صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۲ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۷ مطلب در آبان ۱۴۰۳ ثبت شده است

الهی هر کس در این دنیا، همون کاری شغل و کسب و کارش باشه که ازش خیلی خیلی لذت می‌بره و صدالبته به خیر و صلاحش هم هست...

اینجور چیزی رو خدا باید برای آدم بخواد. و قطعا باید یه کاری کنی که به چشم اون بالایی بیای... 


خیلی راحت نیست که آدم بفهمه باید توی آینده چه شغلی رو انتخاب کنه ولی خیلی سخت هم نیست.
یه راهش اینه که به آدم‌ها در جایگاه شغلی‌شون نگاه کنی و ببینی قند توی دلت آب میشه یا نه.
چند روز پیش در یک نشست علمی شرکت کردم و دکتر فواد ایزدی و دکتر بیژن پیروز صحبت کردند.
ارائه دکتر ایزدی یه طوری من رو به ذوق آورد که زیر لب گفتم: احسنت!
و ارائه دکتر پیروز... برای من مخلوطی از یک حسِ شگفت از پرباریِ رشک‌برانگیز علمی ایشون و شخصیت متواضع و شوخ‌طبع‌شون بود.

گاهی که به طولانی بودن مسیر شغلی‌ام فکر می‌کنم و پیچ و خم‌های زندگی رو هم در محاسباتم دخیل می‌کنم، با خودم میگم چرا انقدر مسیرِ من دیر به درآمد میرسه! 

تازه به پول هم که رسیدی، ممکنه به پولِ زیادی نرسی...

اما هزار بار به خودم این حرفا رو زدم و آخرش هم به این نتیجه رسیدم که خیلی از شغل‌ها توشون پول هست، اما من رو به ذوق نمیاره. مثلا آرایشگری که پیشش میریم، در یک ساعت، ۵ تا کوتاهی انجام داد و هزینه‌اش مجموعا شد یک میلیون تومن. با ساعت کاری روزانه حداقل ۷ ساعت ایشون، حدودا در ماه میشه بالای صد میلیون سودِ خالص.

اما واقعا آرایشگر شدن، من رو به ذوق میاره؟
مشخصا نه.
حتی اگر مثل ایشون یک سالن بزرگ داشته باشم و در حیاط سالن یک کافه برای کلاس‌های عقیدتی و اخلاقی و ... درست کرده باشم و کلی ایده برای کار فرهنگی داشته باشم.


یه شب، همسر خیلی دیر رسید خونه. مجبور شده‌ بودم شام بچه‌ها رو زودتر بدم تا خواب‌شون دیر نشه. وقتی مصطفی داشت شامش رو می‌خورد، من داشتم ظرف می‌شستم. بهم گفت: بیا بشین دیگه! مگه تو کُلفَتِ این خونه‌ای؟ گفتم حتی اگر این‌ کارهام شبیه کارهای کلفت‌ها باشه، بقیه چیزهام شبیه‌شون نیست.
نه ظاهرم، نه اخلاق و رفتارم؛ نه دغدغه‌هام، نه هدف‌هایی که دارم براشون تلاش می‌کنم...

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲ ۲۶ آبان ۰۳ ، ۰۰:۰۰
نـــرگــــس

شما هم غم توی دنیا رو حس می‌کنید؟

غمی که نه فقط به خاطر شرایط سخت اقتصادی ایران هست...

که این شرایط سخت اقتصادی الان در تمام جهان هست...
غمی که انگار از آه و رنج مردم غزه و لبنان داره جاری میشه توی جهان...

ولی انگار سرچشمه این غم فقط اون‌ها نیستند...

این غم ربطی به سایه جنگ در هیچ کجای این نقطه کره خاکی نداره...
غمی که زاده روابط میان ما انسان‌هاست...
این سرمای روابطِ انسان‌های در خود پیچیده... این رو حس می‌کنید؟
غمی که در هواست و ما اون رو تنفس می‌کنیم؟

واضحه منشاء این غم کجاست؟
برای من روشنه...


خورشیدِ دنیا پشت ابره و هوا خیلی دلگیره... خیلی.
کجایی آقاجان؟

۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۰۳ ، ۲۱:۱۶
نـــرگــــس

کشنده‌تر از انتظار چیه؟
من میگم: توقع داشتن.


یه مدت هست ذهنم درگیر این روایت از امام کاظم علیه السلام شده:
«أما انَّ أَبْدانَکُمْ لَیْسَ لَها ثَمَنٌ الّا الجَنَّةَ، فَلا تَبیعوها بِغَیْرِها»
استاد شجاعی _احتمالا با استناد به این روایت_ می‌گفتند: بهشت پاداش بدن‌های مومنین هست...
خودتون رو ارزان نفروشید و به خاطر بهشت کار نکنید که اون سهم بدن‌های شما میشه بلاخره...
من مدام فکر می‌کنم چی قراره به جانِ من برسه در اون دنیا؟
اما یک چیز دیگه هم برام جالبه این وسط.
اینکه خیلی‌ها بهشتی‌ هستند. خیلی از همون‌هایی که منِ مذهبی با متر و معیار خودم، از خیلی از کارهاشون خوشم نمی‌اومده.
به نظر من آدم‌ها،
همین که پاکدامن باشند...
همین که نماز بخونند و روزه بگیرند...
بهشت میرن.

اما نکته اینجاست که چه جور بهشتی برای بدن‌هامون داریم می‌سازیم. یه بهشت حداقلی یا در ترازِ بی‌نهایت؟
به نظر من _یعنی با توجه به دریافت شخصی‌ام_ یه معیارهایی فارغ از نیت، باعث میشه بهشت انسان تغییر کنه:
تقوا... یه جاهایی تقوا نمی‌ذاره تو به نامحرم نگاه کنی و براندازش کنی؛ بلند بخندی؛ یه خط چشم نازک بکشی یا بری تاتو کنی؛ تقوا نمی‌ذاره در حد آستین لباست هم توجه کسی رو جلب کنی، در حد رنگ کفشت هم جلب توجه کنی...
جهاد... اونی که صبح خیلی زود بلند میشه که برای دین خدا یا کسب حلال قدم برداره و تا دیر وقت دست از تلاش برنمی‌داره... اونی که سختی بارداری و شیردهی رو به جون خریده و فشار جسمی زیادی رو تحمل می‌کنه...
مداومت و استمرار... مثل جهادی که شهیدان مقاومت کردند... سال‌ها... بدونِ تزلزل.


اما نیت انسان! به نظر من اون چیزی هست که خداوند متعال بر اساس اون به ما پاداشِ "جان" ما رو میده.
و این همون چیزی هست که امیرالمومنین علیه السلام در حکمت ۲۳۷ نهج البلاغه فرمودند:
گروهى، خدا را به شوق بهشت مى‏‌پرستند، این عبادت بازرگانان است و گروهى خدا را از ترس عذاب او مى‌‏پرستند، این عبادت بردگان است و گروهى خدا را براى سپاس او مى‌پرستند، این عبادت آزادگان است.

یکی از چیزهایی که سعی می‌کنم ازش دوری کنم، عبادتِ بازرگانان و تاجران هست.
یک خانمی به من می‌گفت: من هر بار یک مشکلی برام پیش می‌آید، با خدا یک معامله می‌کنم. مثلا میگم اگر فلان مشکل من رو حل کنی، من فلان کار خوب رو می‌کنم.
راستش من مطمئنم اگر با خداوند اینطوری معامله کنم، پاسخ می‌گیرم اما با طبعم نمی‌سازه. دوست دارم مثل انسان‌های آزاد از هر قید و بند، خدا رو بپرستم...

فعلا همین.

۱ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۰۳ ، ۲۳:۱۲
نـــرگــــس

شب‌هایی که مصطفی خونه نیست و راس ساعت ۰۰:۰۰ برای همدیگه صفر عاشقی می‌فرستیم، خیلی شب‌های مزخرفی هستند، اونم برای دخترِ وابسته و احساساتی‌* مثل خودم ولی باعث میشه بفهمم چقدر همسرم رو دوست دارم.

گرچه امشب هر دومون یادمون رفت. من داشتم مطالعه می‌کردم و همسر هم لابد خسته رانندگی تهران قم بوده... بعد از بیشتر از ۱۲ ساعت کار در محل کار.

چند روز پیش از رادیو تو اسنپ یه آهنگ به گوشم خورد که به نظرم جالب اومد...

پیگیرش شدم و گوشش دادم و عاشقش شدم :) 

بعدا فهمیدم محسن چاوشی هم همین شعر رو خونده (که خیلی کار ضعیفی بود بین بقیه کارهاش) ولی کاری که من شنیدم و خوشم اومد از آقای حبیب الماسیان بود و به نظرم حسِ شعر رو خیلی قشنگ در آورده در تحریرها و ریتم‌ و ... علاوه بر این‌که یه حالت موسیقی شهری رو با موسیقی سنتی تلفیق کرده. (ولی مثلا همایون شجریان در "با من صنما"، کلا ریتم رو از اول شهری و تند انتخاب کرده ولی اینجا یک حرکت نرم و سریع حس می‌کنید.)

نمیگم این قطعه و این اجرا فوق‌العاده است ولی برای من پر از حسِ روزهای تکراریِ زنانه‌ام هست. انگار مولانا این شعر رو از زبانِ زن‌ها گفته.

بیا بیا که شدم در غم تو سودایی... 

مخصوصا اونجاهایی که میگه: 

مرو مرو (چه خبره انقدر زود زود میری؟ ○_°)

عجب عجب (چه عجب من شما رو منزل دیدم!!!) 

بده بده (چی برام خریدی؟ :))) یه ذره تعریف کن از امروزت) 

بنه بنه (حالا بیا یه چایی بخوریم.) 

مررررووووو ( :/ چرااااا زود میری آخه؟)

بگو بگو که چرا دیر دیر میآی؟

حتی یه جاهایی که تکرارِ این مرو مرو و بگو بگو هست، می‌خوام بغضی بشم :(

من هیچی از موسیقی سرم نمیشه ولی نمی‌دونم آخرِ آخرِ فیلم فرانسوی اَمِلی رو دیدید؟ (اگر خواستید ببینید فقط با سانسور ببینید که تهوع نگیرید :)) ) اونجایی که املی پشت ترک موتور اون معشوقش نشسته و تصویر یه حالت پرش خاصی داره. 

من میگم سوداییِ حبیب الماسیان رو باید دقیقا پشت موتور یا توی ماشین با حس دیوونه‌بازی با حضرت عشق‌تون گوشش بدید :) خیلی می‌چسبه!


*: یه چیز جالب که در مورد خودم فهمیدم اینه که نه صدا و نه چهره‌ام و نه حتی رفتارهام در برخوردهای اول با من، نشون نمیده که چقدر احساساتی هستم. یا اصلا شوخ‌طبعی یا صمیمیت ازش برداشت نمیشه. فقط اونایی که مدت مناسبی باهام معاشرت داشتند؛ از این خصوصیاتم بهره می‌برند. البته نمیدونم از کی؛ ولی مدت زیادی نیست که خیلی جدی‌تر و خشک‌تر شدم و به نظرم اقتضای سن هست. دو ماه و نیم دیگه باید به سی سالگیِ کامل سلام کنم :)
۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۵ ۱۷ آبان ۰۳ ، ۰۱:۳۵
نـــرگــــس

این روزها حالم با خودم خوب نیست.

یحیی سنواری رو می‌بینم که بیشتر از ۲۲ سال در زندان تنگ و مخوف اسرائیل زندانی بوده ولی تو گویی هر شب رویای طوفان الاقصی رو می‌دیده...

بعد مثل حضرت یحیی شهید میشه، در حالی که عصای موسی رو در آخرین لحظات به سمت دشمن پرتاب می‌کنه و پیکر مطهرش پیش دشمن باقی می‌مونه...

دنیا برای این آدم‌ها چه ارزشی داشته؟ 

اصلا دینِ این آدم‌ها چی بوده؟ 

چطوری اینجوری شدند؟ 

همزمان انقدر رویاپرداز و انقدر عملیاتی؟ انقدر امیدوار و انقدر مطمئن؟ انقدر خستگی ناپذیر؟

حالِ ایمان، خیلی با حالِ بی‌تفاوت بودن فرق داره. با حالِ امیدِ واهی داشتن فرق داره. با حالِ یه آدم عادی مثل خودِ من، فرق داره...


حالم با خودم خوب نیست. نمی‌فهمم چرا انقدر برای بخشیدن یه گوشواره و یه دستبند (که ۲۰ گرم هم نمیشه) به جبهه مقاومت تعلل می‌کنم؟ چرا دلش رو ندارم؟ چرا دنیا و آرزوهاش رو ول نمی‌کنم؟ چرا انقدر به آینده‌ام امید ندارم؟ چرا برای رویاهام قدم برنمیدارم؟ چرا دینِ من خرابه و برام کارآمد نیست؟ چرا ایمان ندارم؟

آخ خداجون که چقدر لازمه تو رو درست بشناسم... :'(

۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۰۳ ، ۲۰:۳۰
نـــرگــــس

دوشنبه‌ هفته پیش، مرکز شهر یک کار کوچیک داشتم. بعدش یه دسته گل ساده بنفش کمرنگ خریدم، با کاغذ و روبان بنفش. دستم گرفتم و رفتم محل کار همسر. بلوار کشاورز. هوا ابری و ملایم بود، درخت‌ها سبز.
توفیقی شد محل کار همسر رو هم دیدم، یه روضه کوچولو هم داشتند که الحمدلله قسمت شد منم باشم. دسته‌گل رو که بهش دادم، خیلی خوشحال شد. بیشتر از حد تصورم ذوق کرد. گفت تا حالا کسی بهم گل هدیه نداده!
همش با خودم فکر می‌کردم یعنی واقعا تا به حال به همسرم گل هدیه ندادم؟
کل هفته گذشته به تمیزکاری‌ها و خرده‌کاری‌های خونه گذشت. موکت اتاق بچه‌ها و آشپزخونه رو انداختیم. لباس بشور، ظرف بشور، پیشخون رو خالی کن، وسایل روی زمین رو مرتب کن، وسایل امانتی رو پس بده و ... کلی کار بود و هنوزم هست.
مثلا ساعت ۱۰ تا ۱۱ دیشب داشتم سقف کاذب دستشویی و حموم رو میشستم! همسر هم نبود که به جونم غر بزنه حالا وقت این کارها نیست و ... به جاش وقتی تموم شد یه آخیش از ته دل گفتم :)
اما پنج‌شنبه یک اتفاقی افتاد. نمیدونم بگم بد بود یا خیر بود! فقط می‌تونم بگم چندین میلیون تومن پول رو از دست دادم که نمی‌‌دونم زنده میشه یا نه.
دو سه روز ذهنم به طرز وحشتناکی فلج شد. انقدر که می‌فهمیدم از استرس عضلاتم منقبض میشه و شب‌ها اصلا راحت نمی‌خوابم.
اما میشه گفت این از دست دادن پول، تقریبا با یک همراهی و هماهنگی با همسر اتفاق افتاد. گرچه من خودم مسئول اصلی ماجرا بودم. انتخابِ من و تحقیق کافی نکردن من باعث این ضرر شد. اما تصمیم ثانویه، یک تصمیم دوتایی بود. و در نهایت، چیزی که نصیب من شد یک تجربه بسیار عمیق بود و درس‌های عبرتی که گرفتم.
اول این که در مسائل مبهم بیشتر تحقیق کنم. خیلی بیشتر.
دوم این که به حس ششم همسرم اعتماد کنم. همونطور که انتظار دارم او به حس ششم من اعتماد کنه.
سوم این که در هماهنگی کامل با همسرم باشم در تصمیمات زندگی. وقتی گره به کارم بیافته، نارضایتی همسر، بدجوری اذیتم می‌کنه.
چهارم این که دلم برای پول همسرم بیشتر از این‌ها بسوزه. یادم نره وقتی خراب‌کاریِ من باعث از بین رفتن پولِ زحمت‌های همسر بشه، از لحاظ روانی خیلی اذیت میشم. پول توی خانواده ما، یعنی فشارِ روی مصطفی، یعنی دست‌تنهایی‌های من، یعنی شب‌های بدونِ مصطفی و صفرِ عاشقی... یادم نره برای پولی که به دست میاریم، هردومون چقدر اذیت میشیم و تلاش می‌کنیم و خسته میشیم.
پنجم این که جلوی ضرر رو از هرجا بگیری منفعت هست. حتی اگر مبلغ ضرر درشت باشه. به محض این که نشانه‌ها رو دیدیم، باید توقف کنیم و صبر کنیم و دوباره خوب فکر کنیم.
ششم این که یادم نره چی باعث شد گول بخورم. این که می‌خواستم تافته جدابافته بشم. که درجه یک باشم و بدرخشم و این رو از مسیرِ یک سیستم پولیِ گران می‌دیدم. یادم نره کار خوبه خدا درست کنه.
هفتم این که هر وقت دیدم دارم از یه جایی ضربه می‌خورم که نمی‌فهمم دلیلش چیه و به چه گناهی، باید حتما استغفار کنم. خوب فکر کنم ببینم کجا یک کارِ مشابهی کردم که طرف مقابلم دلش سوخته. برای من، این بود که طیِ سال‌ها پیش که پدرم و همسرم هر کدوم در مواردی ضرر مالی دیدند، من به‌روشون آوردم. حالا کم یا زیاد...
عمیقا استغفار کردم و الان با اطمینان میگم؛ پدر و همسرت رو شماتت نمی‌کنی مگر اینکه ضرر مالی می‌بینی. حالا هر کس به یک شکل. ممکنه طلاهات رو گم کنی، گوشی‌ِ نو و گرونت رو دزد بزنه و یا هر اتفاق دیگه‌ای...
هشتم این که در مسائل مالی و خدماتی که می‌خوام بگیرم، حتما خیلی زیاد دقت کنم. حتی مبلغی که دارم پرداخت می‌کنم هم بارِ معنایی داره. علاوه بر اون، یادم نره که قراردادهای مالی چقدر می‌تونند حائز اهمیت باشند. هیچ وقت جوگیر نشم که قراره یه نفع خوبی ببرم و بی‌گدار به آب بزنم.
نهم و از همه مهم‌تر این که سیاست قطعِ لینه رو باید در مورد انسان‌های مادی‌گرای پول‌پرست هم اجرا کرد. کسانی که از عدالت بیزار هستند و عاشقِ سرمایه‌سالاری در جامعه هستند. قطع لینه رو باید با غربگراهای لیبرال هم اجرا کرد. اون‌ها رحم ندارند. ادب هم ندارند. هیچ وقت گولِ مبادی آداب بودنشون رو نباید خورد. ناگهان تبدیل به گرگ درنده میشن. اون‌ها از ما مذهبی‌ها بیزار هستند. متاسفانه ما فکر می‌کنیم این‌ها خوب و مهربون هستند... ولی وقتی ما رو می‌بینند، در درون‌شون حال‌شون از ما به هم می‌خوره. این‌ها خدا ندارند. زندگی‌شون فقط تا لحظه مرگ این دنیاشون هست. چه قرابتی بین ما و اوناست؟ هیچی... مگر اینکه ساده لوح باشیم.
امید دارم مطلب براتون مفید باشه.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۰۳ ، ۱۳:۳۶
نـــرگــــس

آخر هفته‌ای که گذشت، ما رفتیم مشهد، پابوسِ شمس الشموس و خیلی سریع برگشتیم.
سفری بود که خیلی ناگهانی قسمت‌مون شد، با جمعی از دوستانِ قدیمی و جدیدِ مجموعه‌ای که همسر، قبلا به همراه دوستانش اون رو تشکیل داده بود و حالا، مسئول مجموعه همسرِ نسیم هستش.
ظهر چهارشنبه حرکت قطار بود و ما تا ساعت ۱۲ ظهر فرداش، حتی چمدون‌هامون رو هم باز نکرده بودیم که وسیله‌ها رو جمع کنیم.
ولی قسمت شد... هم زیارت، هم معاشرت با برو بچه‌های جمع...
من علاوه بر اینکه از سفرهای شلوغ پلوغ دوری می‌کنم، آمادگی ذهنی‌ زیارت رو هم نداشتم. ولی شدیدا احساس نیاز می‌کردم به پر کردن ظرف معنویتم. فیلم سینمایی خداحافظ رفیق رو دیدید؟ اپیزود آخر، اونجا که دخترک قصه دست‌هاش رو میاره بالا و رزمنده‌ای که کارگردان نشونش نمیده اما میدونیم قراره شهید بشه، دست‌های دخترک رو پر از نقل می‌کنه؟
چند تا دونه از نقل‌ها هم میریزه پایین :)
حسِ قشنگِ هدیه گرفتن از امام؛ برای من در این سفر، مثل این سکانس بود.
البته من هیچ تلاشی نکردم. من هیچ دسته‌گلی نچیدم. من هیچ انتظاری نکشیدم اما قطعا دلتنگ بودم.
در این سفر انقدر قلبم منقبض بود که برای اولین بار در عمرم، از امام رضا (ع) نشونه خواستم. یه نشونه که مطمئن بشم کمکم می‌کنند، که این مرحله رو هم به خوبی پشت سر می‌گذارم، که تلاش‌هام نابود نمیشه...
نشونه‌ام شاید این بود:
رفتنی به مشهد، خانواده ما بلیت قطار نداشت. باید پخش می‌شدیم در کوپه‌ها و مثلا من و نسیم و خواهرش، یعنی ۳ تا آدم بزرگ و حداقل سه چهار تا بچه در یک کوپه ۴ نفره می‌خوابیدیم. از طرفی دلم لک زده بود برای زیارت و از طرفی هم دوست نداشتم این وضعیت رو. تصمیم گرفتم تفال به قرآن بزنم.
قرآن حفظم رو باز کردم و صفحه ۳۸۹ اومد و به همسر گفتم بریم.
روز آخر سفر و در آخرین زیارت؛ وقتی دیدم قلبم همچنان منقبض باقی مونده، از امام نشونه خواستم و گفتم قرآن رو باز می‌کنم، هر صفحه‌ای اومد؛ کل سوره رو می‌خونم و از اون سوره استعانت می‌گیرم. قرآنِ سبزِ حرم رو باز کردم. صفحه ۳۸۹ اومد...
اینم بگم که واقعا به یاد شما دوستان عزیزِ بیان بودم و از خدا می‌خواستم هر حاجتی دارید خداوند حاجت‌رواتون کنه.
این سفر چون مصادف شده بود با شهادت شهید سنوار، واقعا ذهنم مشغول بود. شاید نوشتن از احساس‌ها و تحلیل‌ها در این وبلاگ اثر زیادی نداشته باشه، سرعت اتفاقات فوق العاده بالاست. اما یه چیزی رو در مطالب بعد خواهم نوشت ان شاءالله که امیدوارم برخلاف این همه درازگویی‌هام، مفید باشه.


از اتفاقات جالب سفر بگم...
+ خانم دکتر موحد (دکترمادر۸) رو دیدم و یه گپ و گفت کوتاهی با ایشون داشتم.
+ دو تا زوجِ عاشق اما غیر مزدوج داشتیم در سفر. یکی از زوج‌ها مذهبی‌طورتر و یکی از زوج‌ها مِلوتر :) مثلا اون مذهبی‌تیرهامون مامانِ پسر و مامانِ دختر هم باهاشون اومده بودند‌ ولی اون دوتای دیگه، حتی نمی‌گفتند که قصد ازدواج داریم :))) دخترخانم، پسرِ عاشق‌پیشه‌ای که سه ساله به پاش نشسته بود رو به همه "آقای همکار" معرفی کرده بود.
+ من هرازگاهی لباس‌ها و وسایل خودم و بچه‌ها رو تا می‌زدم و مرتب می‌کردم. اما به ساعت نکشیده می‌دیدم دوباره به هم‌ریخته شده. همین بود که دیگه حساسیتم رو کم کردم که زحمت اضافی و بی‌خود نکشم.

از قضا در محل اسکان، جایی که تراولرم رو گذاشتم، روبه‌روی مادرِ اون دخترخانمِ مذهبیِ ازدواجی بود و منم تا قبل از این سفر افتخار آشنایی با ایشون و دخترشون رو نداشتم. ولی از خلال معاشرت‌هامون متوجه شدم که شخصیت بسیار حساس و بسیار کنترل‌گری دارند. و چه اشتباهی که اون تراولرِ به هم ریخته، مدام جلوی چشم ایشون بود! یه بار بهم گفت: چه جالبه که شما می‌تونی این وضعیت رو تحمل کنی! من اصلا نمی‌تونم یک لحظه هم این شلوغی و نامرتبی رو تحمل کنم.
من یه تکون ریزی خوردم از این بی‌مبالاتیم و نفهمیدم لحن ایشون سرزنش‌گرانه است یا تعریفی. گفتم: "من کشوهای اتاق‌هام همه می‌دونند، همیشه مرتبه! اینجا بچه‌ها مدام میرن و میان و به هم می‌ریزند و ..."
حالا گذشت و فرداش ایشون اومدند و گفتند: "من ازت تعریف کردم‌ااا! این تحمل و صبر و بی‌خیالی‌ت خیلی خوبه و من خیلی حساسم و اذیت میشم و ... "
+ مادرِ اون پسرِ مذهبیِ تیرِ ما هم، دوستِ صمیمی مامانم بود که مثل آنتن مخابره اطلاعات، همه‌ی خبرها رو به مامانم می‌داد و تقریبا لازم نبود خیلی چیزها رو من به مامان بگم :|
+ دو شب در قطار خوابیدیم، یک سحر و دو شب هم در مشهد. تمام اون یک سحر و دو شب هم من سردم بود. یعنی دمای قطار خیلی بهتر از اسکان بود. منی که اصلا نمی‌تونم با جوراب بخوابم، با جوراب و شلوار لی و هر شرایط سختی خوابیدم و گذروندم. قبلا بدنم اصلا کشش سختی نداشت. حس می‌کنم از وقتی ورزش رو منظم‌تر دنبال می‌کنم، آستانه تحمل عضلاتم در ناملایمات فیزیکی در حد محسوسی بالا رفته.
+ اتفاق خیلی جذاب سفر برای من این بود که فهمیدم یکی از بچه‌ها، ماساژ بلده! دستش هم خوب بود. از همه چی مهم‌تر اینه که بچه مومنی هست. حالا باید ببینم تنبلی رو کنار میذارم تا دو هفته یه بار برم پیشش؟!
+ یه کافه هم رفتیم با نسیم و خواهرش توی مشهد. اونم خیلی چسبید چون پیاده رفتیم و پیاده برگشتیم. محیط کافه خیلی خوشگل بود. یه خونه قدیمی متشکل از دو بخش، یکی از عهد قاجار و دیگری پهلوی بود. سفارش‌هامونم همه خوشمزه از آب در اومدند. از همه چی بیشتر اینش چسبید که دنگ من رو آبجی نسیم حساب کرد چون از قبل بهم بدهکار بود :)
+ برام جالبه که من توی این سفر هیچی نخریدم. گرچه دلم می‌خواست برم از بازار رضا و دکان سید شوشتری یه انگشتر عقیق بخرم اما قیدش رو زدم که ولخرجی نکرده باشم. البته الان که سرِ صبح دارم چای دم می‌کنم، یادم افتاده که چرا هل نخریدم! :( آخه چای با هل کیلی کیلی دوست.


از این سفر همین‌ها یادگاری بمونه. یه عالمه اتفاق دیگه هم افتاده که باید بنویسم.

۸ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۰۳ ، ۰۸:۳۰
نـــرگــــس