کاش حسود بودم...
گاهی دلم میخواد به دوستام حسودی کنم. زور میزنم که حسودی کنم!
_ به اونایی که ماماناشون با یه وسواسِ عجیب براشون جهیزیه جمع کردن و هیچ چیزی رو از قلم ننداختند و بعد گفتند: جهیزیه ن.م خیلی ساده است؟ اینطور نیست؟ و هر کسی میتونه این جهیزیه رو برای دخترش تهیه کنه! (ولی هرکسی نمیتونه!)
_ اونایی که مامان و باباشون، تمام کالاهای سنگین رو از مارکهای خارجی گرفتن و حاضر بودند پولِ ۴ تا از همون کالا (ایرانی) رو بدن به دست اجنبی!
ولی بعدش میبینم استرس شکسته شدن یک بشقاب رو دارن و از مهمون فراری اند و فرش دستبافشون فقط برای نگاه کردنه...
بعد میبینم که گاهی با شوهرشون دعوا میکنند سرِ اینکه باید بریم یه خونهای که پردهی جهازم به پنجره اون خونه بخوره! یا اینکه یه خونهای بریم که در شانِ جهاز من باشه! یا انقدر تو زندگی حالشون خوشِ که وقتی شوهرشون براشون گوشی موبایل از دیجیکالا سفارش میده و میارن دمِ درِ خونه تا اون سوپرایز شه، زنگ میزنه به شوهرش و میگه: این چیه خریدی؟!
لزوما هم بیسواد و عامی نیستند! بینشون کسایی هستند که دارن پایاننامه ارشد مینویسن!
متاسف میشم برای خودخواهی هاشون...
برای این سطحِ پایینِ فکری...
با اینکه "دوست آناست که بگوید عیبِ دوست" اما من چیزی نمیگم به اونا... آره... من رفیق نیستم... من فقط برای اینم که حالشون خوب باشه...
دیشب سرم رو گذاشته بودم رو پای "هما"
شب خواب دیدم داریم بارمون رو میبندیم...
البته از اون طرف هم خیلی از سختگیری ها و ظلم ها نسبت به داماد رو هم نداریم :)
فکرشو بکنید توی نجف زندگی کنه آدم و هر هفته هم شب جمعه بره کربلا !