یک مطلب نوشتم که چطور تونستم دوران تحصیل رو با وجود بچهداری و فشار زیاد و اتفاقات گوناگون پشت سر بذارم و گفتم راه حل، برنامهریزی نیست. تمرکز هست.
من فکر میکردم فقط حالِ خودم بده! نگو مصطفی هم حالش خیلی بد بود. اینکه چطور آشتی کردیم رو در پینوشت نوشتم.
اما اینکه چطور با قهر و آشتی کردن، باخت ندادم و تازه بُرد هم کردم، میخوام در موردش بنویسم. اولش مجبورم یه ذره تئوری قضیه رو توضیح بدم و ممکنه خسته بشید اما صبور باشید. چون اینا، اکتشافات مهم من و حاصل یه قهر سه روزه است...
حتما میدونید که... یه سری رویکردها در تنظیم روابط همسران وجود داره که میگه، زنها به هیچوجه نباید قهر کنند. باید خواستههاشون رو با زبان نرم و لیّن به همسرشون بگن. توی ناراحتیهاشون هم باید سرشون رو روی شونه همسرشون بذارن و اشک بریزن و این چیزا. کلا باید نشون بدن که تو زندگی، اولویتشون، همسرشونه.
من این مدل طرح بحث رو قبول ندارم. به نظرم اولویت باید خانواده باشه. (خانوادهای که تحقق بخشِ طاعتالله هست) پس نصب العین باید خودِ خانواده باشه. به خاطر خانواده، زن همسرش رو تکریم میکنه، شوهر همسرش رو تکریم میکنه و الخ. و اینکه ظرافت رفتاری خانمها رو زیر سوال نمیبرم. نههه! اما معتقدم الان خانوادهها خیلی پیچیدهتر از گذشته شدن و اقتضائات روابط زوجین ممکنه متفاوت شده باشه. مثلا؛ قدیم؛ زنها هم درس نمیخوندند، هم بچهداری کنند. هم خانهدار نبودند؛ هم شاغل. علاوه بر اینکه، تغییر معماری خانهها، وارد شدن اقتضائات زندگی مدرن و سرمایهداری مصرفگرایانه و تغییر الگوی مصرف در همه چیز، همهی انتخابهای افراد اثر گذاشته...
بنابراین
ما اول باید فرم و شکل خانواده مشخص کنیم. این چیزی بود که من خودم بهش توجه نداشتم. چرا؟ چون همیشه با تلقیِ سنتی از جایگاه زن و نقش اون مواجه میشدم و به تبع اون، باید در حوزه خصوصی خانواده، یک زن کاملا سنتی میبودم، در حالیکه من اصلا یک زن کاملا سنتی نبودم. زمانی که با هم ازدواج کردیم؛ منی رو پسندید که حاضر نبود بشینه تو خونه و ۲۴ ساعته خانهداری و بچهداری کنه. ایشون هم اینو میدونست ولی این روزها هم توجهش کم شده بود و هم به خاطر وضعیت گردنش، فشار زیادی از جهت کار خونه به من میاومد.
حالا معمولا پسرها موقع انتخاب همسر، از انتخاب زنهای فعال اجتماعی دوری میکنند اما بدجوری ضرر میکنند. چرا؟ زنی که انتخابش بیشتر خونه است، و زنی که انتخابش هر دوی خانه و جامعه است، اینا فقط با هم فرق دارن. هیچکدوم لزوما و یقینا و قطعا بهتر از دیگری نیست.
کافیه بدونیم فرقِ این دو شکل از خانواده با زنهایی با انتخاب متفاوت چیه؟
هر کدوم یک سری فرصتها دارند، یک سری تهدیدها. ولی در نهایت، خیلی فرقی ندارند به جز از این لحاظ که زن در الگوی دوم (هم خانه هم جامعه) نقشآفرینی اجتماعی موثرتر و مستقیمتری داره.
فرصت خانواده سنتی اینه که توانِ فرزندآوری به خاطر فراغت و تمرکز زن در خانه، در درازمدت بالاتره. تهدیدش اینه که زنها ظرفیتهای کمی از خودشون رو آزاد کنند و این باعث بشه توی همون یکی دوتا بچه هم بمونند. فرصت دیگه اینه که زنها از همسرشون با انجام دادن همون کارهای خونه، از شوهر حمایت اقتصادی قویای میکنند و مسیر صاحبخونه شدن و پیشرفت اقتصادی خانواده، اینطوری هموار میشه. اما تهدیدش اینه که زنها تنوع زندگی و هدف از زندگی رو همین جنبههای اقتصادی فهم کنند و این از یه جایی به بعد، آسیبهای خودش رو نشون میده. البته این مدل، مزیت های زیاد دیگری هم داره. مثلا خانم ها توان رسیدگی های بیشتری به همسر و بچه ها و خواسته هاشون دارند و این از ایجاد حس ناکامی در بچه ها در سنین پایین جلوگیری می کنه و خیلی خوبه.
اما در الگوی دوم، گرچه توان فرزندآوری و فرزندپروری پایین میاد اما با مدیریت در درازمدت، میشه یه بازه زمانی خاصی رو برای فرزندآوری اختصاص داد و یا اینکه کار رو با تدابیر و حمایت گرفتن موازی پیش برد. خیلی سختتره اما زنِ الگوی دوم، برای این فشارها باید هدف مهمی رو دنبال کنه و اون هدف نباید پول باشه. اگر صرفا پول و کسب استقلال مالی باشه، دوام نمیاره. و بعد از مدتی میبینه با یک آنلاینشاپ هم با کسب درآمد میرسه. پس چرا ادامه تحصیل بده؟ چرا شغلِ معلمی رو انتخاب کنه؟ اما اگر نقشآفرینی اجتماعی به مثابه یک امر مقدس براش هدف شد، اونوقت اصلا تلاش کردن سخت نیست و تازه به خاطر تقدس این تلاش، امیدِ بسیار بزرگی رو در قلب خودش حس میکنه. ضمن اینکه رسیدن به کفایت اقتصادی در الگوی دومِ خانواده، میتونه خیلی راحت باشه، به شرطِ همراهی و همدلی زن و مرد و عبور از منیّتها و خودمحوریها.
حرف در مورد این دو مدل خیلی زیاده و هر دو هم مثل چاقوی دو لبه هستند. اینا رو اجمالا گفتم چون اگر میخواستم به بحثِ تمرکز و برنامهریزی وارد بشم، باید اینا رو میگفتم. ضمن اینکه به خانواده هایی که رویکردهای فمینیستی و فرهنگ غربی پررنگ هست هم خیلی وارد نشدم.
خلاصه که ما با همسر بحث کردیم و یک دور اهداف خانوادگی و شکل خانوادهمون رو مرور کردیم و به همدلی و همراهی ذهنی رسیدیم.
توی پرانتز: من اصلا برای آشتی کردن از تکنیکها و فنون زنانه و دلبری استفاده نکردم. مشکل من با اون رویکردها اینه که ذهن مرد و زن رو از هم دور نگه میداره و گرچه این اتفاق لازمه اون رویکردها نیست، اما زن و مرد رو در موقعیت نابرابر قرار میده و تحقق الگوی دوم رو خیلی سخت میکنه یا دچار چالش میکنه.
برای همین، من پیشنهادم اینه که زن و شوهرها، با هم شطرنج بازی کنند! چون اونا رو در موقعیت برابر قرار میده :)
یک شنبه شب، (من) قهر کردم، چهارشنبه شب نشده، آشتی (ما) آشتی کردیم.
سه شنبه شب، رفته بود قم.
فاطمهزهرا ایموجیِ ابراز احساساتِ مثبت برای باباش پیامک کرده بود.
ایشون هم پاسخ داده بود. من بچهها رو که خوابوندم، رگباری پیامک دادم که من این پیام رو نفرستادم و یه سری ناراحتیهام رو نوشتم براش. و بعد کمی گفتگو کردیم. اما قرار بود حضوری صحبت کنیم که بازم وقتی فردا صبحش اومد، سرِ بحث و گفتگو رو باز نکرد و چون افطاری مجردی دعوت بود، رفت و بازم حرف نزدیم و کلا همینا باعث میشد آشتی کردن خیلی سخت باشه برام.
ولی وقتی برگشت، پیشنهاد داد که بریم بیرون. منم دیدم خودش پیشنهاد داده، قبول کردم ولی قبلش نمیدونم چی شد که یه دست شطرنج زدیم و دیگه آشتی کردیم!
دلم میخواست در مورد خیلی چیزها بنویسم. یه ذره سیاسی و فرهنگی، مخصوصا در مورد سندروم بیقراری اظهارِ نظر! اما قبلش میخوام در مورد روزهاولی بودنِ فاطمهزهرا بنویسم. که باید بگم بزرگترین شانس زندگی مصطفی بوده. چون اگر فاطمهزهرا روزهاولی نبود، من اینهمه آشپزی نمیکردم و خبری از افطار و سحر هم نبود.
ولی الان حتما برای سفره افطار، یه چیز خوب، مثلا کاچی، شلهزرد، سوپ، لقمه نونپنیر سبزی و گردو، یا به همراه زیتون و گوجه که دیگه لقمه مورد علاقه خودم میشه، آماده میکنم.
برای سحر، حتما غذای برنجی و سالاد شیرازی....
حالا چرا اگر دخملی نبود، هیچی درست نمیکردم؟ چون وقتی از دانشگاه برمیگردم خونه، خونه کن فیکون... و خستهام و خوابالو. اگر بخوابم، کارها میمونه و هیییییچ کس هم در هیچ کاری کمکم نمیکنه. اگر هم نخوابم؛ ساعت ۸ شب جنازه میشم.
روزهای دیگه هم چندان فرقی نداره چون کلی کار دارم و مطالعه باید بکنم، بنویسم و متمرکز باشم. اما وقتی این کارها رو میکنم، بچهها دوباره از غفلتِ تمرکزیِ من سوء استفاده میکنند و خونه رو میترکونند.
و از نظر مصطفی، به جز روز اول ماه مبارک که خونه مادرم بودیم، همهی روزا دمِ اذان جیغ جیغ کردم و دعوا راه انداختم.
البته که به خودم حق میدم! به نظر من، مصطفی جان علاوه بر اینکه وقتی میرسه خونه، به خودش حق استراحت کامل میده، بلکه حتی سعی نمیکنه با دختراش حرف بزنه که کمتر ریخت و پاش کنند یا کمتر جیغ و داد کنند و اعصاب من رو به فنا ندن. ضمن اینکه ایشون خیلی از شبها به دلایل گوناگون، ساعت ۱۱ و ۱۲ از خونه میزنه بیرون و اصلا قبول نداره که این رفتارش درست به اندازه جیغ و دعواهای من زشته! حتی قبول نداره که اکثر شبها این کار رو میکنه! ولی جیغجیغهای قبل افطار من رو میشمره! همیشه من باید دست تنها بچهها رو بخوابونم. طبیعتا خیلی فرسایشی هست و همین چیزا من رو از بچهداری داره متنفر میکنه. چون از اون طرف هم همسر تلاشی برای کمک کردن به من برای زود خوابوندن بچهها به عمل نمیاره.
صدالبته از دست همسرخان خیلی شاکیام. برای همین دمِ افطار دیگه وحشیِ وجودم بالا میاد. اما خب :) همسرخان اصلا این کمکاریهای خودش رو نمیبینه و معتقده که خوشی زده زیر دلِ من.
من حتی انقدر خوشی زده زیر دلم که دلم نمیخواد عید برم مشهد! یعنی همون ده روزی از عید که محل کار همسرخان برامون هتل خوب گرفته... من دلم نمیخواد برم چون اونجا هم بساط جلسه بازیِ همسرخان و همکارانش به راهه. آره! اصلا دوست ندارم با همسر و بچهها باشم. چی میگید؟
دیشب خیلی دلم گرفت. توی دلم گفتم: خدایا تو برای من همسر انتخاب کردی. مگه من چقدر نقش داشتم توی انتخابش؟ چرا هیچکار نمیکنی؟ چرا یه کاری نمیکنی که تغییر کنه؟ چرا فقط من باید تغییر کنم و خودم رو بهبود بدم؟
جواب این سوالات رو دیدگاههای جزمی و متعصبانه مذهبیهای سنتی اینجوری میدن: همسرته! ولایت داره بر تو...
آخ که چقدر متنفرم از این ادبیات.
البته این ادبیاتِ مصطفی نیست. اما در همین هوا نفس کشیده و رشد کرده. البته که قدردانش هستم که داره زندگیمون رو از لحاظ مادی تامین میکنه. ولی فقط همین؟ این دلیلِ مناسبی برای یک زندگی مشترک نیست. لااقل توی این دوره زمونه.
اینجاست که میگم کاش کسی شبیه خودم رو پیدا میکردم. صدالبته دیگه نرگسی که الان هستم نبودم.
ماه رمضونه... و من گاهی اشک میریزم پیش خدا. که ای خدا، ببین من جراتِ قورت دادنِ یک قطره آب بیاجازه تو رو ندارم. من جرات مخالفت با تو رو ندارم. من دارم همش توی پازل تو بازی میکنم. من اگه دارم اینجوری زندگی میکنم، چون پازل عجیب و غریبِ تو به من میگه چیکار کنم. من تهِ تهش میتونم پازلِ زندگیم رو نچینم یا غلط غلوط بچینم.
لایمکن الفرارِ من حکومتک. پس چرا من اینقدر تنهام؟ چی برام قایم کردی؟ چی برام کنار گذاشتی یه جایی؟ چشم روشنی....
امروز یکی از همکلاسیهای دوره دکترامون انصراف داد.
یک آقایی بود که رتبه یک کنکور رو آورده بود. جوان بود. شاغل هم بود. طلبه سطح خارج بود و استادیار یک استادِ درس خارج. در دانشگاه بهشتی هم درس میگفت انگار. متاهل بود و یک بچه هم داشت تا جایی که میدونم. ارشد دانشگاه هم داشت از دانشکده الهیات دانشگاه تهران و اونجا فلسفه دین خونده بود. تفسیر قرآن هم میگفت و کار میکرد :)
به خاطر مشغولیتهاش و یک سری مشکلات و احتمالا مشکل تاریخ مدرکش که بعد از ۳۱ شهریور بود، انصراف غیررسمی داده فعلا.
اون یکی همکلاسیمون خیلی جوشِ این آقای بااستعداد رو میزد.
من اصلا دلم براش نسوخت! خوش به حالش، به قدر کافی فعال هست. بسه. کمی استراحت کنه بد نیست. ضمن اینکه ترم قبل، کلاسهای شنبه رو محض حل شدن مشکل ایشون جابهجا کردیم و بردیم روز دوشنبه و بعدش واقعا شرایط ترممون پیچیده شد و من اصلا دوست نداشتم این ترم هم این ماجرا تکرار بشه. چون حمایت گرفتن من از همسر و مادرم هم چالشیتر میشد.
سرِ کلاسی بودیم که استادمون مدیر گروهمون بود. من گفتم: مگه یه آدم چقدر ظرفیت روانی، فکری و زمانی داره! ۲۴ ساعت بیشتر که زمان نداره...
همکلاسیام پرسید: پس شما چطور میرسید به کارهای دانشگاه خانم فلانی؟
استادمون هم گفت: اتفاقا برای منم جالبه بدونم و برام سواله.
دروغ چرا، قند تو دلم آب شد. انقدر به بیشفعالی خودم عادت کردم که به چشمم نمیاد اما وقتی استادم هم از کارم راضیه و میپرسه چطور میتونی، یعنی خوب! یعنی خیلی خوب!
فکر کنم شمایی که وبلاگ رو از ۱۴۰۰ خوندید، باید بدونید چطوری تونستم... سال ۱۴۰۰ و کرونا و نوزادِ چند روزه و کلاس آنلاین با بدنِ داغون از زایمان. مخصوصا فشارهای وحشتناک سال ۱۴۰۱... دستتنهاییهام در شبها با بچهی شیرخوار و یک بچهی بدقلقِ تازه از پوشک گرفته شده و دست دردها و بدن دردها و بیخوابیها و خستگیهای عمیق ناشی از بردن ساکهای سنگین از خونهمون به خونه مامان و برعکس. دفاعِ پرفشار از پایاننامه ۱۴۰۲ رو. استراحتی که سال تحصیلی ۱۴۰۲_۱۴۰۳ با حفظ قرآن، کلاس ورزش و مطالعه زبان کردم تا تونستم خودم رو آماده دوران تحصیلی جدید کنم...
اما چطوری.... فقط یک راز داره: من همهی کارهای جانبی رو تعطیل کردم در طولِ ترم تا به واجبترینها برسم. من تمام تمرکزم رو گذاشتم که یک مامان و همسر معمولی، یک زنِ خانهدار سهلگیر و بیخیال و یک دانشجوی متوسط رو به بالا باشم. *
به همین سادگی. کاری که همکلاسیِ ما نکرد.
کدام آیه مسیر زندگی ام را روشن کرده؟
من اصلا نمیتوانم به این سوال پاسخ دقیقی بدهم. همه آیات برای من نور و تبیان بوده اند.
شاید بهتر بود میپرسیدید کدام سوره راهت را بیشتر روشن کرده است؟ باز هم انتخاب برایم سخت است.
راستش من اصلا با قرآن مواجهه جز به جز ندارم. من وقتی قرآن را باز می کنم، انگار به ملاقات کسی می روم. انگار قرآن برای من یک وجودِ نورانی است. کسی مثل امام. کسی که واقعا با من حرف می زند و هر بار از سخن گفتن با او لذت می برم.
گاهی زندگی برایم سخت می شود. بعد دوست دارم کسی از شرایطی که در آن هستم با من سخن بگوید، قرآن را باز می کنم. آیه های صفحه های ظاهرا تصادفی، من را شگفت زده می کنند.
نمی دانم دیده اید یا نه؟ بعضی ها خواب هایشان برایشان خیلی مهم است و آنها را یادداشت می کنند. من خواب هایم را نمی نویسم ولی تفأل هایم به قرآن را یادداشت می کنم. یادآوری آن ها، برایم بینهایت شیرین و جذاب است.
قرآن کریم برای من یک معماست. همیشه آغوشش برای من باز است، اما گاهی هم که مدتی می گذرد و نمی خوانمش، احساس میکنم از دستم ناراحت می شود. بعد ناراحتی اش، غم و اندوه و افسردگی می شود و می رود در جانم.
تعامل من با قرآن عزیز، شبیه یک دوستی دیرینه است. شبیه یک چیزی که از آغوش مادرم یا حتی قبلتر شروع شده و دلم می خواهد تا ابدیتم ادامه پیدا کند. حالا چطور فقط یک آیه را انتخاب کنم؟ آیات زیادی هستند که برای من معنایی خاص دارند. تداعی ویژه دارند. سوره های زیادی هستند که برایم یادگاری روزها و ایام مختلفی از زندگانی ام هستند.
اما اگر بخواهم یک آیه را انتخاب کنم، آن آیه، آیه الکرسی است. آیه ای که تاکید شده است به عنوان تعقیبات نماز خوانده شود. همیشه اولین گزینه من برای تعقیبات، این آیه است. این آیه برای من خیلی ویژه است. یک مأمن است.
شب عروسی ام، تصادف وحشتناکی کردیم. آیه الکرسی مثل آب روی آتش از زبانم بر قلبم جاری شد. چند شب پیش هم خواب دیدم. خوابِ موجودِ ترسناکی که به من حمله کرد. آنقدر ترسناک بود که زبانم در بیداری به خواندن آیه الکرسی حرکت کرد. من با این آیه خیلی امیدوار می شوم. حالم خوب می شود و چقدر دلم می خواهد در اهوال پس از مرگ و آخرت، این آیه مثل این دنیا، روی زبانم جاری شود و بگویم الله لا اله الا هو الحی القیوم....
یه مدت زیادی بود که حالم، حالِ یک ضربالمثلِ بروجردی بود که فقط توی ذهنم تداعی میشد ولی یادم نمیاومد چی بود دقیقا.
امشب خونه داییم؛ مادرِ زنداییم با اشاره به یکی از دخترام گفتند: خیلی آرومه و خانووووم ماشاالله! زنداییم گفت: نههه! :) شیرِ خونه و روبا دَر*.
من خیلی ضربالمثلخون بودم در نوجوانی ولی چون اون تداعیِ مبهم با هیچ ضربالمثلی تطابق پیدا نمیکرد؛ یهو شصتم خبردار شد که این ضربالمثل باید بروجردی باشه.
گفتم این چی بود میگن سرشو چیز می... پاششو ...؟؟؟
سوال رو حال کردید؟ :)
ولی من جوابم رو گرفتم:
سرشو سگ میخوره، پاچهشو گربه میبره.
حالا با لهجه بروجردی میشه: سَرِشِه سگ مُخُرَه؛ پاچهشِه گربَه مُورَه. *
حکمت میباره از این بیان.
و این دقیقا حالِ این روزهای منه :)
*: اولش به جای دَر، غلط نوشتم بیرون. بیرون در لُری میشه دَر. حالا چرا؟ چون دوباره که از مامانم پرسیدم، ایشون انقدر زبان مادریشون استحاله شده که به جای دَر، گفت روباهِ بیرون :)
* آخ که وقتی با لهجهی بروجردی این ضربالمثل رو برای خودم میخونم، برام حکمِ عطرِ لیمو شیرین رو داره.
میدونید؛ من بچه بودم؛ سه سال با خانواده بوسنی بودیم. یه نفر که آلمان هست، نوشته بود آلمانیها نمیدونند لیموشیرین چیه. حدس میزنم بوسنیاییها هم نمیدونستن. چون عطرِ لیمو شیرین زیرِ بینیِ من، هنوز هم عطرِ کودکیهام در ایرانه... خیلی خاص و دلچسب. برمیگردم به کودکیهام در خونه خالهام و کنار دخترخاله (آبجی رضایی نازم) و بیدغدغه میشم و شروع میکنیم به خاله بازی.
حالا وقتی با لهجه بروجردی این ضربالمثل رو میخونم، پرت میشم وسطِ باغِ داهاتِ ماماناینا، دهگاه... در سراشیبیِ باغِ لیزه. همونجا که ورودی باغش، خیلی لیزه.
بابام دوشنبه شب راهی لبنان شدند. از بابا خواهش کردم به جای ما هم توی مراسم باشه... واقعا هرکس تونست بره؛ نماینده ایران بود. به جای همهی ایرانیهایی بود که دلشون ضاحیه جنوبی پر میزد.
من تا امشب که برای سید نماز لیله الدفن خوندم حس اینکه ایشون شهید شدند رو نداشتم. فکر میکردم هستند. حتی پررنگتر و حاضرتر از قبل.
ذهنم میره ایام عید ۱۳۹۴. رفته بودیم سوریه پیش بابا که اونجا ماموریت بود که زیارت هم بریم. همسرم هم نبود متاسفانه. خاطراتش رو توی دفترچه یادداشت نوشتم. مالِ قبل از وبلاگ زدنم هست.
جمعه هفتم فروردین بود که یک سفر یک روزه با ماشین شخصیِ بابا رفتیم لبنان.
اون روز، سید سخنرانی داشت. ما صبح زود راه افتاده بودیم و اول رفته بودیم زیارت حضرت شیث نبی و سیدعباس موسوی.
در مسیرِ بیروت که بودیم، سخنرانی سید شروع شد. فکرش رو بکنید! از رادیو گوش میکردیم. با همون بیانِ دلچسب و شیرینش. با اون عربیِ فصیحِ لطیفش.
بیروت برام گره خورده با صدای سید، با حضور و وجودِ سید... حالا چطور میشه باور کرد؟
دلم قرصه یه روز کنار امام زمانمون میخونیم اذا جاء نصرالله و الفتح. سید و پیروزی با همدیگه میان. حتی انگار که خداوند هم وعده داده!
حالا امروزم چطور گذشت؟ صبح، بعد از راهی کردن بچهها به مدرسه؛ دوباره یک ساعت و نیم خوابیدم چون شبش فقط چهار ساعت! خوابیده بودم و پنج و نیم صبح از شدت فشار زندگی زده بودم زیرِ گریه. مدتهاست خواب نمیبینم اما امروز صبح در همون چرتِ یکساعت و نیمه، خواب دیدم. خواب یاجوج و ماجوجی بود ولی همهش همین امروز تعبیر شد:
انگار با مصطفی داشتیم از مراسماتِ تشییع برمیگشتیم. بعد توی ماشین نشسته بودیم دوتایی و داشتیم میرفتیم سراغ بچهها خونهی مامانم. ناگهان در خیابان نزدیک خونهی مامان؛ یک هیبتِ سیاهپوش دیدم که سرش رو به آسمون بود و عقبعقبکی میدوید به سمتِ ما. عجیب بود. وقتی داشتیم از کنارش رد میشدیم، صورتش رو برگردوند و با چهرهی ترسناکی شبیه مومو و جیغ و فریادی مبهم به سمت ما هجوم آورد. من ترسیدم و به مصطفی با جیغم گفتم سرعت بگیره.
در واقعیت ناخودآگاه شروع کردم به خوندن آیتالکرسی، زیرلب. طوری که فهمیدم خواب میدیدم.
تعبیرش امروزم بود که با مناجات شعبانیه اما با سراسیمگی و حسرتِ جاماندگی از مراسم تشییع شروع شد. اما اون موموی وحشتناکِ یمشی مکبّا علی وجهه که ازش فرار کردم، همون حالِ بدی بود که نتیجهی رفتارهای یک آدمِ مریض در برابر من بود: تبعیض ناعادلانه روا داشت و تحقیرم کرد. چندین بار بهم تیکه انداخت و بیادبانه خطابم کرد، اونم یک نامحرم در مقابل نامحرمهایی دیگه!!! در منگه گذاشت من رو و اجازه حرف زدن بهم نمیداد و حسابی بهم فشار آورد که بار سنگین به دوش بکشم و تا جایی که تونست رحم نکرد.
اینا برای دومین بار بود (!) و من مثل دفعه قبل نمیتونستم پاسخ درخوری بدم. با این تفاوت که بار قبل، یک عزیزِ دلی که خیلی دوستش دارم رو هم تحقیر کرده بود!
تجربهی خاصی برای منه. کسی در طول زندگیم نتونسته اینطور اذیتم کنه و بعید میدونم مشابهش هم پیش بیاد. حالا رفتارهای این آدم رو من باید چندین مااااه تحمل کنم.
البته همین جمعهای که گذشت هم، یکی از عزیزانم باهام کاری کرد که ...
***********************
اما من یک مواجهه جدید با این اتفاقات تلخ رو انتخاب کردم. از همین شبهای جمعهای که برام غنیمت شده. از وقتی که تصمیم گرفتم مراقب طهارت قلبم باشم. اونم به خاطر یک هدف والا و بلندمدت.
آره، برگشتنی به سمت خونه، یه خرابکاریای کردم که چهرهش شد همون موموی ترسناک. آره، پنج شش ساعت طول کشید تا بلاخره به لطفِ مصاحبت و تراپیِ با زنداداشِ جذابم :) تونستم به رفتارهای اون آدم بیادب بخندم. یا یکی دو روز طول کشید تا با رفتارِ اون عزیز دلم که ناراحتم کرد و ازم عذرخواهی نکرد، کنار اومدم و کاری کردم که حتی لازم نباشه ازم عذرخواهی کنه. آخه دلم میخواست میوه شیرین این ماجرا رو در ابدیتم بچینم. چون یه چیزهایی جدیدا داره برام حسرت میشه که هیچ کس جز خداوند نمیتونه غمش رو از دلم جدا کنه و دور بریزه.
من تازه دارم لذتِ اینکه کسی اذیتم کنه و ککش نگزه ولی من انقدر بزرگ شده باشم که ساده بگذرم رو مزه مزه میکنم.
از همون جمعه، انگار میل به غذام هم کم شده! شاید چون این حس خیلی شیرینه!
و دلم نمیخواد از دستش بدم.
فعلا همین.