آشفتگی نرگسِ شیراز
نمیدونم دارم چه غلطی میکنم!
این روزها به جای اینکه بشینم و مقاله بنویسم، مشغول درست کردن دسرهای سه طبقه و پان اسپانیایی میشم!
به جای اینکه بچهها برن مدرسه و من یه نفسی بکشم و چند صفحه کتاب بخونم، بچهها که نمیرن مدرسه، منم مشغول درست کردن کاردستی و کشیدن نقاشی برای جشنواره حاج قاسم (که معلوم نیست کی تموم میشه) میشم!
روزهای تعطیلی و کلاس آنلاین فاطمهزهرا، انقدر به مغزم فشار میاد که سردرد میشم و حس میکنم با صدای جیغ و داد زینب و لیلا، تک تک نورونهای مغزم دست و پاهاشون رو جمع میکنند توی شکمشون و از کار میافتند.
البته همیشه، همهچی انقدر هم بد نیست.
بنا شده دو سه هفته یکبار با بچهها بریم استخر. دستاورد مهم من این بوده که در جلسه دوم و بدونِ مربی یا آموزش گرفتن از کسی، تونستم شنای دوچرخه رو یاد بگیرم. کرال پشت و جلو هم پیشرفتی باورنکردنی داشتند.
دستاورد مهم دیگهام این بود که این آخر هفته که به روال تمام آخر هفتههای اخیر، آقا مصطفی در سفر کاری بود، من یه کار متفاوت کردم. مصطفی ساعت ۱۰ شب پرواز داشت به سمت تهران ولی ۱۲ شب میرسید. انقدر خسته بودم که ساعت ۸ شب، رختخوابها رو انداختم و به بچهها گفتم سکوت کنید و ۹ و نیم شب، خوابم برد. ساعت ۱۲ و نیم بیدار شدم و زنگ زدم به همسر. جواب نداد. بدترین سناریوها توی ذهنم اومد و دیگه خوابم نبرد. بعد همسر بلاخره یک ساعت بعد اومد خونه و گفت پروازش تاخیر داشته. نشستیم یه چای با پان اسپانیایی خوردیم. بعد ایشون خوابید و منم تا طلوع آفتاب بیدار موندم و کارهام رو انجام دادم و بعد که خوابیدم، ۴ ساعت بعد بیدار شدم. دستاوردم فیالواقع این بود که ۷ ساعت خوابیدم در شبانهروز و نشاطم هم از بقیه روزها بیشتر بود.
دستاورد جدید آخرم هم اینه که بعضی شبها کلا گوشی رو چک نمیکنم. یعنی دو ساعت قبل از خوابم؛ بدون دیدن صفحه موبایل سپری میشه.
***
گاهی فکر میکنم من از جوانیم چه لذتی بردم؟ از شهریور ماه دیگه نه خبری از باشگاه هست، نه کوه، نه قرآنهای روزانه که این مورد آخر رو خودم کردم که لعنت بر خودم باد.
یعنی این نتیجه زمانی هست که رفتن به دانشگاه رو به حفظ قرآن ترجیح دادم و حالا ذهنم اصلا نظم نمیگیره.
از دانشگاه هم مثل دوره ارشد حس رضایت عمیق ندارم و حالم باهاش خوب نیست. مخصوصا هر یکشنبه و دوشنبه که مجبورم بچهها رو بذارم پیش خانواده... واقعا باید زره پولادین تن اعصابم میکردم تا با چالشهای شرایط و آدمها بتونم بجنگم.
حالا عروسمون چند روز تنهایی و بدونِ بچه رفت کربلا. برام جالب بود. هی از خودم پرسیدم چرا از زمانی که متاهل شدم، سفر تنهایی نرفتم؟ اصلا من زمانی که بچه اولم همسن برادرزادهام بود چیکار میکردم؟ داشتم درس میخوندم و سرِ بچه دوم باردار بودم :(
***
دیروز به یک ناامیدی خاصی رسیدم. حس کردم این همه دویدن برای چی؟ آخرش هم که نمیرسم! بعدشم که همسر اومد خونه از صحنههای غروب آفتاب کنار دریای جنوب و سفرهاش به سیستان بلوچستان و مخصوصا چابهار گفت. بعد من اوجِ تفریحاتم شده گوش دادن به قطعههای منتخب از همایون در این هوای آلوده تهران. البته خدا رو شکر خیلی زود تموم شد و تصمیم گرفتم که با ذهنآگاهی هر روز صبح، به خودم یه سری چیزها رو یادآوری کنم.
***
امروز صبح، چشمام رو که نیمه باز کردم و ساعت رو چک کردم، تصمیم گرفتم تا بدنم لود بشه، همینطوری در خواب و بیداری، ذهنآگاهی انجام بدم.
نتیجه افتضاح بود. فقط برنامههای امروز رو مرور کردم. الانم دوباره سردرد شدم :(
من هروقت به مادرم فکر میکنم شاکی میشم که چرا برای خودش وقت نذاشت، خلوت خودش رو نداشت و برای خودش نجنگید؟ چرا قبل از بچه دار شدن تمام علایق خودش رو داشت و کار میکرد ولی بعدش کاملا در ما حل شد....
نباشیم از این مادرها.... هم خودمون نهایتا حس بدی داریم هم بچه ها...