به سفارش دوستانِ خوبم: محبوبه شبِ عزیز و لوسی میِ نازنین، این سری پست ها رو با نامِ "اینقدر سرِ گاز واینسّا" شروع میکنم.
قبل از شروع بگم که:
_ ما از دستور پختهای آسان میریم به سمت دستورپختهای سختتر تا حتی کسانی که هیچی بلد نیستند هم یاد بگیرند.
_ علاوه بر دستورِ پخت به بعضی از نکاتِ دقیق و ریزِ آشپزی و آشپزخانه هم اشاره میکنیم... شما هم توی کامنتهاتون ما رو از نکاتِ مرتبط و مفید بینصیب نذارید لطفا!
*قسمت اول*
در این قسمت چند تا نکتهِ مهم برای خانومهای خانه رو مینویسم که قطعا هر خانومِ باسلیقهای در طول زندگیِ مشترک به اونها دست پیدا میکنه اما باز هم گفتنشون خالی از لطف نیست:
۱. آشپزخونه جاییست که یک بانو وقت زیادی را در آن میگذراند. رنگ، طرح، نور، سایز و میزان اُپن بودن یا محفوظ بودن آن تاثیرِ زیادی در روحیهی بانو دارد.
نور: معمولا آشپزخانه های دارای پنجره هم تهویه بهتری دارند و هم دلچسب ترند.
طرح: سعی کنید از رنگ های کدر و تیره برای رنگ کابینتها استفاده نکنید و رومیزی و دستمال ها و دستگیره و دمکنی های گلگلی برای خودتان درست کنید...
کوچک یا بزرگ: کوچک بودنِ آشپزخانه نباید باعث شود به هم ریخته و زشت به نظر بیاید. اگر جای کافی برای وسایلِتان ندارید، آنهایی که کمتر استفاده میشوند را به کمدهای بیرون ازآشپزخانه منتقل کنید.
اُپن یا محفوظ: مسلماً زنها در یک آشپزخانهی محفوظ که کارهایشان را مهمانها نبینند و معلوم نشود که اُپنِ آنها چقدر شلوغ شده؛ خیلی راحتترند. کسانی که میخواهند از دیدِ دیگران دور بمانند، قطعا خودشان فکری به حالِ خودشان میکنند اما برای دسته دوم که آشپزخانه اُپن دوست دارند، من سعی میکنم روشهایی را یاد بدهم که آشپزخانهتان همیشه مثل دسته گل باشد!
اما به شخصه، آشپزخانهی ایدهآلِ من، یک آشپزخانه به متراژ بیست و چهار متر الی ۲۸ متر است که کاملا از پذیرایی جدا باشد و یک پنجره به حیاط و یک در به پذیرایی داشته باشد و بتوان در آن یک سری مبلِ راحتی گذاشت که میهمانانِ خانمم در آنجا بنشینند و گپ بزنند. و اینکه خیلی کابینت نداشته باشد و یک کمد گوشه آن باشد برای گذاشتنِ ظروف و موادِ غذایی و یک میزِ ناهار خوری که از آن به عنوانِ اُپن و محل مطالعه و گاهی خوردن غذا استفاده کنیم. و یک فرش هم در آن بیندازیم که سفرهی قلمکارمان را روی آن پهن کنیم و خلاصه خیلی راحت باشیم.
ماشین لباسشویی هم در یک اتاق در حیاط باشد که اسمش را بگذاریم رختشورخانه... (البته این آخری را خودم محقق کرده ام!)
۲. نکته مهم و مهم و بسیار مهمِ بعدی در خصوصِ موادِ اولیه یا همان موادِ لازم برای آشپزی است.
اول اینکه تمامِ تلاشمان را بکنیم که از موادِ اولیهِ تازه استفاده کنیم. استفاده از چیزهای فریزشده معمولا کیفیت غذا را کاهش میدهد و زمان پخت را زیاد میکند. پس اگر به طور معمول یک الی دو ساعت قبل از زمانِ ناهار یا شام بیرون از خانه هستید، سرِ راه به مغازهِ قصابی و تره بار بروید.
۳. خرید کردن!!!! رمزِ موفقیتِ یک بانو، یک خریدِ درست است. اگر بتوانید هر دو هفته یا هر هفته، طبقِ آنچه که قرار است در طول هفته درست کنید، موادِ غذایی را بخرید و چیزی اضافه نیاید، شما به ایدهآلِ خرید کردن دست پیدا کردهاید.
۴. در خصوصِ نظمِ آشپزخانه: سعی کنید وسایلِ روی اُپن را به کشوها و کمدها منتقل کنید. سطوحِ گرد و خاک گیرنده را کم کنید و قسمتهای باقی مانده مثل گاز و اُپن را ضمن مراقبت از نریختنِ مواد غذایی روی آنها، مرتب تمیز کنید و اینکه سعی کنید تا میتوانید کمتر ظرف کثیف کنید. اگر قرار است از ظرف های زیادی استفاده کنید، سعی کنید همهی آنها از یک طرح و مدل باشند که بعد از جمع کردنشان، خیلی زیاد به نظر نیایند. و اینکه اگر مهمانِ زیادی به خانهتان آمده، همان موقع با کمک گرفتن از مهمانها ظرف ها را بشویید. ماشینِ ظرف شویی را همان موقع پر کنید و باقی را به مهمانها بسپارید :)
و در آخر: اگر بدونیم که چهکار باید بکنیم، همه چیز آسون میشه! قول میدم!
گاهی دلم میخواد به دوستام حسودی کنم. زور میزنم که حسودی کنم!
_ به اونایی که ماماناشون با یه وسواسِ عجیب براشون جهیزیه جمع کردن و هیچ چیزی رو از قلم ننداختند و بعد گفتند: جهیزیه ن.م خیلی ساده است؟ اینطور نیست؟ و هر کسی میتونه این جهیزیه رو برای دخترش تهیه کنه! (ولی هرکسی نمیتونه!)
_ اونایی که مامان و باباشون، تمام کالاهای سنگین رو از مارکهای خارجی گرفتن و حاضر بودند پولِ ۴ تا از همون کالا (ایرانی) رو بدن به دست اجنبی!
ولی بعدش میبینم استرس شکسته شدن یک بشقاب رو دارن و از مهمون فراری اند و فرش دستبافشون فقط برای نگاه کردنه...
بعد میبینم که گاهی با شوهرشون دعوا میکنند سرِ اینکه باید بریم یه خونهای که پردهی جهازم به پنجره اون خونه بخوره! یا اینکه یه خونهای بریم که در شانِ جهاز من باشه! یا انقدر تو زندگی حالشون خوشِ که وقتی شوهرشون براشون گوشی موبایل از دیجیکالا سفارش میده و میارن دمِ درِ خونه تا اون سوپرایز شه، زنگ میزنه به شوهرش و میگه: این چیه خریدی؟!
لزوما هم بیسواد و عامی نیستند! بینشون کسایی هستند که دارن پایاننامه ارشد مینویسن!
متاسف میشم برای خودخواهی هاشون...
برای این سطحِ پایینِ فکری...
با اینکه "دوست آناست که بگوید عیبِ دوست" اما من چیزی نمیگم به اونا... آره... من رفیق نیستم... من فقط برای اینم که حالشون خوب باشه...
همین اول بگم که اون کلیپ کذایی رو من ندیدم و نمی بینم و نخواهم دید. اینقدر که مایه ننگه! نمی دونم با این فاجعه ای که رخ داد چقدر قلب امام زمان به درد اومد. به جز ناراحتی برای اون دختر بیچاره، اعصابم خیلی خرد میشه وقتی به این فکر می کنم که دشمن شاد شدیم... دشمن شاد شدیم و بس.
مشکل از کجا شروع شد؟ چرا یک سری خانم مذهبی عقده ای داریم که وقتی یک دختر بدحجاب می بینند که به هر دلیلی موهایش بیرون است و آرایش دارد، دلشان میخواهد گیسش را بکشند و صورتش را خنج بیندازند!؟
لازم به ذکر نیست که تعداد این زن ها خیلی زیاد نیست! بلکه قطع به یقین تعداد زنان چادری بی تفاوت خیلی خیلی زیادتر است...
زنان چادری ای که چادر برای آن ها یک عادت است. یک تابو. یک نشانه مذهبی بودن و خیلی هم علاقه ای به چادر ندارند...
گاهی فکر می کنم که نظام جمهوری اسلامی یک اشتباه راهبردی در ترویج حجاب انجام داده است: ترویج چادر به عنوان حجاب برتر.
گشت ارشاد هم تاوان کم کاری ارگان های مسئول در قضیه حجاب است. چماقی است برای دل خوشی مسئولین گناهکار. چون حداقل دهه شصتی ها _ای که الان بی حجاب یا مثلا بد حجابند، یا بی تفاوت به غیرت و حجاب_ در طول سالهای درس خواندنشان در جمهوری اسلامی حتی یک درس دوخطی در مورد حجاب و غیرت نداشته اند... و تنها چیز عجیب برای من همین غیرت امیرعلی در لاتاری بود... از کجا می آمد این غیرت؟ نا کجا آباد؟؟؟
و شما دوست عزیز مطمئن باشید که اگر هم میخواستند آن درس چند خطی در مورد حجاب را بنویسند، گند میزدند. اما من آن درس را برایتان می نویسم:
پوشش حداقلی برای زن، پوشش تمام بدن در مقابل نامحرم به غیر از گردی صورت و دو دست تا مچ است به طوری که برجستگی های بدن مشخص نشود و رنگ و طرح آن توجه مردم را به سمت خود جلب نکند.
پوشش حداکثری برای زن، در مقابل نامحرم محدودیتی ندارد برای کسی که می خواهد خدا بیشتر او را دوست داشته باشد.
عفاف یعنی گفتار و رفتار متناسب با حیا در مقابل نامحرم
حیا به میزان لازم در وجود شما موجود است. تنها لازم است آن را حفظ کنید.
پوشش + عفاف = حجاب
بچه که بودم یه روز یک دفتر نگه داری از تمبر ها توی وسایل بابام پیدا کردم. یه سری تمبر هم توش بود. از اون روز به بعد شروع کردن به جمع کردن تمبر. بعدش هم سکه! همچین کلکسیونی نشد ولی به هیچ دردی هم نخورد. اون موقع ها فکر میکردم تو این کار پول هست! ولی تازگی ها فهمیدم پول تو بازیِ! مثلا خونه بازی، ماشین بازی، ماشین بازی، طلا بازی، سکه بازی، دلار بازی، فرش بازی، زمین بازی!!! اصلا پول توی بازیِ!
تو این دوره زمونه دیگه هیچ کس زندگی رو جدی نمیگیره!
حیفم اومد اینو نذارم اینجا تا شما هم استفاده ببرید. برای خودم تداعی کننده چهار ماه خیلی سخته... شما چی؟ تا به حال درد رو در آغوش گرفتید؟
به بهانه بیست فروردین روز هنر انقلاب اسلامی، سالروز شهادت سید مرتضی آوینی
۵ سال پیش که نقاشی رو گذاشتم کنار، احساساتی تصمیم گرفتم ولی به خودم دروغ نگفتم. من اصلا برای این کار ساخته نشده بودم. چرا! دستام دستای خوبی بود، خوب طراحی میکردم، رنگ رو میفهمیدم و اگر پیش یک استاد خوب میرفتم، یک نقاش خوب در سبک رئالیسم میشدم. این مساله برای همهی کسانی که اولین تابلوی رنگ روغنم رو دیده بودند (که منظره درختان لخت در سرمای زمستان بود، واضح بود.) خیلی واضح... ۵ سال پیش که نقاشی رو گذاشتم کنار، کاری رو کنار گذاشتم که از سه چهار سالگی طوری انجام میدادمش که همه انگشت به دهن میموندند. یه بار تو چهار، پنج سالگی یه تصویر از دختر همسایه کشیدم. طوری بود که از روی رنگ سایه پشت چشم اون دختر میشد تشخیص داد من کی رو کشیدم...
شاید اون زمان به نقطهای رسیدم که حس کردم، احساسات و منطقم پیچیده تر از اونه که بتونم با نقاشی تخلیهشون کنم. ضمن اینکه باید سبک نقاشیم رو تغییر میدادم... اتفاقا آخرین تابلوی من سبک متفاوتی داشت ولی باز هم منو راضی نکرد....
اما موسیقی. اولین باری که ویلن دستم گرفتم، در لحظه گذاشتمش زمین. این بار هم به خودم دروغ نگفتم. چسبوندن ویلن به بدنم، یک اتصال خیلی قوی ایجاد میکرد که اصلا برام پذیرفتنی نبود. اینکه بخوام باهاش یکی بشم تا چیزی خلق کنم برام قابل قبول نبود. من کجا! اون سازی که نمیدونستم چه کسی ساختش کجا! البته بار اول هم نبود. دو بار قبلش گیتار دستم گرفتم. یکی ۵ سالگی، یکی ده دوازده سالگی که هر دو بار هم همون لحظه گذاشتمشون کنار...
گرچه ماجرا با نقاشی خیلی فرق داشت. هوش حرکتی من از بچهگی پایین بود. هیچ وقت به هیچ رشته ورزشی علاقهمند نشدم به جز سوارکاری و تیراندازی و شنا (دقیقا همون ورزش های خاص). حتی هیچ وقت "واقعا" هوادار هیچ تیمی نشدم. فقط تیم ملی اونم بیشتر والیبال، نه فوتبال! که تازه همون هواداری نصفه و نیمه هم کاملا اتفاقی بود.
وقتی هوش حرکتی پایین باشه، فقط باید به چشم سرگرمی به کارایی مثل ساز زدن و رقص نگاه کرد. ورزش هم برای سلامتی... مطمئن بودم که هیچوقت توی اونا سرآمد نمیشم. شاید هم با تلاش زیاد میشدم ولی نمیتونستم بقیه تواناییهام رو نادیده بگیرم. بعضی از هوشهام خیلی بیشتر از بقیه بود. خیلی بیشتر... شاید بگید خب سرآمد نمیشدی! نمیشد! چون من یک فرزند اول خانواده و خیلی کمالگرا هستم...
گرچه من هیچ وقت قید هوش حرکتی رو نزدم. توی هرکاری که به هوش حرکتیم مربوط میشد تمرکز کردم و اون کار رو عالی انجام دادم و میدم... مثل رانندگی که هر مردی بغل دستم نشست فقط تعریف کرد.
مدتهاست که هر وقت حالم بد بوده، رفتم سراغ گوشیم تا ترانههای قدیمی خارجکی رو پلی کنم. حتی دیگه میدونم باید کدوم رو کی گوش بدم. تنها دلیل گوش دادن من به اون آهنگ ها عادته. مثل عادتم به بازی کردن با آتاری، موقعی که اعصابم خرد میشه. عادت دارم به آهنگ های خیلی قدیمی... همونهایی که یادآور دوران پر از معصومیت کودکیه! یا اینکه اون آهنگ رو انقدر گوش کردم که باهاش کلی خاطره دارم و ناخودآگاهم پرتاب میشه سمت حس های خوب گذشته و خودم خوب میدونم که فقط توهم زدهام. انگار برای منی که از سیگار و قلیون متنفرم، از چیپس و پفک بدم میاد، موسیقی همین کار رو میکنه... توهم میزنم...
حالا مدتی است که تصمیم جدیدی گرفتم: تصمیم گرفتم سینما رو (مثل نقاشی و موسیقی) فقط از نگاه یک تماشاچی معمولی ببینیم. موسیقی رو فقط از نگاه یک مخاطب معمولی بشنونم چون یقین میدونم هیچ جادویی در کار نیست. دلم میخواد صفحه ذهن و روحم رو سفید و شفاف نگهدارم و بعد هر چی که توش منعکس شد رو با ترازوی ادراک اون صفحه سفید و شفاف بسنجم...
۵ سال پیش که نقاشی رو گذاشتم کنار، انگار بار بزرگی از روی دوش خودم برداشتم. یا همون موقع که به خودم راست گفتم که نمیخوام هیچ سازی بزنم، خیلی سبک شدم. اینا رو نگفتم که منکر هنر و هنرمند بشم، خواستم بگم قرار نیست همه بریم سمت هنر نقاشی و موسیقی و سینما و بازیگری و ... قطعا استعدادهای زیادی داریم که بد نیست، محض خاطر شکوفایی اونا هم که شده، قید این سرگرمی ها و تفریحات سالم نیمهحرفهای رو بزنیم و متمرکز بشیم رو کاری که دنیا منتظره که ما اون رو انجام بدیم. پنج سال پیش نمیدونستم که قراره به چیزهای بهتری دست پیدا کنم. واقعا پنج سال گذشته و نمیتونم بگم چه چیزهایی دارم که اون زمان نداشتم و اصلا فکرش رو نمیکردم که وجود داشته باشند یا بتونم بهشون دست پیدا کنم و الان که این تصمیم جدید رو گرفتم بیشتر از قبل منتظر چیزهای شگفت انگیز توی زندگیام هستم.
اون پنج سال پیش مصادف بود با خوندن کتاب های شهید آوینی. با خوندن آینههای جادو. با خوندن حلزونهای خانهبهدوش و آغازی بر یک پایان.
الان که بهش فکر میکنم میبینم چقدر خوب شد که اون کتابها رو خوندم وگرنه هیچ وقت علقه قدیمی خودم به نوستالژیهام رو از دست نمیدادم و نمیتونستم دوباره متولد شم تا دنیا رو بیشتر شبیه حقیقتی که هست ببینم. تا بیشتر به آرزوهای دست نیافتنیام نزدیک بشم...
خدایا شکرت و ممنون شهید آوینی که حس میکنم هنوز زندهای...
تعریف تعادل سخته اما اگر بخوام بی تعادلی رو تشبیه کنم: از تعادل خارج شدن مثل خارج شدن از دنیای واقعیه! مثل دیدن یک فیلم که اونقدر قشنگ ساخته شده که انگار پرده سینما، چشمای تو هست که هرچی میخوای رو نشون میده. نه! خوش ساخت بودن اون فیلم ربطی به بیتعادلی نداره، وقتی بی تعادل میشی که اون فیلم رو میبینی بعد روت اثر میذاره و بعد یک موزیک غمگین یا شاد هم پخش میکنه و تو شروع میکنی به تخلیه احساساتت... اما خبر نداری که اونا احساسات خودت نیست، اونا به تو تحمیل شدن. شاید داری فکر میکنی اونا مال خودت اند!
تجربه اینکه احساسی درونت اونقدر لگد بخوره تا رسوب کنه رو داری؟ میدونی تنها راه خلاصی از شرش چیه؟ حرف زدن.
مدتهاست که هر وقت در متعادل ترین وضعیت ممکن هستم، نماز میخونم، کتاب میخونم، درسام رو میخونم و با اطرافیانم حرفهای مفید میزنم. از همون حرفایی که مشکلات رو حل میکنه و گاهی حس یک اکتشاف جدید رو در آدم ایجاد میکنه. وقتی گفتم حرف زدن منظورم این بود، نه حرف زدن های احساساتی، عصبی یا هیجان زده یا حین افسردگی.
اصلا برای همینه که قضاوت میکنیم. چون تعادل نداریم. چون اصلا حواسمون نیست که چقدر دادههای اطلاعاتی ناقصی داریم. میدونیم با قضاوت زندگی راحت تر نمیشه ولی این کار رو انجام میدیم...
تعادل گمشده زندگی دنیای امروزه. خیلی دلم میخواد بیشتر در موردش صحبت کنم ولی حسش نیست بیشتر بگم...
مراقب تعادلتون باشید...
اهدنا الصراط المستقیم...
صراط الذین انعمت علیهم غیر المغضوب علیهم و لا الضالین...
حالا که به وقت شام روی پرده های سینماهاست، بد نیست کتاب خداحافظ سالار را باز کنیم و تورقی کنیم. این کتاب خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر سردار سرلشگر حسین همدانی است. کسی که 150 هزار نیروی داوطلب مردمی را طی سه سال سازماندهی و آموزش داده و چند قرارگاه عملیاتی تشکیل داده و حتی پای مدافعان حرم از افغانستان و پاکستان و عراق را به سوریه باز کرده است.
قسمتی از کتاب را که سردار همدانی برای بار دوم خانواده اش را به سوریه می برد، و مکالمه سردار و همسرش را باهم میخوانیم:
(
سردار همدانی) سری به علامت تائید تکان داد و گفت: حالا هم میگم که مدافع میخواد اما وضع خوبه.- مثلا چطور؟
- سه سال پیش که شما اومدید، 70 درصد کشور به دست مسلحین و تکفیری ها افتاده بود. اما الان کاملا برعکسه. یعنی فقط 30 درصد خاک سوریه به دست اوناست. از این جهت میگم خوبه. الان ما و حزب الله لبنان از حرم دفاع نمی کنیم. جوانان افغانی، پاکستانی و حتی عراقی میآن. با این که خود عراقی ها با همین تکفیری ها توی عراق درگیرن.
از دهنم پرید و ناخواسته گفتم: اینا رو از گوشه و کنار شنیده ام، خدا رو شکر که زحماتت نتیجه داد. میدونم که خیلی خسته شدی و وقت بازنشستگی ات رسیده. فکر می کنم این سفر آخر تو به سوریه باشه. بر میگردی و باز نشسته میشی. اینطور نیست؟
نخواست شیرینی امیدم را تلخ کند: یادته که گفتم از خدا خواستم که چهل سال خدمت کنم؟
گفتم خب آره. حساب کردم از روزهای مبارزه با حکومت طاغوت از سال 56 تا جنگ تو کردستان بعد از پیروزی انقلاب و بعد 8 سال دفاع مقدس و تا حالا، چند ماه بیشتر نمونده که بشه چهل سال.
دید که خیلی دودوتا چهار تا میکنم، شگردش را در تغییر موضوع بحث به کار برد: راستی پروانه خاطراتت رو نوشتی؟
این کتاب ابتدا با سفر پرمخاطره خانواده سردار به سوریه در اوج بحران شروع می شود. یعنی زمانی که حتی خیابان های دمشق پر از مسلحین بود و سپس همسر شهید خاطرات خود را از کودکی تا زمان حال روایت می کند و در این میان فداکاری های شهید همدانی برای ما در طول عمر انقلاب اسلامی آشکار می شود. رشادت هایی که هرگز با سهم خواهی همراه نشد و مهر تائید قبولی این زحمات را با شهادت گرفت. و نیز از خانواده ای می خوانیم که تنها توقعشان از پدر، بودن بود اما همین را هم نبود...
این کتاب من را به یاد دمشق می انداخت که حتی در سال 94 و 96 از برخی محله هایش دود و آتش به هوا بلند می شد و این تازه آسمان و زمین بعد از بحران بود و قطعی برق و خیابان های نا امن و ...
و نیز به یاد بیروت و لبنان افتادم و انگار که لبنان به حزب الله گره خورده باشد، همان روزی که به لبنان سفر کردیم، سخنرانی سید حسن از رادیو به گوش می رسید و انگار میزبان معنوی ما حزب الله بود...
کتاب خداحافظ سالار از نظر نگارش معمولی و حتی رو به پایین است. ویراستاری افتضاحی دارد و حتی صفحه 293 در چاپ یازدهم و دوازدهمی که در دست داشتم اشتباها 393 چاپ شده بود و نمیدانم اشکال از چاپ خانه بوده یا ویراستار!
اما حقیقتا این ها مهم نبود برایم. مهم این بود که رمز صلابت عجیب و غریب همسر و خانواده شهید را بعد از شهادت سردار فهمیدم که بعد از دیدن گزارش های خبری از منزل شهید، همیشه برایم سوال بود که چگونه اینقدر محکم ولی با احساس اند و حال دلشان خوب است. همچنین شاید این جزو اولین کتاب هایی باشد که خاطرات یک سردار از زبان همسرش با چنین بازه زمانی طولانی مدتی و با پوشش خاطرات جنگ سوریه منتشر می شود که واقعا خواندنش خالی از لطف نیست.
شما چطور؟ چند تا کتاب در حوزه دفاع مقدس و خاطرات شهدا و همسرانشان خوندید و آیا لذت می برید؟
به تاریخ ۱۵ اسفند ۹۶ صبح ساعت 9 و ربع قرار من و نازنین زهرا بود. برای آن تایم رسیدن، از قبل همه ی محاسبه ها رو کردم و با وجود تاخیر 10 دقیقه ای مترو، با دو دقیقه تاخیر رسیدم ایستگاه تئاتر شهر. ولی نازنین نیم ساعتی دیر اومد و لخ لخ کنان خودمون رو رسوندیم به دانشگاه فرهنگیان و مقر کتابش. کار بدی که کردم این بود که به خیال این که کمی دیر شده و نمی رسیم به بقیه کتاب فروشی ها سر بزنیم، به خانم نجم الهدی زنگ نزدم. واقعا کار بدی بود چون مسئول اصلی ایشون بودن و قبلش بهم سفارش کرده بود که اومدی خبر بده.
بعدش دیگه رفتیم به سمت آزادی و سر راه رسیدیم به ترنجستان و تازه اونجا افاضات من به اوج خودش رسید. باز الحمدلله بین صحبتامون یا بهتر بگم صحبت هام، یه مجالی هم می دادم به نازنین زهرا برای تعریف کردن ووو البته بازم اگر بینش حرفش رو قطع نمی کردم. به هر حال باید تحمل می کرد. چاره ای نداشت.
ما حدود دوازده سال پیش با هم دوست شدیم. خیلی ساده. انتخاب دیگه ای هم نبود ولی انتخاب خیلی خوبی بود. دورانی دو ساله که هنوزم برای نازنین خیلی شیرینه. برای من اما این سال ها طعم های زیادی داشت. تلخ و شیرین و شور و ترش و حتی شور هایی که بعدا در حافظه ام تبدیل به شیرین شدند و ...
ما اصلا فرصت نکردیم در مورد این فاصله ده ساله صحبت کنیم. فقط تا دلت بخواد در مورد کتاب حرف زدم و حرف زدم و یه ذره از درس و مشقش و موضوع شیرین ازدواج ازش پرسیدم و از درس و مشق و کار برادرش و موضوع شیرین ازدواجش پرسیدم و خب اصلا نسبت گیری که می کنی می بینی 90 درصد به بالا فقط در مورد کتاب بود.
نازنین خودش هم نمی دونه چقدر برای من محترمه. من اصلا عادت ندارم روسری روشن بپوشم اونم وقتی خودم جایی می رم، بدون ماشین و خانواده. اما اون روز برای اینکه بعد از مدت ها هم دیگه رو میدیدم دلم نمی خواست قاب صورتم سیاه باشه، برای همین روسری کرم با گل گل های ریز صورتی پوشیدم. در حالی که دلم لک زده بود برای مانتو لبنانی مشکی بلندم با یه روسری مشکی بزرگ، شومیز بلند لی روشنم رو پوشیدم. گرچه مهم نیست چون چادرم بود: بلند و افتاده و عربی و پر چین. شب که با برو بچه های مدرسه حضرت عبدالعظیم قرار هیئت داشتیم خونه فاطمه، بچه ها بهم می گفتن این چادرت خیلی قشنگه و از کجا خریدی و ... بعد که می پوشیدنش و جلوی آینه خودشون رو می دیدن میگفتن، نه! فقط به خودت میاد.
آره. ولی نازنین مشکی پوشیده بود و معلوم بود چقدر برای خودش خانوم شده و چقدر خانواده اش اون رو اصیل و منطقی و محترم بار آوردن. انگار نه انگار که من ازش سه سال بزرگترم. اون با رفتارش خیلی بیشتر از اون چیزی رو که من با حرفام بهش منتقل می کردم، بهم منتقل می کرد.
چقدر خواستم یه چیزی براش هدیه بخرم ولی نشد. نمی دونم چرا. شاید چون ذهنم یاری نمی کرد و نمی تونستم بفهمم با چی خوشحال میشه. می دونم خیلی احمقم. خیلی کمه برای میزانش. آخه از آخرین هدیه ای که بهش دادم هنوز هم خودم رو سرزنش می کنم. ولی حتی اگه الان هم ببینمش نمی دونم چی باید بهش هدیه بدم!
حالا فاجعه این بود که داشتیم برمی گشتیم در حالی که هیچی نخورده بودیم تو راه. منِ دیوانه که اصلا عجیب نیست لا به لای کتاب ها تشنه هم نشم، چه برسه به گرسنه. همونطوری که داشتم پر چونگی می کردم یهو نازنین گفت بریم این کافه و دیدم اِ! چه پیشنهاد به جایی. احسنت. و رفتیم داخل کافه پیکسل! همون کافه نزدیک چهارراه ولیعصر. و بقیه حرف ها.
عجیبه که گاهی انتظار نداری اتفاقات طبق میل درونی ات پیش بره ولی میره. میل درونی من این بود که دلم میخواست بیشتر با هم حرف بزنیم و واسه همین بود که شاید آبمیوه های ما رو انقدر دیر آوردن.
حجم خوش گذشتن برای اون سه ساعت و اندی کافی نبود. تراکم حجم خوشحالی ما خیلی بیشتر بود.