صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۴ مطلب در فروردين ۱۴۰۴ ثبت شده است

آدم‌های فوق کمال‌گرا؛ باید کمال‌گرایی‌شون رو مهار و کنترل کنند.

این تنها راهی هست که بتونند از زندگی لذت ببرند.

در غیر این صورت، کمال‌گرایی تبدیل به یک درد و رنج بی‌انتها میشه.


+واژه کامل‌گرا به جای کمال‌گرا رو قبول ندارم. برای کمال‌گرا؛ هیچ کاملی وجود نداره :)

۵ نظر موافقین ۹ مخالفین ۱ ۲۶ فروردين ۰۴ ، ۰۳:۲۰
نـــرگــــس

مصطفی جان خیلی دوست داره من صبح‌ها مفصل استراحت کنم. یعنی اصولا دلش می‌خواد من تا لنگ ظهر خواب باشم. شاید اگر صبح‌ها بیدار باشم و بدرقه‌اش کنم خوشحال بشه اما بیشتر نگران هست من به خودم خیلی فشار بیارم. که اگر بیدار باشم، فشار میارم، بی‌حرف پس و پیش.

پارسال نوشته بودم یه بار رفتیم پیش یه آقای عطار در قم که تشخیصش خیلی خوبه. بهم گفت تو استرس‌هات رو مدیریت می‌کنی، فقط مستعد دیسک گردن هستی.

خب از قبل از عید، درد گردن من شروع شد. در شرایطی که هنوز گردن مصطفی جان خوب نشده، منم دچار شدم. رفتیم یک گردنبند طبی نرم خریدیم. دردهام مدیریت شد، بگی نگی.

ایام عید امسال، جزو متنوع‌ترین ایام عید زندگیم از جهت رویداد بود. شب‌ها قبل از خواب، معمای شطرنج حل می‌کردم. بعد مغزم به خاطر این فعالیت‌ها خیلی دیر به خواب می‌رفت و زود هم از خواب بیدار می‌شد. سم خالص. ترکیب این سم با روزه‌داری و نظم سحر- افطار، باعث شد برای اولین بار در عمرم، خوابم کم بشه! واقعا باور کردنی نبود برام. چرا؟ چون سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد ولی رازش رو پیدا نمی‌کرد.

عید امسال، با شب‌های قدر شروع شد. کیه که ندونه چقدر باید قدر این سرآغاز رو دونست؟! و بعد، ده روز از ماه رمضان، شد دهه اول سال نو شمسی.

بهار دل‌ها و بهار قرآن، مقارن شد با بهار طبیعت. این بهارها در هم ضرب میشه اگر حواسمون رو جمع می‌کردیم. حاصل میشه بهارِ جان.

این نو شدن، برای هر کس معنای خودش رو داره. هر کس باید اقدام متناسب با شرایط خودش رو تهیه و تنظیم کنه.

من شب بیست و سوم، نشستم تمام روزه قضاها و نماز قضاهام رو دوباره محاسبه کردم. به یک عددی رسیدم و همون شب، چند تا نماز قضا خوندم و بعد، تا آخر تعطیلات، با یک استمرار نصفه و نیمه، به یک تصمیم رسیدم. یه نفر دیگه ممکنه به این تصمیم برسه که روزی چند صفحه قرآن بخونه. یه نفر دیگه، یه تصمیم دیگه...

تعطیلات تموم شد. کمی از طولانی شدنش خسته شده بودم ولی عاشق روال‌های مثبت تعطیلات شده بودم. عاشق خودآگاهی اون ایام. اینکه حواسم جمع بود به خودم و خدا. وسط بدو بدوهای زندگی زیر منگنه نبودم. اما از طرفی هم، عزم جدی زیستن رو در روزهای غیرتعطیل می‌دیدم. در روزهایی که برای زندگی باید جنگید. برای آرمان باید رقصید. حس می‌کردم رهایی ایام تعطیلات، نمی‌تونه من رو به اون رقص و جنگ وادار کنه.

برای همین مشتاق تمام شدن هزار و چهارصد و چهار هستم. سالی که باید کلاسهای دوره دکترا رو تمام کنم و تصمیم شب قدرم رو تا آخرش، مستمر دنبال کنم.

و رنج هم می‌کشم. یادش به خیر، ایام تحصیل در دوره ارشد، چه نشاطی از دانشگاه رفتن تجربه می‌کردم. اما الان از کلاس‌های روز یکشنبه بیزارم. تبعیض جنسیتی رو با تمام وجود حس می‌کنم و رنج می‌کشم. نشستن سر کلاس استادهایی که باید رفتار غیرحرفه‌ای‌شون رو تاب بیارم و چاره‌ای ندارم جز اینکه تحمل کنم تا این ترم تموم بشه. ترم بعد هم قطعا دوباره با یکی‌شون کلاس دارم. با دیگری هم ممکنه و خدا بهم رحم کنه.

چقدر دچار خسران بودم اگر به خاطر کسب مقبولیت اجتماعی دکترا می‌خوندم. خانه رو رها کردن، به امید پیدا کردن شخصیت در اجتماع؟ چه سرابی!

لذت بدرقه کردن همسر و آغوش خداحافظی. لذت دراز کشیدن در رخت‌خواب کنار دلبند کوچکت، زیر پتوی گرم و نرم، چشم دوختن به مژه‌های سیاه و بلندش، صورت معصوم و پاکِ خواب‌آلوده‌اش. لذتِ دغدغه‌ای نداشتن جز بار گذاشتن خورش از کله سحر. پیچیدن عطر غذا توی خونه، لباس‌های شسته، اتو خورده یا تا زده شده. لذتِ یک ساعت و نیم ورزش آنلاین برای سوختن کالری‌هایی که با استراحت در خانه ذخیره شده. حمام کردن بچه‌ها سر صبر و حوصله. نترسیدن از بلند شدن موی دخترها، چون می‌تونی هر روز، یک ساعت برای رسیدگی به هر کدوم وقت بذاری...

همه‌ی این‌ها رو رها می‌کنی برای دکترا. که چی؟

خدا رو شکر می‌کنم که برای دکترا نیست. برای اون مدرک بی‌ارزش نیست. برای اون «خانم دکتر» «خانم دکتر» گفتن‌ها و شنیدن‌ها نیست. وگرنه تحمل رفتار استادهای روز یکشنبه خیلی سخت بود.

برای من هدف و آرمان دیگری وجود داره. نه به اندازه «الهدف محدد و دقیق و واضح». ولی به قدر و اندازه خودم چرا... واضح هست...

 


۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۰۴ ، ۰۹:۳۱
نـــرگــــس

شب‌های قدر، خیلی دعاها کردم...
ولی یک تصمیم مهم گرفتم: روال‌های غلط زندگیم رو به هم بزنم. چون خطا و اشتباه با غفلت خیلی محتمل هست. اما روال‌ها دست خودمه. فقط روال‌های غلط رو به هم می‌زنم. همین.


از بهمن ماه، مصطفی چند بار گفت برو پارچه بخر، بده خیاط که دخترا برای عید لباس هماهنگ داشته باشند.
اما هم خودم خیلی کار داشتم و هم مصطفی نبود و منم دلخور بودم که چرا باید این کارها رو خودم تنهایی جلو ببرم. تا اینکه رسیدیم به هفته اول اسفند که خیاط‌ها معمولا دیگه کار قبول نمی‌کنند. اما وقتی زنگ زدم به سحر که خیاط لباس سفر اربعین بچه‌ها هم بود، قبول کرد. واقعا روی حساب رفاقت و اینکه کار من بچه‌دار راه بیافته قبول کرد و امیدوارم خدا برکت و نور به زندگیش بپاشه و گره از کارش باز کنه.
خلاصه یک روز رفتم هم پارچه خریدم و هم به سحر دادمشون. چند روز بعد هم دخترا رو بردم برای اندازه‌گیری و تعیین مدل لباس‌.
لباس‌ها روز چهارشنبه‌سوری آماده شد. چقدرم ناز شدند. برای هر کدوم یک شومیز سفیدِ گل‌گچی که گل‌های ریزش برگ و ساقه‌های ظریف و کوتاه سبز داشت. یک سارافن چین‌چینی میل‌کبریتی ریز طوسی روشن با طرح عروسکی و برای فاطمه‌زهرا یک مانتوی اضافی از پارچه سارافن‌ها.
یه بار دیگه هم رفتیم خرید عید و یک دست لباس چین‌چینی جدید خونگی برای دخترا خریدیم.
این وسط، زینب ۵ ساله‌‌مون خیلی به لباس‌هاش ذوق داشت. شاید چون همیشه وارث لباس‌های فاطمه‌زهرا بود و ضمنا چون زمستون امسال چون لباس گرون بود، مجبور شدیم فقط برای فاطمه‌زهرا لباس گرم بخریم، توی دلش مونده بود که لباس خیلی دخترونه و جدید داشته باشه‌.
دیشب خونه‌ی عموم افطار دعوت بودیم. دخترا لباس‌هاشون رو پوشیده بودند. فاطمه‌زهرا مانتو پوشید و زینب و لیلا سارافن‌شون رو.
بعد زینب موهاش رو بست و گیره فانتزی جدیدش رو زد به چتری‌هاش. یه چارقد سفیدِ توریِ کردیِ برق‌برقی داره، اونو سرش کرد و بالم لب صورتی به لب‌هاش مالید.
ماه شده بود. ماه!
توی مسیر دنبال آینه بود. به قول خودش: آنیه.
هی خودش رو ورانداز می‌کرد و ذوق می‌کرد.
بهش گفتم گوشت رو بیار...
در گوشش‌ گفتم: زینب جان تو که اینقدر خوشگلی؛ اخلاقت رو هم خوشگل کن که به ظاهرت بیاد :)
و خوشبختانه توصیه‌ام به دلش نشست :)


فرزند وسط بودن سخته. زینب خیلی چالش‌ها توی همین پنج سال عمرش تا الان داشته. آروم‌ترین و ماه‌ترین بچه‌ی من از لحظه‌ای تولد بود اما خیلی اتفاقات باعث شد که این بچه روحیاتش عوض بشه.
البته من بارداری راحتی هم سر زینب نداشتم. اردو جهادی، زلزله و سیل و خراب شدن دیوار خونه‌ گِلی روستایی‌مون و بنایی و فشار آخرین ترم سطح دو و بعدش هم همزمانی اسباب‌کشی و عروسی برادرم.
با این حال، بازم بعد از به دنیا اومدن؛ خیلی آروم و دوست‌داشتنی بود. اما بعد کرونا اومد و مدتی بعد هم بارداری من سرِ لیلا که بدنم ضعیف‌تر شد. توی اون سال‌ها فاطمه‌زهرا خیلی زیاد به خونه همسایه پایینی‌مون می‌رفت. اونا دوتا دختر داشتند و به شدت بچه‌دوست بودند. زینب هم خیلی کوچیک بود و دوست داشت پیش خواهرش باشه و دنبالش راه می‌افتاد. اما نمی‌دونستم از بابای بچه‌های همسایه می‌ترسه. همسایه‌مون یه زنِ فوق‌العاده مومن و بااخلاق و معلم تربیتی بود. جوری بود که روش تربیتیش رو بعضا از خودم بیشتر قبول داشتم اما آقای همسایه از یه سری اختلالات و مشکلات روانی رنج می‌برد و گاهی دخترای خودش هم ازش می‌ترسیدند. فاطمه‌‌زهرا ازش نمی‌ترسید، اما زینب چرا.
وقتی زینب رو از پوشک گرفتم فهمیدم چقدر تعامل باهاش سخته و بعد سعی کردم بیشتر مراقبت کنم ازش. اما سخت بود چون فاطمه‌زهرا همیشه فکر می‌کرد من زینب رو بیشتر دوست دارم.
تا اینکه این سال تحصیلی زینب رفت پیش‌دبستانی و حسرت رفتن به مدرسه یعنی همون‌جایی که خواهرش می‌رفت و اون نمی‌تونست بره، از دلش برداشته شد.
زینب بلاخره از زیر سایه خواهرش بیرون اومد و در تعامل، حرف‌زدن، نقاشی، خلاقیت و کاردستی، حفظیات و اعتماد به نفس خیلی پیشرفت کرد.
اما شاید پیشرفت اصلی زینب اینا نبود. می‌دونید؟ وقتی از زینب می‌پرسیدند مامان رو بیشتر دوست داری یا بابا، با قطعیت می‌گفت بابا و دلایلش رو می‌گفت: بابا برامون هرچیزی می‌خواهیم می‌خریم، گوشی‌ش رو میده بازی کنیم و ...
زینب اصلا کارهای من رو نمی‌دید. نقش مادرش رو فهم نمی‌کرد. انگار جنسیت خودش رو خوب درک نمی‌کرد که بخواد رفتارهای من رو تقلید کنه. ارتباط عاطفی رو هم پس می‌زد. بوس نمی‌کرد. دوست نداشت بوسش کنیم. دل نمی‌داد به بغل و آغوش...
اما چند ماه اخیر خیلی پیشرفت کرده و ابرازهاش بیشتر شده. مثلا عینک من رو میزنه تا چهره‌اش شبیه من بشه. به لباس چین‌چینی‌هاش ذوق زیادی می‌کنه، موهاش رو مدل میده و مرتب گیره می‌زنه. شب‌ها موقع خواب دوست داره دستم رو بغل بگیره....
خدا رو شکر...

۶ نظر موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۰۴ ، ۲۳:۲۱
نـــرگــــس

هزار دشمنم اَر می‌کنند قصدِ هلاک

گَرَم تو دوستی از دشمنان ندارم باک

مرا امیدِ وِصالِ تو زنده می‌دارد

و گر نه هر دَمَم از هجرِ توست بیمِ هلاک

نَفَس نَفَس اگر از باد نَشنوم بویش

زمان زمان چو گل از غم کُنَم گریبان چاک

رَوَد به خواب، دو چشم از خیالِ تو؟ هیهات

بُوَد صبور، دل اندر فِراقِ تو؟ حاشاک

اگر تو زخم زَنی، بِهْ که دیگری مَرهم

و گر تو زَهر دهی، بِهْ که دیگری تریاک

بِضَربِ سَیْفِکَ قَتْلی حَیاتُنا اَبدا

لِأنَّ روحیَ قَدْ طابَ اَن یَکونَ فِداک

عِنان مَپیچ که گر می‌زنی به شمشیرم

سِپر کُنَم سر و دستت ندارم از فِتراک

تو را چنان که تویی هر نظر کجا بیند؟

به قَدرِ دانشِ خود هر کسی کند اِدراک

به چَشمِ خَلق، عزیزِ جهان شود حافظ

که بر درِ تو نَهَد رویِ مَسکَنَت بر خاک


یا امیرالمومنین علی جان، مددی
تمام دلخوشیِ زندگی من این است
که وقت مرگ می‌آیی و مرگ شیرین است

قسم به وعده شیرین من یموت یرنی
که ایستاده بمیرم به احترام علی
به حال سجده بیفتم به احترام علی
خوشا دمی که بمیرم به زیر گام علی
به گنبد و به ضریح و به حرمت نجفش
علی امام من است و منم غلام علی

پ.ن: امروز از خواب بیدار شدم. ظرف‌ها رو شستم و گاز رو تمیز کردم. نماز خوندم و به توصیه‌ای، در حین لحظه‌ تحویل سال رو نماز حضرت زهرا س می‌خوندم. بعد، دستی به سر و روی خونه کشیدم. دکمه‌های لباسم رو دوختم. بعد فال حافظ گرفتم. به یادگار گذاشتمش اینجا. و این شعرهای زیبا رو که خیلی دوستشون دارم رو گذاشتم کنارش. 
چقدر وقتی بهار گره می‌خوره به این روزها، دوست‌داشتنی‌تره. آرام‌تر... معنوی‌تر.
۰ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۰۴ ، ۱۵:۰۹
نـــرگــــس