خاطرات جهادی، قسمت آخر
۳ فروردین
صبح اتوبوس بچه ها راه افتاد و رضا موند تا با ماشینهای بچه های مجرد برگرده و من و خانواده ام هم راه افتادیم با دو تا ماشین به سمت کرمانشاه. در واقع اول نیتمون این بود بریم کرمانشاه اما بعد از اینکه یک مشکلی برای اتوبوس بچه های جهادی پیش اومد و دو ساعتی توی طبیعت وقت گذروندیم، که به همگی خوش گذشت الا من! چون میدونستم که شوهرم حسابی کم خوابی داره و ما هم راه درازی در پیش داریم در نتیجه موندن ما اونجا غلط بود. با این هم بعدش هم که راه افتادیم رفتیم توی چادر یک خانوادهای که توی راه نان سنتی کلانه میپختند و میفروختند و ۵۰ هزار تومان کلانه خوردیممممم... خلاصه با اون همه توقف از رفتن به کرمانشاه منصرف شدیم. بعد از نماز ظهر یا به عبارتی جمعه در یک مسجد اهل سنت، مصطفی دیگه نتونست بیداری رو تحمل کنه و زدیم بغل و یکی دو ساعت خوابیدیم. البته تو این مدت بابا و مامانم رفتن تو طبیعت و از منظره ها لذت بردند. تازه بین راه یک امام زاده ای هم رفتیم که اسمش یادم رفته. اونجا من یه مقدار هم چاقاله خوردم که بعدا حسابی توبه کردم از خوردنش. شما هم هیچ وقت توی راه چاقاله بادام نخورید! اصلا بهداشتی نیست :)(
خلاصه من با خون دل بیدار نگهش داشتم تا رسیدیم. آخرای مسیر رو هم خودم رانندگی کردم چون شب شده بود و دیگه هیچ حربه ای برای بیدار نگه داشتنش جواب نمیداد. یک نکته این جا هست: مسئولان یک جهادی خیلی زحمت میکشند، کمتر از همه میخوابند و استراحت میکنند. یک مسئول همیشه اینطوری باید باشه که افراد زیر دستش همیشه از اون انگیزه بگیرند. از این جهت جهادی مثل جنگه که فرمانده هیچ وقت نباید از عقب دستور بده بلکه باید خودش خطشکن باشه. چه میشه کرد که با اینکه مسئولیت های نظام جمهوری اسلامی کم از فرماندهی در شرایط جنگی ندارند ولی هنوز بعضی از مسئولان، به فکر همه چیز هستند الا مردم و جهادی که باید بکنند.
خب تصورم اینه که تا اینجای کار هیچ توضیحی در مورد تیم های دیگه گروه جهادیمون ندادم. ما حدود ۴۵ نفر بودیم. که پخش بودند توی تیم های مختلف، به ترتیب تعداد اعضا، از بیشتر به کمتر:
۱. عمرانی( که برای یک خانوادهی در حال غرق در فقر خونه میساختن )
۲. پزشکی (که ویزیت رایگان میکردند و از همهی گروه ها بیشتر تونستند به مناطق مختلف سرکشی کنند )
۳. پشتیبانی و آشپزخانه (برای صبحانه و ناهار و شام و تهیه وسایل و ... ) که الحق خیلی زحمت میکشیدند، عین عمرانی ها که بیل دستشون بود خسته میشدند.
۴. فرهنگی (که ما بودیم و کوچیکترین گروه :((((( :))
حالا یه خواهش دارم: اگر مطالب جهادی رو خوندید، نظراتتون رو بهم بگید که چطور بود!؟ آیا خوب نوشته بودم؟ خوب توضیح داده بودم و چه تاثیری گرفتید؟ در مورد جهادی چی فکر میکنید و خلاصه هرچی خودتون دوست دارید بنویسید. ممنونم