الحمدلله الذی لم یجعل بعلی صارفا الی نفسه و دنیا بل الی صالحه و عائله و الی الله و الآخره
حمدی که امروز با دیدن یک خانواده عاشق!!! به درگاه خدا کردم!!!
کتاب صحیفه فاطمیه رو بخرید و تعقیبات زیباش رو بخونید.
الحمدلله الذی لم یجعل بعلی صارفا الی نفسه و دنیا بل الی صالحه و عائله و الی الله و الآخره
حمدی که امروز با دیدن یک خانواده عاشق!!! به درگاه خدا کردم!!!
اگر شما زنها خوب شدید، هم مردها خوب خواهند شد، هم بچهها/ سعادت و شقاوت کشورها بسته به وجود زن است/ کلید حل مشکل و کلید تداوم انقلاب دست شما زنهاست.(امام خامنهای، ۶۱/۱۱/۳۰)
خدمت مادر به جامعه از خدمت #همه_کس بالاتر است/ نقش زن در جامعه بالاتر از نقش مرد است/ زن، یک انسان بزرگ و مربی جامعه است.(صحیفه امام، ج۱۴، ص۱۹۶)
شما اثبات کردید که مقدم بر مردها هستید/ مردها از شما الهام گرفتند/ شما تربیتکنندۀ مردها هستید/ آنقدر که اسلام به شما احترام قائل است، برای مردها نیست. (صحیفه امام، ج۶، ص۳۵۷)
به تاریخ ۱۵ اسفند که روز درختکاری بود، کارهای من هیچ ربطی به درختکاری نداشت. حتی قراری که صبح با دوستم داشتم، مربوط بود به قطع درختان، یعنی خرید کتاب. البته چند روز دیگه با جمعی از دوستان میریم باغ یکی دیگر از دوستان و حدود دویست تا درخت رو دسته جمعی میکاریم. بگذریم که ۱۵ اسفند به من خیلی خوش گذشت. وقتی با یکی از قدیمی ترین دوستات قرار داشته باشی و بری باهاش خیابان انقلاب تا کلی درمورد کتاب های خوب باهم گپ بزنید. حساب کرده بودم از ابتدای سال ۹۶، نزدیک ۲۵ روز صبح تا ظهر یا کمتر، به خاطر کارهای خودم بچه رو تنها گذاشتم پیش مامانم یا شوهرم و جایی رفتم که از ۲۵ روز فقط ۵ روز ربطی به کارهای درسی نداشت و بیشتر برای دل خودم رفتم. یک روز برای دفاع منیژه، یک روز برای خرید وسایل منزل مادرم، یک روز برای رفتن به پارک آبی و شاید یک روز برای استخر و یک روز هم امروز. بعضی از خاطره ها هیچ وقت پاک نمیشن
بعضی ها هیچ وقت قابل توصیف نیستند، حتی با عکس
بعضی وقت ها حرف هایی که با دوستت میزنی اونقدر به دلت میشینه که دلت نمیاد ثبتشون کنی
بعضی وقت ها فقط از اون خاطره چند تا تصویر قشنگ ثبت میکنی توی ذهنت و سعی میکنی اونا رو نگه داری.
عجیب نیست اینکه برای من سخته نوشتن مکالمات. حس توی اون حرفا رو هیچ وقت نمیتونم روی کاغذ بیارم.
گاهی دلت میخواد یه روزی برات خیلی طولانی بشه
مثل اون روز برای من.
گرچه شب شیرینی هم داشت و طولانی.
این بار یکی از دوستات رو نه! چند تا از دوستات رو یه جا ببینی و پس نیفتی عجیبه!
مثل کسی که میره توی یه باغ که چند تا گل نمونه داره و از این گل میره دیگری رو بو میکنه و از دیگری به دیگری و مست میشه از بوی خوش اون ها.
میخندید و انقدر فضای دوستانهی شما گرم و پر از عشق و صفا و خداست که حس میکنی پیش اونا خیلی خوشبختی.
دلتنگی ها رو از پنجره میندازید بیرون و بعد غم ها رو برای یک شب مقدس فراموش میکنی.
بین الاحباب تسقط الآداب یعنی ما. با چندین سال اختلاف سنی ای که با هم داریم ولی همدیگه رو اذیت میکنیم و به هم میخندیم و همه اش هم توی آشپزخونه داریم کار میکنیم ولی خسته نمیشیم.
زندگی امروز روی خوشش رو بهم نشون داد. سال ۹۶ داره تموم میشه و خدا دلش خواست بهم بگه حواسم به دلت هست دختر.
خدایا خیلی ممنونتم.
خدایا دعاهام رو سریع تر از چیزی که تصور میکنم استجابت میکنی
از دعای پست قبلی گرفته تا دعایی که کردم تا امتحاناتم رو خوب بدم و الان توی این ترم جدید دارم میفهمم چقدر همه چیز رو برام فراهم کردی و سختی ها رو چند برابر کردی ولی به من یاد دادی...
از دعاهای تو قنوتم تا این مساله که چند سال پیش توی فضای مجازی چه اسمی روی خودم گذاشته بودم و دلم میخواست توی راه بیافتم.
تو یادت نمیره.
اسمهای تو بهم آرامش میده، ای خدا!
دلم تنگه برای رجبت، شعبانت، رمضانت.
دلم میخواد یه روزی بیاد که لحظه به لحظه اشتیاقم به تو باشه، نه به غیر از تو.
شکر! خدا.
ممنون که من همه چیزم با تو معنا میگیره.
اگه تو رو فراموش کنم زندگیم پوچ میشه، اگر تو منو فراموش کنی، من عدم میشم.
شکر
امشب در گوشه دلم غنچه ی امید را بوسیدم
و بعد قشنگترین لباس هایم را پوشیدم
و بعد در چشم های خودم نگاه کردم
و بعد قشنگترین کفشی را که به لباسم می آمد، پوشیدم
و حالا غنچه تا آخر شب،
هم میشکفت
هم می پژمرد
و عمر شکفتگی اش به قدر شادی من بود
دلشکسته از سنگ صبورم پرسیدم
تا کی اینگونه خواهد بود؟
و او فقط به من چشمهایش را هدیه داد.
نمیدانم. این شاید یک نشانه بود.
سنگ صبور با من حرف می زند اما
همیشه طنین صدای او در هیاهوی من گم میشود.
باید این بار او را در آغوش بگیرم
گرم
دلچسب
صمیمی
و بعد تا ابد در پناه او بیآرامم
خرم
آسوده
آرام
گاهی قلبم انگار رو به روی باد ایستاده
و تو آن را فشار میدهی
و من داد میزنم بس است
بس کن
هجوم تو اصلا مصلحت اندیش نیست
ذهنم سیاه شده از جولان تو
هر بار گفتم برو
هر بار
پر قدرت تر از قبل امانم را بریده ای
برو
برو
برو
گاهی پی بعضی چیزها را نباید گرفت
گاهی دنبال بعضی آدمها نباید رفت
گاهی در مورد بعضی چیزها نباید پرسید
گاهی بعضی مسیرها را نباید رفت
گاهی باید تمام کردن
گاهی از نو شروع کردن
گاهی باید یاد گرفتن
گاهی باید فراموش کردن
نمی دانم از کجا شروع کنم ولی بهتر است از زنانه بودن رمان حرف بزنیم. وطن، شهر و خانه، مثل ریشه اند و زنانه. لیا ارزش خانهی واقعی را میداند و علا که به گذشته اش پشت کرده، حالا فقط هدف هایی پیش رو دارد که توهمی اند و غیر واقعی. اما هدف های لیا واقعی اند، حفظ وضع موجود. خانه اش و خانواده اش و فرزندش. برای همین ایلیا مامانی شده و لیا هم هی هی میگوید خانهی من، خانهی من. ولی آخر داستان دیگر حس میکنیم علا از دست رفته، چون دیگر ریشه اش و اصالتش را از دست داده او حتی با مانتو جینی که روزگاری از او بدش میآمده، احساس صمیمیت بیشتری میکند تا لیا. در واقع ایدئولوژی علا کاملا تغییر کرده، مخاطب در طی داستان مطمئن میشود از اینکه لیا مومن تر علاست. مثل اینکه علا نمی تواند ایلیا را پسر خودش بداند، برای همین ایلیا می شود ابن شهر آشوب.
می توان گفت که رهش در مورد اصالت است چرا که توسعه شهر، اساسا چیز مطلوبی است اما آنچه شهر قصه با آن مواجه است توسعه ای بدون اصالت است، بدون ریشه.
نادیده نمی توان گرفت که قصه، موضوع خودش را خوب تبیین میکند و به قولی مخاطب شیرفهم می شود که چقدر بی تدبیری و بی تقوایی در مدیریت شهری به کام بساز بفروش های طماع تمام شده و فرهنگ مردم چقدر عوض شده و چقدر عالمشان تغییر کرده! مثل آن آخوندی که میآید واحدی از برج را بخرد یا آن خانم همسایه که نمیتواند نیت لیا را درک کند.
فقط شاید نوع نگارش و تکلم در این کتاب اندکی نامانوس یا ثقیل به نظر بیاید مثل حرف زدن ایلیا که گاهی انگار نه انگار که فقط پنج سال دارد یا حرف های ارمیا که انگار فصوص الحکم را بلغور میکند یا حدیث نفس های و روایت گری لیا ضمن داستان که باعث میشود فکر کنیم آیا لیا معماری خوانده یا ادبیات!؟
اشکال اساسی داستان بعد از ظهور ارمیاست. ای کاش امیرخانی اصلا سبک زندگی ارمیا را به رخمان نمیکشید. یک زندگی بدوی عزلت نشینانه و فردی که هنوز راه زیادی دارد تا متمدن تر بشود. چون نمی تواند الگو باشد. نمی شود به آن دل خوش کرد و از ورای آن افقی پیش روی انسان دید. اینترنت خریدن برای کسی که در کوه زندگی میکند یعنی اصلا نتوانسته با طبیعت انس بگیرد و هنوز هم به ابزارهای تخریبگر طبیعت نیاز دارد. ای کاش داستان قبل از ظهور ارمیا تمام میشد یا اگر قرار بود حرفی از یک راه و روش تازه زده شود اینقدر عجیب و غریب نبود. خب مگر همان روستا چه اشکالی دارد؟ چه میشد اگر لیا به روستای علا میرفت و آنجا زندگی اش را هم نجات میداد.
شانس اتفاق افتادن سرنوشتی مشابه سرنوشت آتنا برای دختران ایرانی اصلا کم نیست.
اینو وقتی فهمیدم که من و دخترخاله ام عارفه، تو یکی از شبنشینی های دونفرمون، داشتیم در مورد این حرف میزدیم که چرا باید اتفاقی نظیر فاجعهای که برای آتنا رخ داد، اتفاق بیافته.
که یکهو عارفه منو به یاد یکی از خاطره های نحس بچگیام انداخت. عارفه همیشه محرم اسرارم بوده و هست و جزو معدود افرادی بود که بهش در مورد این اتفاق گفته بودم. اون شب ازم خواست دوباره همه چیز رو براش تعریف کنم و من تعریف کردم:
وقتی کلاس اول یا دوم بودم داشتم از مدرسه به سمت خونه میومدم. اون زمان خیابان پهن مجاور آپارتمان مسکونی ما، بن بست بود. بن بست که نه! میخورد به یک زمین کشاورزی و کلی درخت که راه را سد کرده بودند. آن پشت، لا به لای درختان و در تاریکی سایه درخت ها خیلی خطرناک بود. اما گاهی مسیر برگشتم از مدرسه را میانداختم از همان زمین مذکور. چون کمی نزدیک تر بود. اما الان چندین سال است که خیابان را به بزرگراه پشت زمین ها متصل کرده اند و راه هم کاملا امن و ایمن شده. اما آن موقع اینطور نبود. آن زمان تازه کنار پیادهرو خیابان، درخت و درختچه کاشته بودند و پیادهرو و حتی خیابان نسبتا خلوت بود. کسی نمی توانست یا اصلا نبود که عبور کند و یا پشت درختچه ها را ببیند. وقتی از مدرسه به خانه رسیدم دیدم مامانم خانه نیست. برگشتم و راهم را به سمت خانه دایی ام کج کردم که خانهشان چند کوچه و خیابان آن ور تر بود. اما اصلا یادم نمیآید چرا رفته بودم در پیادهرو. همان جا! پشت درختچه ها! که یکهو یک مرد جلوم ظاهر شد. چند قدم بیشتر باهام فاصله نداشت. به بهانهای ازم کمک خواست. خیلی ترسیدم جلو بروم. یک لحظه دو دو تا چهارتایی کردم و حس کردم بهتره که اون مرد از کس دیگه ای اون کمک لعنتی رو بخواد. خیلی هم ترسیدم که نکنه الان بیاد و بگیرتم و مثل همهی چیزایی که برام تعریف کرده بودند؛ سرم رو ببره و اعضای بدنم رو بفروشه. شاید همین چیزا نجاتم داد. با گوشه چشمم از بین درختچه ها دنبال راه فرار گشتم و فقط دویدم. دویدم به سمت خونه دایی و یادم نمیاد چی به زندایی گفتم. یادم نمیاد به مامانم هم چی گفتم و اون بهم چی گفت.
تا چند سال، این اتفاق اصلا از تو ذهنم پاک نمیشد. اما انسان زود فراموش میکنه و شاید اتفاقی که برای آتنا افتاد من رو برد به همون سال های کودکی و به یادم آورد که چطور فقط خدا خواست که من سالم بمونم.
مواظب بچههامون باشیم. لازم نیست براشون سند بیستسی رو اجرا کنیم تا سالم بمونن. بهتره بهشون آموزش بدیم:
1- هیچ وقت به هیچ نامحرمی در مکان خلوت نزدیک نشن و بهش اعتماد نکنند و سعی کنند همیشه همراه والدین باشند. در غیر این صورت همیشه از محلههای پر تردد تر مسیرهای تصادفی رو انتخاب کنند و هیچ وقت سوار ماشین های شخصی نشوند.
2- با محرم هاشون هم حد و مرز نگهدارن و تماس جسمی شون باید محدود به دست دادن و دیده بوسی و یا تماس ضروری باشه.
3- لباسهاشون نباید خیلی تنگ باشه و بهتره از هفت سالگی کم کم یاد بگیرند روسری بپوشند. اینطوری واقعا برای خودشون بهتره و حداقل میتونیم شانس زنده موندنشون رو بیشتر کنیم چون هوا و هوس شیطانی هیچ حد و مرزی نداره و خداوند هم مسئول بی دقتیها و بیملاحظگی های ما نیست.
و السلام علی من اتبع الهدی
مامانم میگفت از هفت روزگیم، خیلی قشنگ دارو میخوردم. خودم یادمه، عاشق شربت های صورتی بودم.
از همون اول که به دنیا اومدم با تشخیص غلط یک دکتر و تجویز داروی غیر ضروری مریض شدم.
مراکش که بودیم آلرژی ام به غبار و رطوبت دیوونه ام کرده بود و هیچ دکتری نتونست درمانم کنه الا یک دکتر!!! اونم با دو جین قرص که البته یک صفحه کامل عوارض دارو پشتش نوشته شده بود. چیزایی در حد مرگ. ولی بازم خوردم و درمان نشدم.
وقتی مامانم فهمید حجامت چقدر حالم رو خوب میکنه، باز هم من با کمال میل تن به این نوع درمان دادم.
دیگر کم کم فهمیدم که چه چیزی خوب است و چه چیزی بد.
من همیشه رابطه ام با دکتر و دوا و درمان خوب بوده و هست. اما گاهی هم حس میکردم اینطوری درمان نمیشوم و به همین خاطر خلاف جهت رود شنا کردم.
در واقع رابطه دکترها با من خوب نبوده. چون آنها علاقه ای به درمان کردن من نداشتند و این من بودم که همیشه به مطب آنها میرفتم.
یادش به خیر اون آقای دکتری که وقتی وارد مطبش شدم بعد از ۳۰ ثانیه اول که یکی دو تا سوال کلی پرسید و من هم نتونستم جواب مناسبی به او بدهم، شروع کرد به نسخه پیچیدن و اصلا حرفهایم را گوش نکرد.
یادش به خیر اون خانم دکتر مو فرفری که هنوز نمیدانست مشکلم چیه، گفت بخواب رو تخت تا سونو ازت بگیرم و وقتی بهش گفتم:" چرا؟ تو که هنوز نمیدونی من چه ام شده؟ " از اتاقش بیرونمون کرد.
یادش به خیر اون خانم دکتر دندانپزشک که خودش نصف دندونهاش خراب و زرد بود و وقتی با کلی ادعا دندونم رو پر کرد بعد از چند روز دردم گرفت و دیگه نتونستم با اون فکم چیزی بجوم. اونم رفت یه درمانگاه دیگه و من هیچوقت دستم بهش نرسید.
یادش به خیر اون مامایی که به خاطر اشتباه اون تا سی و پنج روز خواب و زندگی نداشتم.
یادش به خیر اون خانم دکتر با تجربه ای که نتونست بفهمه دردم چیه، یادش به خیر...
یادش به خیر اون پرستاری که ازش خواستم کمکم کنه بشینم ولی حس بدی که توی نگاهش و سردی دستاش بود، منو پشیمون کرد.
یادش به خیر با وجود کلی درد، باز هم مامای بخش زایمان، به خاطر پرونده پزشکی ناقصم، دست از سین جیم و توضیح خواستن ازم بابت چرایی این مساله بر نداشت و خیلی هم آروم و با آرامش کارم رو راه انداخت.
یادش به خیر پیر دختر دکتر بخش زایمان که یک بار سر و کله اش بیشتر پیدا نشد و اونم اومد و اولش کلی تیکه انداخت که چقدر خودت بچه ای، بچه دار شدی و بعدش هم چند تا سفکسیم آشغال برام نوشت و تمام بدنم از خوردنش کهیر زد.
یادش به خیر...
ساعت 4و نیم صبح جمعه 16 تیر 96
من و دختر یک سال و سه ماهه ام در اتاق بالای زیرزمین خواب. من کمی خواب و بیدار.
مامانم، در بالکنی بیرون اتاق من، ایستاده رو بروی در و مشغول شنیدن نوای "بی تو ای صاحب زمان" مقدم.
شوهرم، خواب روی تخت های بالکنی روبروی پذیرایی پایین حیاط و رینگتون بیداری اش برای نماز صبح در حال پخش.
گربه ها، مشغول دعوا روی سقف دستشویی، برای یک لقمه استخوان بلدرچین؛ پسماندهای کباب دیشب.
که ناگهان یکی از گربه ها جیغ وحشتناکی کشید.
من در خواب فکر کردم یا حس کردم که گربه از بالای سرم پرید.
جیغ بلندی کشیدم و بلند شدم.
حس کردم گربه کنارم است. داد می زدم و با چشمان بسته روی گربه افتادم. پشمالویی اش را حس می کردم.
مادرم سریع آمد توی اتاق. منتظر بودم به کمکم بیاید تا گربه را بیشتر بزنم.
با فریاد های او چشمانم را کمی باز کردم. باورم نمی شد. داشتم دخترم را له می کردم و شاید خفه. یکی از پاهایم را روی پاهایش فیکس کرده بودم و دستهایم داشت بدنش را فشار می داد.
انگار تازه متوجه جیغ های او شدم.
سریع خودم را کنار کشیدم و سعی کردم آرامش کنم و دوباره بخوابانمش.
قلبم تا مدت زیادی در حال تپیدن بود. تپیدن که نه! کنده شدن.
فردایش لب پایینی ام درد می کرد. انقدر سفت گازش گرفته بودم که یکی دو روز درد داشت.
و اما یک نکته در مورد سکانس پایانی. اگر این سکانس در پایان فیلم ذهن شما را به خود مشغول کرده، من دو فرضیه جالب دارم که می تواند آدم را از شر سرگیجه ای که نولان ایجاد کرده رهایی بدهد. اول این که کاپ (دی کاپریو) در عالم واقعی آنقدر مشغله داشته است که هیچ وقت درست و حسابی فرفرهاش را نچرخاند! دوم اینکه تمام ماجراهایی که در فیلم دیدیم زاییده تخیل او در یک بعد از ظهر که کنار دختر و پسر و (مایکل کین) بودهاست، میباشد.
امسال ماه رمضان برای کار شوهرم، به همراه چند تا از دوستاش آمدیم ارومیه. شهری که از اذان صبح تا اذان مغرب ۱۶ ساعت و ۵۹ دقیقه طول روزهداری اش طول میکشد.
ما خانم ها با هم غذا درست میکنیم و فیلم میبینیم و یکی مون درس میخونه و دیگری با گوشیش بازی میکنه و منم مشغول کارای خودم و اون یکی هم خونه رو مرتب میکنه و بعدش پای قرآن تلویزیون قرآنش رو ختم میکنه و بچه ها رو هم وقتی که مردها جلسه ندارند، پاس میدیم اونور.
حالا من چی کار میکنم؟ کتاب زالودرمانی نوشته مت ایساک و رساله دلاکیه رو تموم کردم و حس و حال عبادت هم گرفتم (گوش شیطون کر) کمتر به اینترنت سر میزنم و کتاب عقلانیت و آینده توسعه یافتگی در ایران، نوشته محمود سریع القلم رو هم تورق میکنم.
یاد سفر مراوه تپه، شهریور پارسال افتادم... چقدر وحشتناک بود. چقدر بد گذشت. تعداد ما خانم ها زیاد بود و اسکان کوچیکی داشتیم. مردها هم دست کمی از ما نداشتند ولی وجود دو سه تا نخاله بیادب و بی نزاکت و بیمسئولیت موقعیت رو از اونی که بود سختتر کرده بود. سفر ما به استان گلستان ۵ یا ۶ روز بیشتر طول نکشید اما نابود شدیم؛ جسماً و روحاً. اینکه میگم جسماً به خاطر نشستن سه نفر و نصفی توی پراید برای ۲۰ ساعت ناقابل در راه برگشت و خوردن غذاهای بیکیفیت بود و روحاً به خاطر اون دلقک های بی تربیت. گرچه تو همین سفر ارومیه، هما و ریحانه منو کتک زدن (صد البته شوخی بود اما من بدم میاد، برای همین مقابله به مثل نکردم) اما برام قابل تحمل تر از کارای اون روانیها بود.
الان ۱۰ روزی هست که ارومیه ایم و قراره ده روز دیگه هم باشیم اما میخندیم و شوخی میکنیم و خوش میگذره. با هم همکاری میکنیم و وضعیت هم رو درک میکنیم. بچههامون با هم دعوا میکنند ولی ما به شیرین کاریهایشان میخندیم و خلاصه خوش میگذره!
من و سیگار؟؟؟ اصلا همه میدونن من چقدر از سیگار و قلیون و ... بیزارم، یعنی متنفرم، همه میدونن. یعنی شده لبم خورده به قلیون حالم بد شده.... اما...
امروز سوم ماه رمضون؛ در راه منزل یکی از دوستان به صرف افطار و شام.
از درد دندون بی عقلی داشتم هلاک میشدم. شوهرم میگفت "بریم خونه، عنبر نسارا دود بدیم خوب میشه. فردا هم بریم دندون پزشکی."
ولی وقتی خیلی اه و ناله کردم گفت "سیگار هم خوبه ها!"
من فقط به شوخی سر ماجرا رو گرفتم تا سر به سرش بذارم ولی اون جدی گرفته بود. (من به خاطر بچه نمیتونم روزه بگیرم)
وایسادیم کنار سوپری و رفت چند تا نخ خرید. فندک هم که تو داشبرد بود.
وقتی شروع کرد به توضیح دادن که چجوری باید استفادش کنم، دیدم این بشر واقعا میخواد منو از راه به در کنه... داد و بیداد که "تو خجالت نمیکشی؟ تو روز روشن داری به من سیگار کشیدن رو جدی جدی یاد میدی! اگه به بابام نگفتم!!!" (حالا خوبه بابای خودم هم گرفتار دخانیاته! احتمالا اگر بهش هم بگم، میگه: حالا که چیزی نشده؛ نیتش خیر بوده!)
گفت "مسخره کردی منو! و ..."
بعد تو دلم به این فکر کردم که بذار امتحان کنم. مطمئنم هیچ کدوم از دوستام این کار خفن رو امتحان نکردن. به این فکر کردم که باید سیگار اول رو امتحان کنم، پاستوریزه بازی بسه، چطور میتونم بگم چیزی بده در حالی که اونو تجربه نکردم (استدلال های مسخره) یاد این افتادم که ۱۰۰ صفحه اقلا کتاب خوندم در مورد سیگار. حالا ترک سیگار به کنار... اسم کتابه هم بود: سیگار اول یا دوم!!! (یادم نمیاد)
همون جا تو ماشین، فاطمه زهرا هم خواب، بغلم بود، سرمو خم کردم و فندک رو توی دستی که باهاش بچه رو بغل گرفته بودم روشن کردم و سیگار رو آتیش زدم. شوهرم هم که تو اون لحظه فقط داشت با هول و ولا میگفت "صبر کن بزنم بغل..."
همش منتظر بودم آسمون به زمین بیاد ولی نیومد. سیگاره روشن شد و البته خوب دودش رو تو دهنم نداده بودم چون اولش بلد نبودم. برای همین تو اون لحظه که فقط سیگار روشن رو لبام بود داد زدم "وای خیلی باحاله! خیلی کلاس داره. من میخوام سیگاری شم" البته حس میکردم سیگار KENT خیلی کلفته و همچین باکلاس هم نیست.
اما پک دوم رو که زدم دود تو دهنم رفت و تو آینه بغل ماشین خودم رو نگاه کردم و دیدم دود از دهنم بیرون اومد. با شوق گفتم "اِ دود اومد!" اما یه ذره بدم اومد. بعدش هم زبونم سوخت و تلخ شد. یاد همه مضرات سیگار افتادم.
پرتش کردم بیرون.
شوهرم با تعجب کامل گفت "چرا نکشیدیش؟ چرا سیگارو حروم کردی؟" گفتم "زبونم سوخت." اونم گفت "اولش اینطوریه!" (نمیدونم این بشر چرا اینقدر اطلاعاتش کامله) بعدش هم گفتم دهنم رو بو کنه نکنه جلو خانمها همین یه ذره آبروم هم بره. بو نداشت.
خلاصه بعد از این ماجرا وایسادیم مغازه لباس بچه فروشی و رفتم هم واسه محمدصدرا یه شلوار پیشبندی لی خریدم هم برای فاطمه زهرا یه لباس خوشگل، پیرهن حریر سبز و صورتی و جوراب شلواری صورتی...
حیف نباشه مامان فاطمهزهرا سیگاری شه؟