صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۲ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

فلسفه‌ی قصه‌ی شنگول و منگول

دوشنبه, ۱۷ بهمن ۱۴۰۱، ۱۲:۱۱ ق.ظ

همه‌ی نظرات رو در اسرع وقت جواب میدم. عذرخواهم که پاسخ دادن‌ها خیلی طول می‌کشه.


چند روزی بود عزم جدی کرده بودم با همسرم صحبت کنم. ‌که فکر نکنه ناراحتیِ من فقط سرِ چند تا مساله ساده مثل "پوست شیر" دیدن‌های آخر شب هست. بلکه مساله من بی‌توجهی به خانه و خانواده است. بی‌توجهی به همسرش یعنی من و بچه‌هاش هست. یک لیست بلند بالا می‌تونم بنویسم از بی‌توجهی‌های این مرد اما چه کنم که اگر بنویسم، شرمنده خودم میشم چون به خاطر خدا و جهاد همسرم در راهش صبر کردم، اجرم رو ضایع نمی‌کنم.
هی با خودم گفتم عیبی نداره، تا دوشنبه که افتتاحیه است صبر می‌کنم. اما نشد.
یک بار که فرصت بود برای حرف زدن، مفصل صحبت کردیم. منطقی و محکم گفتنی‌ها رو گفتم. اینکه گاهی برای تغییر، تدریج و گام به گام جلو رفتن جواب نمیده، باید فرصت‌ها رو دریابید و سریع به ریل مسیر صحیح تغییر جهت داد. اینکه بی‌نظمی‌هامون به بچه‌هامون و زندگی‌مون داره ضربه می‌زنه. خلوت و سحر نداشتنمون داره ما رو از خودمون غافل می‌کنه. اینکه ارتباطمون داره کم کم دچار چالش جدی میشه. چیزی که همسرم هم بهش اذعان داشت و گفت زنگ خطر قرمز توی ذهنش به صدا در اومده بوده و به خاطرش هم یک اقدام مثبتی هم کرده بود که البته خوب بود اما کافی نبود چون فضای زندگی ما خیلی پیچیده‌تر از این حرف‌هاست و اقدامات متنوعی رو طلب می‌کنه. خود همسر می‌گفت که در این دو سال اخیر، بار زندگی رو من دارم به دوش می‌کشم.
از نظر اون این زندگی ایده‌آلی هست که زن زندگی رو نگه‌داره... از نظر من کاملا غلط. از نظر اون، من فداکار شدم نسبت به اوایل ازدواج اما ارزیابی من اینه که اون اصلا نمی‌دونه این حرف‌ها به چه معناست. من بهش واضح گفتم که بی‌تفاوت نیستم اما خودم رو هم به آب و آتش نمی‌زنم برای چیزهایی که در دست من نیست. زندگی یک تلاش دوطرفه است.
دستِ آخر بهم قول داد که درستش می‌کنه. هرچند واقعا از اصلاح این مرد ناامیدم. به قول خودش: "امیدت به خدا باشه چون اگر امیدت به من باشه ناامید میشی." و من جوش میارم که چی شده این مرد فکر می‌کنه من امیدم به اونه!؟
امروز دستم رو گذاشتم روی زانوهام و خودم بلند شدم. چطوری؟ میگم.
خونه‌ی مامانم ایناییم اما بابا و مامان رفتن اعتکاف. اومدیم که مثلا مراقب باشیم که مهدی دست از پا خطا نکنه! چقدرم که می‌تونیم کنترلش کنیم. دم غروب هرچی به مهدی گفتم برو خرید نرفت. آخرش خودم برای بچه‌ها یه چیزی درست کردم و دو تا کوچیکه رو سیر کردم تا وقتی میرم خرید، گریه زاری نکنند. قصه شنگول منگول رو یادآوری کردم بهشون و چقدر خوبه این قصه‌. اصلا فلسفه اینکه این داستان کهنه نمیشه همینه. مادرهای دست تنها و خانه‌ی خالی از خوراکی.
به بچه‌ها می‌گفتم شما رو با آقاگرگه تنها میذارم. یه نگاه به مهدی می‌کردیم که موها و ریش‌هاش سیاه بود، لباس و شلوارش سیاه بود و غش غش می‌زدیم زیر خنده. البته زینب احساس ناامنی داشت اما سعی کردم مطمئنش کنم که زود برمی‌گردم.
روسری‌ام رو محکم بستم و چون لباس گرم نداشتم کاپشن مهدی رو پوشیدم و کارتم رو گذاشتم توی جیبش و از خانه زدم بیرون. وقتی بچه‌ها نیستند و خسته هم نیستم، تازه می‌فهمم سرعت راه رفتنم چقدر است. خیابان محله‌ی پدری‌ام را دوست دارم. احساس می‌کنم غرورم اینجا زنده میشود، نه در محله‌ی خانه‌ی خودمان که از سر ناچاری آنجا زندگی می‌کنیم. توی خیابانشان همه‌جور مغازه‌ای هست. هوس سیراب شیردان کرده بودیم اما قصابی کوچک محل نداشت. رفتم خیابان اصلی و آخرین سیراب شیردان را خریدم و با خوشحال بقیه چیزها رو خریدم. پولش را بعدا از همسر میگیرم اما فی الجمله برای اینکه قیمت‌ها دستم بیاید می‌نویسم:
۷۵ تومن یک دست سیراب شیردان علی‌الظاهر پاک شده.
۴۶ هزار و ششصد تومن ۴ تا موز کوچک و دو تا لیموترش.
۳۳ تومن سه تا بسته چوب شور و یک نان گردویی کوچولو و یک بسته بیسکوییت مادر.
۲۳ هزار و پونصد تومن یک بسته نان تست سبوس‌دار نان‌آوران.
۱۷ تومن ۵ تا شلغم متوسط.
چقدر شد؟ حدود ۱۹۵ تومن. بدک نبود...
البته من مدتی پیش به این نتیجه رسیده بودم که خودم باید برم خرید. اگر این کار رو نکنم یا باید از سر استیصال هر روز هر روز جام توی خونه بابام باشه و هر هفته چند بار، حجم سنگینی از وسایل رو با خودم از این‌جا به اون‌جا کنم و مثل کولی‌های مفلوک زندگی کنم. (خیلی عصبانی‌ام! خیلی!) و اگر این کار رو یعنی خرید روزانه رو خودم انجام بدم، حداقل فشار بار بردن‌ها و آوردن‌ها، پخش میشه در طول هفته و هر روز فقط یکی دو کیلو جا به جا می‌کنم، نه دوبار در هفته ولی ده کیلو و دست و مچ و آرنج و شانه‌ دردم خوب میشه. حتی قابلیت اینو پیدا می‌کنند که مثل دنبل توی مسیر برگشت به خونه، باهاشون ورزش کنم!
البته میدونم الان همین قبول مسئولیت اسمش فداکاری و به آب و آتش زدن خودم برای جمع و جور کردن زندگی هست. مادرم هیچ وقت خودش خرید منزل رو تنهایی نمیرفت و از این کار بدجوری ابا داشت. اما خب! من که مامانم نیستم. ضمن اینکه ورودی‌های درآمد همسر خیلی زیاده و از کانال‌های مختلف. باید خیلی امانت‌دار و صادق باشه که توی این برنامه، من رو بی‌خودی اذیت نکنه. در کل همین مساله آخر من رو به شدت به شک می‌اندازه. نه اینکه در صداقتش شک داشته باشم، نه! چون به اقتضای شغلش همیشه توجیهی داره برای اینکه طبق برنامه و قول و قرارمون عمل نکنه و بعدا بتونه من رو قانع کنه.
کلا به تصمیمی که گرفتم شک دارم. میدونم خیلی سخته. خواهش می‌کنم تا قبل از اینکه خودم وا بدم، اگه می‌خواهید نصیحتم کنید که "خودت رو اذیت نکن!" خیلی ملموس و مستدل بگید وگرنه فقط باعث میشه بی‌اراده‌تر از اینی که هستم بشم.

موافقین ۷ مخالفین ۱ ۰۱/۱۱/۱۷
نـــرگــــس

نظرات  (۲)

مت تو مختصات زندگی شما نیستیم.

ولی تصور که می کنم ، باید خرید با سه تا بچه کوچیک سخت باشه واقعا!

ولی بنظرم خوبه که اینکارو انجام بدید

چون

۱.گاهی انقدر خرید نمیشه که واقعا خونه خالی میشه

_شاید بنظرتون ایده ال اینه که اگ تو تقسیم وظایف شما همسرتون موظف این کارو بکنه کارشو به نحو احسن انجام بده 

ولی این یک موضوع، مربوط به یکی از شاخه های اساسی زندگیه(خوراک)، نمیشه لج کرد که ایشون نمیگیره منم فلان!

واقع بینانه اش اینه که شما خونه اید و خرید نکردن شما بیشتر از اینک پیامد رفتاری برای همسرتون باشه برا خودتون و بچه هاس.

 

۲.شاید با توجه به پس زمینه ای ک از مادرتون دارید شماهم اینو بد بدونید که خرید کنید.

یک بازنگری ارزشی با طرح پرسش داشته باشید از خودتون اگر این حسو دارید.

 

۳.با دید اینک من دارم«فداکاری» میکنم نگاه نکنید 

فداکاری همیشه در خودش یجورایی مظلومیت خود خواسته داره هرچند  که قراره در اخلاق و معنویت اجر داشته باشه و جبران بشه و....

اما بار روانیش زیاد باشه شاید 

خود خواسته خودخواسته بذارید باشه.نه فداکاری! 

اگر میتونید تبدیلش کنید به تفریح.

با توجه به امکانات گاهی با بچه ها برید خرید، 

پیاده و قدم زنان برید ؛چون قدم زدن حتا کوتاهش باعث ارامش اعصابه....

و هرجور که خودتون بهتر میتونید ....

پاسخ:
این قضیه که من خونه ام و خرید نکردن پیامدش برای من و بچه هاست خیلی واقعی و درسته...
ولی این مشاورم تایید نکرد... کلا معتقد بود بار زندگی بیش از حد روی دوش منه. باید دوباره باهاش صحبت کنم...
و به شدت فداکاری می دونست این کارها رو. فداکاری بد... و معتقد بود نباید با لیبل ارزشی خودم رو آرام کنم...
فعلا این انتخاب من نیست که به زور سه تا بچه رو توی خونه آروم کنم و برم خرید. خیلی سخته گرچه مفرح هم میتونه باشه.
درکل باید بیشتر بهش فکر کنم. شاید لازم باشه تعادل بیشتری توی نقش هامون ایجاد کنیم.
۱۸ بهمن ۰۱ ، ۰۲:۲۸ پلڪــــ شیشـہ اے

فقط میتونم بگم دمت گرم. کار درست و انجام میدی.

روزانه بی بچه اگر بتونید برید خیلی خوبه. البته با بچه به دید تفریح کوتاه هم باشه خوبه.

ما نزدیک خونه مون چندین تا مغازه هست. بعضی چیزا رو با دخترم میرم میخرم. به دید تفریح. البته با بچه واقعا سخته. خود آماده کردنشون داستانه، بیرون بردن شون بدتر :)) 

ولی یه وقتا توی رابطه زوجی، باید مطابق شرایط یه تجدید نظرهایی کرد.

مثلا شما میتونید برای خرید کردن حمایت بگیری. با همسرتون توافق کنید که خریدهای عمده مثلا ماهانه و فلان و اینترنتی یهویی بخرید.

یکی از دوستای تهرانیم هست که به خاطر کمبود وقت چیزای این مدلی رو مثلا از دیجی کالا میخرن. تازه چون دائم خرید دارن تخفیف توی خرید و ارسال هم شامل شون میشه.

یا اینکه یه روز توی ماه مشخص بشه واسه خریدای بزرگ که اونا رو همسر بخرن. بعد چبزای ریزه ریزه رو شما روزانه بخرید. یا حتی از پتانسیل ارسال دم درب منزل سوپری ها و مغازه های محل تون استفاده کنید.

پاسخ:
زهرا ولی مشاور بهم گفت کارم اشتباهه! :( گفت همین الانشم خیلی مسئولیت روی دوشمه و دارم فداکاری می کنم.

الان که کلا بعد از فروش ماشین شرایطمون خیلی عوض شده. حمایت گرفتن رو هم تایید نکرد ولی در نهایت مجبوریم ... مجبوریم خیلی کارها بکنیم من بعد... همین کارهایی که میگی...

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">