یک عصبانیت ساده، یک قهر طولانی
چهارشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۷، ۱۰:۲۰ ق.ظ
داره کم کم یه هفته میشه، از تاریخ شروع دلخوریام ازت.
از اون روز چهارشنبه که دلم میخواست بعد از تموم شدن کلاسهات یه راست بریم تهران ولی به خاطر ورزشِ تو موندیم. مگه تو نبودی که میگفتی تو حد فاصل دو تا امتحانت بریم تهران؟ مگه سه هفته از آخرین باری که مادر و پدرامون رو دیدیم نگذشته بود؟
شام! تو فکر میکنی که بزرگترین مشکل من درست کردن شامه؟ چرا فکر میکنی باید از داشتن غذای آماده کلی خوشحال بشم؟ یعنی من اینقدر بد رفتار کردم که تو باید اینطوری فکر کنی؟
شب دیر وقت میرسیم تهران و چشمام رو که باز میکنم تو نیستی. از ساعت ۵ که بهم گفته بودی جلسهات اون حدودا تموم میشه همش منتظرم. ساعت ۵ و نیم- ۶ بهت زنگ میزنم و تو هنوز هم همونجایی.
از اون ساعت به بعد باز هم باید منتظر باشم. بلکه اگر ترافیک شهر سبک باشه، تو زود میرسی، سنگین باشه، دیرتر... چطور میتونم بفهمم؟ منتظرم.
امروز بچه هر ساعت یک بار رفته دستشویی. هرچی بهش میگم کمتر آب و شیر بخوره گوش نمیده. خسته شدم از بس بردمش دستشویی. آخرکار هم نیم ساعت قبل از اومدن تو دم در دستشویی کارخرابی کرد. من که تصورش رو هم نمیکردم این همون بچه ای باشه که یک ساعت هم از آخرین بار دستشوییش نگذشته اعصابم به هم ریخت. اگه خودم میتونستم فرش رو بشورم اینقدر اعصابم خورد نمیشد. اگه خونه خودم بود اینقدر بهم فشار نمیاومد.
و تو اومدی... دقیقا وقتی که اعصابم کشش نگاه ملامتبار پدرم رو نداشت. و قبل از هرچیز بهت گفتم که فرش رو تمیز کن. تو خسته بودی. اما من هم بودم ولی باز هم من اشتباه بزرگی کردم.
وقتی کارت تموم شد و روی مبل نشستی من ازت عذرخواهی کردم. اما تو قبول نکردی. تقصیر تو بود. کاش قبول میکردی که این همه مدت قهر نمیموندیم. به جای اینکه درک کنی، تزِ جدایی دادی. اینکه خونه رو بیاریم تهران و یه روز درمیون شبها برگردی خونه. تز دادی.... برام خیلی سنگین بود. مگه چی شده بود؟
لباس پوشیدم. باید میرفتیم مهمونی. دیگه به چشمات نگاه نکردم. بچه رو با خودم بردم تو ماشین رضا اینا...
شب هم قهر بودیم.
صبح هم قهر بودیم.
و ساعت ۱۱ راه افتادیم که بریم به مادر و پدرت سر بزنیم. تو به اونا زنگ نزده بودی و اونا بهشت زهرا بودند. رفتیم خونه مادربزرگت. تنها بود. یک ساعتی اونجا بودیم و بعد با هم رفتیم خونه مادرت.
شب قبل انقدر بد خوابیده بودم که چشمام گزگز میکرد. برای همین گوشه خونه خوابم برد. این چیزیه که پدر تو نمیدونست. کاش تو میفهمیدی. کاش بلد بودی ازم دفاع کنی.
شاید بلد بودی شاید هم نه. هرچی بود، ما با هم قهر بودیم. وقتی دو نفر باهم قهر باشند از هم دفاع نمیکنند. ازت قبول میکنم. پس تو هم نباید انتظار داشته باشی که وقتی باهات قهرم حالم خوب باشه و با دیگران مخصوصا فامیلهای تو خوش و بش کنم.
شب قبل هم همینطور بود. شب قبل هم من حالم گرفته بود. مگه با فامیلهای خودم خندیدم که با اینوریها بخندم؟
بعد از ظهر تو تصمیمت رو گرفته بودی برای رفتن به کرمانشاه. نظر من هم دیگه مهم نبود. چون ما با هم قهر بودیم. چون حس میکردی این نیز بگذرد و من صالحه رو در آینده نزدیک با آوردن به تهران از تمام این اعصاب خوردیها و ناراحتیها نجات میدم... ممنونم منجی!
من رو طبق معمول باید میگذاشتی خونه مامانم. توی راه بهم گفتی که حلالت نمیکنم و نمیبخشمت به خاطر اینکه اینطوری با پدر و مادرت برخورد کردم. که لبخند مصنوعی نزدی. که چرا پدرت بهت گفته صالحه دوست نداره بیاد اینجا نیارش... ولی من یه ذره هم عذاب وجدان نداشتم. چون اگه تو پسرشون هستی، تو مایه غصه من شدی. چرا وقتی من ناراحتم نمیپرسند از چی ناراحتی؟ مگه من عروسشون نیستم؟ چرا انتظار دارند مثل یک عروسک همیشه خوشحال باشم؟ چرا دردم رو نمیپرسند؟ چرا آدمها نمیفهمند وقتی کسی نمیتونه لبخند بزنه حتی به بچه خودش، لابد واقعا حالش بده! داغونه؟
اونشب تو دوباره جمع بستی و گفتی تو همیشه اینقدر بد رفتار میکنی. ولی من قبول ندارم چون اگر اینطور بود پدرت هر بار که ما میرفتیم این حرف رو بهت میزد. در حالی که من از شدت خستگی ولو شدم گوشه خونه، تو حتی نمیتونستی جواب پدرت رو بدی و ازم دفاع کنی. چون باهام قهر بودی و دردم رو نمیدونستی. تو حتی نمیدونستی صبح اون روز از شدت بیخوابی چقدر گریه کردم. چون باهم قهر بودیم و من نمیتونستم بیدارت کنم و بهت بگم که چقدر دارم زجر میکشم.
تو رفتی در حالی که هنوز معلوم نبود با کی قراره بری. نگران بودم. به چند تا از بچهها زنگ زدم تا فهمیدم با آقای ناصری داری میری. یه ذره خیالم راحت شد.
از اون روز چهارشنبه که دلم میخواست بعد از تموم شدن کلاسهات یه راست بریم تهران ولی به خاطر ورزشِ تو موندیم. مگه تو نبودی که میگفتی تو حد فاصل دو تا امتحانت بریم تهران؟ مگه سه هفته از آخرین باری که مادر و پدرامون رو دیدیم نگذشته بود؟
شام! تو فکر میکنی که بزرگترین مشکل من درست کردن شامه؟ چرا فکر میکنی باید از داشتن غذای آماده کلی خوشحال بشم؟ یعنی من اینقدر بد رفتار کردم که تو باید اینطوری فکر کنی؟
شب دیر وقت میرسیم تهران و چشمام رو که باز میکنم تو نیستی. از ساعت ۵ که بهم گفته بودی جلسهات اون حدودا تموم میشه همش منتظرم. ساعت ۵ و نیم- ۶ بهت زنگ میزنم و تو هنوز هم همونجایی.
از اون ساعت به بعد باز هم باید منتظر باشم. بلکه اگر ترافیک شهر سبک باشه، تو زود میرسی، سنگین باشه، دیرتر... چطور میتونم بفهمم؟ منتظرم.
امروز بچه هر ساعت یک بار رفته دستشویی. هرچی بهش میگم کمتر آب و شیر بخوره گوش نمیده. خسته شدم از بس بردمش دستشویی. آخرکار هم نیم ساعت قبل از اومدن تو دم در دستشویی کارخرابی کرد. من که تصورش رو هم نمیکردم این همون بچه ای باشه که یک ساعت هم از آخرین بار دستشوییش نگذشته اعصابم به هم ریخت. اگه خودم میتونستم فرش رو بشورم اینقدر اعصابم خورد نمیشد. اگه خونه خودم بود اینقدر بهم فشار نمیاومد.
و تو اومدی... دقیقا وقتی که اعصابم کشش نگاه ملامتبار پدرم رو نداشت. و قبل از هرچیز بهت گفتم که فرش رو تمیز کن. تو خسته بودی. اما من هم بودم ولی باز هم من اشتباه بزرگی کردم.
وقتی کارت تموم شد و روی مبل نشستی من ازت عذرخواهی کردم. اما تو قبول نکردی. تقصیر تو بود. کاش قبول میکردی که این همه مدت قهر نمیموندیم. به جای اینکه درک کنی، تزِ جدایی دادی. اینکه خونه رو بیاریم تهران و یه روز درمیون شبها برگردی خونه. تز دادی.... برام خیلی سنگین بود. مگه چی شده بود؟
لباس پوشیدم. باید میرفتیم مهمونی. دیگه به چشمات نگاه نکردم. بچه رو با خودم بردم تو ماشین رضا اینا...
شب هم قهر بودیم.
صبح هم قهر بودیم.
و ساعت ۱۱ راه افتادیم که بریم به مادر و پدرت سر بزنیم. تو به اونا زنگ نزده بودی و اونا بهشت زهرا بودند. رفتیم خونه مادربزرگت. تنها بود. یک ساعتی اونجا بودیم و بعد با هم رفتیم خونه مادرت.
شب قبل انقدر بد خوابیده بودم که چشمام گزگز میکرد. برای همین گوشه خونه خوابم برد. این چیزیه که پدر تو نمیدونست. کاش تو میفهمیدی. کاش بلد بودی ازم دفاع کنی.
شاید بلد بودی شاید هم نه. هرچی بود، ما با هم قهر بودیم. وقتی دو نفر باهم قهر باشند از هم دفاع نمیکنند. ازت قبول میکنم. پس تو هم نباید انتظار داشته باشی که وقتی باهات قهرم حالم خوب باشه و با دیگران مخصوصا فامیلهای تو خوش و بش کنم.
شب قبل هم همینطور بود. شب قبل هم من حالم گرفته بود. مگه با فامیلهای خودم خندیدم که با اینوریها بخندم؟
بعد از ظهر تو تصمیمت رو گرفته بودی برای رفتن به کرمانشاه. نظر من هم دیگه مهم نبود. چون ما با هم قهر بودیم. چون حس میکردی این نیز بگذرد و من صالحه رو در آینده نزدیک با آوردن به تهران از تمام این اعصاب خوردیها و ناراحتیها نجات میدم... ممنونم منجی!
من رو طبق معمول باید میگذاشتی خونه مامانم. توی راه بهم گفتی که حلالت نمیکنم و نمیبخشمت به خاطر اینکه اینطوری با پدر و مادرت برخورد کردم. که لبخند مصنوعی نزدی. که چرا پدرت بهت گفته صالحه دوست نداره بیاد اینجا نیارش... ولی من یه ذره هم عذاب وجدان نداشتم. چون اگه تو پسرشون هستی، تو مایه غصه من شدی. چرا وقتی من ناراحتم نمیپرسند از چی ناراحتی؟ مگه من عروسشون نیستم؟ چرا انتظار دارند مثل یک عروسک همیشه خوشحال باشم؟ چرا دردم رو نمیپرسند؟ چرا آدمها نمیفهمند وقتی کسی نمیتونه لبخند بزنه حتی به بچه خودش، لابد واقعا حالش بده! داغونه؟
اونشب تو دوباره جمع بستی و گفتی تو همیشه اینقدر بد رفتار میکنی. ولی من قبول ندارم چون اگر اینطور بود پدرت هر بار که ما میرفتیم این حرف رو بهت میزد. در حالی که من از شدت خستگی ولو شدم گوشه خونه، تو حتی نمیتونستی جواب پدرت رو بدی و ازم دفاع کنی. چون باهام قهر بودی و دردم رو نمیدونستی. تو حتی نمیدونستی صبح اون روز از شدت بیخوابی چقدر گریه کردم. چون باهم قهر بودیم و من نمیتونستم بیدارت کنم و بهت بگم که چقدر دارم زجر میکشم.
تو رفتی در حالی که هنوز معلوم نبود با کی قراره بری. نگران بودم. به چند تا از بچهها زنگ زدم تا فهمیدم با آقای ناصری داری میری. یه ذره خیالم راحت شد.
شب زنگ زدی... با صدایی که ظاهرا قهر نبود. ولی من بودم. چون در طول این روز مزخرف میتونستی برام یه شاخه گل بخری. میتونستی باهام چشم تو چشم بشی و حرف بزنی. لازم نبود عذرخواهی کنی. میتونستی فقط دستام رو بگیری و گرمشون کنی. ولی نکردی... باید دلم رو خوش میکردم به صدای گرم و پرانرژیت... باید یخ دلم رو فقط با همون گرمای ناچیز چند دقیقه ای آب میکردم...
هیچوقت به این فکر کردی که وقتی تو بیرون از خونه یه جای دنج برای حرف زدن با من پیدا میکنی، من باید کجا با تو حرف بزنم؟ نه. تو فکر نمیکنی وگرنه اون تز مزخرف رو نمیدادی. وگرنه من رو توپ تنیس نمیکردی. و تو هم اون توری. سهم من از تو فقط عبوره یا یه برخورد محکم و برگشت به زمین...
تصمیم گرفتم دیگه بهت زنگ نزنم. به چند دلیل. مهمترین دلیلش این بود که دلم طاقت نمیآورد بهت زنگ بزنم و تو بگی فردا برمیگردم. اینطوری تمام طول روز چشمم به در خشک میشد و تو اصلا نمیدونی معنی انتظار چیه. دلم میشکست اگر اون لحظه که گوشی رو برمیداشتی بهم میگفتی که الان نمیتونی باهام صحبت کنی چون مشغولی. دلم میشکست. یه جور خستگی خاصی داره این مدل انتظار کشیدن. انتظار اینکه عشقت کی کارش تموم میشه و یاد تو میافته که بهت زنگ بزنه.
من نمیتونستم...
اینطوری بود که تمام مدت بهت زنگ نزدم. میخوای باور کن. میخوای نکن. حتی روز دوم که گفته بودی شب برمیگردی، زنگ زدی و من فقط خودم رو کنترل کردم که ازت نپرسم: کجایی و کی میرسی؟
شب رسیدی. در رو باز کردم. حتی یه ذره دستت رو فشار دادم ولی دستای تو سفتِ سفت بود. بدون گرما، بدون حتی یه ذره انعطاف. نگاهت رو ازم دزدیدی و من تصمیم گرفتم به قهر ادامه بدم. برات چایی نیاوردم. باهات حرف نزدم. ازت چیزی نپرسیدم. و قهر موندیم.
شب ۲۲ بهمن بود. ساعت ۹ شد. لباسهای بچه رو پوشوندی که ببریش پشت بوم برای تکبیر گفتن. اما میدونستم که بعدش که از پلهها پایین بیایید، یه راست میری خونه مادرت اینا. اینکار رو میکنی که به خواسته پدرت جامه عمل بپوشونی. که منو نبری. این بار هر کاری کردم، هم به خودت گفتم، هم به مادر و پدرم که نذارن تنها بری. دیگه میدونستند که از دست هم ناراحتیم. این بار دلم میخواست بیام خونه مادرت اینا فقط برای اینکه با جبری که داشت بهم تحمیل میشد مقابله کنم. که نذارم دیگران خواستهشون رو بهم دیکته کنند. پدرت میخواست من نباشم. باید میرفتم...
شب خونه بابات خندیدم. از اون خندههایی که دهن آدم کجکی میشه. از اون خندههایی که خنده رو هم ریشخند میکنه. بلاخره پدر و مادرت به من خندیدن رو جبر کردند. موفق شدند.
بابات دوباره ژستِ من راهپیمایی نمیام گرفت. تو شروع کردی به قطار کردن ادله. من هم کمکت کردم. تو به چشمام نگاه کردی. و من وارد جبر بعدیِ پدر و مادرت شدم. اینکه باید اونا رو هم به هر ضرب و زوری هست با خودمون همراه کنیم.
شب موقع خواب، خوابم نمیاومد. کلافه بودم. یه عالمه فکر و خیال به سرم هجوم آورده بود. داشتم تک تک شون رو بررسی میکردم.
فرداش بعد از نماز خوابم نبرد. تلویزیون رو روشن کردم. منتظر بودم یه چیزی از راهپیمایی ببینم ولی شروع نشده بود. تو خواب بودی. از دستت خیلی ناراحت بودم. دلم خیلی تنگ و تاریک شده بود. انقدری که به ذهنم اومد بمونم خونه و راهپیمایی نرم. دلم نمیخواست دوباره وقتی که هستی و ما تهران هستیم، بین خانواده خودم و خودت، اونا رو انتخاب کنیم. از همه مهمتر باهات قهر بودم و اگه با تو میومدم راهپیمایی باید باهات حرف میزدم. مثلا میگفتم آروم تر راه برو و تو قربون صدقه بچهمون میرفتی...
بیدار که شدم فاطمه زهرا چقدر ذوق داشت برای رفتن. بچم در پوست خودش نمیگنجید که قراره با عمو امیر بره راهپیمایی. لباسهاش رو پوشیدم و کلی بوسش کردم و ازش خداحافظی کردم. تو رفتی که مثلا پدر و مادرت رو بیاری که با هم بریم. این من بودم که به پدرم اصرار کردم صبر نکنه تا شما برسید. چون دلم نمیخواست اینطور به نظر بیاد که خانواده تو مانع جدایی من و تو نشدند.
توی راهپیمایی دلم برای فاطمهزهرا یه ذره شده بود. به خیابون نگاه میکردم و اشک تو چشمام جمع میشد. یه خانم باردار رو هم دیدم که بل شوهرش بود. به خودمون فکر کردم. که چقدر راحت از هم دور میشیم.
وقتی که رسیدیم خونه خیس بودم و سردم بود و استخوان لگنم داشت دو تیکه میشد. بعد از ناهار زنگ زدم به خونتون که ببینم بچه رو کی برمیگردونی. خواب بودی. مادرت خوشحال بود. آخر مکالمه ناخودآگاه ازم تشکر هم کرد. میدونستم برای چی. بهشون خیلی خوش گذشته بود. الحمدلله ولی بازهم در تحمیل جبرشون موفق شدند.
خوابم برد و وقتی تو اومدی من خواب بودم. وقتی تو رفتی هم خواب بودم.
هیچوقت به این فکر کردی که وقتی تو بیرون از خونه یه جای دنج برای حرف زدن با من پیدا میکنی، من باید کجا با تو حرف بزنم؟ نه. تو فکر نمیکنی وگرنه اون تز مزخرف رو نمیدادی. وگرنه من رو توپ تنیس نمیکردی. و تو هم اون توری. سهم من از تو فقط عبوره یا یه برخورد محکم و برگشت به زمین...
تصمیم گرفتم دیگه بهت زنگ نزنم. به چند دلیل. مهمترین دلیلش این بود که دلم طاقت نمیآورد بهت زنگ بزنم و تو بگی فردا برمیگردم. اینطوری تمام طول روز چشمم به در خشک میشد و تو اصلا نمیدونی معنی انتظار چیه. دلم میشکست اگر اون لحظه که گوشی رو برمیداشتی بهم میگفتی که الان نمیتونی باهام صحبت کنی چون مشغولی. دلم میشکست. یه جور خستگی خاصی داره این مدل انتظار کشیدن. انتظار اینکه عشقت کی کارش تموم میشه و یاد تو میافته که بهت زنگ بزنه.
من نمیتونستم...
اینطوری بود که تمام مدت بهت زنگ نزدم. میخوای باور کن. میخوای نکن. حتی روز دوم که گفته بودی شب برمیگردی، زنگ زدی و من فقط خودم رو کنترل کردم که ازت نپرسم: کجایی و کی میرسی؟
شب رسیدی. در رو باز کردم. حتی یه ذره دستت رو فشار دادم ولی دستای تو سفتِ سفت بود. بدون گرما، بدون حتی یه ذره انعطاف. نگاهت رو ازم دزدیدی و من تصمیم گرفتم به قهر ادامه بدم. برات چایی نیاوردم. باهات حرف نزدم. ازت چیزی نپرسیدم. و قهر موندیم.
شب ۲۲ بهمن بود. ساعت ۹ شد. لباسهای بچه رو پوشوندی که ببریش پشت بوم برای تکبیر گفتن. اما میدونستم که بعدش که از پلهها پایین بیایید، یه راست میری خونه مادرت اینا. اینکار رو میکنی که به خواسته پدرت جامه عمل بپوشونی. که منو نبری. این بار هر کاری کردم، هم به خودت گفتم، هم به مادر و پدرم که نذارن تنها بری. دیگه میدونستند که از دست هم ناراحتیم. این بار دلم میخواست بیام خونه مادرت اینا فقط برای اینکه با جبری که داشت بهم تحمیل میشد مقابله کنم. که نذارم دیگران خواستهشون رو بهم دیکته کنند. پدرت میخواست من نباشم. باید میرفتم...
شب خونه بابات خندیدم. از اون خندههایی که دهن آدم کجکی میشه. از اون خندههایی که خنده رو هم ریشخند میکنه. بلاخره پدر و مادرت به من خندیدن رو جبر کردند. موفق شدند.
بابات دوباره ژستِ من راهپیمایی نمیام گرفت. تو شروع کردی به قطار کردن ادله. من هم کمکت کردم. تو به چشمام نگاه کردی. و من وارد جبر بعدیِ پدر و مادرت شدم. اینکه باید اونا رو هم به هر ضرب و زوری هست با خودمون همراه کنیم.
شب موقع خواب، خوابم نمیاومد. کلافه بودم. یه عالمه فکر و خیال به سرم هجوم آورده بود. داشتم تک تک شون رو بررسی میکردم.
فرداش بعد از نماز خوابم نبرد. تلویزیون رو روشن کردم. منتظر بودم یه چیزی از راهپیمایی ببینم ولی شروع نشده بود. تو خواب بودی. از دستت خیلی ناراحت بودم. دلم خیلی تنگ و تاریک شده بود. انقدری که به ذهنم اومد بمونم خونه و راهپیمایی نرم. دلم نمیخواست دوباره وقتی که هستی و ما تهران هستیم، بین خانواده خودم و خودت، اونا رو انتخاب کنیم. از همه مهمتر باهات قهر بودم و اگه با تو میومدم راهپیمایی باید باهات حرف میزدم. مثلا میگفتم آروم تر راه برو و تو قربون صدقه بچهمون میرفتی...
بیدار که شدم فاطمه زهرا چقدر ذوق داشت برای رفتن. بچم در پوست خودش نمیگنجید که قراره با عمو امیر بره راهپیمایی. لباسهاش رو پوشیدم و کلی بوسش کردم و ازش خداحافظی کردم. تو رفتی که مثلا پدر و مادرت رو بیاری که با هم بریم. این من بودم که به پدرم اصرار کردم صبر نکنه تا شما برسید. چون دلم نمیخواست اینطور به نظر بیاد که خانواده تو مانع جدایی من و تو نشدند.
توی راهپیمایی دلم برای فاطمهزهرا یه ذره شده بود. به خیابون نگاه میکردم و اشک تو چشمام جمع میشد. یه خانم باردار رو هم دیدم که بل شوهرش بود. به خودمون فکر کردم. که چقدر راحت از هم دور میشیم.
وقتی که رسیدیم خونه خیس بودم و سردم بود و استخوان لگنم داشت دو تیکه میشد. بعد از ناهار زنگ زدم به خونتون که ببینم بچه رو کی برمیگردونی. خواب بودی. مادرت خوشحال بود. آخر مکالمه ناخودآگاه ازم تشکر هم کرد. میدونستم برای چی. بهشون خیلی خوش گذشته بود. الحمدلله ولی بازهم در تحمیل جبرشون موفق شدند.
خوابم برد و وقتی تو اومدی من خواب بودم. وقتی تو رفتی هم خواب بودم.
ساعت حدود شش بود که زنگ زدی و گفتی رفتی قم. گفتی که بیا آشتی کنیم. گفتی که میخواستی ببریم بیرون و برام آبمیوه بخری و باهام حرف بزنی ولی من خواب بودم. _هیچ وقت توی عمرم اینقدر از خوابیدن پشیمون نشدم ولی واقعا به اون خواب نیاز داشتم_ من همون موقع با ذوق آشتی کردم. گرچه بهت گفتم که چرا برام گل نخریدی... گرچه بعدا بهت گفتم که چرا ازم نظر نخواستی که دلم میخواد باهات بیام قم یا نه. برای همین هم آخرش به این نتیجه رسیدم که آشتی کردنم احمقانه بود.
ولی دیگه مهم نیست. تو حالت خوبه وقتی که من نیستم. کاش هیچ وقت نباشم. تو بشین راحت اختتامیه جشنواره رو ببین. به این فکر نکن که من پیشت نیستم. من جام امنه. من پیش مادر و پدرم هستم.
برای همین هم غصه نمیخوری که شب رفتی قم و تنها میخوابی و مثلا هم با من آشتی کردی. اینطوری راحت تری چون فرداش کلی جلسه داری. جلسه پشت جلسه تا دیروقت. دیرِ دیر دیر. اونقدری که اومدنت به تهران ارزشی نداشته باشه... مثلا ساعت ۱۲ به بعد برسی. تازه فردا صبحش هم دوباره جلسه داری.
من باید درکت کنم. تو حق داری که نخوای من همراهت باشم چون شدیدا دست و پات رو میبندم. نمیدونم باید چیکار کنم که اینطوری نباشم! نمیدونم! مغزم داره میترکه. احتمالا اگر راهی هم باشه من نمیتونم. توانش رو ندارم. نمیفهمم! نمیفهمم چرا باید یک عصبانیت ساده به این قهر طولانی و این همه فاجعه و این تز مزخرفِ تو منتهی بشه. چرا من احمق این اشتباه رو کردم؟ نمیدونم! نمیدونم!
دارم کم کم روانی میشم. به این فکر کردم که طلاقم بدی بهتره چون الان یه هفته است که هی رفتی و اومدی اما یه نگاه محبت آمیز بهم نکردی. یه هفته است که یا حرفامون رو کوتاه کردیم و پشت تلفن زدیم یا پیامک کردیم. طلاقم بدی راحت میشی. دیگه مجبور نیستی بعد از انتقال خونمون به تهران، سه بار تو هفته بری قم و برگردی.
امروز هم تا بعد از ظهر منو نمیبینی. از ظهر میرم خونه دوستم. تو هم که زودتر از اذان ظهر نمیرسی.
بشین مثل من یه ذره انتظار بکش. ببین چطوری آدم چشمش به در خشک میشه. برات همون پیامهای خودت رو وقتی توی جلسه هستی پیامک میکنم:
[سلام عشقم. من مهمونی ام] به جای [سلام عشقم. من جلسه ام]
[تهرانم هنوز] به جای [قمم هنوز]
ولی دیگه مهم نیست. تو حالت خوبه وقتی که من نیستم. کاش هیچ وقت نباشم. تو بشین راحت اختتامیه جشنواره رو ببین. به این فکر نکن که من پیشت نیستم. من جام امنه. من پیش مادر و پدرم هستم.
برای همین هم غصه نمیخوری که شب رفتی قم و تنها میخوابی و مثلا هم با من آشتی کردی. اینطوری راحت تری چون فرداش کلی جلسه داری. جلسه پشت جلسه تا دیروقت. دیرِ دیر دیر. اونقدری که اومدنت به تهران ارزشی نداشته باشه... مثلا ساعت ۱۲ به بعد برسی. تازه فردا صبحش هم دوباره جلسه داری.
من باید درکت کنم. تو حق داری که نخوای من همراهت باشم چون شدیدا دست و پات رو میبندم. نمیدونم باید چیکار کنم که اینطوری نباشم! نمیدونم! مغزم داره میترکه. احتمالا اگر راهی هم باشه من نمیتونم. توانش رو ندارم. نمیفهمم! نمیفهمم چرا باید یک عصبانیت ساده به این قهر طولانی و این همه فاجعه و این تز مزخرفِ تو منتهی بشه. چرا من احمق این اشتباه رو کردم؟ نمیدونم! نمیدونم!
دارم کم کم روانی میشم. به این فکر کردم که طلاقم بدی بهتره چون الان یه هفته است که هی رفتی و اومدی اما یه نگاه محبت آمیز بهم نکردی. یه هفته است که یا حرفامون رو کوتاه کردیم و پشت تلفن زدیم یا پیامک کردیم. طلاقم بدی راحت میشی. دیگه مجبور نیستی بعد از انتقال خونمون به تهران، سه بار تو هفته بری قم و برگردی.
امروز هم تا بعد از ظهر منو نمیبینی. از ظهر میرم خونه دوستم. تو هم که زودتر از اذان ظهر نمیرسی.
بشین مثل من یه ذره انتظار بکش. ببین چطوری آدم چشمش به در خشک میشه. برات همون پیامهای خودت رو وقتی توی جلسه هستی پیامک میکنم:
[سلام عشقم. من مهمونی ام] به جای [سلام عشقم. من جلسه ام]
[تهرانم هنوز] به جای [قمم هنوز]
۹۷/۱۱/۲۴