صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۲ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۵ مطلب در مهر ۱۴۰۳ ثبت شده است

سوال: چه پیشنهاداتی دارید که زنان ایرانی خانه‌دار، از خانه‌دار بودن‌شان احساس شرمساری نکنند و احساسِ ارزشمندی و خوشبختی فزاینده کنند؟

جوابِ من: بدین منظور، کافی است یک هفته از زندگیِ یک زنِ شاغل را به درستی روایت کنید و پیش چشم زنان خانه‌دار بگذارید :)


من اعتراف می‌کنم یک عدد تنبل بودم.
مخصوصا دورانِ کارشناسی ارشدم...
با اینکه نوزاد داشتم و دو تا بچه‌ی ۲ سال و نیمه و ۵ سال و نیمه داشتم...
ولی به خاطر مدیریت نکردن خانه‌داری و آشپزخونه در دوران تحصیلم از خودم شرمسارم :)
آره. من از زندگیِ صالحه در اون دوران سرافکنده‌ام. 
ولی امید دارم که نرگسِ داستانم یه جورِ دیگه از این به بعد کار و فعالیت کنه که اونقدر بی‌دست و پا و بدبخت نباشه.
البته می‌دونم که این نوع روایت کردنِ خودم، مصداقِ خشونت با خود هست! ولی بذار خشن باشم.

امروز بیرون کار داشتم. به سرویس مدرسه زینب گفتیم بیاردش خونه مامانم. بعدش همسر اصرار کرد که بگه سرویس فاطمه‌زهرا هم بیاردش خونه مامانم. (ساعت برگشت دخترها با هم فرق داره)
من با اکراه قبول کردم. چون ترجیحم این بود که با زینب و لیلا برگردم خونه‌مون و براشون ناهار درست کنم. 
ولی خودم رو به بهانه معاشرت با مامانم راضی کردم که بیشتر بمونم.
خب...
رفتم خونه مامان. هیچ معاشرتی هم شکل نگرفت. نمی‌دونم چرا.
البته خوب می‌دونم چرا. چون یه روحیه‌ای در مامانم هست که من سال‌های سال، نزدیک سی سال باهاش کنار اومدم... ولی الان دیگه نه!

روحیه‌ام عوض شده، یعنی قبلا مامان یه حرفی می‌زد که برام سنگین بود، اعصابم به هم می‌ریخت. حساس بودم؛ دل‌نازک بودم، همه‌اش غصه می‌خوردم...
الان همون حرف رو می‌شنوم و برام مهم نیست. فقط برای خودش متاسف میشم و منفعل هم نمی‌مونم. اگه لازمه برای احترام نگه داشتن ساکت بمونم؛ ساکت می‌مونم. اگه لازمه برای آرامش خودم، پا بشم و یه حرکتی کنم، این کار رو می‌کنم.
مثل امروز که دو تا دختر بزرگه، خونه مامانم خوابشون برده بود. اما وقتی عرصه بهم تنگ شد، خیلی راحت بلند شدم. وسایلشون رو بردم گذاشتم تو ماشین. لیلا تنها تو ماشین موند تا من زینب رو بغل بگیرم و بیارم بذارم تو ماشین. و دوباره رفتم خونه تا فاطمه‌زهرا رو بیدار کنم و ببرمش. بچه‌ها رو بردم خونه. خدا رو هزار مرتبه شکر به خاطر آسانسور. الحمدلله.

هنوزم زود می‌رنجم از حرف‌هایی که توقع ندارم مامانم بهم بزنه. اما انگار اعصابم پولادین شده... 
من از بچگی یه اخلاق افتضاح و زشتی داشتم. اینکه از مامانم جلوی فامیل و غریبه انتقاد می‌کردم. من اصلا نمی‌فهمیدم که خیلی ناراحت میشه. متاسفانه خیلی دیالوگی بین‌مون برقرار نبود :) این بود که من همیشه خودم رو در جمع بروز میدادم.
بنده خدا مامانم، همیشه تاب می‌آورد و هیچی نمی‌گفت. مدت‌ها بعد؛ یه جوری بهم تازیانه زد که از این کارم می‌رنجیده که هم خیلی دردم اومد؛ هم جا خوردم...
اما بعد از سال‌ها که این قضیه یادم اومده؛ به این فکر می‌کنم که چرا؟ اون همه انتقاد از کجا می‌اومد؟
الان می‌دونم رازش در انقیاد بود. انقدر من رو مطیع خودش می‌خواست و سیستم تربیتیش اینطوری بود که وقتی یک فضای خالی پیدا می‌کردم میشدم تمثالِ آب نیست وگرنه شناگر ماهری هست.
اقتدارطلبی؛ کنترل‌گری، نتیجه‌ای جز این نداره.
الان تازگی‌ها یه دروغ‌های ریزی میگم بهش. کاملا بدون عذاب وجدان :)
مثلا وقتی اومدیم این خونه جدید، تلفن کرد بهم و اصرار داشت که امروز نرو برای خریدِ پرده! انقدر گفت و گفت و گفت که گفتم: باشه! نمیرم! نمیرم!
ولی دو دقیقه هم نشد که ماشین‌مون جلوی پرده‌فروشی توقف کرد. انتخاب پرده نیم ساعت هم نشد. وقتی مامان اون شب اومد خونه‌مون؛ هرچی پارچه زشت بود زد جلوی پنجره‌ها، چون پرده نیاز بود. :)
تازه با دو سه روز تاخیر پرده‌ها اومد. همونم چقدر سخت بود. ولی اگه می‌خواستم به حرفش گوش بدم، بی‌خودی خودم رو اذیت کرده بودم. چون بعد از اون روز، من و همسر دیگه وقت خالی پیدا نکردیم.

دخالت :)
و صالحه خیلی اجازه دخالت داد به مامانش. عیبی نداشت ظاهرا. مامانش خیلی کمکش می‌کرد توی بچه‌داری در ایامِ تحصیل. اما انقدر وابسته نگهش داشت ‌‌‌‌که تبدیل شد به یک بی‌دست و پا.
من الان از نرگس می‌دونید چه توقعی دارم؟
اینکه تدبیر کنه. مثل همون روزها که در قم زندگی می‌کرد. چطوری بدون مامانش ۳۰ واحد درسی پاس کرد؟ 
اقتدارطلب‌ها، کنترل‌گرند و بچه‌هاشون خارج از فرمانِ والد دست از پا خطا نمی‌کنند. موجوداتی وابسته و چندش از آب در میان و هیچ وقت بالغ نمیشن.
من از نرگس می‌خوام که بالغ و مستقل بشه :)
متشکرم.
۱۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۳ ۲۳ مهر ۰۳ ، ۰۱:۲۴
نـــرگــــس

شرایط روحی پیچیده‌ای رو می‌گذرونم. با اونی که قبلا بودم، بیگانه شدم.

نمی‌دونم به خاطر تغییر اسم هست یا تغییر خونه، کارهای بعد از اسباب‌کشی و یا کنار گذاشتن حفظ قرآن و یا ...

خوب یادمه سه سال پیش رو. چقدر ذوق داشتم. چقدر انرژی! اما الان خیلی خالی‌تر شدم. سر در نمیارم. کاش تمرینی بود که بهم کمک می‌کرد! نمی‌دونم نوشتن سلف رئال و سلف ایده‌آل کمکم می‌کنه یا نه؟ یا نوشتن خصوصیات خودم و بررسی اینکه از چه مسیری (خودکاوی، مقایسه، بازخورد بیرونی) بهشون پی بردم...

الان فاطمه‌زهرا و زینب هر دو مدرسه‌ای شدند، ولی من یک ماریلای بی‌ذوقم. از دستِ متیوی قصه هم بدجوری کلافه‌ام...

برام سخت بود نوشتن اما خودم رو مجبور کردم که براتون بنویسم.

هفته پیش، به مامانم گفتم بچه‌ها رو صبح تا ظهر نگه‌دار که من برم کوه. گفت باشه ولی شرط هم گذاشت! این کارهاش حرصم رو در میاره. چرا نمی‌فهمند منم به آرامش و فضای شخصی خودم نیاز دارم. بیشتر از یک ماه در استرس بودن کم نیست. اون روزها؛ یه بار برای اولین بار در عمرم، کلِ فضای دهنم پُر از آفت شد. دکتر گفت به خاطر استرسه. 

بلاخره وسط اون همه حالِ بد، رفتم کلکچال و فقط تا یکی دو روز، پر از احساس مثبت بودم. نصف کتابخونه‌ام رو جمع کرده بودم و هنوز خونه پیدا نکرده بودیم. مصطفی هم که اصلا نبود. مدام ماموریت بود. اگر توی خونه‌مون می‌موندم دیوانه میشدم از حجم شلختگی و بی‌نظمی اونجا. دیگه سرم داشت می‌ترکید. یه سری وسیله جمع کرده بودم تا ایامِ نبودنِ مصطفی، خونه مامان بابام بمونم.

مصطفی، داداشم و دوستِ خودش رو فرستاده بود که بگردن برامون خونه پیدا کنند. تو همون روزها، تنها انگشتر طلام رو گم کردم. مامان هیچ واکنشی نشون نداد و هیچ همدردی‌ای نکرد. هیچی! که دلم خوش باشه مامانم دعا می‌کنه و پیدا میشه. با داداشم رفتیم دو مورد خونه دیدیم. تعریفی نداشتند. 

آخرش مصطفی از سفر اومد و همون فرداش یه خونه خوب پیدا کرد و همون رو گرفت. یه خونه‌ی نه چندان بزرگ، نه چندان کوچیک، نه چندان نو، نه چندان قدیمی، نه چندان شیک، نه چندان دل به هم زن. ولی نزدیکِ پارکِ بچگی‌هام، نزدیک یک باشگاه ورزشی و استخر! نزدیک خیابون اصلی و خونه مامان بابام. پکیج رادیاتور هم هست و به خاطر این مورد می‌تونم از خوشحالی گریه کنم.

یکی دو روز بعد از اینکه قرارداد اجاره رو نوشتند، تمام وسایلمون رو ظرفِ یک روز (پنج شنبه) جمع کردیم. گفتن نداره که چقدر وسیله‌های ما زیاد بود.

فردا صبحش (جمعه)، جمعه‌ای که نماز حضرت آقا بود، اسباب‌ اثاثیه رو منتقل کردیم و از عصر اون روز شروع کردیم به چیدن. 

روز بعد (شنبه)، من تمام کتابخونه رو چیدم. تمام کتابخونه یعنی پنج قفسه‌ی شش طبقه‌ای پرِ پر! و من همه‌ی کتابخونه رو تنهاییِ تنهایی چیدم. ظرفِ مدت سه_ چهار ساعت. همون شنبه تقریبا یه کلیتی از کارها انجام شد. اون روز دوستم زنگ زد و گفت انگشترم پیدا شده. خیلی ساده‌تر از چیزی که فکر می‌کردم پیدا شد. 

صبح روز بعد (یک‌شنبه) مامانم رفت سفر مشهد با آقاجان و مامان‌زهرا. من کمی حال نداشتم ولی زینب رو بردم مدرسه‌اش و بعدش هم جلسه اولیا مربیان و این بین، یه سر به خونه زدیم و خرده کارهاش رو ردیف کردیم. عصر اون روز، تعمیرکار اومد یخچال قراضه رو تعمیر کرد. البته مصطفی که نبود. منم نبودم. برادرشوهر کوچکترم، زحمتش رو کشید. شبش همه‌اش سرم گیج می‌رفت. در طول شب، استخون مفاصل مچ و انگشتانم می‌خواست از درد بترکه. روز بعدش هم بی‌حال بودم ولی یه سری کارها بود که باید می‌رفتم انجام میدادم. وقتی برگشتم خونه بابا‌اینا، ناهار رو سریع ردیف کردم و به بچه‌ها دادم و خودم تا نزدیک غروب خوابیدم.


مهم‌ترین بخش کلافگی‌ام مربوط میشه به ارتباطم با مصطفی. احساس می‌کنم خیلی خود رای هست. اصلا درک نمی‌کنه که باید کارهای خونه رو با سرعت جلو ببریم. هنوز گاز و ماشین لباسشویی و ظرفشوییِ بی‌برکتمون (که از کل زندگیش، دو سال هم برای من مفید کار نکرد!) نصب نشده. خونه‌مون نه مبل داره، نه تکیه‌پشتی، نه حتی فرش هال‌ش رو انداختیم. فعلا فقط پرده خریدیم که همین واقعا جای خوشحالی داره. چقدر سال‌های قبل، تو خونه قبلی بی‌توجهی کردم به مساله پرده. چقدر می‌تونست حال خوب به من و خانواده تزریق کنه. اشتباه کردم. الانم با اینکه کلی پول پرده شده ولی ناراحت نیستم چون می‌دونم در آینده از خودم تشکر می‌کنم که این خرج رو کردم.

یه مشکل کوچولو هم با کابینت‌ها داریم. ضمن اینکه کابینت‌ها کم هستند. باید برم یه سری کشو پلاستیکی بخرم که ادویه‌ها و حبوبات و این خرت و پرت‌ها برن توی اون کشو تا کارم برای آشپزی راحت بشه. واسه‌ی این خریدها هم حضرت مصطفی وقت نداره!

اصلا داشتم غر می‌زدم به جونِ حضرت مصطفی. بنده خدا سرش تا دو هفته دیگه خیلی شلوغ‌تر از این حرفاست که بتونه ذهنش رو متمرکز کنه. ولی بازم نمی‌تونم انقدر بهش حق بدم که بتونم با این اخلاق‌هاش صبوری کنم. 

اما میدونید دلم چی می‌خواد؟ 

دلم می‌خواد کارهای خونه رو اوکی کنم، بعد رو به روی کتابخونه‌ی دنجِ اِل مانندم میز بذارم و بشینم روی صندلی و کتاب بخونم. لب‌تاپم رو بذارم جلوم و کارهایی که باید انجام بدم رو با سرعت جلو ببرم. 

راستش کارهای بچه‌ها، خیلی بیشتر از چیزی که تصورش رو می‌کردم ازم انرژی می‌بره. من خودم دوست داشتم بچه زیاد داشته باشم اما نمی‌تونم منکرِ یک فشار اجتماعی خاص برای فرزندآوری بشم. مخصوصا در جامعه مذهبی. حتما منم تحت این فشار قرار گرفتم. ولی الان با خودکاوی به این باور رسیدم که فشارِ مدیریت کردن کارهای این سه بچه و تلاقی این‌ها با کارهای خونه جدید و کارهای شخصی‌ام و خستگی و کلافگی‌ام، از اون فشارِ اجتماعیِ فرزندآوری خیلی بیشتره. تحمل این فشار از توانم خارجه.

برای اینکه دقیقا بفهمم دوست دارم چه‌جور آدمی بشم و کیفیت زندگیم در چه صورت، مایه رضایت خاطرم می‌شه، باید تمرین سلف رئال و سلف ایده‌آل رو حتما بنویسم.

فعلا باید صبوری کنم تا به اون نقطه آرامش برسم. همون صندلیِ رو به کتابخونه‌ی کوچولوی اِل مانندم. این نقطه برای من چیزی به معنای انجام رسالتم در دنیاست. خیلی خوب میشد اگر رسالتم در دنیا رو فرزندآوری و تربیت فرزند می‌دیدم ولی واقعیت اینه که برای من کافی نیست. البته که اون رو هم می‌خوام ولی میدونم که هنرش رو دارم. هنرِ مادری رو دارم و توش منحصر به فردم. اما مساله اینه که من خیلی بیشتر می‌خوام :)

به امید اون نقطه.

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۱۷ مهر ۰۳ ، ۱۴:۲۸
نـــرگــــس

حملات رژیم صهیونیستی به ضاحیه بیروت، فقط تاثیرپذیرفته از وادادگی و انفعال رئیس جمهورِ ما نیست. اما آن سخنان و تاخیر پاسخگویی ایران نیز، بی‌تاثیر نیست.
علاوه بر این‌که
برای نابودی رژیم صهیونیستی هم، اگر خدا بخواهد، موشک ایران لازم نیست.
حزب الله کافی است.
و اما بعد
از آقای پزشکیان توقعی بالاتر از این می‌رفت؟
سرزنشش کنید که آخرت خود را به دنیا فروخته. که صلاحیت تکیه زدن بر کرسی ریاست جمهوری ندارد و تکیه زده و خود می‌داند یک آدم عادی و بی‌سوادِ سیاسی است.
ولی
فارغ از وزر و وبال خودش در قیامت، در نامه اعمال هر کسی که به او رای داد یا بی‌تفاوت بود و رای نداد؛
بی‌شک یک لکه ننگ خواهد بود.
برای انتخاب همه‌چیز واضح بود و هست.
.
.
داغ بی‌بصیرتی یک ملت را کجا باید برد؟

۰ نظر موافقین ۹ مخالفین ۵ ۰۷ مهر ۰۳ ، ۰۷:۵۷
نـــرگــــس

از این به بعد نرگس هستم.

شاید باید این تغییر نام به تغییر سر در وبلاگ منجر می‌شد. ولی فعلا تغییرش نمیدم.

اما می‌خوام دیگه اسمم همین باشه. ممنون که اینجا هستید و با من همراهید. :)

۲ نظر موافقین ۹ مخالفین ۴ ۰۵ مهر ۰۳ ، ۱۲:۰۴
نـــرگــــس

از شبِ اول مهر ما خونه مامانم‌اینا اومدیم چون کارهامون خیلی به هم پیچیده شده بود. دو شب بعدش هم مصطفی یا خیلی دیر برگشت یا مثل امشب رفته سفر کاری. منم کمی سرما خوردم و بدنم کوفته است. اینه که از اون موقع همین‌جاییم.
امشب رفتیم توی حیاط پشتی بلوک بابا‌اینا شام خوردیم. روی سکویی که بابا خودش درست کرده. همه‌مون سرمون تو گوشی بود ولی خوش گذشت.
به مامان و بابا گفتم: چند سال دیگه دلمون برای همین شب‌ها تنگ میشه.
یادش به خیر. در چهار سالی که در کشور مغرب بودیم، چهارتا خونه عوض کردیم. هر سال، یکی.
سال دوم که مهدی به دنیا اومد، من ۱۰ سالم بود‌، رضا ۹ سالش. خونه‌مون در یک مجتمع بزرگ آپارتمانی بود. یه محوطه پیاده‌روی بزرگ داشت. هر شب می‌رفتیم پیاده‌روی و من و رضا دوچرخه‌سواری. آسمون به خاطر نزدیکی به دریا معمولا بنفش بود، با ابرهای متراکم.
امشب هم آسمون کمی بنفش بود. زینب کوچولو قهقهه می‌زد. یادِ آخرین خونه‌مون در مغرب افتادم. ویلایی و دوبلکس بود. صبح ها که از خواب بیدار می‌شدم، از پلکان مارپیچش می‌خواستم پایین بیام، اول جیغ می‌کشیدم، انقدر که شاد بودم...
امشب مامانم سرش توی گوشی بود. مشغول گرفتن ختم صلوات برای حل شدن مشکلات ما.‌ عجیبه. از وقتی ازدواج کردم و از سال‌ها پیش، یاد ندارم مامانم برای من ختم گرفته باشه. برای داداشام چرا.
امشب همه‌مون دلمون برای برادرزاده‌ام تنگ بود. نشسته بودیم. در بلوک باز شد. یک آقای جوان، بچه به بغل با خانومش اومد بیرون. بابا بلند گفت: به به، ... جان! بابا عینکش رو نزده بود. تو تاریکی فکر کرده بود رضا داداشم و خانمش و برادرزاده‌ام هستند.
امشب دلم از یه اشتیاق خالی شد. حس کردم چقدر دلبسته برادرانم هستم. دلم نمی‌خواد ناراحت باشند. همین.

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۳ ۰۳ مهر ۰۳ ، ۰۰:۴۸
نـــرگــــس