صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۲ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۹ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۳ ثبت شده است

جالبه که وسط این حادثه‌ی عجیب و بهت‌آور و غم‌انگیز، وسط این وضعیت که ملت ایران داغدار شده...
بعضی مذهبی‌ها به استناد آیه "لتجدن اشد الناس عداوه للذین آمنوا الیهود و الذین اشرکوا..." به جِد معتقدند که قضیه سقوط بالگرد رئیس جمهور، کار اسرائیل هست و مدام پیام‌هایی در این زمینه فوروارد می‌کنند و صغری و کبری و نتیجه‌های بی‌ربط و استدلال‌های مخدوش.
کاش کتاب مغالطات رو می‌خوندند! عزیزان، دشمنی و کینه یهود از مومنین؛ اثبات کننده موفقیت آن‌ها در یک عملیات تروریستی نیست. اون اولی یک گزاره کلی هست که مویّدش هم همینه که می‌بینیم صهیونیست‌ها جشن گرفتند اما آیا اون‌ها موفق به ترور شدند؟ واقعا معلوم نیست و احتمالات دیگری هم مطرح هستند.
صهیونیست‌ها الان خوشحالند اما اگر این حادثه، یک ترور برنامه‌ریزی شده به دست اونا قلمداد بشه، خوشحال‌تر و مغرور و مفتخر هم میشن! 
و افکار عمومی چقدر به هم می‌ریزه و هیمنه، اقتدار وعزت ملت و کشور ایران در جهان، شکننده میشه.

حتی به فرض که کار، کار اسرائیل باشه، تا مسئولین کشور رسماً اعلام نکردند، نباید بگیم. شاید صلاح ندونند که دست داشتن اسرائیل در این حادثه یا ترور، علنی بشه.
بعضی‌ها که اصلا منطق عجیبی دارند! منطقی که من نمی‌فهمم. طوری طرح بحث می‌کنند انگار علت اینکه این حادثه برای رئیس‌جمهور اتفاق افتاده، اینه که خدا زده به کمرش چون رفته با رئیس‌جمهور کشوری که اسرائیل اونجاست، دست داده. و من از این منطق "این کار رو کردی، پس خدا اینطوری جوابت رو داد" متنفرم.*
حالا هزاری هم از سیاست حسن‌همجواری برای این دوستان بگیم، براشون بی‌معناست‌. از اینکه شاید رئیسی رفته بود اونجا که روابط رو حسنه کنه که نفوذ اسرائیل بیشتر از اینی که هست نشه، براشون بی‌معناست.

وقتی به این دوستان میگیم صبر کنید؛ بر تحلیل خودشون مثل یک گزاره قطعی پافشاری می‌کنند! انگار اولین بار هست که برای مسئولین ما حادثه رخ داده. مگه حاج قاسم بارها به دل خطر نزد؟ مگه تیم حفاظتش مسئول تامین امنیتش نبودند و او فقط هر کاری صلاح می‌دونست می‌کرد؟ این که میگم صحبت‌های محافظان حاج‌قاسم هست در یکی از مستندهاشون.
و در آخر، حتی اگر اثبات بشه که کار اسرائیل بوده، بازم نفی کننده این سکوت عاقلانه ما در این برهه نیست. الان عقل حکم می‌کنه که با این حرف‌ها، حال خودمون و اطرافیان‌مون رو بدتر از این نکنیم.
یادمون باشه، مصداق امر به معروف و نهی از منکر، فقط حجاب نیست. این حرفا هم امر به معروف و نهی از منکر هست. تواصی بالحق و بالصبر کنیم.


*: این به این معنا نیست که من برای متافیزیک در این مسائل شانی قائل نیستم. متافیزیکی‌ترین تحلیل از ززآ رو من در بیان نوشتم. شاید در مورد این قضیه هم نوشتم. فعلا که دل و دماغ ندارم و همین رو هم محض وظیفه نوشتم. 


پ.ن: خدایا چه فروردین و چه اردیبهشت طولانی و پرحادثه‌ای بود... حمد فقط مخصوص توست.
۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۲:۵۱
نـــرگــــس

می‌خواستم از اتفاقات خوب دهه کرامت بنویسم...

اما بعضی داغ‌ها ورق را بر می‌گرداند.

آخ...... جگرمون سوخت.

السلطان، یا اباالحسن، تا این حد قدر خادمت را ندانستیم؟

شام ولادت تو، غرق اضطراب و دست به دعا.

روز ولادت تو، اینقدر هوا بارانی است.

خون! خون! خون!

این خون‌ها به دست هر کس ریخته شد...

خوب نگاه کنید که این خون پایمال نمی‌شود.


۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۱:۵۴
نـــرگــــس

یک‌شنبه رفتم برای ویزیت دندانپزشکی که وقت کشیدن دندون عقل بگیرم. دو تا دکتر نزدیک خونه‌مون بود که انگار جاری‌ام هم رفته بود پیش یکی‌شون و راضی بود ولی زمان کاریِ اون دکتر به من نمی‌خورد و زود می‌رفت. رفتم پیش اون دیگری که از قضا کلینیک داشت.
متاسفانه دیر رفتم و مجبور شدم منتظر بمونم. هم خسته بودم و هم خواب‌آلود. اما کتاب‌ برده بودم که بخونم.
نشسته بودم روی مبل‌های راحت‌شون ولی فضا به شدت ناراحت بود. منشی‌ها بلند بلند با هم حرف می‌زدند و یک خانم دکتر جوان هم بود که در یکی از یونیت‌ها (اتاق‌ها) مشغول بود. شلوار لی و بلوز و موهای صاف بیرون زده از لچک سرش، با غرور از این‌ور به اون‌ور می‌رفت. بقیه کارآموزهای دکتر هم حجاب‌هاشون خوب نبود.
بعدم یه دختر جوانی اومد نشست تو اتاق انتظار که به گمانم تقریبا تمام خدمات زیبایی امروزین رو دریافت کرده بود. ناخن و مژه و ابرو کاشته و موهای صافِ بوتاکس شده، بینی عمل شده و پیرسینگ بینی >_< آرایش خاصی هم داشت. واقعا چهره عجیبی از کار دراومده بود.
این دختر جوان هم بدجوری مغرور بود و با دستش پاچه شلوارش رو الکی صاف می‌کرد. من چون زبان بدن خوندم، می‌فهمیدم که تک تک حرکات و سکناتش می‌رسوند که انگار منِ چادری تو نگاهش یه گدای افسرده‌ام :)))
آقا منم اون روز اصلا کهنه‌ترین روسری و کفش و کیفم تنم بود :)))
ولی استایل نشستن و خطِ نگاه خیلی مهمه. تصمیم گرفتم اصلا نگاه به هیچ‌کدومشون نکنم. کتابم رو باز کردم و یه بیست صفحه رو خوندم و زیر نکات مهم خط کشیدم و بعد انقد خسته بودم که کتاب رو بستم و چادر رو کشیدم روی صورتم که یه ذره بخوابم که خدا رو شکر نوبتم شد.
راستش دیگه حوصله ندارم جزئی تعریف کنم چی شد اما دقیقا با همین احساس درون و ریزکنش‌هایی که من خودآگاه رعایت کردم و تقریبا همه آدم‌ها ناخودآگاه انجامش میدن، فضا رو برعکس کردم :) البته که کلا شخصیت من از نظر رفتاری؛ بعد از رفتن به دانشگاه کلا خیلی تغییر کرده. این سریِ آخر، استادِجان بهم گفت خیلی خوشم اومد از رفتارت با اعضای هیئت علمی. سعی کن این روابط حسنه رو همینطوری تا آخر حفظ کنی. (مثلا یکیش این بود که آخر یکی از جلسات؛ با خانم دکتر عضو گروه انقلاب که اولین بار بود می‌دیدمش، دست دادم. موقع خداحافظی، دستم رو با اعتماد به نفس جلو بردم و ایشون اتفاقا خیلی پرانرژی دست داد. حس کردم ممکنه ورزشکار باشه :) )
خلاصه اون روز تو کلینیک، حتی رفتار دکتر هم تغییر کرد. دکتر اولش خسته بود یا چی، یه حس رفتار غیرمحترمانه ازش گرفتم و توی ذهنم این بود که دکترم رو عوض کنم. ولی تا آخرش طوری پیش رفتم که دکتر بهم گفت: جسارتا میشه عینکت رو برداری؟ یعنی تو دلم قاه قاه بهش خندیدم :)))
قضیه اینه، ما مذهبی‌ها گاهی بدجور خودمون رو می‌بازیم جلوی بدحجاب‌ها. فکر می‌کنیم اینا واقعا قدرت این رو دارن که فضای جامعه رو خالی از معنویت کنند و شوهرهامون رو به فسادِ خالص بکشونند :)
اینی که میگم احساس بسیاری از خانم‌های مذهبیِ سنتی نسبت به بدحجاب‌هاست! شاید باورتونم نشه. ولی خیلی از مذهبی‌های نسل قبل این‌طور فکر می‌کنه چون ذهنیت دوران قبل از انقلاب رو دارن. البته ما هم اگر غفلت کنیم ممکنه به عقب برگردیم ولی بازم اوضاع الان متفاوته. یعنی نمیگم این بدحجابی بی‌تاثیره اما میگم اندازه قد و قوارش ببینیمش...
و مهم‌تر از هر چیز، عاملیت خودمون رو ببینیم. شخصیت خودمون با حجاب رو درست ارائه بدیم. رشک برانگیز ارائه بدیم. نشون بدیم چطور با حجاب و عفاف میشه حال بهتری در مواجهه با آقایون تجربه کرد. چطور می‌تونیم تجربه ارتباطات بهتر و موثرتری رو داشته باشیم و مسیر خودمون رو در جامعه هموارتر کنیم.

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۲ ۲۶ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۰:۳۰
نـــرگــــس

دیروز با یک دختر خانمی ملاقات کردم که قرار بود فرداش براش خواستگار بیاد.
همون اول گفت: من خیلی حالم بده... اصلا آمادگیش رو ندارم... هنوز از فکر خواستگار قبلیم در نیومدم و دلم پیشش گیر کرده.
گفتم: فکر کردی تو اولین دختری هستی که چنین اتفاقی براش افتاده؟ خیلی پیش میاد!!
تعجب کرد و گفت: واقعا راست میگی؟
گفتم: آره!
و براش توضیح دادم که خیلی مهمه که ما در تصمیم‌گیری‌هامون بر اساس واقعیت‌ها بتونیم تصمیم بگیریم. اما غالبا ما چنین موقعیت‌های خاص و مهمی رو به خاطر گیر کردن در خیالات و توهماتمون از دست میدیم.
گفت: آخه اون آدم همه چیزش خوب بود و فقط اگر ما توی این خونه‌مون و تو این شرایط اقتصادی نبودیم، اون آدم ...
براش توضیح دادم که اینکه فکر می‌کنی همه‌چیزش خوب بود، برای اینه که خودت تو ذهنت دلت می‌خواد که نقاط مثبت اون آدم رو پررنگ کنی و نقاط منفیش رو کمرنگ کنی و الان داری با این توهم همه چیز رو می‌سنجی‌ اما در واقعیت، ای‌بسا اصلا طاقت تحمل بعضی از چیزا رو در تعامل با اون خانواده نداشته باشی‌...

گفت: خودم می‌دونم. اتفاقا همون موقع هم یه چیزایی دیدم که خوشم نیومد مثل همین اهمیت زیادی که به وضعیت اقتصادی ما دادند و می‌دونم که اصلا شاید دلیل نه گفتنشون وضعیت مالی‌مون نبوده، مثلا از ظاهرم خوششون نیومده بود‌... اما واقعا اگر وضع مالی‌مون بهتر میشد‌‌....
گفتم: من اگر جای تو بودم، یک "به درک" محکم می‌گفتم و رها می‌کردم‌. آخه خانواده‌ای که به خاطر مسائل مالی من رو بخوان و نخوان، می‌خوام نخوان.
گفت: نه! آخه شما وضع‌تون خوب بود...
گفتم: ببین مگه بالاتر از ما از لحاظ اقتصادی نبود و نیست؟ همیشه هست. مهم اینه که تو در هر شرایطی اعتماد به نفس داشته باشی و این رو بدون که زندگی ساختی هست. خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر می‌کنی باید بسازیش. و اگر یه روزی ازدواج کردی بیا تا من بهت بگم که چقدر چیزها بهمون یاد ندادند و باید یاد بگیریم.
مهم اینه ‌که حالت خوب باشه و بدونی که شرافت از همه‌چیز بالاتره.
یادت باشه که هیچ ملازمه‌ای بین وضع اقتصادی بهتر شما و خوشبختی و ازدواج تو وجود نداره. یک بار برای همیشه این خطای شناختی رو بریز دور. ممکنه که وضع‌تون خیلی خوب بشه و ناگهان دیگه هیچ خواستگاری نداشته باشی...
تایید کرد و از دوستانش مثال زد که چقدر پولدار اما دریغ از یک خواستگار...
گفتم: سعی کن نعمت‌های خداوند رو ببینی و فال خوب بزنی به اتفاقات. و چند مورد هم براش مثال زدم از همین نعمت هایی که الان داره اما چون ذهنش رو روی توهمش متمرکز کرده؛ اونا رو نمی‌بینه.
گفت: یعنی دیگه به اون خواستگار قبلی فکر نکنم؟
گفتم: نهههه! چون اون آدم دیگه گزینه تو نیست و چوت گزینه‌ای نیست که بتونی انتخابش کنی؛ دیگه واقعیت نیست‌. توهمه.
گفت: ولی اصلا دلم آروم نمیشه برای فردا. چیکار کنم؟
گفتم: ببین در فلسفه و عرفان اسلامی میگن موجودات هیچ ربط و ارتباطی با هم ندارند الا به وجودِ کی؟ وجودِ خداوند.
این خداوند هست که ارتباطات رو برقرار میکنه بین انسان‌ها و موجودات عالم و اگر او نبود، ما نمی‌تونستیم هیچ چیزی رو درک کنیم؛ ببینیم و حس کنیم و نمی‌تونستیم با هیچ چیز؛ هیچ ارتباطی بگیریم.
برای همین تو باید از خداوند بخواهی که دلت رو آروم کنه. فقط خداست که می‌تونه این احساس رو از بین ببره... یک توسل؛ دو رکعت نماز، هرچیزی که باهاش قبلا انس داشتی...
گفت: نمی‌تونم. در یک برزخ اعتقادی هم گیر کردم و فکر می‌کنم دیگه خدا و امام‌ها و .‌.. رهام کردند.
گفتم: ببین عزیزدلم، مهم‌ترین ارتباطات ما با انسان‌ها؛ سه تا ارتباط هست. اولی ارتباط با امام حاضر و ناظر هست. دومی ارتباط با پدر و مادر هست و سومی ارتباط با همسر هست. اگر اینا درست بشن؛ بقیه زندگی‌مون هم درست میشه و در این میان؛ انقدر ازدواج و همسرگزینی عظمت داره (چون انسان با انتخاب و اختیار خودش باید این پیوند رو برقرار کنه)، که شیطان اصلا بی‌کار نمی‌نشینه. اون اصلا دوست نداره یک انسان مجرد متاهل بشه چون نصف دین اون جوان حفظ میشه اما این حفظ شدن دین، نه فقط به خاطر حفظ غریزه است، بلکه به خاطر ورود اون جوان به دنیای واقعی‌تر و رها شدن از توهمات هست. منم قبلا فکر می‌کردم قضیه، قضیه حفظ غریزه است. اما فقط این نیست. شیطان نمی‌ذاره یه دختر مثل تو، واقعیت‌ها رو ببینه و بر اساس اهداف و آرمان‌ها و برنامه‌ها و اعتقادات واقعی خودش، معیار ازدواجش رو تنظیم کنه و متاهل بشه، چون میدونه که اگر ازدواج کنه، اونوقت با سرعت و شتاب زیادی به سمت کمال حرکت می‌کنه. برای همین اینجوری معطل نگهش می‌داره.

گفت: اتفاقا گاهی با خودم میگم کاش جواب مثبت ندم تا وضع‌ مالی‌مون خوب بشه.

گفتم: می‌بینی؟ حالا پسرها رو هم یه طور دیگه گول می‌زنه. نمی‌ذاره برن سمت ازدواج. هی بهشون میگه حالا برو کسب درآمد کن. حالا الان برو درست رو ادامه بده... الان وقتش نیست.

و در نهایت یادت باشه، پرش از مجردی به متاهلی، خیلی ترسناکه. مثل پریدن از یک ارتفاع به یک دنیای جدید و فوق العاده بهتره اما شیطان خیلی ما رو می‌ترسونه در اون لحظه پرش. فراموش نکن. اینجاست که باید از اون ارتباطت با امام کمک بگیری. امام؛ میزبان ما در این دنیاست و بسیاری از امور ما رو مدیریت می‌کنه و از خطرات و آسیب‌ها ما رو مصون نگه میداره. سعی کن در این موقعیت‌ها؛ از توسل به امام و حضرات معصومین غافل نشی که چاره کاره :)

خلاصه که گفتگوی خیلی خوبی بود و امیدوارم امروز فردا ازش خبر بگیرم و بهم بگه که واقعا آدمی که امروز ملاقات کرده، چقدر با معیارهای واقعیش تناسب داره.

برای همه جوان‌ها دعا کنیم 🌻

۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۶:۴۶
نـــرگــــس

گاهی دقیقا وقتی یک چیزی که مغزت رو داره می‌خوره، رها می‌کنی و به خدا می‌سپاری...

گاهی دقیقا وقتی نعمتی رو که کفرانش می‌کردی، می‌بینی و شاکر خداوند میشی...

گاهی دقیقا وقتی که ذهنت رو از چیزی که قفلی روش زده بودی، برمی‌داری‌...

.

.

.

اون‌وقته که یک امیدی پیدا میشه که باعث میشه نورون‌های مغزت تکون بخورن و سیناپس‌هاشون نفس بکشن.

اون‌وقته که خدا میگه حالا که نعمتم رو دیدی، بهت جایزه میدم و مسیرت رو باز میکنم.

و اون وقته که پلن B خودش رو نشون میده...


پ.ن: اگر دوست داشتید یکی دو نمونه از مواردی که این‌ اتفاق‌ها براتون افتاده رو بنویسید تا منم نوشتنم بیاد که چه اتفاقاتی برام افتاده :)
۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۴ ۲۲ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۳:۰۸
نـــرگــــس

امروز می‌دونید چی شد؟ یکی از بچه‌ها دستش خورد یا خودم وقتی گوشی رو به لپ‌تاپ وصل کردم، نمی‌دونم! برنامه سامسونگ نوتم پاک شد!
تمااااام نوت‌هام!!! شاید بیشتر از ۴۰۰ تا یا حتی بیشتر نوت داشتم و همه پاک شدند. باورش برام سخت بود ولی واقعا خیلی ناراحت نشدم. بهتر! گوشیم خالی شد :) حتی فکر مرور اون همه یادداشت، بهم استرس وارد می‌کرد. گرچه یه چیزای جالبی لابه‌لاش بود که ترجیح میدم بهش فکر نکنم تا حسرت بخورم. الانم این سامسونگ نوت جدید سرعتش خیلی کنده و اعصاب برام نذاشته ولی فعلا دارم باهاش می‌سازم.
کلا من خیلی استرس‌ها و فکرهای توی ذهنم رو مدیریت می‌کنم و این فقط یه نمونه‌اش بود.
خیلی وقت بود نیت کرده بودم بیام و در مورد حجم استرس‌های بی‌خودی که ما خانم‌ها به خودمون میدیم اینجا صحبت کنم اما خودم انقدر دوشنبه و سه شنبه دچار استرس و حال بد شدم که هر کار می‌کردم، نمی‌تونستم به خودم مسلط بشم و با خودم گفتم چطور می‌خوای در مذمت استرس گرفتن خانم‌ها بنویسی!!؟؟
ماجرا این بود که رفتم دانشکده و مصاحبه علمی شدم و همه چیز هم خیلی عالی پیش رفت. من از شب قبل رفته‌بودم خونه مامانم چون همسر رفته بود سفر. خلاصه بعد از مصاحبه هم برگشتم خونه مامان ولی کلا مامان، آدمِ شنیدن نیست و من زجر می‌کشم وقتی می‌خوام فقط دو دقیقه، شش دونگ حواسش به من باشه اما نیست. خلاصه مامان اصلا گوش نداد که اون روز به من چی گذشته. فقط میگفت: صالحه جان معلومه تو توی هر چیزی وارد بشی، بهترین میشی!
وقتی این حرف رو می‌زنه، می‌خوام سرم رو بکوبم توی دیوار.
دوست صمیمی‌ام، نسیم هم فرداش یک کلاس داشت و نمی‌تونستم برم پیشش تا باهاش حرف بزنم و سبک شم. این بود که هرچقدر زمان می‌گذشت، بیشتر احساس بد درونم ایجاد می‌شد.
استرس یک سری حواشی... یعنی کارهایی که حداقل باید سه ماه پیش انجام می‌دادم و ندادم و استرس اینکه چقدر استادِجان برام زحمت کشید و آخرش زحماتشون به باد می‌ره و من ناامیدشون می‌کنم...
و حالِ بد... حال بدی که من داشتم مثل یک توده حجیم غم و خاک‌برسری بود که چرا، که چرا من مقاله‌ام رو ننوشته بودم! آخه مگه چقدر زمان می‌برد؟ چی میشد دست از کمال‌گراییم برمیداشتم و بی‌خیال نوشتن یک مقاله در سطح یک عضو هیئت علمی دانشگاه تهران می‌شدم؟
آیا کافی نیست اون همه خجالتی که بابت نداشتن مقاله کشیدم؟
خلاصه در یک لحظاتی مغزم به مرز انفجار می‌رسید. حتی با استادِ جان هم صحبت کردم و بازم حالم افتضاح بود. با اینکه استاد گفتند: "من اون روز با خوشحالی دانشکده رو ترک کردم." یا "خیلی خوشحال شدم که یک قدم رو به جلوی تو رو دیدم." یا حتی این مطلب که "خیلی خوشم اومد که اسم دخترات رو در صفحه تشکر پایان‌نامه آوردی با اون تعبیرات و ..."
حتی با وجود اینکه استادِ جان و یکی دیگر از استادهام برام توصیه نامه نوشتند... و توصیه‌نامه استادِ جان، در نهایت لطف یک استاد نسبت به شاگرد، فوق العاده بود...
هیچ‌کدوم از این‌ها حال بد من رو خوب نکرد.
حال بدم از انتقالی استادِ جان به دانشکده حقوق، جاش رو داد به لذت بردن از نگاه کردن به دست‌خط فوق العاده زیبای استادِجان در توصیه‌نامه‌ام.
اصلا همه این‌ها چه فایده، هرچقدر استاد هم گفتند که من اون روز دست خدا رو دیدم و من حس کردم خدا چقدر دوستت داره، بازم حالم خوب نشد.
تنها کاری که اون شب‌‌ها دوست داشتم انجام بدم این بود که نماز شب بخونم. و دعا و صلوات برای امام زمان بفرستم.
اون روز، بعد از اینکه از دانشکده اومدم بیرون، انقدر خجالت کشیده بودم از بی‌مقاله بودن که رفتم توی شهر کتاب دانشگاه و ۷۰۰ تومن خرید کردم و اینجوری خودم رو تنبیه کردم. البته بی‌شباهت به تشویق هم نبود. انقدر انرژی داشتم که اگر لب‌تاپم بود، می‌تونستم جا در جا یک مقاله بنویسم. اما بلاخره رسیدم به یه تقطه‌ای که فهمیدم چقدر زور بالای سرمه... مخصوصا وقتی برای اولین بار رفتم پیش معاون علمی دانشکده. همون آقای خوش‌چهره و اندکی از خودمتشکر. امیدوارم یه روزی بیاد که انقدر کتاب و مقاله داشته باشم که همه این ضوابط وهمی برام خنده‌دار و مضحک به نظر بیاد.


پ.ن: از کجا رسیدم به کجا؟ می‌خواستم از استرس‌هایی که ما خانوما می‌کشیم بگم ‌‌‌‌که پیرمون می‌کنه، نابارورمون می‌کنه، عصبی و پرخاش‌گرمون می‌کنه. از خودمون غافل‌مون می‌کنه و دچار رقابت‌های ناسالم‌مون می‌کنه و ...
نشد که بگم. فعلا این عکس‌ها رو از تراپی امروز صبحم اینجا ببینید تا بشوره ببره. اینجا باشگاه ورزشی هست که میرم. بوی رزها سمفونی راه انداخته بود. منم مثل گنجیشک تند تند تا از این گل به اون گل می‌پریدم تا بیشتر ازشون لذت ببرم :)




۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۱:۳۱
نـــرگــــس

هر شب قبل از خواب؛ پیامرسان‌هایم را که چک می‌کنم، در یکی از کانال‌ها، آخرین مطلب در مورد نماز شب است.
نماز شب!
نماز شب را دوست داشتم اما تداعی‌های ذهنی زیبایی ازش نداشتم. مدتی ذهنم درگیر بود:
"خب باشه!
ولی چرا من جذب نماز شب نمیشم؟
تا الان بارها خوندم و حس غرور بهم دست داده و از شب بعد نخوندم. یعنی نتونستم بخونم.
یا بارها شده که ‌وقتی برای دیگران در قنوتم نمازم دعا کردم، دچار سندرم خودخفن‌پنداری شدم
و دوباره از شب بعدش هیچ خبری از نماز شب نبوده.
مگه نمی‌بینی که بعضی‌ها که اهل نماز شبند، آدم‌های غیرقابل تحملی هستن؟ کم‌طاقتن. خودبرتربین هستن و حتی بعضی‌هاشون با زبون‌شون آدما رو به راحتی آزار میدن."
با خودم فکر می‌کردم مگر نماز مستحبی نباید ما را به خدا نزدیک‌تر کند؟ مگر چنین کاری می‌تواند جز به خاطر عشق‌بازی با خدا باشد؟ حالا چطور می‌شود نماز شب را از سرِ عادت خواند؟ یا از سرِ عذاب وجدان؟
با خودم می‌گفتم: "منی که هیچ حرفی برای گفتن به خدا ندارم! اصلا چرا بخونم؟ با چه انگیزه‌ای بخونم؟ کدوم حاجت منه که خداوند فقط با نماز شب به من عطا می‌کنه؟
وقتی این همه موقعیت و ایام خاص برای حاجت‌روایی یا بخشش گناهان هست، چه نیازی به نماز شب؟"

تا اینکه یک شب، سوار ماشین از خانه مادرم به خانه خودمان برمی‌گشتیم.
همسرم یک قطعه موسیقی پخش کرد. اولین بار بود به گوشم می‌خورد. همایون خیلی آرام و با طمانینه خواند:
سرنوشت را باید از سر نوشت.
شاید این بار کمی بهتر نوشت.
عاشقی را غرق در باور نوشت.
غصه‌ها را قصه‌ای دیگر نوشت.
از کجا آمد این باور که گفت
گر رود سر برنگردد سرنوشت.

مسحور شدم. انگار در خلا به این قطعه گوش سپرده بودم.
عمیقا احساس کردم که نیاز دارم سرنوشتم را از سر بنویسم. طوری که تمام خلاها، شکست‌ها، فراغ‌ها و رنج‌ها را پاک کنم، جایگزین کنم و از نو بسازم.
در آن لحظات کوتاه، احساس کردم این کار، فقط کار خداست و تنها در یدِ قدرت اوست. گاهی گناهان بخشیده می‌شوند اما سرنوشت همیشه از سر نوشته نمی‌شود. باید از او بخواهم که سرنوشت دنیایم را تغییر بدهد. که در همین فرصت کوتاه، بهترین چیزها را برایم جایگزین کند که جبران همه مافات باشد.

نوشتن قصه‌ای دیگر برای غصه‌هایم همان کاری بود که سال گذشته انجام دادم. زمانی غصه‌هایی داشتم که خدا نداشتند و امروز غصه‌هایی دارم که خدا دارند.

مسحور شدم. راستی چه کسی گفت اگر عاشقانه سر بگذاری در راه باور، سر بدهی در راه باور، سرنوشت عوض نمی‌شود؟
راستی هیچ کس.

آن شب، تازه فهمیدم چقدر می‌شود استغفار کرد. فهمیدم چقدر می‌شود با خدا حرف زد. تصمیم گرفتم به قدر تک تک لحظه‌های زندگی‌ام؛ از خداوند بخواهم سرنوشتم را از سر بنویسد. 

۴ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۵ ۱۶ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۱:۰۸
نـــرگــــس
مدتی هست که ننوشتم. دلایل زیادی داشت.

یکی اینکه فروردین ماه از ریل و روال کارهای سابقم مقداری خارج شدم. تمرکز کردن و تلاش برای برگشتن به اون روال سابق مقداری انرژی بر بود. دو ماه بود باشگاه نرفته بودم... و همین هفته اول اردیبهشت یک سفر رفتیم ولایت پدری و مادری‌ام. استان لرستان. 
آخ آخ آخ نگم که چقدر اونجا بهشت شده بود. یه منظره‌هایی خلق شده بود که نمونه‌اش فقط توی تصویرگری‌های کتاب کودک هست. همونقدر شاد. همونقدر فانتزی. آسمان آبی. نور مستقیم و ناز خورشید. رودخانه و کوه‌های سر به فلک کشیده‌ای که نوکشون پر از برفه. کمی نزدیک‌تر، تپه‌های پوشیده از چمنِ سبز درخشان یا زمین‌های کشاورزی گندم و جو و درختان گرد و سبز پررنگ. نزدیک شهر پدرم، پلدختر، کوه‌ها افسانه‌ای هستن. صخره‌ای و موج دار. انگار باد کوه‌ها رو کج کرده. بی نظیره.
من تو یه همچین سرزمینی ریشه دارم. غرور انگیزه. وقتی به مناعت طبعم فکر می‌کنم باید بدونم پدران و مادرانم چقدر قوی و شاکر، سخاوتمند و بردبار بودند. خون اون‌ها در رگ‌های منه.
رفتن ما دلیل خاصی داشت و مهم ترین درسی که از این سفر کوتاه اما ارزشمند گرفتم این بود که نگذارم فاصله ها من رو از خانواده بزرگم دور کنند. باید بهشون زنگ بزنم. باید حواسم بهشون باشه. این عشق و محبت بین ما رو خداوند هدیه داده. نباید بگذارم هدر بره. رفتم سر خاک پدربزرگم. چقدر دلم براش تنگ شده. حتی با وجود اینکه وقتی بود، ما حرفی نداشتیم با هم بزنیم اما باران برکت بود.
دمِ حرکت، اذان مغرب شد. رفتیم مسجد جامع شهر. اونجا یاد آرزوم افتادم. کاش میتونستم یه گوشه از این شهر، معلم قرآن بشم. سبک زندگی برای مردم بگم. کاش میشد. گفتم آرزوم اما شاید این آرزوی مادرم بوده. شاید آرزوها نسل به نسل منتقل بشن. نمیدونم چی میشه. افوض امری الی الله.
بعد برگشتیم بروجرد. رفتیم سرِ مزار پدربزرگ مادریِ مادرم و مادربزرگ مادریش، بی‌بی فاطمه. و مادربزرگ پدریش. حتی سنگ قبرهاشون رو هم دوست داشتم. مثل آغوش بودند. و دوباره در بروجرد هم همون احساسات تکرار شد. همین که چقدر باید حواسم به خانواده باشه. و شاید این عشق، انقدر پرورده شد که مثل یک آتش فشان فوران کرد. قرار بود زود برگردیم اما خدا می‌خواست که من از این عشق استفاده کنم. ماشین‌مون خراب شد و یک روز و نصفی بیشتر موندیم. همین شد که خداوند به من لطف کرد تا پیگیر یک سری مسائل بشم. هنوزم پیگیرم. نمیدونم تهش چی میشه اما خیلی امیدوارم که خدا کمک مون کنه و یه گره‌هایی باز بشه تا عزیزای دلم حاجت روا بشن. 
باورتون نمیشه اما الان که اینا رو می‌نویسم دارم گریه می کنم...
اما داشتم میگفتم چرا ننوشتم. دلیل دیگر ننوشتنم اشتغال مبارکم به حفظ قرآن هست. حالا آخر شهریور میام میگم که به کجا رسیدم و چقدر حفظ کردم. یک دفتر حفظ هم از آکادمی تحفیظ خریدم که هنوز وقت نکردم فایل‌های آموزشی‌ش رو ببینم و نکته بردارم. واقعا وقت سرخاروندن ندارم.
اما یک دلیل دیگه ننوشتنم، اینه که یک آدم مزاحم، کنج خلوتِ قشنگم رو ناامن کرده. دیگه راحت نمی‌تونم حرفام رو بزنم. خودتون ببینید: (+) و (+) و (+)
واقعا نمیدونم چی بگم. اما خسته و آزرده شدم. 
با این وجود بازم خواهم نوشت :)
ارادتمندم.
۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۵ ۱۲ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۳:۰۴
نـــرگــــس
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۲ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۲:۳۶
نـــرگــــس