مامانم میگفت از هفت روزگیم، خیلی قشنگ دارو میخوردم. خودم یادمه، عاشق شربت های صورتی بودم.
از همون اول که به دنیا اومدم با تشخیص غلط یک دکتر و تجویز داروی غیر ضروری مریض شدم.
مراکش که بودیم آلرژی ام به غبار و رطوبت دیوونه ام کرده بود و هیچ دکتری نتونست درمانم کنه الا یک دکتر!!! اونم با دو جین قرص که البته یک صفحه کامل عوارض دارو پشتش نوشته شده بود. چیزایی در حد مرگ. ولی بازم خوردم و درمان نشدم.
وقتی مامانم فهمید حجامت چقدر حالم رو خوب میکنه، باز هم من با کمال میل تن به این نوع درمان دادم.
دیگر کم کم فهمیدم که چه چیزی خوب است و چه چیزی بد.
من همیشه رابطه ام با دکتر و دوا و درمان خوب بوده و هست. اما گاهی هم حس میکردم اینطوری درمان نمیشوم و به همین خاطر خلاف جهت رود شنا کردم.
در واقع رابطه دکترها با من خوب نبوده. چون آنها علاقه ای به درمان کردن من نداشتند و این من بودم که همیشه به مطب آنها میرفتم.
یادش به خیر اون آقای دکتری که وقتی وارد مطبش شدم بعد از ۳۰ ثانیه اول که یکی دو تا سوال کلی پرسید و من هم نتونستم جواب مناسبی به او بدهم، شروع کرد به نسخه پیچیدن و اصلا حرفهایم را گوش نکرد.
یادش به خیر اون خانم دکتر مو فرفری که هنوز نمیدانست مشکلم چیه، گفت بخواب رو تخت تا سونو ازت بگیرم و وقتی بهش گفتم:" چرا؟ تو که هنوز نمیدونی من چه ام شده؟ " از اتاقش بیرونمون کرد.
یادش به خیر اون خانم دکتر دندانپزشک که خودش نصف دندونهاش خراب و زرد بود و وقتی با کلی ادعا دندونم رو پر کرد بعد از چند روز دردم گرفت و دیگه نتونستم با اون فکم چیزی بجوم. اونم رفت یه درمانگاه دیگه و من هیچوقت دستم بهش نرسید.
یادش به خیر اون مامایی که به خاطر اشتباه اون تا سی و پنج روز خواب و زندگی نداشتم.
یادش به خیر اون خانم دکتر با تجربه ای که نتونست بفهمه دردم چیه، یادش به خیر...
یادش به خیر اون پرستاری که ازش خواستم کمکم کنه بشینم ولی حس بدی که توی نگاهش و سردی دستاش بود، منو پشیمون کرد.
یادش به خیر با وجود کلی درد، باز هم مامای بخش زایمان، به خاطر پرونده پزشکی ناقصم، دست از سین جیم و توضیح خواستن ازم بابت چرایی این مساله بر نداشت و خیلی هم آروم و با آرامش کارم رو راه انداخت.
یادش به خیر پیر دختر دکتر بخش زایمان که یک بار سر و کله اش بیشتر پیدا نشد و اونم اومد و اولش کلی تیکه انداخت که چقدر خودت بچه ای، بچه دار شدی و بعدش هم چند تا سفکسیم آشغال برام نوشت و تمام بدنم از خوردنش کهیر زد.
یادش به خیر...
ساعت 4و نیم صبح جمعه 16 تیر 96
من و دختر یک سال و سه ماهه ام در اتاق بالای زیرزمین خواب. من کمی خواب و بیدار.
مامانم، در بالکنی بیرون اتاق من، ایستاده رو بروی در و مشغول شنیدن نوای "بی تو ای صاحب زمان" مقدم.
شوهرم، خواب روی تخت های بالکنی روبروی پذیرایی پایین حیاط و رینگتون بیداری اش برای نماز صبح در حال پخش.
گربه ها، مشغول دعوا روی سقف دستشویی، برای یک لقمه استخوان بلدرچین؛ پسماندهای کباب دیشب.
که ناگهان یکی از گربه ها جیغ وحشتناکی کشید.
من در خواب فکر کردم یا حس کردم که گربه از بالای سرم پرید.
جیغ بلندی کشیدم و بلند شدم.
حس کردم گربه کنارم است. داد می زدم و با چشمان بسته روی گربه افتادم. پشمالویی اش را حس می کردم.
مادرم سریع آمد توی اتاق. منتظر بودم به کمکم بیاید تا گربه را بیشتر بزنم.
با فریاد های او چشمانم را کمی باز کردم. باورم نمی شد. داشتم دخترم را له می کردم و شاید خفه. یکی از پاهایم را روی پاهایش فیکس کرده بودم و دستهایم داشت بدنش را فشار می داد.
انگار تازه متوجه جیغ های او شدم.
سریع خودم را کنار کشیدم و سعی کردم آرامش کنم و دوباره بخوابانمش.
قلبم تا مدت زیادی در حال تپیدن بود. تپیدن که نه! کنده شدن.
فردایش لب پایینی ام درد می کرد. انقدر سفت گازش گرفته بودم که یکی دو روز درد داشت.
و اما یک نکته در مورد سکانس پایانی. اگر این سکانس در پایان فیلم ذهن شما را به خود مشغول کرده، من دو فرضیه جالب دارم که می تواند آدم را از شر سرگیجه ای که نولان ایجاد کرده رهایی بدهد. اول این که کاپ (دی کاپریو) در عالم واقعی آنقدر مشغله داشته است که هیچ وقت درست و حسابی فرفرهاش را نچرخاند! دوم اینکه تمام ماجراهایی که در فیلم دیدیم زاییده تخیل او در یک بعد از ظهر که کنار دختر و پسر و (مایکل کین) بودهاست، میباشد.