خاطرات جهادی، قسمت پنجم
۲ فروردین
ارائه صبح توی روستا رو نداشتیم و صبح استراحت کردیم. در عوض من و فاطمه روز چهارمی بود که رفتیم مدرسه در شهر ثلاث و باید اعتراف کنم که هر روزی که می رفتیم از روز قبل بیشتر خوش میگذشت و شاید هم یخ من بیشتر آب میشد و با بچهها بیشتر احساس راحتی میکردم. آنها هم بیشتر به ما وابسته میشدند. روز چهارم بود و ما کتاب داستان "بچرخ تا بچرخیم" رو براشون خوندیم و به لطف فاطمه، بین کتابخوانی کلی ورزش کردند و بعدش هم بازی کردیم و آخرش هم به بچه ها بستنی دادیم و بهشون گفتیم که این بستنی از طرف امام خامنهای هست و موقع خداحافظی بعضی هایشان نزدیک بود گریه بیافتند. با تک تکشان دست دادم و بعضیهایشان من را در آغوش گرفتند و از شدت این همه محبت تمام وجودم گرم شد. (فیلمش هست) حتی آن لحظات آخر دلم نمیخواست تنهایشان بگذارم ولی مجبور بودم چون فاطمهزهرا توی اسکان تنها بود. اما فاطمه رسما با التماس من از جایش بلند شد. من فقط یک نتیجه گرفتم و اون اینه که بین همهی فعالیت هایی که توی کرمانشاه میشه، کار فرهنگی خیلی نیازه. البته بعد از عمرانی. ولی با این تفاوت که کار عمرانی، وظیفه دولتِ! ولی کار فرهنگی وظیفه آدم های دغدغه منده. #دغدغههایفرهنگی
شب اختتامیه رو برگزار کردند و چقدر خندیدیم شب لیله الرغائبی... (فیلمش هست) مخصوصا اون مسابقهی همسران سازگار که چنان هیجان بچه ها رو بالا برد که نگو. من خودم داشتم غش غش میخندیدم ولی صدا به صدا نمیرسید انقدر که همه داشتن داد و بیداد میکردن. ما اون شب دو تا مسابقه داشتیم: یکی جهادگر نمونه یکی هم همین همسران سازگار که خانواده نورعلیوند و گلی زاده همهی جایزه ها رو درو کردند. تو جهادگر نمونه، مهدی و مصطفی به ترتیب اول و دوم شدند. من هم بین خانم ها دوم شدم. تو همسران سازگار هم من و شوهرم دوم شدیم و واقعا نمیتونم بگم چقدر خوش گذشت.
شاید هیچ وقت فکرشم نمیکردم که جهادی اینقدر خوش بگذره و اینقدر فضا دوستانه و صمیمانه باشه و خستگی هاش انقدر دلپذیر باشه. ای کاش زودتر رفته بودم...