صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۳ مطلب در مهر ۱۴۰۳ ثبت شده است

حملات رژیم صهیونیستی به ضاحیه بیروت، فقط تاثیرپذیرفته از وادادگی و انفعال رئیس جمهورِ ما نیست. اما آن سخنان و تاخیر پاسخگویی ایران نیز، بی‌تاثیر نیست.
علاوه بر این‌که
برای نابودی رژیم صهیونیستی هم، اگر خدا بخواهد، موشک ایران لازم نیست.
حزب الله کافی است.
و اما بعد
از آقای پزشکیان توقعی بالاتر از این می‌رفت؟
سرزنشش کنید که آخرت خود را به دنیا فروخته. که صلاحیت تکیه زدن بر کرسی ریاست جمهوری ندارد و تکیه زده و خود می‌داند یک آدم عادی و بی‌سوادِ سیاسی است.
ولی
فارغ از وزر و وبال خودش در قیامت، در نامه اعمال هر کسی که به او رای داد یا بی‌تفاوت بود و رای نداد؛
بی‌شک یک لکه ننگ خواهد بود.
برای انتخاب همه‌چیز واضح بود و هست.
.
.
داغ بی‌بصیرتی یک ملت را کجا باید برد؟

۰ نظر موافقین ۹ مخالفین ۵ ۰۷ مهر ۰۳ ، ۰۷:۵۷
نـــرگــــس

از این به بعد نرگس هستم.

شاید باید این تغییر نام به تغییر سر در وبلاگ منجر می‌شد. ولی فعلا تغییرش نمیدم.

اما می‌خوام دیگه اسمم همین باشه. ممنون که اینجا هستید و با من همراهید. :)

۲ نظر موافقین ۹ مخالفین ۴ ۰۵ مهر ۰۳ ، ۱۲:۰۴
نـــرگــــس

از شبِ اول مهر ما خونه مامانم‌اینا اومدیم چون کارهامون خیلی به هم پیچیده شده بود. دو شب بعدش هم مصطفی یا خیلی دیر برگشت یا مثل امشب رفته سفر کاری. منم کمی سرما خوردم و بدنم کوفته است. اینه که از اون موقع همین‌جاییم.
امشب رفتیم توی حیاط پشتی بلوک بابا‌اینا شام خوردیم. روی سکویی که بابا خودش درست کرده. همه‌مون سرمون تو گوشی بود ولی خوش گذشت.
به مامان و بابا گفتم: چند سال دیگه دلمون برای همین شب‌ها تنگ میشه.
یادش به خیر. در چهار سالی که در کشور مغرب بودیم، چهارتا خونه عوض کردیم. هر سال، یکی.
سال دوم که مهدی به دنیا اومد، من ۱۰ سالم بود‌، رضا ۹ سالش. خونه‌مون در یک مجتمع بزرگ آپارتمانی بود. یه محوطه پیاده‌روی بزرگ داشت. هر شب می‌رفتیم پیاده‌روی و من و رضا دوچرخه‌سواری. آسمون به خاطر نزدیکی به دریا معمولا بنفش بود، با ابرهای متراکم.
امشب هم آسمون کمی بنفش بود. زینب کوچولو قهقهه می‌زد. یادِ آخرین خونه‌مون در مغرب افتادم. ویلایی و دوبلکس بود. صبح ها که از خواب بیدار می‌شدم، از پلکان مارپیچش می‌خواستم پایین بیام، اول جیغ می‌کشیدم، انقدر که شاد بودم...
امشب مامانم سرش توی گوشی بود. مشغول گرفتن ختم صلوات برای حل شدن مشکلات ما.‌ عجیبه. از وقتی ازدواج کردم و از سال‌ها پیش، یاد ندارم مامانم برای من ختم گرفته باشه. برای داداشام چرا.
امشب همه‌مون دلمون برای برادرزاده‌ام تنگ بود. نشسته بودیم. در بلوک باز شد. یک آقای جوان، بچه به بغل با خانومش اومد بیرون. بابا بلند گفت: به به، ... جان! بابا عینکش رو نزده بود. تو تاریکی فکر کرده بود رضا داداشم و خانمش و برادرزاده‌ام هستند.
امشب دلم از یه اشتیاق خالی شد. حس کردم چقدر دلبسته برادرانم هستم. دلم نمی‌خواد ناراحت باشند. همین.

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۳ ۰۳ مهر ۰۳ ، ۰۰:۴۸
نـــرگــــس