این مشغولیت های من و شرایط سخت کاری همسر، یه اتفاقاتی رو داره رقم میزنه که بعید میدونم در خیلی از خانواده ها حتی یکبار هم تجربه بشه.
مثلا دقیقا نیمه شبِ سه شنبه ساعت 12 شب، فهمیدم که جلسه ای که دانشگاه دارم، ساعت چهار بعد از ظهر نیست! بلکه ساعت ده صبح هست. تازه محتوای جلسه رو هم من باید آماده می کردم.
دو دستی زدم توی سرِ خودم. زنگ زدم به دوستانم و برای فردا، تاکید کردم که جلسه فلان ساعت هست. بعد هم خودم ساعت یکِ شب، با استرس زیاد خوابیدم. وقتی استرس دارم، رگ های دست هام درد میگیره و مفاصلم می خوان از هم بپاشن. همسر هم قرار بود ساعت 5 صبح بره زاهدان و پرواز داشت. این یعنی بچه ها رو که خودم باید راهی مدرسه می کردم، لیلا کوچولو رو هم باید با خودم میبردم به جلسه. چون مامانم هم اون ساعت کلاس داشت.
خلاصه نماز صبح پاشدم و شروع کردم به تولید محتوا برای جلسه. بچه ها رو راهی مدرسه کردم و دوباره به کار ادامه دادم و دقیقا ساعت 8 و نیم کارم تموم شد. لیلا رو بیدار کردم و صبحانه مون رو گذاشتم توی کیفم و لباس پوشیدم و اسنپ گرفتم. از بیداری لیلا تا بیرون رفتن از خونه شاید 10 دقیقه شد!!! جل الخالق و المخلوق!
خلاصه یک ساعت در راه بودیم تا راس 9 و نیم برسیم دانشگاه. قبل از جلسه قیافه ام شبیه مرده ها بود. ولی خدا رو شکر جلسه به خوبی و خوشی برگزار شد.
بعدش هم برگشتیم با لیلا خونه و من خونه رو مرتب و جمع و جور کردم، لیلا رو حموم کردم و رفتم خونه مامانم و اونجا انقدر خسته بودم که دو ساعتی خوابیدم.
بعدش هم بچه ها رو بردیم مسجد. چون مسجد محله، اکران فیلم ساعت جادویی رو گذاشته بود و خلاصه سعی کردیم وقت بگذرونیم تا بچه ها در نبودِ باباشون، تنوع داشته باشند. بعد از شام خونه مامان هم برگشتیم خونه خودمون.
چهارشنبه عصر ساعت 4 هم یک جلسه دیگه داشتم. اونم خیابون انقلاب بود! من نمیدونم چرا همه ی کارهام مرکز شهره، بعد خونه مون یک جای بسیار بدمسیر به مرکز شهره!خلاصه ناهار بچه ها رو دادم و به مامانم زنگ زدم که آیا میتونی بچه ها رو نگه داری؟ گفت نه. خودم جلسه دارم.
به دوستم نسیم زنگ زدم و گفتم آیا میتونی بچه هام رو نگه داری؟ گفت نه. قم هستم.
به یکی دیگه از دوستانم زنگ زدم که آیا میتونی بیای پیش بچه هام بمونی توی خونه خودمون؟ گفت. نه. کلاس دارم.
به مادرشوهرم زنگ زدم و گفتم آیا میتونم بچه ها رو بیارم خونه تون؟ گفتند داریم میریم خونه پدربزرگ همسر و اگه می خوای بیارشون اونجا. که خب بچه ها دوست نداشتند برن.
به یکی دیگه از دوستانم زنگ زدم. اصلا گوشی رو برنداشت.
خلاصه افتادم به التماس به بچه ها که بیایید باهام بریم جلسه. فاطمه زهرا میگفت نمیام! زینب و لیلا حرفی نداشتند ولی فاطمه زهرا هیچ برنامه ی جایگزینی رو قبول نمی کرد.
ساعت شد 3 و نیم که بلاخره فاطمه زهرا گفت: خب اگه بیام بهم گوشی میدی که فیلم ببینم؟
گفتم: آرهههه.
و ساعت نزدیک 4 بود که سوار ماشین خودمون شدیم به سمت خیابون انقلاب. این بار اسنپ نگرفتم که بچه ها راحت تر باشند. اما خب خودم یک ساعت رفت رانندگی کردم و یک ساعت هم برگشت.
ولی جلسههههه... دیر رسیدیم اما عالی بود. انقدر آقایون و خانوما به دخترامون ذوق کردند و دوستشون داشتند که نگو و نپرس و خیلی خوب بود. فضا بزرگ بود و من خیلی راحت بودم. بچه ها هم همینطور.
خلاصه تصمیم گرفتم که هرجور شده، جلسه چهارشنبه ها رو همیشه با بچه ها برم. به جای حمایت گرفتن...
یه چیزهایی هم هست که داریم تجربه می کنیم!!! بی نظیر!یه بار نسیم روز جمعه می خواست بره کتابخونه. حسنی به مکتب نمی رفت، وقتی میرفت، جمعه میرفت! :))))
بهش زنگ زده بودم. گفت دمِ در کتابخونه ام و بسته است. گفتم بیا خونه مون...
قرار شد منم بچه هام رو ببرم پیش بچه های نسیم تا همسرِ نسیم از بچه ها مراقبت کنه.
خلاصه من بچه ها رو بردم. اما یه مشکلی بود. کی قرار بود لیلا رو ببره دستشویی؟ به همسرِ نسیم می خواستم مساله رو طرح کنم، سریع گفت: حله! من اوکیِ ش میکنم :))))
گفتم نههههه! بچه خجالت میکشه. تاکید کردم که اگر لیلا کار داشت به خودم زنگ بزنید میام.
بعد فکر می کنید چی شد؟ همسرِ نسیم، فاطمه زهرا رو آموزش داد و فاطمه زهرا بچه رو برد دستشویی!!!
یا همین دیشب! زینب خوابیده بود. منم خوابوندنِ لیلا رو سپردم به فاطمه زهرا و رفتم کارهای قبل از خواب خودم رو انجام بدم. برگشتم دیدم دوتایی شون خوابیدند.
فاطمه زهرا رو فرستادم توی جای خودش و ازش تشکر کردم. بچه ام خیلی مودبانه ازم تشکر کرد و شب به خیر گفت و خوابید!
دیروز هم روز چهارمی بود که پدرِ بچه ها سفر بود. چون بعد از سفرِ زاهدان که دو روز بود، نیمه شب برگشت و دوباره 8 صبح رفت به پرواز شیراز برسه تا از اونجا بره یاسوج. اونجا هم دو روز بود و تازه صبح شنبه رسیده تهران.بعد امروز کلاس ها غیرحضوری و مجازی شده!
من دیگه انقدر فشار و تنش در طول بیش از چهار روز گذشته تحمل کردم که برام مهم نبود که فاطمه زهرا کلاس آنلاینش رو شرکت بکنه یا نه.
بابای بچه ها بیدار شد و صبحانه خوردیم و نشستیم پای بازی! یه بازی خریدیم اسمش سوپر دوز هست.
همین حین، از مدرسه فاطمه زهرا به گوشیم زنگ زدند! :)
می خوان بگن چرا بچه غایبه.
منم جواب ندادم.
مگه امروز ادارات تعطیل نیست؟ چرا فقط بلدند به مامانا زنگ بزنند؟ خب زنگ بزنید به باباها! واااالللاااااا
بعدشم منِ مادر یا پدر به بچه گوشیم رو ندادم که باهاش بره سرِ کلاس، آخرِ سال از نمره انضباط بچه کم می کنند!
انصاف داشته باشید؟ مگه تقصیر اونه؟؟؟
یا نکنه توقع دارید گوشی موبایل اختصاصی بخریم برای بچه ی کلاس سومی؟ ما الان چند ماهه که گوشی موبایل همسر خراب شده اما پول نداریم بریم بخریم و آقامصطفی از دوستش همسرِ نسیم، گوشی قرض گرفته. چطوری گوشی اختصاصی بخریم؟ بعد اصلا صلاحه؟
اما هربار که میریم جلسه اولیا مربیان، ما مامانها رو به خاطر انواع و اقسام مشکلات شماتت می کنند و تنبیه لسانی می کنند!
مگه ما مامان ها دانش آموزیم هنوز؟ مگه دوران تحصیلمون تموم نشده؟
خدایا این تناقضات رو برام حل کن...
مدرسه شون فوق العاده نگاه از بالا به پایین و متکبرانه ای در قبال والدین داره. واقعا روی اعصابم هستند.
در مورد این بخشِ آخر که ماجرای کلاس آنلاین بچه هاست، واقعا نظر بدید. شاید من اشتباه می کنم! شاید من غیر منطقی فکر می کنم...
کلاس آنلاین رو بیخیال
با خیال راحت بیخیال