سوال: چه پیشنهاداتی دارید که زنان ایرانی خانهدار، از خانهدار بودنشان احساس شرمساری نکنند و احساسِ ارزشمندی و خوشبختی فزاینده کنند؟
جوابِ من: بدین منظور، کافی است یک هفته از زندگیِ یک زنِ شاغل را به درستی روایت کنید و پیش چشم زنان خانهدار بگذارید :)
من اعتراف میکنم یک عدد تنبل بودم.
مخصوصا دورانِ کارشناسی ارشدم...
با اینکه نوزاد داشتم و دو تا بچهی ۲ سال و نیمه و ۵ سال و نیمه داشتم...
ولی به خاطر مدیریت نکردن خانهداری و آشپزخونه در دوران تحصیلم از خودم شرمسارم :)
آره. من از زندگیِ صالحه در اون دوران سرافکندهام.
ولی امید دارم که نرگسِ داستانم یه جورِ دیگه از این به بعد کار و فعالیت کنه که اونقدر بیدست و پا و بدبخت نباشه.
البته میدونم که این نوع روایت کردنِ خودم، مصداقِ خشونت با خود هست! ولی بذار خشن باشم.
امروز بیرون کار داشتم. به سرویس مدرسه زینب گفتیم بیاردش خونه مامانم. بعدش همسر اصرار کرد که بگه سرویس فاطمهزهرا هم بیاردش خونه مامانم. (ساعت برگشت دخترها با هم فرق داره)
من با اکراه قبول کردم. چون ترجیحم این بود که با زینب و لیلا برگردم خونهمون و براشون ناهار درست کنم.
ولی خودم رو به بهانه معاشرت با مامانم راضی کردم که بیشتر بمونم.
خب...
رفتم خونه مامان. هیچ معاشرتی هم شکل نگرفت. نمیدونم چرا.
البته خوب میدونم چرا. چون یه روحیهای در مامانم هست که من سالهای سال، نزدیک سی سال باهاش کنار اومدم... ولی الان دیگه نه!
روحیهام عوض شده، یعنی قبلا مامان یه حرفی میزد که برام سنگین بود، اعصابم به هم میریخت. حساس بودم؛ دلنازک بودم، همهاش غصه میخوردم...
الان همون حرف رو میشنوم و برام مهم نیست. فقط برای خودش متاسف میشم و منفعل هم نمیمونم. اگه لازمه برای احترام نگه داشتن ساکت بمونم؛ ساکت میمونم. اگه لازمه برای آرامش خودم، پا بشم و یه حرکتی کنم، این کار رو میکنم.
مثل امروز که دو تا دختر بزرگه، خونه مامانم خوابشون برده بود. اما وقتی عرصه بهم تنگ شد، خیلی راحت بلند شدم. وسایلشون رو بردم گذاشتم تو ماشین. لیلا تنها تو ماشین موند تا من زینب رو بغل بگیرم و بیارم بذارم تو ماشین. و دوباره رفتم خونه تا فاطمهزهرا رو بیدار کنم و ببرمش. بچهها رو بردم خونه. خدا رو هزار مرتبه شکر به خاطر آسانسور. الحمدلله.
هنوزم زود میرنجم از حرفهایی که توقع ندارم مامانم بهم بزنه. اما انگار اعصابم پولادین شده...
من از بچگی یه اخلاق افتضاح و زشتی داشتم. اینکه از مامانم جلوی فامیل و غریبه انتقاد میکردم. من اصلا نمیفهمیدم که خیلی ناراحت میشه. متاسفانه خیلی دیالوگی بینمون برقرار نبود :) این بود که من همیشه خودم رو در جمع بروز میدادم.
بنده خدا مامانم، همیشه تاب میآورد و هیچی نمیگفت. مدتها بعد؛ یه جوری بهم تازیانه زد که از این کارم میرنجیده که هم خیلی دردم اومد؛ هم جا خوردم...
اما بعد از سالها که این قضیه یادم اومده؛ به این فکر میکنم که چرا؟ اون همه انتقاد از کجا میاومد؟
الان میدونم رازش در انقیاد بود. انقدر من رو مطیع خودش میخواست و سیستم تربیتیش اینطوری بود که وقتی یک فضای خالی پیدا میکردم میشدم تمثالِ آب نیست وگرنه شناگر ماهری هست.
اقتدارطلبی؛ کنترلگری، نتیجهای جز این نداره.
الان تازگیها یه دروغهای ریزی میگم بهش. کاملا بدون عذاب وجدان :)
مثلا وقتی اومدیم این خونه جدید، تلفن کرد بهم و اصرار داشت که امروز نرو برای خریدِ پرده! انقدر گفت و گفت و گفت که گفتم: باشه! نمیرم! نمیرم!
ولی دو دقیقه هم نشد که ماشینمون جلوی پردهفروشی توقف کرد. انتخاب پرده نیم ساعت هم نشد. وقتی مامان اون شب اومد خونهمون؛ هرچی پارچه زشت بود زد جلوی پنجرهها، چون پرده نیاز بود. :)
تازه با دو سه روز تاخیر پردهها اومد. همونم چقدر سخت بود. ولی اگه میخواستم به حرفش گوش بدم، بیخودی خودم رو اذیت کرده بودم. چون بعد از اون روز، من و همسر دیگه وقت خالی پیدا نکردیم.
دخالت :)
و صالحه خیلی اجازه دخالت داد به مامانش. عیبی نداشت ظاهرا. مامانش خیلی کمکش میکرد توی بچهداری در ایامِ تحصیل. اما انقدر وابسته نگهش داشت که تبدیل شد به یک بیدست و پا.
من الان از نرگس میدونید چه توقعی دارم؟
اینکه تدبیر کنه. مثل همون روزها که در قم زندگی میکرد. چطوری بدون مامانش ۳۰ واحد درسی پاس کرد؟
اقتدارطلبها، کنترلگرند و بچههاشون خارج از فرمانِ والد دست از پا خطا نمیکنند. موجوداتی وابسته و چندش از آب در میان و هیچ وقت بالغ نمیشن.
من از نرگس میخوام که بالغ و مستقل بشه :)
متشکرم.