از دخترکی که با عروسک باربی بازی میکرد،
تبدیل شدم به مامانِ سه تا دختر کوچولوی چادری.
از دخترکی که با عروسک باربی بازی میکرد،
تبدیل شدم به مامانِ سه تا دختر کوچولوی چادری.
یکی از ویژگیهای خوب دخترای من اینه که وقتی میخوابم، فکر میکنند دچار یک "نیمه مرگ" شدم. برای همین خیال اینکه بیدارم کنند به سرشون نمیزنه. اگرم بخوابم و بیان بالای سرم، من چشمام رو باز نمیکنم. با دهن بسته میگم: "برو دیگه" یا "صدای تلویزیون رو کم کنید" یا "نزنش برات آدامس میخرم" یا "کفِ خونه رو پر آدامس میکنم برات، بسه دیگه" یا "بسه، کشتیش"
گاهی طفلیها جلو جلو میگن "مامان نخواب"
امروز به لیلا گفتم: میای بریم بخوابیم؟
میگه: نهههه! نتاب! من میتَ سَم.
گوگولی مامان میترسه اگر من بخوابم. حتی با اینکه آبجیهاش هستند :)) مامانم و مامان بزرگم هم هستند.
چند وقته به این فکر میکنم این بچههای من چقدر خوشبختند و خودشون خبر ندارند.
خوشبختند چون مامانشون خانهداره.
چون سه تا هستند و تنها نیستند.
چون باباشون خیلی مهربونه.
و خیلی چیزای دیگه مثل اینکه مادربزرگ پدربزرگاشون نزدیکشونند.
اما همین سه تا قضیه اول هم تو خیلی از خونهها با هم جمع نشده.
دیروز تا تونستم کار کردم. جزو متنوعترین روزهای من بود از جهت کار خونه. شستن ظرف و تمیزکاریهای اساسی گاز و سینک و کتری و سرکه زدن به لیوان شیشهایها و شستن لباس و پهن کردن و جمعکردن قبلیها و درست کردن شام و کشتن دو تا سوسک.
کتاب خوندن و برنامه حفظ قرآن و یک کار کوچولوی اداری پشت سیستم.
و خیاطی!
بابام از سفر که اومده؛ برای هیچکی هدیه جدا نیاورده بود به جز من :)
یه لباس فوق العاده قشنگِ تابستونیِ دامن چین چینی آستین بلند با رنگهای شاد. جنسش شبیه حریره و وارداتی از اسپانیاست. حساب کردم حدود یک تومن پولش رو داده بابای عزیزم :'-)
قربونش برم میدونه من عاشق لباسم. انقدر ذوق کردم که مامان پارچه باتیک هندیای که روز مادر بهش هدیه داده بودم رو بهم پس داد که برم خودم دوباره یکی شبیهش بدوزم :)
و این شد که من چند روز پیش الگوی این لباس رو کشیدم و دیروز برش زدم... البته به اصرار فاطمهزهرا.
صدالبته فکر نکنید دختر بزرگه خوشحاله که من از بابام لباس هدیه گرفتم و لباس جدید دارم میدوزم!!! اون روز که هدیهام رو دریافت کردم فقط دو ساعت باهام قهر بود حسود خانم. میگفت این لباس رو بده به من، تو لباس زیاد داری! بعد هم مدام خودش رو با من مقایسه میکنه و حتی الانم یکی از لباسام رو انتخاب کرده که براش کوتاه کنم و بدم بهش :(
خیلیها (البته فقط اونایی که از نوزادی دختربچه به فکر جهازش نیستند!)... بله، خیلیها فکر میکنند من که سه تا دختر دارم خیلی خوش به حالمه.
ولی باور بفرمایید حتی یک ساعت از اوقات من با دخترها رو نمیتونند مدیریت و تحمل کنند.
مخصوصا از روز ولادت حضرت معصومه، روز دخترِ امسال، که حضرت مصطفی جانم تصمیم گرفت برای هر سه تاشون چادر بخره [لبخند ملیح مصنوعی]
و من از یک دونه خانم چادری، ناگهان تبدیل شدم به چهار خانم چادر به سر!
و این یعنی قبل از خارج شدن از خانه:
سه جفت جوراب بده به دخترا.
به جز دختر بزرگه که خودش وسایل رو مراقبت میکنه، دو تا گیره روسری برای اون دوتا دختر شلخته جفت و جور کن و اگر سر گیره دعوا کردند؛ دوام بیار.
و سه تا روسری تمیز... که برای دو تاشون رو خودت حتما باید سرشون کنی...
و چادرهای تمیز رو بده بهشون و برای اون گوگولی هم خودت سرش کن و مدام تذکر بده که "جمعش کن!"
و این جوابها رو بشنو: "دوس ندالم" یا "نمیتام" یا " من اونو میتاااام" یا "نهههه" یا "این دیره نهههه" (یعنی این گیره رو نزن) یا "سفت ببند، هفه بشم" (در حد خفگی سفت ببند)
و هر جا که میرسیم، لباسها و چادرهاشون رو براشون تا بزن، بذار یه گوشه.
حالا اگر پسر داشتم، با یک تیشرت شلوارک قال قضیه کنده شده بود :)
خلاصه که واقعا من صبورم. حتی مامانم هم تحمل این داستانها رو نداره.
این که گفتم بعضیها از نوزادی دختربچهشون استرس جهازش رو دارند، واقعا دیدم!!!
دخترش دو سالشم نیست، از من قیمت مدرسه غیرانتفاعی دخترام رو میپرسه. میگه من از الان دغدغه مدرسه دخترم رو دارم! :/ شما باور میکنید قضیه فقط دغدغه ایشونه یا چیز دیگهای نیست؟
خیلی زشته... نکنید! شاید من نخوام بگم چقدر دارم پول مدرسه میدم! آدمها یه حریم شخصی دارند. مگه نه؟
دیشب که بچهها خوابیدند؛ به همسر میگم تو رو خدا از سرِ کار که میای، بعد سلام و احوالپرسی از دخترا بپرس به مامان امروز کمک کردید تو کارهای خونه؟
[لبخند ملیح توام با درماندگی]
شبها، دخترا برای خوابیدن صد بار اولتیماتوم دریافت میکنند. پوستم کنده میشه یعنی. صد بار داد میزنم: "بخوابید!"؛ "شب بهههه خیییر"؛ "اگه همین الان بخوابید، کسی که زودتر بخوابه، فردا جایزه داره"؛ "بخوابید گلوم پاره شد"
و انواع و اقسام بهانهها ردیفه براشون از قبیل: "آاااب"، "مامان آجی بهم لگد زد"؛ "مامان آجی منو میخندونه"؛ "مامان لالایی"؛ "مامان خوابم نمیاد"
و بدِ ماجرا اینه که یه دور باهاشون دراز میکشم و بدخواب میشم. مثل دیشب که ۲ و نیم شب خوابم برد و ۷ صبح پاشدم که بعد از دو هفته برم باشگاه. و نصف شدم.
و خوبِ ماجرا این بود که بعد باشگاه برای همسر چای دم کردم و خوابم برد. و در اقدامی بیسابقه؛ همسر پاشد و به دخترا صبحانه داد و براشون بستنی خرید و میوه شست! و من دو ساعت و نیم خوابیدم.
دلدارِ من "خواب" تشریف دارن اصلا :)))
قبلا از این کارها نمیکردم. به گمونم چون بلد نبودم. اما امشب، شب زیارتی مخصوص حضرت شمس الشموس و انیس النفوس علیه آلاف التحیه و الثناء برای همهی کسانی که در این بیان قلم میزنند و وبلاگ ناچیز من رو میخونند، زیارت امین الله خوندم بالنیابه.
بعضی از خوبان به طور ویژه در خاطرم هستند و دعا میکنم ان شاءالله حضرت سلطان، امورشون رو به طور ویژه سامان بدن.
خدایا شکرت.
الانم نشستیم در همین زاویه عکس و پشت سرم یک حاج آقای سید با شال سبز (که تیموتی شالامی خیلی شبیهش هست و البته این کجا و آن کجا) داره روضه و دعای توسل میخونه.
قسمتتون بشه الهی به زودی.
اینجا در این وبلاگ، بیشتر از نسیم نوشتم. رفیقِ فابریکم. آبجیام. آبجی نسیمم. کسی که اگر باشگاه تعطیل باشه و دو روز در هفته نبینمش، حتما بهش میگم پاشو بیا خونهمون، حتی اگر ۶ تا دختربچه دیوونهمون کنند. کسی که شاید خیلی با هم تفاوت داشته باشیم از نظر روحیه، اما از نظر داشتن علایق مشترک مطالعاتی، از نظر هدفهایی که در آینده داریم، چالشهایی که در برنامهریزیهامون داریم و از نظر تعداد و جنسیت بچهها و حسن معاشرتها خیلی با هم شباهت داریم. کسی که میتونم باهاش سفر دور دنیا برم و اذیت که نشم هیچ، از بودن باهاش سیر نشم.
اما یه رفیق دیگه هم دارم که اینجا تا به حال ازش ننوشتم. چون رشته اون مربوط به دنیای ریاضیات هست و من دنیای علوم انسانی و اسلامی. بچههای اون از بچههای من کوچیکترند؛ یه پسر و یه دختر. ظاهرمون هم با هم تفاوت داره بگی نگی. چادر ساده میپوشه و من لبنانی. اون خانواده همسرش فوق العاده مذهبیاند و خانواده خودش برعکس. من خانواده و فامیل خودم مذهبیتر از خانواده و فامیل همسرم هستند. یعنی میخوام بگم چالشهای زندگیمون خیلی باهم فرق داره اما من با این دوستم که اسمش رو میگذارم اِلی، خیلی راحتم. خیلی دوستش دارم و همیشه از مصاحبت باهاش لذت بردم انقدر که در فضای انقلاب اسلامی نفس میکشه.
اِلی داره برنامهنویسی و C++ و پایتون یاد میگیره و کلاسهای دکتراش تموم شده، من در مورد کنشهای و تعاملات انسانی و فرهنگ و انقلاب اسلامی و ... مطالعه میکنم ولی خیلی قشنگ در یک نقطههایی به هم میرسیم. اونجایی که من از انگیزه و فکر و ایدههام برای پیشبرد انقلاب و پیشرفت میگم و اونم همونجوری فکر میکنه. حتی این اشتراکات رو در این حد، من با نسیم ندارم و عجیبه.
امشب تو خیابون بهجت مشهد سوار تاکسی شدیم. داشتیم در مورد حجاب حرف میزدیم. اِلی گفت که به نظر من، حجاب زن مسلمان باید جوری باشه که معنویت و انسانیت رو بر مادیت و مادیگرایی غلبه بده.
چقدر احسنت گفتم. واقعا همینه...
هردو ما متفق بودیم که مهم نیست من چادر لبنانی میپوشم یا او چادر ساده، یک سری چیزهای دیگر هست که اگر رعایت نشه؛ با همین چادرها، چه ساده و چه لبنانی، ما تبرجهای ریزی میکنیم که وجه مادیت رو در زن؛ غلبه میده بر جنبههای انسانی و الهی وجودش. مثلا خانمی که چادر ساده پوشیده اما از ساعتش یک دستبند نازک آویزان کرده که دیده بشه، یا خانمی که کتانی سفید پوشیده با چادر و یک ته آرایشی هم داره. یا اون خانمهایی که صورتشون رو دستکاری میکنند و بعد نمیپوشونند و ...
آخه امشب ما حرم بودیم و دو تا از مداحهای مشهور رو هم دیدیم. اولی که اومد عدل نشست کنار جایی که ما نشسته بودیم. دومی با خانومش و بچهشون کمی جلوتر نشسته بودند. انگاری همسر فردا یک جلسهای میره که همهی مداحهای معروف هم دعوتند. یعنی خیلی چیز خاصی نبود برای امشب دو تا مداح دیدن. خیلی از مداحها الان مشهدند. خلاصه داشتم به اِلی میگفتم که خانم اون آقای مداح کتونی سفید پوشیده بود :) با ته آرایش :)
بعضیها به این قضیه غلبه پیدا کردن مادیت در زنان میگن شیانگاری (objectification) راستش من خودم خیلی با این اصطلاح حس نگرفتم هیچوقت. برای همین غلبه مادیت و مادیانگاریای که اِلی گفت رو خیلی پسندیدم و حظ بردم. اِلیجان البته خیلی شیرینتر از این حرفها صحبت میکنه. مثلا میگفت که چه ایرادی داره لباسمون تکراری باشه؛ یا حتی کهنه شده باشه اگر آراسته باشه و ... راستش انقدر اِلی اینا رو صریح گفت که دوباره به زیبایی این قضیه ایمان آوردم. و جالبه که اون روز داشتم فکر میکردم یه دو سه سال حداقل، فقط و فقط روسریِ کوفیهام رو بپوشم :) در همبستگی با مقاومت فلسطین :) مخصوصا اینکه هربار یادِ دیدارِ رهبری میافتم که این روسری سرم بود و نماد تمام آرزوهام شده...
یه چیز دیگه هم که من و اِلی بر اون متفق بودیم اینه که حجاب نباید مانع از شناخته شدنهای عرفی خانمها بشه. یعنی حد پوشش اگر رعایت بشه، دیگه بیشتر از اون از نظر تمدنی مطلوب نیست. مگر اینکه نگاهِ گناه آلود مردی به همون حد وجه و کفین زن بیافته (و احتمالا انتشار عکس خانمها در فجازی هم مصداق این قضیه هست و محل احتیاط مومنین و مومنات هست) یا خطر مورد آزار قرار گرفتن به تبعِ شناخته شدن باشه. مثل همون چیزی که خداوند در قرآن در سوره احزاب درمورد زنان پیامبر میفرماید و در مورد برخی از خانمها که مثلا همسرشون جایگاه اجتماعی و سیاسی خاصی داره و ممکنه شرایط محدود کنندهای براشون ایجاد بشه که بهتره در صورت لزوم بیشتر چهره خودشون رو بپوشونند. در غیر این صورت، چه رو گرفتن زیاد و چه پوشیه زدن، از جهات مختلف مطلوبیت تمدنی نداره. من که در مورد کنشها و تعاملات انسانی مطالعه میکنم، میگم قطعا چیزی که آدمها (زن و مرد) رو از کنشگری موثر در جامعه برکنار نگهداره و اونا رو اتمیزه کنه، هیچ مطلوبیت تمدنیای نداره. حالا حتی اگر ظاهرش دینی باشه. ممکنه با یک برداشت سطحی کسی بگه که خب اعتکاف هم آدمها رو اتمیزه میکنه. خیر. اتفاقا از احکام اعتکاف هست که برای رفع حاجت یک مومن، فرد میتونه از مسجد بیرون بره و برگرده.
حالا وارد جزئیات نمیشم. صرفا برای کسانی که دوست دارند گوشه ذهنشون این مطلب باشه، ممکنه مقدمه فکر عمیقتری بشه.
من با تمام وجودم فهمیدم که حاج آقا رئیسی از وقتی رفته، حاضرتر شده...
چقدر بهش حرف زدند. مذهبی و غیرمذهبی نداشت. یه آدم مذهبی از این نوشت که چرا ساعتها رو اینطوری جلو کشیدند یا عقب کشیدند، چه میدونم... که باعث میشه نمازهای مردم قضا بره...
شب اول بعد از شهادت حاجآقا، دیر وقت شده بود و ساعت از یک گذشته بود. روی بالشتم که از گریه نمناک شده بود، از دلم رد شد که ای حاجآقا رئیسی که انقدر حرف شنیدی... که نماز مردم براتون مهم نیست، من رو صبح بیدار کن!
و ده دقیقه به نماز صبح بیدار شدم. حتی وقت برای دو رکعت نماز شب هم بود، خودم نخوندم.
دو روز ثواب تلاوتهای قرآنم رو هدیه کردم به حاجآقا و همراهان شهیدشون. روز سوم هدیه به شهدای مدفون در حرم حضرت عبدالعظیم کردم. انقدری که دلم تنگ بود برای زیارت شهید امیرعبداللهیان و زمانینیا و جلادتی و قشقایی.
فردای اون روز رفتم خونه مامانم. گفت یه خبر خوب: بابات داره برمیگرده.
از خوشحالی سجده کردم. امیر رفت و بابای من رو برگردوند. میدونم صدای من رو شنید. میدونم کار خانوادهی ما رو از آسمونا راه انداخت.
بابای من برای ماموریت سه ماهه رفت الجزایر اما سه ماه شد چهارماه و سفیر اجازه نداد برگرده.
نه ماموریتش دائم میشد که مامانم بره پیشش و نه موقتش تموم میشد.
به بابام گفتند آقای رئیسجمهور اسفند میخواد بیاد الجزایر و بهت نیاز داریم. سه ماه شد شش ماه.
آقای رئیسی رفت و برگشت و دو ماه دیگه هم گذشت و بازم کار بابا معلوم نبود.
کاسه صبرمون داشت لبریز میشد که رئیسجمهورمون شهید جمهور شد، به همراه آقای وزیر، رئیسِ بابا... از سالهای دور. از همون موقعی که ایشون معاون اداره کل خاورمیانه و شمال آفریقا بود و بابا یکی از معاونهاش بود.
میخواستم برم سر مزار شهید و بعد از همهی درد و دلهام بگم که کار بابای منم درست کن، امیرِ عزیز.
اما شهدا صدای توی قلبها رو میشنوند.
امروز مامان گفت که بابا در آخرین دیدارش با امیر در الجزایر، ازش خواسته بود که کارش رو درست کنه.
خبر بازگشت بابا رو، تهران روز ۴ خرداد بهش داده بود.
ما ۵ خرداد فهمیدیم.
حالا گرچه بازم سفیر، بابا رو میخواد و نیاز داره اما دستور از تهران اومده. دستور از آسمانِ ری اومده.
باید برای تشکر برم زیارت شهید ...
باید منتظر بمونیم تا بابا برگرده و از خاطرات سالهای سال دوستی و همکاری با امیر بگه...