوم سر می‌زد و هرکس ازش می‌پرسید: مامان کجاست؟ جواب می‌داد: مامان شالخه درس می‌هونه.
یه روز بعداز ظهر، فاطمه‌زهرا خسته بود ولی خوابش نمی‌برد. یک‌هو دید که مامانش لباس پوشیده و داره میره تو حیاط که بره بیرون.
فاطمه‌زهرا گریه کرد و گریه کرد و گفت: مامان نرو. مامان منم میام. مامان منم ببر.
مامانِ فاطمه‌زهرا گفت: مامان جان! من نمی‌تونم تو رو با خودم ببرم. گریه نکن.‌ زود برمیگردم.
ولی فاطمه‌زهرا باز هم گریه می‌کرد و می‌گفت: مامان منم میام.
مامانِ فاطمه‌زهرا بهش گفت: می‌خوای وقتی برگشتم برات یه عروسک بخرم؟
جواب در حالِ گریه: نه... منم میام...
مامانِ فاطمه‌زهرا بهش گفت: می‌خوای برات یه خرسی بخرم؟
جواب در حالِ گریه: نه... منم ببر...
مامانِ فاطمه‌زهرا بهش گفت: می‌خوای برات یه خرگوش بخرم؟
جواب در حالِ گریه: نه!...
مامان بهش گفت: خرگوش؟ خرگوش نمی‌خوای؟
فاطمه‌زهرا راضی شد و کمی کمتر گریه کرد و باباش اومد و بردش داخلِ خونه.
مامان هم چون به فاطمه‌زهرا قول داده بود که براش خرگوش بخره، بعد از امتحانش رفت به یک مغازه اسباب‌بازی فروشی و گفت که خرگوش می‌خواد.
خرگوش‌ها سفید و خاکستری و قهوه‌ای بودند و فقط یک خرگوشِ سفید با خال‌های صورتی و سبز و بنفش و زرد و آبی توی مغازه بود. مامانِ فاطمه‌زهرا اون خرگوشِ خال‌خالی رو خرید و برگشت خونه.
فاطمه‌زهرا و باباش توی حیاط بودند و فاطمه‌زهرا داشت با کبوتر‌ها و اردک‌هاش بازی می‌کرد. مامان بلند سلام کرد و اونا هم جوابِ سلام دادند و سه تایی خوشحال بودند از اینکه پیش‌ هم‌دیگه هستند و بعد، مامان، خرگوشِ عروسکی رو به فاطمه‌زهرا داد. فاطمه‌زهرا انقدر خوشحال شد که یادش رفت از مامانش تشکر کنه.
البته فاطمه‌زهرا بعدا از مامانش تشکر کرد و حسابی هم با خرگوشش دوست شد. تازه، فاطمه‌زهرا عروسکش رو به زهراخانوم هم میداد تا با هم! بازی کنند.
"یادداشت نویسنده: تا اینجا داستان اخلاقی بود. از اینجا به بعد، کمی چاشنی فلسفی خواهد داشت"
فاطمه‌زهرا میدونست که خرگوش یک عروسکه. یعنی خرگوش مثلِ درخت‌ها نیست که بزرگ بشه. مثلِ اردک‌ها و کبوترهای فاطمه‌زهرا نیست که غذا بخوره و صدا دربیاره. مثلِ آدم‌ها نیست که خواب ببینه. خرگوش مثلِ سنگ‌هاست که درد رو احساس نمیکنه...
مامان بهش گفته بود که یه روز یه خیاطِ مهربون، با پارچه این خرگوش رو درست میکنه و تکه های اون رو به هم میدوزه و بعد داخلِ خرگوش رو پر از پشم و پنبه میکنه. بعد خرگوش رو به آقای مغازه‌دار میفروشه تا مامان بره و اون رو برای فاطمه‌زهرا بخره تا باهاش بازی کنه.
پس خیاطِ مهربون برای این خرگوش رو ساخته که ما باهاش بازی کنیم. حالا بگو ببینم، خدا که ما رو آفریده، ما رو برای چی آفریده؟
قصه ما به سر رسید. کلاغه به خونه‌ش نرسید.
+ بچه‌م داشت با باباش می‌رفت بیرون که من درس بخونم. ادای گریه درآوردم و گفتم: نرو! نرو! من تنها میمونم.
اونم ادای خودم رو در آورد و مثلِ خانم معلم‌ها با همان لحن بچگانه گفت: آخه تو مامانی! تو میری، من مامان ندارم دیگه ولی من نی‌نی‌ام! تنها میمونم دیگه. گریه نکن. من زود میام. صبر کن. من میام....

۱۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۴ تیر ۹۷ ، ۱۱:۲۳
نـــرگــــس

انا لله و انا الیه راجعون

اعوذ بالله من نفسی
بسم الله الرحمن الرحیم
یوم لا ینفع کتاب و لا جزوه! الا من اتی الامتحانَ بِمُخ مملوّ!


خوشحالم!
بلاخره به بهشت رسیدم!
وقتی از امتحانِ آخر برگشتم و دخترم میخندید و من با تمامِ وجود خنده‌اش رو خندیدم و درک کردم. با اینکه فقط یک ساعت از آخرین لحظه‌ی با هم بودنمون میگذشت، دلش برام تنگ شده بود. اومد بغلم و تا ده دقیقه محکم همدیگه رو بغل کردیم. اونم می‌دونست که دورانِ سختی تموم شده...
۷ روزِ گذشته، ۶ امتحان داشتم. حتی در پنج‌شنبه و جمعه و تعطیل رسمی. حواس پرتی گرفته بودم. سه بار نزدیک بود تصادفِ جدی کنم و بارها و بارها ناخودآگاه خلافِ رانندگی کردم و دنده معکوسِ نابجا کشیدم! دردِ ستونِ فقرات! چشمایی که نیم درجه‌ای ضعیف‌تر شده‌اند و کمی سودا در اطرافشون رسوب کرده! ده روز غذای غیرِ خانگی... ده روز فقط درس و درس برای ۲۰ واحد از سخت ترین و آخرین واحد‌های دوره‌ی عمومیِ جامعه الزهرا. درست مثل ترمِ قبل... همه‌اش به خیر گذشت.
و دخملِ دوسال و سه ماهه اون سختی ها رو میفهمید...
حالا تا دو ماه میتونم بدونِ دغدغه، کتابم رو ببندم و ببرمش پارک، باهاش نقاشی بکشم و براش کتاب بخونم...
من به بهشت رسیدم.

۸ نظر موافقین ۸ مخالفین ۱ ۲۳ تیر ۹۷ ، ۲۳:۳۳
نـــرگــــس

این مطلب توسط هکر پاک شد فلذا کامنت ها و تاریخ اصلی آن از دست رفته

الامراه ریحانه و لیست بقهرمانه
زن گلی خوشبوست و مسئول دخل و خرج و امور خارج از خانه نیست.
زن به مانند گل است. وقتی در گلدانِ کنارِ پنجره باشد که منظره باغ را تماشا می‌کند و همواره نسیمی خنک، گلبرگ‌هایش را می‌نوازد تا مدت‌ها شاداب می‌ماند. 
اگر در خانه ای باشد با پنجره‌هایی که میله‌هایی فلزی آن را محصور کرده‌اند و منظره آن رو به آسمان دودی است، کم کم پژمرده می‌شود.
اگر در زیر نور مستقیم آفتاب، باد و باران و بوران باشد، شب نشده، پر پر می‌شود و می‌خشکد.


"او"، همان گلِ بیرون از خانه است.
وقتی می‌بینم از خانه و متعلقاتش بیزار است و مترصد زمانی برای فرار است، دلم می‌سوزد.
وقتی جهاد الامراه حُسن التبعل را ساده می‌گیرد، دلم می‌سوزد.
وقتی با حرف‌های ساده‌اش به این و آن زخم می‌زند، دلم می‌سوزد. 
وقتی می‌بینم هنوز مشغولِ ظواهرِ هر چیزی است: دینِ خودش، دینداریِ دیگران، سر و وضع خانه، رضایتِ والدین، خوشبختیِ فرزندان... دلم می‌سوزد‌.
گرچه از این گل‌ها که دانه دانه گلبرگ‌هایشان می‌افتد، در اطرافم کم نمی‌بینم اما "او" که برای صالحه یک گلِ معمولی نیست.‌... 
کاش "او" با دیگران مهربان‌تر بود و با خودش صادق‌تر... 
کاش برای "او" واقعاً یک گلبرگ بودم... 
دارم می‌افتم....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۷ ، ۲۳:۳۲
نـــرگــــس

این مطلب توسط هکر پاک شد فلذا کامنت ها و تاریخ اصلی آن از دست رفته

حداقل ۸۰ نفر خانوم، و ۴۵ نفر آقا! تعداد مهمان های مامان خانومیِ عزیزم در ضیافت افطار :) 
خانوما تو خونه ما بودند! آقایون خونه آقای جلالی اینا، همسایه رو به رویی‌مون!
سبزی‌خوردن رو همسایه ها پاک کرده بودند و من همش ظرف میشستم. سیر داغ رو هم من آماده کردم! زن دایی زهرا و زن عمو معصومه هم اگر نبودند، نمی‌دونم چه خاکی می‌خواستیم تو سرمون بریزیم :))) ظهری هم یه ذره غر غر کردم ولی شب از دلِ مامانم بیرون آوردم. به مامان گفتم که غر هام ۲ دلیل داشت: اولی رو یادم نمیاد چی گفتم! ولی دومی کمبودِ شوهر :)
چقدر خوش گذشت. آش رشته مامانم، به نظر من، حرفه‌ای ترین آش رشته طول تاریخ شده بود. همه چیز آبرومندانه برگزار شد... مهمونامون هم: همسایه‌ها، دوستان کلاسِ تفسیرِ مامان و فامیل‌های تهرانی بودند: ۳ دخترخاله عزیزم (دلم براشون یه ذره بود) به اتفاق خانواده، ۳ پسرخاله محترم به اتفاق خانواده (حدیث چقدر خوبه خدا! الهام عشقه!...) و دایی و عمو و عمه (که خدا رو شکر هستند...)
جیغ جیغ های منِ بی نزاکت هم فقط پیش فامیلا بود که بعضی هاشون رو دوست داشتم رِ به رِ بغل کنم...
+ غر غرهام برای این بود که اول قرار بود فقط ۴۰ نفر مهمون داشته باشیم. بعد یهو شد، ۸۰ تا! بعداً مامان گفت: "معلوم نیست چند نفر مهمون داریم، شاید تا ۱۰۰ نفر هم شد!" آخرش هم که دیدید: حدود ۱۲۵ نفر :| :)
+ به مامان افتخار میکنم!
+ چرا منِ احمق، حاج خانوم خاکی رو زودتر کشف نکرده بودم. در طول چند دقیقه صحبت کردن با ایشون، کلا رفتم به حال و هوایِ روزهای انقلاب و مبارزه و امام و شهید مطهری و... . اسمِ دهاتِ ما و بروبچ رو هم به لقب میشناخت! قمی الاصلِ سالها تهران نشین! از همون هایی که به خونه‌ی حضرت امام رفت و آمد داشتند و امام رو با لباس راحتی دیدند و علامه شهید مطهری، براشون همون مطهریِ اهل فعالیت مخفی بود که حاج آقا رو کشوند تهران برای مبارزه! وای! چرا من زودتر کشفشون نکرده بودم!
+ خدا در این روزِ مبارک، همسرم رو دوباره بهم برگردوند. از صبح نگرانش شدم... :'(  حس میکردم یه چیزی شده... جوابِ تلفن رو هم نمیداد... بعد از ظهر که دیدمش، فقط قلبم خدا رو شکر کرد انقدر که دلم ریش شد... از ارتفاع افتاده بود پایین. تازه افتاده بود رو یک ماشین! وگرنه معلوم نبود چی میخواست بشه. پاهاش زخم شده بود ولی جاییش _خدارو صدهزار مرتبه شکر_ نشکسته بود... به قول شهید بابایی: خدایا! تو را شکر.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۷ ، ۲۳:۳۱
نـــرگــــس

یه سلامی هم بکنم به اون کسی که پنلم رو هک کرد و اسم وبلاگ رو برای چند ساعتی، به یک اسم مضحک تغییر داد! چند تا مطلب رو پاک کرد! تنظیمات رو پاک کرد و روی گزینه حذف وبلاگ کلیک کرد! (به تاریخ 28 خرداد)
سلام ضد آزادی!
سلام خود رای!
سلام عدم تحمل مخالف!
یعنی من اینقدر خار بودم توی چشمت؟
اینقدر استخون بودم تو گلوت؟
(چشم در چشم) « چقدر صرافت به خرج دادی تا این وبلاگ بی ارزش رو هک کنی؟ اینو بدان کارت خیلی زشت بود. خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی کارت زشت بود!
مطمئنم تو بچه خوبی هستی و فقط کارت زشت بوده. میدونم خودت خیلی بهتر از کارات هستی و میدونم دیگه این کار رو تکرار نمی کنی! میدونم... آفرین بچه خوب!»
متن داخل پرانتز روش تنبیه مادر و پدر یک دقیقه ای هست. دو کتاب از اسپنسر جانسون. مادر و پدرها حتما بخونند. واسه بچه ام انجام میدم خیلی جواب میده!


 بله هک شدم و چند تا از مطالبم رو از دست دادم. اونایی رو که تونستم برگردوندم، ولی همه کامنت‌ها و بعضی از مطالب رو کلا از دست دادم :(


با اجازه شما کامنت ها رو تا قبل از روز جمعه جواب میدم. بعد تا 23 م امتحان دارم. این پست رو گذاشتم که بعد از امتحاناتم با انرژی برگردم :)
۲۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۱ ۱۰ تیر ۹۷ ، ۲۰:۵۹
نـــرگــــس

این مطلب توسط هکر پاک شد فلذا کامنت ها و تاریخ اصلی آن از دست رفته

سلام دوستان عزیز.
اومدم بگم حلالم کنید. می‌خوام یک ماه ازتون خداحافظی کنم چون امتحان دارم و باید درس بخونم.
اما دلم میخواست باهاتون دردِ دل هم بکنم.
بعضی از چیزا ناراحتم می‌کنه و برای همین، بدم نمیاد مدتی نباشم تا فضا عوض بشه. اینکه بعضی‌ها برای اولین‌ بارشون هست که میان تو این وبلاگ و فقط یک پست رو میخونن و اصلا هم با فضای فکری من آشنا نیستند و روحِ حرف و دردم رو حس نمی‌کنند اما شروع میکنند به دادنِ پیام های غیرمحترمانه (اونم بدون اینکه آدرس وبلاگ یا حداقل ایمیلشون رو بذارن، میان و بزن و در رویی چیزی میگن) یا به خیالِ خودشون شروع می‌کنند به نقد کردن ولی کاری که میکنند اینه که ملا لغتی با متن برخورد می‌کنند. بعضی‌ها هم منو پیش‌داوری می‌کنند.
شاید یکی از دلایلش لینک شدن اون مطلب توسط دوستان باشه. البته از اون دوستان ناراحت نیستم چون این مساله طبیعی هست. ضمن اینکه اگر من دری‌وری گفتم، تقصیرِ اونا نیست! اما اونایی که میان تو وبلاگ نمی‌دونند که من ادعایی ندارم. نداشتم و حالا حالاها نخواهم داشت.
این وبلاگ برای تخلیهِ فکریِ خودمه و بیشتر این متن‌های جنجالی میره در دسته‌ی "پریشان‌گویی‌های یک ذهنِ سرگردان" در موضوعات. گاهی هم مطالبم رو برای بعضی از اطرافیانم شرح میدم و نقد اونا هم برام مهمه. مثلا پیش اومده که با صحبت‌های یک نفر فهمیدم فضای فکریم داره میره به سمتِ پست‌مدرنیسم! خب، من می‌پذیرم اگر اشکالِ اساسی وارد کنید...
کمی خسته ام ولی امیدوارم با انرژی بیشتری در مرداد ماه برگردم و حالم بهتر باشه و کمتر دری وری بنویسم.
برای همتون آرزوی موفقیت میکنم تا خودم هم موفق بشم :)
+ من هر‌چقدر هم که تلاش کنم رضایت عده‌‌ای رو جلب کنم، باز هم عده‌ای ناراضی خواهند بود. ولی از اون ناراضی‌ها خواهش میکنم که دل نشکنند... لطفا.
+ راستی چند تا ذکر برای قبل از امتحان هست که خودم همیشه میگم. خیلی خوب و تاثیر گذاره و میشه اونا رو قبل از اینکه شروع به نوشتن کنیم بگیم تا ان‌شاءالله هرچی خوندیم یادمون بیاد و ازش استفاده کنیم:
۶۷ بار یا سلطان. ۶۷ بار یا محیط. ۱۸ بار یا حَیّ.
فعلا خداحافظ.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۷ ، ۱۹:۴۹
نـــرگــــس

این مطلب توسط هکر پاک شد فلذا کامنت ها و تاریخ اصلی آن از دست رفته

عیدتون مبارک
خاطراتِ سفرِ روز عید فطر و روزِ بعدش! :
شبِ عید، حالم یه ذره گرفته بود. بابام زنگ زد و گفت که میخوان فردا برن یه سفر کوتاه به شمال و شما هم بیایید. من و مصطفی هم، با هم مشورت کردیم و تصمیم بر رفتن شد. تقریبا تمایل هردومون به رفتن ۵۱ درصد بود. یعنی خیلی فرقی نداشت...
عمو اینا هم بودند. از جاده فیروزکوه رفتیم ورسک. رفتیم زیرِ پل و اونجا فاطمه‌زهرا رو بردیم تاب‌تاب‌عباسی. تازه وقتی قطار از رو پل رد شد، ما اون زیر بودیم :)
در مسیر برگشت به سمت ماشین، من و همسر با هم حرف میزدیم، در مورد اینکه چقدر این ویلاهای شیروانی قرمز، فیک اند و زشت. مثل قارچ های سمی هم هر سال بیشتر می‌شوند. این که این خانه گرچه قدیمی است ولی اصالت دارد. آن پنجره‌‌ی چوبی رو به منظره پل باز می‌شود و از سمت دیگر رو به کوه...
سوادکوه، پل سفید، سه و نیم کیلومتر جاده‌ی پیچ در پیچ، شاهزاده حسین اوزود، در حالی که هرکس به گوشه ای رفته بود من و همسر نشسته بودیم و من داشتم فکر میکردم که چه چیزی در طبیعت برای من زیباست. چرا زیبایی را احساس نمیکنم. از کِی اینطوری شدم؟ چرا اینطوری شدم و در حالی که به آسمان نگاه میکردم و به ابرها؛ حس کردم که زیبایی را پیدا‌کردم. آسمان در نگاهِ چشمهای من خیلی زیباست... ابرها، خورشید... خیلی باعظمت اند. خوشحالم که انسان‌ها نمی‌تواند خورشید و پهنای آسمان را پر از قارچ‌های سمی کنند! حرف های عجیبی هم شنیدم... خیلی عجیب....
بازی ایران-مغرب (مراکش یا Morroco) شروع شد و جایِ ما رو روی چمن ها اشغال کردند و همه‌ی مردها اونجا نشستند تا بازی رو با گوشیِ موبایل تماشا کنند. سر به سر مهدی میذاشتیم. میپرسیدیم طرفدار کدوم تیمی؟ (آخه مهدی تو مغرب به دنیا اومده) و از اینکه یه جورایی گیج میشید میخندیدیم! :)))))
گاو‌ها! گاوها هم دوست داشتند ببینند چه خبره. دور و برمون پرسه میزدند و من موفق شدم دستم رو به نشونه دوستی روی پیشونی یکیشون بذارم و باهم رفیق شیم...
عمو خیلی با حرارت بازی میدید و حرص میخورد. پسرا آروم تر بودند... هوا هم داشت سرد میشد. بین دو نیمه با عجله وسایل رو بردند تو امام زاده و بقیه بازی رو اونجا دیدند و من هم با این کوچولو دوست شدم!
مامان و زن‌عمو با یک پیرزنی که همان نزدیکی خانه داشت دوست شدند و بهمان آش دوغ و شیر محلی و تخم‌مرغ داد و برای شب پتو هم ازشان گرفتیم... و واقعا مزه آش دوغشان عالی بود و آن شیر عالی تر. شاید چون گاوهایشان چرا می‌کردند و به قول عرب جماعت، سائمه بودند...
شب سرد بود و مرطوب و خیلی خوب نخوابیدیم اما و من و همسرجان قرار داشتیم که بعد از نماز برویم بیرون و روشن شدن هوا را تماشا کنیم. کار جالبی بود... از اذانِ صبح تا طلوع آفتاب، منظره درختان در گرگ و میشِ هوا و بعد از آن، رویایی است... رویایی...
جالب این بود موقع صبحانه، متوجه شدیم، پشه ها بیشتر از ۴۰ جای صورت فاطمه‌زهرا را نیش زده اند! عین آبله‌مرغانی‌ها شده بود و کمی با نمک تر!
دوست داشتم برگردیم ولی برنگشتیم... طاقتم برای مسافرت کم است و فشارم پایین است. احتمالا کم خونی‌ هم دارم. ناراحت بودم که سفر دو روزه شده. آخرش هم بعد از ۳ساعت توی ماشین و در کوره‌راه و گرما بودن، رسیدیم به همان جایی که چند سال پیش با همین عمو‌اینا رفته بودیم. سدّ کیاسر :|
حالا نشسته بودیم رو سکو، منتظر غذا بودیم، عمو درِ صندوقچه اسرار رو باز کرد که از خاطراتِ بچه‌گی‌های خودش و بابا گفت و بعدش هم بحث سیاسی شد و خلاصه ذهنم از ناراحتی‌های سفر منحرف شد خدا رو شکر.
و آخرش هم برگشتیم... خسته و کوفته! مثل همه‌ی سفر‌ها
+ مثلا سالگرد ازدواجمون هم بود. حتی یادمون رفت به هم تبریک بگیم :/ عشق موج میزنه.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۷ ، ۱۹:۴۸
نـــرگــــس
این مطلب توسط هکر پاک شد فلذا کامنت ها و تاریخ اصلی آن از دست رفته
درک نمی کنم چرا عده کثیری از مردم دنیا، مجموعا 100 دقیقه در هر بار و حدودا هر هفته یک الی دوبار، پای تلویزیون می نشینند یا به ورزشگاه می رن تا شاهد فعالیت بدنیِ پر تنش 22 نفر باشند. توی این مدت تخمه میشکنند و پاپ کرن می خورند و جیغ می زنند و موج مکزیکی راه می اندازند و «او اِ... او اِ او اِ او» هم خوانی میکنند! آره... جذابیت هایی هم داره ولی به نظر من اگر مردم توی نماز جمعه ها لباسِ رنگی بپوشند، بیشتر از فوتبال دیدن لذت می برند...
هم بستگی حول یه محورِ خاص، سیاست، شعار دادن، تمرکز، احساس و ... همه ش توی نماز جمعه هم هست. البته توی حج بیشتر از نماز جمعه هست... بی خیال! از هدفم دور شدم.
دوتا چیز میخواستم بگم. یکی اینکه همونقدر که این جمله دین افیون توده هاست، غلطه، فوتبال افیونِ توده هاست درست و صحیحه. جام جهانیِ قبلی، صهیونیست های کثیف، کشتارِ بی رحمانه ای از مردم فلسطین کردند ولی مردم مستِ فوتبال بودند و رسانه ها انگار کر و کور بودند تا شادیِ مردم از تماشای اون زمینِ سبزِ آرامش بخش رو به هم نزنند... هعی...
دوم اینکه اگر رئیس جمهور مملکت بودم، یک سخنرانی زنده توی تلویزیون انجام میدادم و به جای دری وری گفتن و دادن وعده های پوچ، صمیمانه به مردم میگفتم که امسال، هزینه های خریداری حق پخش بازی ها رو صرفِ مردم زلزله زده خواهیم کرد تا هیچ کس توی کانکس مشغول دیدن فوتبال نباشه و در عوض برای پخش بازی ها، اسپانسر ها و نیز خودِ مردم می تونند همکاری کنند. اینم از شماره حساب! این کار رو می کنیم تا کسی مثل احسانِ علیخانی مجبور نباشه برای صد الی دویست میلیون پولِ ناقابلی که قراره به زلزله زده ها جایزه بده، احساساتشون رو با پخشِ موسیقی تیتراژش جریحه دار کنه. تا این همه سلبریتیِ عوضی پول مردم رو تو حساب هاشون نگه ندارند و یه آب هم روش...
شوخی کردم! اگر رئیس جمهور بودم که 6 – 7 ماه ریلکس نمی کردم که کار تا اینجا بیخ پیدا کنه که بخوام پولِ شادیِ مردم رو صرفِ بدیهی ترین نیازهای مردمِ زلزله زده کنم و مردم خودشون از فرطِ نگرانی پا شن سوارِ ماشین بشن و جاده ی کرمانشاه – سرپل ذهاب رو با ترافیک سنگین قرق کنند.. هرچند زورم میاد که این پول ها رو از بیت المال خرج کنم.... اَه!
خلاصه اینکه فوتبال چیزِ دندان گیری نیست. پیشنهاد می کنم به جای دیدنِ فوتبال، یک فیلم ببینید یا کتاب هنرِ خوب زندگی کردن با ترجمه عادلِ فردوسی پور را بخوانید...
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۷ ، ۱۹:۴۷
نـــرگــــس
این مطلب توسط هکر پاک شد فلذا کامنت ها و تاریخ اصلی آن از دست رفته

حل شدن مساله جنسیت! _اسمی که خودم اختراع کردم برای این ماجرا_ یعنی نگاه کردن به آدم ها از زاویه انسان بودنِ آن ها. نه از این زاویه که زن هستند یا مرد. از این زاویه که انسان هستند! وقتی مخاطبت یک روح، یک تفکر، یک تشخص باشه، دیگه فرقی نداره که اون انسان مرد باشه یا زن.
ولی زمانی که به یک انسان نگاه میکنی و روحش رو نادیده میگیری و به جنسیت اون توجه میکنی _ خوشت میاد یا بدت میاد_ یعنی هنوز مساله جنسیت برات حل نشده.
لازمه حل شدن این مساله هم متاهل بودن یا مجرد بودن نیست ولی قطعا حل شدن این مساله برای متاهل ها راحت تره. برای همین روایت داریم که با ازدواج نیمی از ایمان فرد حفظ می شود. چون ایمان یعنی یومنون بالغیب و کنده شدن از حجاب دنیا و مادیات. پس جسم انسان ها که محل ظهور جنسیت اون هاست بعد از یک ازدواج خوب، از بند یک سری از نیازهاش آزاد میشه و راحت تر میتونه به غیب بپردازه.
و در روح انسان ها، فقط تفاوت میان ظهور یک سری از صفات خداوند هست. در زن ها تجلی صفات جمالی خداوند بیشتر هست و در مرد ها صفات جلالی ولی باز هم تفاوت چشمگیری در رسیدن به کمال نیست.
من گاهی از دست بعضی از متدینین حرص میخورم چون احساس میکنم هنوز بدجوری درگیر مسائل جنسیتی هستند. مثلا من ممکنه پیش شوهرم از یک رفتارِ یک نامحرم تمجید کنم، صد البته ممکنه نقد هم بکنم، صد البته به لحنم و نوع بیانم هم توجه میکنم و صد البته که شوهرم میدونه منظورِ من چیه! اما اگر یکی از همین جانماز آبکش ها ببینند که من پیش شوهرم اینو گفتم، دیوانه ام میکنند با حرف ها و نصیحت هایشان. همین افراد بعضا قربان و صدقه رهبر می روند! خب چرا اینجا به خودشان نمیگویند: خجالت نمی کشی؟ قربان و صدقه یک مرد نامحرم میروی؟ نمیگی شوهرت حسادت میکنه! ... چرا این حرف ها رو نمی زنند؟ چون در این موردِ خاص مساله جنسیت برای آن ها حل شده. نه به خاطر این که رهبر یک پیرمرد است. بلکه چون عاشق یک روح وارسته هستند... حالا اگر در مثل مناقشه میکنید، قربان و صدقه های حزب اللهی ها را به جانِ بعضی از شهدا چه می گویید؟
بگذریم. اساسا بحث خسته کننده می شود وقتی میخواهی خشک مغزها را مجاب کنی...
ولی حل شدن مساله جنسیت به این معنی نیست که جلوی نامحرم با عشوه حرف بزنی و لباس ناجور بپوشی یا نگاهِ بد به نامحرم بیاندازی و با او شوخی کنی. دقیقا با دیدن این آدم ها میتوانید یقین کنید که مساله جنسیت برای آن ها حل نشده. چون همانطور که گفتم، این ها هنوز در بندِ حجابِ جسم اند. این آدم ها روحی نمی بینند؛ هرچه هست جسم است و جسم است و جسم.
برای همین حجابِ و پوشاندن جسم برای زن و مرد و کنترل نگاه، باعث می شود که چشم دل باز شود و روح آزادانه هرچه میخواهد بکند. مثل روزه گرفتن است. نمی خوری و نمی آشامی تا از بندِ حجابِ مادیات و جسم خارج شوی و روح مجالِ تنفس پیدا کند... تا به خدا نزدیک تر شوی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۷ ، ۱۹:۴۶
نـــرگــــس
دوستِ عزیزم سلام (کسی که به من کامنتی خصوصی دادی راجع به اینکه برای ادامه تحصیل چه‌ کنی بهتر است؛ آن هم با داشتن یک بچه :) ) 
پاسخ دادن به سبکِ مشاور‌ها آسان است. گرچه از نظر من کمی‌ بی‌ثمر است. من هم احتمالا آدم مناسبی برای مشورت خواستن نیستم اما چون تو به من اعتماد کردی برایت می‌نویسم...
یک‌بار یکی از خواستگارهایم را رد کردم چون در جواب این سوال که پرسیدم: چرا فلسفه می‌خوانید؟ پاسخ داد: چون به این رشته علاقه دارم.
اکنون نیز هر جا که همسرِ عزیزم، برای خدا قدم بر می‌دارد و با تمام وجودش سعی می‌کند خلائی را پر کند، با طیبِ خاطر با او همراهی می‌کنم. بی آنکه احساسِ رنج و زحمت کنم.
چند وقت پیش،‌ هر دوی ما به این مساله دقت کردیم و شگفت زده شدیم که چگونه من روزهای سختی را تحمل کرده‌ام ولی گاهی در روزهای به ظاهر خوب، سرِ ناسازگاری داشتم!؟
جواب این بود: وظیفه... هر جا که وظیفه‌ی مصطفی اقتضا می‌کرد، سختی ها آسان می‌شد. اما هر زمان که او کاری می‌کرد که اولویت نداشت و وظیفه‌ی او نبود، من ناراحت بودم، غر می‌زدم و زندگی‌ِ ما آشفته بود.
وظیفه‌گرایی در فرهنگِ تمدنِ غرب جایگاهی ندارد. هرچه هست، علایق و سلایق مبتنی بر خودخواهی‌هاست. این به معنیِ آن نیست که اسلام ارزشی برای استعداد و توان و علاقه شخص قائل نیست. شاید به معنیِ آن است که خداوند ظرفِ وجودیِ انسان را بسیار وسیع‌تر از آنچه انسانهای کوته بین می‌پندارند، آفریده است:
اتزعم انک جرم صغیر      و فیک انطوی العالم الاکبر
مفهوم برکت هم در فرهنگ تمدنِ غرب بی‌معناست. چون خبری از رضای خدا هم نیست. شهید ابراهیم هادی جمله‌ای مشهور دارد: مشکل ما این است که برای همه کار می‌کنیم جز خدا! و دقیقا آنجا که برای خدا کار می‌کنیم، رحمت و برکت خدا نازل میشود و کارهای ما ثمره خواهد داشت...
حالا هم فرقی ندارد که میخواهی به حوزه بروی یا دانشگاه. (دلیل آن در ادامه مطلب است) باید ببینی وظیفه‌ات چیست. باید یک خلاء را پیدا کنی و تصمیم بگیری به خاطر خدا، آن را پر کنی و اگر آن خلاء را نمی‌بینی احتمالا درس خواندن فایده‌ای ندارد.
در روزگاری زندگی می‌کنیم که برای ما زن‌ها بچه‌داری کسل‌کننده ترین کارِ دنیاست ولی واقعیت این است که این مهم‌ترین کارِ دنیاست. بنابراین ما زن‌ها باید دلیلِ مهمی برای کم کردنِ زمانِ بودن با فرزندانمان داشته باشیم. باید گرهی را ببینیم که فقط به دستِ خودمان باز می‌شود و با این وجود، مهربانیِ‌مان، لطافتِ‌مان و حمایتِ‌مان از خانواده کم نشود و بلکه بیشتر شود.
خودِ من، اگر درس نخوانم، افسرده خواهم شد و اگر کتاب نخوانم، می‌پوسم...
پس اولویت بندی کن!
و فکر نکن که این کارهای برایِ من آسان بوده. چند وقتی است که دارم فکر می‌کنم در طول دو ماهِ تعطیلاتِ تابستانیِ حوزه، چه کار کنم؟ کتابِ طرحِ کلیِ اندیشه اسلامی در قرآن را بخوانم یا فایل های بدائه الحکمه را گوش کنم و یا زبانِ انگلیسی‌ام را تکمیل کنم... و به نتیجه‌ای نمی‌رسم چون همه‌ی این‌ها مهم اند ولی من وقتِ کافی برای انجام هرسه‌ی این‌ها را ندارم! با این وجود امیدوارم که اگر آن‌چیزی را که وظیفه‌ام هست را انتخاب کنم، برکت خداوند به زندگی‌ام نازل می‌شود... حتی اگر آن کار، مسافرت رفتن با خانواده باشد :)
آرزو میکنم که بهترین تصمیم را بگیری... و بهترین‌ها را برایت آرزو می‌کنم دوستِ عزیزم ♡♡♡
۷ نظر موافقین ۸ مخالفین ۲ ۱۹ خرداد ۹۷ ، ۱۷:۴۹
نـــرگــــس

+ من و بابام رفتیم راهپیمایی. از تقاطع انقلاب و فلسطین یه نگاهم رو انداختم سمت بیت و بعد با باباجونی خیابون رو کشیدیم بالا تا از یک مسیر خلوت بریم به سمت دانشگاه. با یک خبرنگار هم مصاحبه کردیم و الحق که بابا خیلی عالی حرف زد...
+ چند وقتی هست که وضو گرفتن برام ساده شده. این‌بار کنار آبشار کوچک حیاط دانشگاه، لذت بخش هم شد. و بعد سعی کردم همینطور که آرام آرام روی زمینِ داغ محوطه دانشگاه راه میرفتم، جایی برای خودم پیدا کنم...
+ در مسیر خروج، خانمی بلند بلند میگفت: من چند سال پیش از همان ها بودم که میگفتند: نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران. ولی الان میگم: هم غزه، هم لبنان، جانم فدای رهبر.
+ دلم شکست وقتی آن جانباز فال فروش را دیدم.
+ از کتاب‌فروشی دو کتاب خریدم. اول نمیخواستم به جز آن یک کتاب را بخرم ولی وقتی آن پیرمرد خیلی صمیمی بهم گفت: این کتاب عالیه! و گفت که چندین بار آن را خوانده (چهل نامه کوتاه به همسرم، نادر ابراهیمی) درنگ نکردم. حس کردم باید به حرفش گوش بدم. دو تا کتاب شد ۴۲ هزار تومان!
+ و برگشتیم. توی خانه پاهایم را گذاشتم توی یک تشت آب و همان جا توی آشپزخانه تمام خستگی هایم در رفت. باید از این به بعد پاهای همسر عزیزم را هم توی تشت آب بگذارم و دیگر نمیگذارم که حرفم را قبول نکند.... آخر خیلی کیف می‌دهد!
+ ادبیاتم از وقتی کتاب بانوی انقلاب را خوانده ام، فاخر شده.... خبر اینکه کتابخانه صالحه به روز شد :)

موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۷ ، ۱۷:۴۰
نـــرگــــس
به مناسبتِ روزِ قدس
مظلومان تاریخ کسانی بودند به جز مجاهدان... آری! مجاهدان نیز مظلوم بودند و مظلوم زیستند و مظلومانه شهید شدند. همچون مردی که از دورترین نقطه شهر آمد و گفت: ای قوم من، از این رسولان پیروی کنید... یس ۲۰
اما مظلومان تاریخ، کسانی بودند که شاید حتی فرصت سخن گفتن نیز نیافتند.
همچون مردان و زنان و کودکانی که دائم میگفتند: بارخدایا! ما را از این شهری که مردمش ستمکارند بیرون آر و از جانب خود برایمان، سرپرست و یاوری بفرست. نساء ۷۵
و این مظلومان هیچ راهی نداشتند مگر آن که به سرزمینی دیگر بروند و گاه همین کار را هم نمی توانستند بکنند: نساء ۹۷ و ۹۸
و به یاد آورید آن هنگامی که شما را از ستم فرعونیان نجات دادیم که از آن ها سخت در شکنجه بودید به حدی که پسران شما را کشته و زنانتان را زنده نگه میداشتند و آن بلا و امتحانی بزرگ از جانب پروردگارتان بود. بقره ۴۹
مظلومان تاریخ مثل فرزندان ذکوری که فرعون آن ها را در گهواره میکشت...
مظلومان تاریخ مثل میلیون ها سرخپوستِ آزاده که در نبرد‌های ناجوان‌مردانه کشته شدند ...
مظلومان تاریخ مثل ۱۱۰ میلیون سیاهپوستی که در راهِ سرزمین فرصت ها در اقیانوس آرام، آرام گرفتند...
مظلومان تاریخ مثل مردمی که به جرمِ مسلمانی در آتش سوزانده شدند: و ما نقموا منهم الا ان یومنوا بالله العزیز الحمید. بروج ۸
مظلومان تاریخ مثل مسلمانان یمن و شیعیانِ عربستان و بحرین و نیجریه و ...
و ما شعار مرگ بر ظالم را از قرآن می آموزیم: قُتِل اصحاب الاخدود. مرگ و عذاب بر صاحبان گودال شکنجه باد! بروج ۴
و ما هرگز برای ظالمان دل نخواهیم سوزاند و نخواهیم گریست.
فما بکت علیهم السماء و الارض و ما کانوا منظرین. دخان ۲۹
و من فردا دلم با فلسطین است... ارض مقدسه ای که بیش از نیم قرن است که مورد تجاوز یک رژیم غاصبِ کودک‌کُشِ جعلی است... دلم با کودکان و زنان و مردانی است که نمی‌خواهند جنایت‌کار و تجاوزگر هر روز پیشروی کند و در دلش به ریشِ همه‌ی خداپرستان قاه قاه بخندد...
و من فردا دلم با تمام مظلومانِ تاریخ است...
و من منتظر آن روز خواهم ماند که امام زمان بیاید و آنقدر خونِ این ظالمان را بریزد تا عده ای دلشان آشوب شود و من همچنان با اطمینان به امام بنگرم و او را همراهی کنم.
فقطع دابر القوم الذین ظلموا و الحمدلله رب العالمین. انعام ۴۵
و تا آن روز، از امامِ انقلابمان تبعیت میکنیم که فرمود: و تنها آن‌هایی تا آخر با ما هستند که درد فقر  و محرومیت و استضعاف را چشیده باشند. فقرا و متدینین بی بضاعت گردانندگان و برپادارندگان واقعی انقلاب ها هستند. ما باید تمام تلاشمان را بنماییم تا به هر صورتی که ممکن است خط اصولی دفاع از مستضعفین را حفظ کنیم. صحیفه امام. جلد ۲۱، صفحه ۸۶ و ۸۷
ان شاءالله
۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۷ ، ۰۴:۵۳
نـــرگــــس