۱۵ تا ۲۲ فروردین
نزدیک دوسال میشه که نیومدم خونه مامان و شب بمونم اما چند روز پیش جناب همسر مثل یک داماد نمونه بهم پیشنهاد داد و اومدیم اینجا. دلیلش این بود که من و زینب سرماخورده بودیم و واقعا نیاز به کمک مامان داشتیم. الان خوب شدیم و من دلم میخواد برگردم. مامان میگه بمون... کل بارداریت رو بمون. اما من زیاد اینجا خوشحال نیستم.
قبلا که میومدم اینجا فکر میکردم دلیل ناراحتیهام اینه که با مامان دچار چالش میشم. الان فکر میکنم دلیل غمگین بودنم اینه که اینجا موندن، ذخیره عاطفیم رو کامل تخلیه میکنه.
موضوع فقط اینه که اتفاقهای ریزی هستند که اینجا تبدیل به مشکلات درشت من میشن. شوهرم هم نیست که حساب بانکی عاطفیم رو برام پر کنه. واریزی ندارم. از اون طرف نمیتونم بگم چمه. چی بگم؟ بگم ازت ناراحتم مامان؟ ازت ناراحتم بابا؟ ازت ناراحتم داداش؟ حتی چطور میتونم بگم ازت ناراحتم همسر؟ وقتی نیست، چند دقیقه در کنار هم بودن نباید تبدیل به خاطرهی بد بشه.
جدیدا فکر میکنم به همهی آدمها میشه گفت که از دستشون ناراحتی اما به مادر... نه!
خودمم مادرم. اگه مامان رو ناراحت کنم، باید منتظر باشم ببینم چند سال بعد دخترام بیان بگن چقدر منتقدم هستند و چقدر از دستم ناراحت. پس کاری که من میکنم خودخواهی محضه... خیالتون راحت! من فداکاری نمیکنم.
اینکه دارم دوباره اینجا از این حرفا میزنم میدونید برای چیه؟ چون ظرفیتم خیلی کمه. توی دنیای مادی، قطع نظر از عوامل معنوی، فقط اخلاق و عمل خوب در روابط انسانی، آدمها رو تبدیل به موجودات دوستداشتنی میکنه. اگه ظرفیت داشتم، یه کوچولو با اخلاقتر بودم. یه ذره صبورتر بودم و اینجا دردِ دل نمیکردم طوری که انگار خونه مامانم فقط داره بهم بد میگذره. نه... بچهها بازی میکنند، پیش مامانجونشون کلی دستورزی میکنند، کیک درست میکنند، دوچرخه سواری و خاک بازی تو باغچه و محوطه سرسبز بیرون. طفلکیها هیچکدوم از اینا رو تو خونه خودمون ندارن.
اما یه اتفاق خیلی خوبی که برای خودم افتاده اینه که کم کم دارم یه تابوی ذهنی مهمم رو پاک میکنم. هر وقت خونه مامانم کاری میکردم، احساس میکردم اونا هیچوقت ازم راضی نمیشن و مهمتر از اون، همیشه رضایت اونا رو میبردم در عرض رضای خدا. حتی وقتی توی خونه برای دلِ خودم خونه رو مرتب میکنم یا برای خوشحالی همسرم، اینقدر احساس نمیکردم نیتم با نیتِ رضای خدا در عرض هم هستن. همیشه در طول هم میدیدمشون و شادی بیشتری رو حس میکردم. الان دارم احساسات و نیتهام رو یه کاسه میکنم. برای همین حالِ دلم بهتره.
+برنامه عصر شیرین، ساعت ۶ عصر، شبکه افق رو از دست ندید خانوما :)
+اگه خدا بخواد دیگه روزانه نویسی نمیکنم. همش داره منتقل میشه به سررسیدم.
سلام عزیزم
بلا به دور
ان شاءالله صحیح و سالم باشی همیشه با نی نی تو راهت
من حس مادری ندارم که بتونم مادرم و درک کنم، اما در این لحظه معتقدم به مادر فقط نمیشه خرده گرفت، اما میشه نقد کرد.
من زیاد میگم، به هر بهانه ای حرفام و می زنم، می خوام بدونه یک رفتار یا یک آموزه ی کوچیک اون چقدر تو سرنوشت من اثرگذار بوده و هست.
شاید می ترسی فردا هم دخترت تو رو نقد کنه اما باید نقد کرد. چقدر این چرخه ادامه پیدا کنه؟! چقدر سکوت؟! قرار نیست بی احترامی اتفاق بیافته نه ابدا، فقط قراره مسایلی گفته شه، که حداقل به دیگری توصیه نکنن، یا بدونن موجودی حالای فرزندشون محصول عملکرد خودشونه.
نمی دونم شاید من هم مادر شدم هم عقیده شدم باهات، دور از ذهن هم نیست؛ چون هرچه سنم بیشتر میشه از مادرم با همه تفاوت هامون و همه نقدهام بهش مهر مضاعف و عجیبی به دلم می شینه، هرچه سن بالاتر رفت بیشتر مقابلش سکوت کردم، بهتر صبوری میکنم، و بیشتر بهش ترحم (به معنای مثبت مهر و رحم) دارم.
به هر روی خدا همه ی مامانا رو حفظ کنه؛ خصوصا شما رو برای بچه هات، مادرت و برای خودت، و مادر من و برای من :)