فروردین ۹۸، سیل
سه شنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۵۹ ب.ظ
جونم براتون بگه که یک ماه قبل از عید، نه اینکه مشغول خونه تکونی باشیم... نه! مشغول جفت و جور کردن کارهای اردو جهادی بودیم. اردویی که میدونستم چارهای ندارم جز اینکه برم امّا شاکرا و امّا کفورا! چون خانواده شوهرم هم میاومدند و خانواده خودم میرفتند اعتکاف. در نتیجه من جایی رو برای موندن نداشتم.
و ما رفتیم کرمانشاهِ زلزلهزده و کار هم کردیم. من و نسیم و فاطمه، نیروهای گروه تعامل فرهنگی!!! بودیم. گروه ما وظایف خاصی داشت که توضیحش در حوصله مطلب نمیگنجه. شما هم براتون مهم نباشه! فکر کنید یه عده جوان زیر سی سال تصور میکنند که با اقدامات ۴-۵ روزهشون میتونند دنیا رو به جای بهتری برای زندگی تبدیل کنند! و انقدر این مساله رو توی مخِ زنهاشون فرو کردند که اونا هم باورشون شده. طوری که بعد از تموم شدن کارهامون، من به شدت به خودباوری رسیده بودم!!!!!!
صبح سومِ فروردین، یعنی یک روز قبل از پایان اردو؛من، فاطمهزهرا، شوهرم و یکی از دوستاش راه افتادیم به سمت مرکز کشور. اون رفیق شوهرم میخواست بره برای تبلیغ به شهرستانشون. ما هم تو بروجرد، شبش عروسی پسرخالهام دعوت بودیم. اینم بگم که من و شوهرم تو کل مدت ۵ روزِ اردو شاید یک ربع هم با هم صحبت نکرده بودیم. و مصطفی به طور متوسط هر روز ۲-۳ ساعت خوابیده بود. حالا در بین چقدر من زورم میومد که آقای فلانی هم توی ماشین نشسته و من نمیتونم با شوهرم صحبت کنم. هرچند من از فرصت استفاده کردم... چون لباسی که شب برای عروسی تهیه کرده بودم رو خودم دوخته بودم. یک تل هم برای موهام درست کرده بودم که آماده کردنِ گلهای تل از پارچه مونده بود و به خاطر کارهای دیگه نرسیده بودم انجام بدم که توی ماشین تلِ تزئینیم رو هم تموم کردم...
چقدر هم عروسی خوب بود. همه فامیلها رو دیدم. خوش گذشت... بی دغدغه هم بودم. آرایشگاه هم که لازم نبود برم... استراحت کردم. پزِ لباسم که هنرِ دستانم بود رو دادم. همه چیز خوب بود... اما...
همون شب مصطفی گفت که میخواد بره گلستانِ سیلزده. منم نگفتم نرو. گفتم ببین تکلیفت چیه و سکوت کردم با اینکه دوست داشتم پیشم بمونه.
صبحش از جلوی درِ خونه آقاجان با بغض ازش خداحافظی کردم. اولین باری بود که انقدر نگران و ناراحت بودم و داشتم با تمام وجود بدرقه اش میکردم. نگران بودم چون استراحت کافی نکرده بود. چون راهها لغزنده بود. نمیدونم شاید چون من هفتماهه باردار بودم... نمیدونم...
رفت و منم با بابام و مامان و مهدی رفتیم پلدختر دیدنِ مامانبزرگ و عمهها و عمو کوچیکه. چه رفتنی بود ولی!!! از اولِ جاده بارون بود و بارون. دستگاه گرم کننده شیشه جلوی ماشین بابا هم کار نمیکرد. از اولش استرسِ اینکه بابا هر چند دقیقه باید شیشه رو با دست پاک کنه توی جونِ من بود تا اون آخرِ راه. خیلی سخت گذشت. خیلی! تو پلدختر سختتر بود. بارون نبود که میبارید. سیل از آسمون میاومد! شب که رسیدیم، دیدیم مامانبزرگ برای خودش گوسفند عقیقه کرده :) الهی که صد و بیستسال عمر با عزت کنه این مادر! برای من خوردن برنج ایرانی و گوشتِ گوسفندی مثل مائده آسمانی بود. چون توی اردو جهادی معدهام و رودهام داغون شده بود از بس که روغنِ تراریخته خورده بودیم و برنجِ پاکستانی! مردهشور جفتشون رو ببره که تا مدت زیادی من مریض بودم.
فردا صبحش که پا شدم، همه خواب بودند و منم کسی رو بیدار نکردم. نماز صبحم رو خوندم و خوابیدم. یکی دو ساعت بعد با صدای وحشتناکی از خواب بیدار شدم.
بعدش تصمیم گرفتیم وسایلمون رو جمع کنیم و بریم خونهی مادرِ عروسمون، زهرا. مادر و پدرِ زهرا نبودند. اصفهان بودند. ما هم برق و گاز و تلفنمون قطع شده بود. چارهای نبود. فریز رو خالی کردم و نصفی از وسایل رو دادیم همسایه ببره. نصفش رو هم بردیم خونه زهرا اینا.
اما یه چیز بود که خیلی عذابم داد. شرمندگیِ این اتفاق بود که روز سیزده فروردین رو به کامِ همسایه تلخ کرد. اونا رو انداخت توی بنّایی. چون یه قسمتی از خونهی اونا به دیوارِ آوار شده مربوط بود. آقای همسایه عصبانی بود و میگفت زنگ بزنید به آقاتون و این وسط، توضیح دادن اینکه گفتن این مساله به مصطفی نگرانش میکنه و اصلا از بیخ و بن راههای ارتباطی به پلدختر قطعه سخت بود. توضیح اینکه شوهرم برای کمک به سیلزدهها رفته و ایجاد این حس همدلی درونِ آقای همسایه سخت بود. البته خانم همسایه و مادرش نگران من بودند. میگفتند که نترسیدی؟ و خلاصه هوام رو داشتند.
نهایتا وقتی به مصطفی ماجرا رو گفتم اصلا از حالم نپرسید! نپرسید که نترسیدی!؟ نپرسید کسی طوریش نشد!؟ فقط پرسید درختامون چی شد! فقط پیشنهاد داد یه پرده بزنیم بین خونه خودمون و خونه همسایه!!!!! بعدا هم گفت برید تهران. هرچند خیلی از دستش ناراحت شدم اما بعدا فهمیدم که اون اصلا متوجه عمق فاجعه نشده بود... یه دیوارِ بزرگ با یه متر عرض و همش خاک... وقتی که چند روز بعد مصطفی برگشت و چند تا خاور رو از آوار دیوار پر کرد و وقتی اسبِ پلاستیکی فاطمه زهرا رو دید که زیر آوار له و لورده شده، خودش می گفت که حسابی احساساتش جریحه دار شده بود و گریه اش گرفته بود.
اما من... اون موقع و اون لحظات احساس کردم هیچکس حال و روزِ من رو درک نمیکنه. احساس می کردم هیچکس به درِ خونش اونطوری که من قفل میزنم قفل نمیزنه. طوری که حس کنه از یه مخروبه داره بیرون میزنه. که حس کنه هرجا قدم گذاشته و میذاره باید منتظر ابتلا باشه.
اون زمان دلم میخواست بچهها نبودند و منم با مصطفی میرفتم اردوجهادی. مثل هما و شوهرش. تا کمر میرفتم توی آب هم مهم نبود! فقط دغدغهی بچه نباشه... کافیه. توی اون روزا به این فکر کردم که هر بار که باردار بودم یا بچهم خیلی کوچیک بود، انقدر مصطفی با نبودنش منو آزار داد که برام عجیبه هنوز هم دلم میخواد حداقل ۵ تا بچه بیارم! آخه این منم؟ من کی اینقدر پوست کلفت شدم که خودم نفهمیدم؟ چرا و چطور دارم تحمل میکنم؟ اگه دارم تحمل میکنم چرا لذت نمیبرم از این استقامتم؟
وقتی داشتیم وسایل رو جمع میکردیم که بریم، لباسها و وسایل عروسی رو هم برداشتیم. شب عروسی دعوت بودیم. توی عروسیِ ساجده، به سختی میتونستم شادی کنم. حالم بد بود. مامان برای بقیه تعریف کرد که چی شده و من هم انقدر برای بقیه ماجرا رو تعریف کردم که فردا شبش، وقتی از پاتختیِ ساجده برمیگشتیم و به پیشنهاد مامان رفتیم دیدنِ خانواده همسایه قبلیِ ماماناینا، ماجرا رو با مسخره بازی تعریف میکردم و میخندیدم.
و ما رفتیم کرمانشاهِ زلزلهزده و کار هم کردیم. من و نسیم و فاطمه، نیروهای گروه تعامل فرهنگی!!! بودیم. گروه ما وظایف خاصی داشت که توضیحش در حوصله مطلب نمیگنجه. شما هم براتون مهم نباشه! فکر کنید یه عده جوان زیر سی سال تصور میکنند که با اقدامات ۴-۵ روزهشون میتونند دنیا رو به جای بهتری برای زندگی تبدیل کنند! و انقدر این مساله رو توی مخِ زنهاشون فرو کردند که اونا هم باورشون شده. طوری که بعد از تموم شدن کارهامون، من به شدت به خودباوری رسیده بودم!!!!!!
صبح سومِ فروردین، یعنی یک روز قبل از پایان اردو؛من، فاطمهزهرا، شوهرم و یکی از دوستاش راه افتادیم به سمت مرکز کشور. اون رفیق شوهرم میخواست بره برای تبلیغ به شهرستانشون. ما هم تو بروجرد، شبش عروسی پسرخالهام دعوت بودیم. اینم بگم که من و شوهرم تو کل مدت ۵ روزِ اردو شاید یک ربع هم با هم صحبت نکرده بودیم. و مصطفی به طور متوسط هر روز ۲-۳ ساعت خوابیده بود. حالا در بین چقدر من زورم میومد که آقای فلانی هم توی ماشین نشسته و من نمیتونم با شوهرم صحبت کنم. هرچند من از فرصت استفاده کردم... چون لباسی که شب برای عروسی تهیه کرده بودم رو خودم دوخته بودم. یک تل هم برای موهام درست کرده بودم که آماده کردنِ گلهای تل از پارچه مونده بود و به خاطر کارهای دیگه نرسیده بودم انجام بدم که توی ماشین تلِ تزئینیم رو هم تموم کردم...
چقدر هم عروسی خوب بود. همه فامیلها رو دیدم. خوش گذشت... بی دغدغه هم بودم. آرایشگاه هم که لازم نبود برم... استراحت کردم. پزِ لباسم که هنرِ دستانم بود رو دادم. همه چیز خوب بود... اما...
همون شب مصطفی گفت که میخواد بره گلستانِ سیلزده. منم نگفتم نرو. گفتم ببین تکلیفت چیه و سکوت کردم با اینکه دوست داشتم پیشم بمونه.
صبحش از جلوی درِ خونه آقاجان با بغض ازش خداحافظی کردم. اولین باری بود که انقدر نگران و ناراحت بودم و داشتم با تمام وجود بدرقه اش میکردم. نگران بودم چون استراحت کافی نکرده بود. چون راهها لغزنده بود. نمیدونم شاید چون من هفتماهه باردار بودم... نمیدونم...
رفت و منم با بابام و مامان و مهدی رفتیم پلدختر دیدنِ مامانبزرگ و عمهها و عمو کوچیکه. چه رفتنی بود ولی!!! از اولِ جاده بارون بود و بارون. دستگاه گرم کننده شیشه جلوی ماشین بابا هم کار نمیکرد. از اولش استرسِ اینکه بابا هر چند دقیقه باید شیشه رو با دست پاک کنه توی جونِ من بود تا اون آخرِ راه. خیلی سخت گذشت. خیلی! تو پلدختر سختتر بود. بارون نبود که میبارید. سیل از آسمون میاومد! شب که رسیدیم، دیدیم مامانبزرگ برای خودش گوسفند عقیقه کرده :) الهی که صد و بیستسال عمر با عزت کنه این مادر! برای من خوردن برنج ایرانی و گوشتِ گوسفندی مثل مائده آسمانی بود. چون توی اردو جهادی معدهام و رودهام داغون شده بود از بس که روغنِ تراریخته خورده بودیم و برنجِ پاکستانی! مردهشور جفتشون رو ببره که تا مدت زیادی من مریض بودم.
فردا صبحش که پا شدم، همه خواب بودند و منم کسی رو بیدار نکردم. نماز صبحم رو خوندم و خوابیدم. یکی دو ساعت بعد با صدای وحشتناکی از خواب بیدار شدم.
نه... سیل نیومده بود... تگرگهای درشت میخوردند به نورگیر سقفی حیاط پشتی مامان بزرگ. از ترس اینکه الان شیشه میشکنه پا شدم! بقیه هم بلند شده بودند. فکر کنم نماز صبحهاشون هم قضا شده بود. رفتیم به تماشای حیاط. پرش شده بود آب و تگرگ و برگهای کندهشده از شدت بارش تگرگ! خونه مامان بزرگ یه چهل سانتی بلندتر از حیاطه. پله میخوره به خونه. کفشامون رو بردیم تو خونه و بهتزده بودیم از این وضعیت. چه صدایی هم داشت!!!
خلاصه آسمون بارید و بارید تا اینکه عصر اون روز، به بهانه ی زیارت شهدای گمنام که بالای کوه دفن بودند، از خونه بیرون زدیم و از بالای بامِ شهر دیدیم که آب رودخونه به حداکثر ظرفیت خودش رسیده. آب از هر جا که میتونست به حریم شهر تنه و سیلی میزد. تو اون مدت دروغه اگر بگم نترسیدم. البته هوا سرد بود و باد میومد. من فقط تو ماشین نشستم چون دلِ دیدن طغیان رود رو نداشتم و از حجم بیخیالی مردم داشتم دیوانه میشدم.
همش میترسیدم آب بالا بیاد و بیاد توی خونه. اگه میاومد، لباسامون خیس میشد و این کابوس من بود. همه میگفتند هیچی نمیشه چون قبلا سابقه داشته که سیل بیاد ولی هیچ وفت داخل شهر نشده بود و همین باعث میشد خیالشون راحت باشه. اما باز هم بعضی از بچهها حسابی ترسیده بودند. سارا دخترعموم که ۱۳ سالشه چنان ترسیده بود که همش گریه میکرد. البته مادرش هم نبود و همین مزید بر علت شده بود. منم که شوهرم رفته بود کمک سیلزدهها، حالت عجیبی داشتم که خودم در شرفِ سیلزده شدن بودم اما شوهر رفته بود کمک سیل زده ها، به جای کمک کردن به من! شاید اگر فقط خودم بودم مهم نبود. ولی دو تا بچهی دیگه هم با من بودند. مسئولیتِ اونا بار روی دوشم رو سنگین میکرد. چیزی که مصطفی نمیفهمید... میترسیدم لباس های فاطمهزهرا خیس بشه و سرما بخوره. حالِ خودم بد بشه و ...
خلاصه آسمون بارید و بارید تا اینکه عصر اون روز، به بهانه ی زیارت شهدای گمنام که بالای کوه دفن بودند، از خونه بیرون زدیم و از بالای بامِ شهر دیدیم که آب رودخونه به حداکثر ظرفیت خودش رسیده. آب از هر جا که میتونست به حریم شهر تنه و سیلی میزد. تو اون مدت دروغه اگر بگم نترسیدم. البته هوا سرد بود و باد میومد. من فقط تو ماشین نشستم چون دلِ دیدن طغیان رود رو نداشتم و از حجم بیخیالی مردم داشتم دیوانه میشدم.
همش میترسیدم آب بالا بیاد و بیاد توی خونه. اگه میاومد، لباسامون خیس میشد و این کابوس من بود. همه میگفتند هیچی نمیشه چون قبلا سابقه داشته که سیل بیاد ولی هیچ وفت داخل شهر نشده بود و همین باعث میشد خیالشون راحت باشه. اما باز هم بعضی از بچهها حسابی ترسیده بودند. سارا دخترعموم که ۱۳ سالشه چنان ترسیده بود که همش گریه میکرد. البته مادرش هم نبود و همین مزید بر علت شده بود. منم که شوهرم رفته بود کمک سیلزدهها، حالت عجیبی داشتم که خودم در شرفِ سیلزده شدن بودم اما شوهر رفته بود کمک سیل زده ها، به جای کمک کردن به من! شاید اگر فقط خودم بودم مهم نبود. ولی دو تا بچهی دیگه هم با من بودند. مسئولیتِ اونا بار روی دوشم رو سنگین میکرد. چیزی که مصطفی نمیفهمید... میترسیدم لباس های فاطمهزهرا خیس بشه و سرما بخوره. حالِ خودم بد بشه و ...
من گریه نکردم. به جاش با یک عالمه استرس یک نماز جعفرطیار خوندم. دعای قاموس رو خوندم و از خدا با هر کدوم از دعاهای "یا من ارجوه لکل خیر" خواستم که این بلا رو برگردونه. مامان و بابا هم رفتند مسجد و با بقیه دعای توسل خوندند... اینا آرامبخش بود. از غصههای من کم میکرد که وقتی پشت تلفن با مصطفی صحبت میکنم کمتر غر بزنم و بتونم بخندم. که روحیهام رو حفظ کنم و مادر خوبی باشم...
چقدر خسته بودم. تا اون زمان یازده روزی بود که از خونهی خودم بیرون زده و ساک به دست بودم. فردای اون روز و شبِ پر تلاطم، بابا گفت که بهتره برگردیم. بلاخره با یک بررسی از وضعیت جوّی و راضی شدنِ همه به برگشت، افتادیم توی جاده. من عذاب وجدان داشتم که فامیلهام رو تنها گذاشتم ولی چارهای هم نداشتم. خیلی سخت بود. خیلی سخت گذشت. فقط خدا میدونه!
از اینجا به بعد انگار که فیلم رو گذاشتند روی دورِ تند. جزئیات یادم نمیاد چون هیجان اون ساعتهای سخت و کشنده هنوز هم توی جونم بود. بروجرد هم جایی نرفتیم برای عیددیدنی چون مامانزهرا علاوه بر پاهاش، کمرش هم درد گرفته بود. وقتی از بروجرد راه افتادیم به سمت قم، مصطفی هم رسیده بود قم. میدونستم که جنازهاش برگشته خونه. میدونستم زود رسیدنِ من به خونه فایدهای نداره چون باید فقط چهرهی در حالِ خوابش رو تماشا کنم. چند روز بعدی هم همین بود. خواب... ده ساعت و یازده ساعت میخوابیدیم. سه تایی باهم! خسته بودیم... خیلی!
فرداش نه (چون مصطفی خیلی خسته بود)، پس فرداش رفتیم اتاق بالاییِ حیاط و کتابخونه رو _که از قبل از عید کتاباش روی زمین ریخته بود_ مرتب کردیم. اون روز، بعد از بازیِ دربی (فوتبال) رفتیم تهران، برای عیددیدنیِ بابابزرگش. اما فکر کنم بهانه بود.
روزِ بعدش از صبحش رفت خرید تا پولی که از کمکهای مردمی توی حساب بانکی گروه جهادی بود رو اقلام ضروری بخره و بفرسته گلستان. این خرید کردنها، اونم وسطِ ایامِ عید و تعطیلیها، واسه خودش داستانی بود و تا روز بعدش هم طول کشید. اولش هم قرار بود مصطفی فقط کارها رو راست و ریس کنه اما وقتی خبرهای سیل پلدختر و خرمآباد رسید، یکهو ساعت ۴ بعدازظهر روز دومی که تهران بودیم، اومد خونه باباماینا و گفت که ساعت ۵ با دوستان فلانجا قرار دارند و دارند میرن پلدختر! این بار دیگه چند بار گفتم نرو! خسته بودم. هیچکدوم از دوستاش که توی اردو جهادی با ما همراه بودند، مثل مصطفی یکسره نرفته بودند گلستان. زن و بچهی هیچکدومشون اندازه من از خونه دور نشدهبود. توی جاده اسیر نشده بود. هیچکسی که زنش باردار بود اینقدر زنش رو توی راه و بیراه ننداخته بود. من همش با مصطفی همراه بودم یا بهتره بگم با نبودنهاش و تنهاییهای خودم همراه بودم. حتی انتظار یک مسافرت تفریحی رو هم نداشتم. چیزی که دوستانش بعد از اردو، از خانوادههاشون دریغ نکردند. من فقط میخواستم کنارم باشه! همین.
اما رفت.
همون موقع، ما هم تصمیمِ جدیدی گرفتیم. قرار شد بابا و مهدی هم برن پلدختر برای کمکرسانی و سرِ راهشون، من و مامان رو بذارن قم. اینطوری منم میتونستم یک نفسی بکشم. همینکار رو هم کردیم. بابا و مهدی توی بروجرد به مصطفی و دوستاش پیوستند و من و مامان رفتیم خونه ما. همهچیز داشت خوب پیش میرفت. اولین بار توی عمرم بود که یک شب توی خونه خودم، بدون هیچ دغدغهای مامانم رو داشتم. کنارش خوابیدم. حالِ روحیِ فاطمهزهرا هم خوب بود و از اردوجهادی به بعد، دیگه بهانهی باباش رو نمیگرفت و یه ذره مامانی شده بود. حالمون خوب بود و فقط دیدنِ اخبار حالمون رو بد می کرد و قطع بودنِ راه های ارتباطی پلدختر، نگرانمون می کرد.
فردای اون روز وقتی از خواب بیدار شدم فقط توی دلم گفتم: چه خواب خوبی کردم بعد از مدتها! چقدر چسبید. تصمیم داشتم اون روز لباسها رو بشورم. خونه رو جارو بزنم و یک غذایی درست کنیم. قرار بود رضا و زهرا هم بیان تا دورِ هم بخوریم.
چقدر خسته بودم. تا اون زمان یازده روزی بود که از خونهی خودم بیرون زده و ساک به دست بودم. فردای اون روز و شبِ پر تلاطم، بابا گفت که بهتره برگردیم. بلاخره با یک بررسی از وضعیت جوّی و راضی شدنِ همه به برگشت، افتادیم توی جاده. من عذاب وجدان داشتم که فامیلهام رو تنها گذاشتم ولی چارهای هم نداشتم. خیلی سخت بود. خیلی سخت گذشت. فقط خدا میدونه!
از اینجا به بعد انگار که فیلم رو گذاشتند روی دورِ تند. جزئیات یادم نمیاد چون هیجان اون ساعتهای سخت و کشنده هنوز هم توی جونم بود. بروجرد هم جایی نرفتیم برای عیددیدنی چون مامانزهرا علاوه بر پاهاش، کمرش هم درد گرفته بود. وقتی از بروجرد راه افتادیم به سمت قم، مصطفی هم رسیده بود قم. میدونستم که جنازهاش برگشته خونه. میدونستم زود رسیدنِ من به خونه فایدهای نداره چون باید فقط چهرهی در حالِ خوابش رو تماشا کنم. چند روز بعدی هم همین بود. خواب... ده ساعت و یازده ساعت میخوابیدیم. سه تایی باهم! خسته بودیم... خیلی!
فرداش نه (چون مصطفی خیلی خسته بود)، پس فرداش رفتیم اتاق بالاییِ حیاط و کتابخونه رو _که از قبل از عید کتاباش روی زمین ریخته بود_ مرتب کردیم. اون روز، بعد از بازیِ دربی (فوتبال) رفتیم تهران، برای عیددیدنیِ بابابزرگش. اما فکر کنم بهانه بود.
روزِ بعدش از صبحش رفت خرید تا پولی که از کمکهای مردمی توی حساب بانکی گروه جهادی بود رو اقلام ضروری بخره و بفرسته گلستان. این خرید کردنها، اونم وسطِ ایامِ عید و تعطیلیها، واسه خودش داستانی بود و تا روز بعدش هم طول کشید. اولش هم قرار بود مصطفی فقط کارها رو راست و ریس کنه اما وقتی خبرهای سیل پلدختر و خرمآباد رسید، یکهو ساعت ۴ بعدازظهر روز دومی که تهران بودیم، اومد خونه باباماینا و گفت که ساعت ۵ با دوستان فلانجا قرار دارند و دارند میرن پلدختر! این بار دیگه چند بار گفتم نرو! خسته بودم. هیچکدوم از دوستاش که توی اردو جهادی با ما همراه بودند، مثل مصطفی یکسره نرفته بودند گلستان. زن و بچهی هیچکدومشون اندازه من از خونه دور نشدهبود. توی جاده اسیر نشده بود. هیچکسی که زنش باردار بود اینقدر زنش رو توی راه و بیراه ننداخته بود. من همش با مصطفی همراه بودم یا بهتره بگم با نبودنهاش و تنهاییهای خودم همراه بودم. حتی انتظار یک مسافرت تفریحی رو هم نداشتم. چیزی که دوستانش بعد از اردو، از خانوادههاشون دریغ نکردند. من فقط میخواستم کنارم باشه! همین.
اما رفت.
همون موقع، ما هم تصمیمِ جدیدی گرفتیم. قرار شد بابا و مهدی هم برن پلدختر برای کمکرسانی و سرِ راهشون، من و مامان رو بذارن قم. اینطوری منم میتونستم یک نفسی بکشم. همینکار رو هم کردیم. بابا و مهدی توی بروجرد به مصطفی و دوستاش پیوستند و من و مامان رفتیم خونه ما. همهچیز داشت خوب پیش میرفت. اولین بار توی عمرم بود که یک شب توی خونه خودم، بدون هیچ دغدغهای مامانم رو داشتم. کنارش خوابیدم. حالِ روحیِ فاطمهزهرا هم خوب بود و از اردوجهادی به بعد، دیگه بهانهی باباش رو نمیگرفت و یه ذره مامانی شده بود. حالمون خوب بود و فقط دیدنِ اخبار حالمون رو بد می کرد و قطع بودنِ راه های ارتباطی پلدختر، نگرانمون می کرد.
فردای اون روز وقتی از خواب بیدار شدم فقط توی دلم گفتم: چه خواب خوبی کردم بعد از مدتها! چقدر چسبید. تصمیم داشتم اون روز لباسها رو بشورم. خونه رو جارو بزنم و یک غذایی درست کنیم. قرار بود رضا و زهرا هم بیان تا دورِ هم بخوریم.
مامان و فاطمهزهرا توی حیاط بودند. داشتند بادام میشکستند. آفتاب زده بود و آبی که از شبهای قبل توی باغچهی پای دیوار جمع شده، رفته بود زیر زمین. رختخوابها رو جمع کردم. یه ذره جمع و جور کردم و رفتم توی حیاط. فاطمهزهرا هم چوب به دست داشت با خروس و مرغهای پای دیوارِ نمزده بازی میکرد. توی دلم گفتم: فکر کنم این دیوار یه چیزیش میشه با اینهمه بارون و طوفان! و درست فکر میکردم! چون وقتی اومدم تو خونه و فاطمهزهرا پشت سرم اومد توی خونه، چند دقیقهای نگذشته بود که یکهو صدای وحشتناکی اومد. مامان فکر کرد زلزله اومده ولی من میدونستم دیوار داره میریزه. نگاهم فقط سمت سقفمون افتاد که ببینم اونم آوار میشه روی سرمون یا نه. به همین سادگی!
وقتی که رفتم توی حیاط تا با خانم همسایهی خونه بغلی صحبت کنم، هیچ احساسی نداشتم به جز شرمندگی. چون آب باغچهی خونهی ما گند زده بود به اون دیوارِ عریض و طویلِ خشتی. دیواری که آوارش اندازهی چهارتا دیوار بود و نصف حیاطِ صدمتریمون رو کرده بود خاک و خاشاک. دو تا از مرغامون مونده بودند زیر آوار. صدقهی سر مامان و فاطمهزهرا که تا چند دقیقه قبل توی حیاط مشغول بادام شکستن بودند. فقط وقتی به این فکر کردم که چه خطری از بیخ گوش دخترم گذشته، اومدم خونه و گریه کردم...بعدش تصمیم گرفتیم وسایلمون رو جمع کنیم و بریم خونهی مادرِ عروسمون، زهرا. مادر و پدرِ زهرا نبودند. اصفهان بودند. ما هم برق و گاز و تلفنمون قطع شده بود. چارهای نبود. فریز رو خالی کردم و نصفی از وسایل رو دادیم همسایه ببره. نصفش رو هم بردیم خونه زهرا اینا.
اما یه چیز بود که خیلی عذابم داد. شرمندگیِ این اتفاق بود که روز سیزده فروردین رو به کامِ همسایه تلخ کرد. اونا رو انداخت توی بنّایی. چون یه قسمتی از خونهی اونا به دیوارِ آوار شده مربوط بود. آقای همسایه عصبانی بود و میگفت زنگ بزنید به آقاتون و این وسط، توضیح دادن اینکه گفتن این مساله به مصطفی نگرانش میکنه و اصلا از بیخ و بن راههای ارتباطی به پلدختر قطعه سخت بود. توضیح اینکه شوهرم برای کمک به سیلزدهها رفته و ایجاد این حس همدلی درونِ آقای همسایه سخت بود. البته خانم همسایه و مادرش نگران من بودند. میگفتند که نترسیدی؟ و خلاصه هوام رو داشتند.
نهایتا وقتی به مصطفی ماجرا رو گفتم اصلا از حالم نپرسید! نپرسید که نترسیدی!؟ نپرسید کسی طوریش نشد!؟ فقط پرسید درختامون چی شد! فقط پیشنهاد داد یه پرده بزنیم بین خونه خودمون و خونه همسایه!!!!! بعدا هم گفت برید تهران. هرچند خیلی از دستش ناراحت شدم اما بعدا فهمیدم که اون اصلا متوجه عمق فاجعه نشده بود... یه دیوارِ بزرگ با یه متر عرض و همش خاک... وقتی که چند روز بعد مصطفی برگشت و چند تا خاور رو از آوار دیوار پر کرد و وقتی اسبِ پلاستیکی فاطمه زهرا رو دید که زیر آوار له و لورده شده، خودش می گفت که حسابی احساساتش جریحه دار شده بود و گریه اش گرفته بود.
اما من... اون موقع و اون لحظات احساس کردم هیچکس حال و روزِ من رو درک نمیکنه. احساس می کردم هیچکس به درِ خونش اونطوری که من قفل میزنم قفل نمیزنه. طوری که حس کنه از یه مخروبه داره بیرون میزنه. که حس کنه هرجا قدم گذاشته و میذاره باید منتظر ابتلا باشه.
اون زمان دلم میخواست بچهها نبودند و منم با مصطفی میرفتم اردوجهادی. مثل هما و شوهرش. تا کمر میرفتم توی آب هم مهم نبود! فقط دغدغهی بچه نباشه... کافیه. توی اون روزا به این فکر کردم که هر بار که باردار بودم یا بچهم خیلی کوچیک بود، انقدر مصطفی با نبودنش منو آزار داد که برام عجیبه هنوز هم دلم میخواد حداقل ۵ تا بچه بیارم! آخه این منم؟ من کی اینقدر پوست کلفت شدم که خودم نفهمیدم؟ چرا و چطور دارم تحمل میکنم؟ اگه دارم تحمل میکنم چرا لذت نمیبرم از این استقامتم؟
وقتی داشتیم وسایل رو جمع میکردیم که بریم، لباسها و وسایل عروسی رو هم برداشتیم. شب عروسی دعوت بودیم. توی عروسیِ ساجده، به سختی میتونستم شادی کنم. حالم بد بود. مامان برای بقیه تعریف کرد که چی شده و من هم انقدر برای بقیه ماجرا رو تعریف کردم که فردا شبش، وقتی از پاتختیِ ساجده برمیگشتیم و به پیشنهاد مامان رفتیم دیدنِ خانواده همسایه قبلیِ ماماناینا، ماجرا رو با مسخره بازی تعریف میکردم و میخندیدم.
روزهای بعد، مصطفی اومد. من تهران موندم تا او با خیال راحت خونه رو درست کنه. همه ی دوستاش اومدن کمکش و آوار رو جمع کردند. بعد هم خودش بدون این که من چیزی بگم، تصمیم گرفت اون یک اتاقی رو که قرار بود به خونه مون اضافه کنیم، اضافه کنه و این کار رو کرد... من هم از اوقاتم لذت بردم. کلاس NLP استاد حورایی رو رفتم و تازه فهمیدم که پازل زندگیم رو، خدا چقدر قشنگ داره می چینه. شاید این مطلب حق این جمله آخرم رو (در مورد پازل زندگیم) نتونه ادا کنه ولی خودم خوب میدونم چی گفتم :)
پ ن: الان که دارم این مطلب رو ویرایش می کنم، توی خونمون نشستم روی کاناپه، فاطمه زهرا خونه دوست نازنینم، نسیم، داره با زهرا و زهراسادات بازی می کنه، آقا مصطفی خوابه، زینب هم خوابه و من روبروی کولر که از اتاق جدیدمون، داره خونه رو خنک می کنه، دارم به این فکر می کنم که همه ی اون اتفاقات عین یک خواب بود... یه خواب طولانی.
۹۸/۰۵/۰۱