هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
مگه دیدار حضرت آقا با بانوان برای من تموم میشه؟
نههههه...
آخه مگه ماجراهاش تموم میشه؟
امروز دو تا از دوستام رو دیدم و گفتند ما رفتیم دیدار.
بغض گلوم رو فشار داد!
آخه چرا؟
هم شوهرم، هم دوست شوهرم، کارت پخش کرده بودند. دوستان خودمم هر کدوم از واسطههای متفاوتی کارت گرفته بودند. خب چرا من یادتون نمیام؟ زاااار بزنم کمه...
از دست شوهرم از همه بیشتر ناراحت و عصبانیام. صبحِ فردای دیدار میگه: خوش به حالِ رضا!
حالا رضا کیه و چرا خوش به حالشه؟ رضا یکی از دوستان شوهرمه. خوش به حالشه چون خانمش آشپزه و کانال آشپزی داره و هر روز صبحانههای رنگ و وارنگ برای رضا درست میکنه!
و از قضا، اون روز همسر بعد از نود و بوقی مونده بود خونه و خودش بساط صبحانه ردیف کرده بود، حالا میگه خوش به حالِ رضا!!!
بعدشم، یک دقیقه قبل از خروج از خونه میگه: از دستت ناراحتم! دیر از رختخواب پاشدی!
من اصلا به خاطر این حرفاش ناراحت نشدم و حتی استرس گرفتم که: ای وااای! شوهرم از دستم ناراحته!
و در طول روز چند بار زنگ زدم بهش تا عذرخواهی کنم. هرچند مشخص شد که اون حرفش خیلی جدی نبوده و بالعکس حتی کمی سرسری.
اما شب که خونه مامانم اینا مهمون داشتند و ما هم بودیم، دیدم تلویزیون داره تو برنامهی قرارگاه شبکه افق همکارهای همسرجان رو نشون میده؛ وقتی با ذوق بهش میگم؛ هیچی نمیگه. بعد که فاطمه رایگانی (یکی از سخنرانان دیدار) رو نشون میده که اومده تو برنامه، همسر میگه: خودم زنگ زدم بهش برای امشب هماهنگش کردم.
بعد در میان تعجبهای من میگه: من و فلانی جزو تحریریه برنامهایم.
بعد ادامه میده: اصلا فاطمه رایگانی رو میشناسی؟
تو دلم میگم: پَ نَ پَ.
_فاطمه رایگانی دکترای فلسفه داره.
_ میدونم.
_ میشناسیش دیگه؟ میدونی که خیلی خفنه.
_ آره سخنرانیش رو شنیدم.
_ خیلی خفن بود.
_ مثل من!
_ غولیه برای خودش. این متن سخنرانی رو هم نشستند با رضا ف و میم ت با هم نوشتند.
_ داشتی میگفتی! خیلی خفنه :)
_عه! نگاه کن! خانم عین خودمون الان با تماس تلفنی داره صحبت میکنه...
شاید ماجرای صبح، خیلی مهم نبود ولی وقتی گذاشتمش کنار این مدل صحبت کردنش، دیگه قابل بخشش نبود. مهمونها که رفتند یه دعوای کوچولو با همسر کردم که صبح میگی خوش به حالِ رضا، شب میگی فاطمه رایگانیِ خفن!
برگشتیم خونهمون و درِ خونه رو که باز کردیم، با همون بهشت کوچولو مواجه شدیم که خیلی دوستش داریم. همون جایی که من عصر اون روز مرتبش کرده بودم، جارو کشیده بودم، آشغالها رو ازش بیرون برده بودم و همهجاش رو دسته گل کرده بودم. 😭
حالا هی عذرخواهی کن؛ قربون صدقه برو، بگو دوستت دارم و تو خفنترینی. واقعا دیگه فایده نداره...
"میدونید، اون دوستت دارمی که یه زن از همسرش میشنوه؛ وقتی از قلبش بیرون نمیره که ازش نخواد توی خونه یک مادرِ کدبانوی ۲۴ ساعته با چند تا بچه قد و نیم قد باشه و همزمان! دقیقا همزمان، در عرصهی عمومی یک کنشگرِ فعالِ درجه یک یا یک زنِ دارای استقلال مالی."
حالا هرچقدرم که روز زن و زن مادر رو بهم تبریک بگن، حالم خوب نیست. از این روز و تبریکهاش بدم میاد. من فقط میلاد حضرت زهرا رو تبریک میگم.
هر چقدر هم که توی خونه کار کنم و غذاهام خوشمزه باشه، هر چقدر هم که کارهای خونهام مرتب و راست و ریس باشه، لباسها همه شسته شده و تا شده؛ اتاق بچهها مرتب، آشپزخونه تر تمیز باشه، من بازم حالم خوب نیست. میرم دانشگاه هم حالم خوب نیست. کتاب میخونم هم حالم خوب نیست.
نه اینکه تقصیر مصطفی باشه.
نهههه.
این حکایت جامعه ماست. زن رو نمیفهمه!
خانواده یه جور. فامیل یه جور. عرصه عمومی یه جور.
از یکی از آقایونِ حزباللهی فامیلمون شنیدم، تو رویِ خودم با خنده گفت: حضرت آقا زنها رو پررو میکنه با این کارها.
واقعا باورم نمیشد! هی بهش میگفتم: داری شوخی میکنی دیگه!؟
یکی از دخترای همدانشکدهایم میگفت، همین رو از استادشون شنیده. اینکه جمهوری اسلامی زنها رو پررو کرده.
و خودمم بیمهری از اساتید زیاد دیدم. مخصوصا دونفرشون که بهتره به خدا واگذارشون کنم چون اشکم رو سرِ بیشعوریشون درآوردند.
ولی واقعا ناامید نیستم. هروقت مُردم ناامید میشم.
امیدوارم چون همینکه به درک جدید میرسم، یعنی جای امیدواری هست. و انقدر میگم و میگم تا برای بقیه هم راه باز بشه.
هدیه روز مادر برای مادرشوهرم یه روسری و کیفِ سِتِ سبز رنگ و گل و شیرینی خریدیم و برای مادرم؛ یک بلوزِ بافتِ زرد رنگ. گل و یه بسته شیرینی کوچولو هم شبِ قبلش خریده بودیم.
غصه نخور. تو هم روز پدر چیزی نخر براشون😌