تعادل
تعریف تعادل سخته اما اگر بخوام بی تعادلی رو تشبیه کنم: از تعادل خارج شدن مثل خارج شدن از دنیای واقعیه! مثل دیدن یک فیلم که اونقدر قشنگ ساخته شده که انگار پرده سینما، چشمای تو هست که هرچی میخوای رو نشون میده. نه! خوش ساخت بودن اون فیلم ربطی به بیتعادلی نداره، وقتی بی تعادل میشی که اون فیلم رو میبینی بعد روت اثر میذاره و بعد یک موزیک غمگین یا شاد هم پخش میکنه و تو شروع میکنی به تخلیه احساساتت... اما خبر نداری که اونا احساسات خودت نیست، اونا به تو تحمیل شدن. شاید داری فکر میکنی اونا مال خودت اند!
تجربه اینکه احساسی درونت اونقدر لگد بخوره تا رسوب کنه رو داری؟ میدونی تنها راه خلاصی از شرش چیه؟ حرف زدن.
مدتهاست که هر وقت در متعادل ترین وضعیت ممکن هستم، نماز میخونم، کتاب میخونم، درسام رو میخونم و با اطرافیانم حرفهای مفید میزنم. از همون حرفایی که مشکلات رو حل میکنه و گاهی حس یک اکتشاف جدید رو در آدم ایجاد میکنه. وقتی گفتم حرف زدن منظورم این بود، نه حرف زدن های احساساتی، عصبی یا هیجان زده یا حین افسردگی.
اصلا برای همینه که قضاوت میکنیم. چون تعادل نداریم. چون اصلا حواسمون نیست که چقدر دادههای اطلاعاتی ناقصی داریم. میدونیم با قضاوت زندگی راحت تر نمیشه ولی این کار رو انجام میدیم...
تعادل گمشده زندگی دنیای امروزه. خیلی دلم میخواد بیشتر در موردش صحبت کنم ولی حسش نیست بیشتر بگم...
مراقب تعادلتون باشید...
اهدنا الصراط المستقیم...
صراط الذین انعمت علیهم غیر المغضوب علیهم و لا الضالین...