صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۲ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۵ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

چند روز پیش رفتم حوزه‌ علمیه‌‌ای که اولین بار سال ۹۰ اونجا قبول شدم. کلاسِ یکی از اساتید محبوبم بود در مورد جهاد تبیین. من به این استاد خیلی مدیونم. چون جرقه‌های باز اندیشیدن و سیاسی شدن رو در درونم زد‌ و اگه نبود، مسیرم اصلا این شکلی نمیشد. آخرین بار که دیدمش، رفته بودم برای مشاوره پیشش‌. مامانم من رو فرستاده بود که روش تربیت فرزندم رو بهشون بگم و ببینند که خوبه یا نه. من ولی رفتم و سر دردِ دلم در مورد مامانم رو باز کردم. استاد اون موقع جوابی بهم داد که باورش برام سخت بود که واقعا ماجرا از اون قرار باشه! بعدا فکر کردم اصلا احتمالا استاد ماجرا رو اشتباه متوجه شدند. اما همین چند وقت پیش استادِجان ماجرا رو برام جا انداختند و من فهمیدم که چه فکر اشتباهی می‌کردم...
کلاس جهاد تبیینِ استاد خیلی رویکرد فلسفی داشت. جالب بود برام اما مطمئن بودم با این سیستم حوزه برای خواهرای طلبه، کلاس چندان مفیدی نیست. حقیقتش اصلا توی چشمای طلبه‌ها که نگاه می‌کردم، نشانه‌ای مبنی بر فهمیدن نمی‌دیدم!
بعد از کلاس رفتم پیش استاد، استاد خیلی تحویلم گرفتند، دستشون رو بوسیدم (و استاد خیلی ناراحت شدند) و گفتم: "از آخرین باری که دیدم‌تون خیلی اتفاقای خوبی افتاده." استاد خدا رو شکر کردند و در همون حال که استاد مشغول جواب دادن سوالات طلبه‌ها بودند و من منتظر که سرشون خلوت بشه، چند از دوستانم رو دیدم...
یکی از استادای همون سال‌ها رو هم دیدم. بلافاصله گفت که "شما همونی هستی که ازدواج کردی و رفتی!" خندیدم.
گفت: "درسِت چی شد؟" گفتم: "تموم شد." گفت: "بچه هم داری؟" گفتم: "سه تا." خیلی تعجب کرد. گفت: "پس از خیلی از خانومای این حوزه جلوتری." بعد پرسید: "چطور تونستی؟" گفتم: "خب خیلی سخت بود." فکر کرد دوقلودار شدم ولی سن بچه‌ها رو گفتم.
می‌خواستم بگم با ساختار حوزه علمیه‌ی ما، طلبه باید بین بچه‌دار شدن و خونه و زندگی "و" درس خوندن یکی رو انتخاب کنه!
می‌خواستم بگم به لطف جامعه‌الزهرا بود که تونستم.
می‌خواستم بگم دانشگاه رفتم و نمیدونید چقدر خوبه! چقدر استادای اونجا تعاملی درس میدن و چقدر درساشون به روز و مطابق نیاز نسل امروزه و چقدر تضارب آرا وجود داره.
ولی هیچ کدوم از اینا رو نگفتم.
هیچی دیگه... اونا هم از سن و سال کمِ من تعریف کردند و با استادم که منتظر شدم سرش خلوت بشه صحبت کردم و گفتم سومیم به دنیا اومد و الان کارشناسی ارشد دارم انقلاب اسلامی می‌خونم تو دانشگاه تهران و خیلی خوشحال شدند و گفتند که پس حقا که دخترِ من شدی! (چون استادمون فرزند ندارند، این تعبیر رو به شاگردای خیلی عزیزشون میگن) هرچند بازم لا به لای صحبتامون رگه‌هایی از همون بدبینی حوزه به دانشگاه وجود داشت. حیف...
خداحافظی که کردم از استاد، خواستم برگردم خونه اما دیدم یکی از دوستان قدیمی که با هم همکلاس بودیم و ایشون الان سطح سه هستند، به عنوان مربی رفتند یک مدرسه تیزهوشان و چون بچه‌ها خیلی اذیتش می‌کنند، مستاصل شده. نیم ساعتی باهاش صحبت کردم و از تجربیات و دانسته‌های خودم بهش گفتم‌. علی الظاهر خیلی صفر کیلومتر بود. پس توی این حوزه چی به طلبه‌ها یاد میدن؟
دارم برای درس آینده پژوهی یک بیان مساله برای سناریوی هنجاری در مورد آینده‌های تحقق و تقویت الگوهای سوم زن در انقلاب اسلامی در ایران افق ۵ ساله می‌نویسم. خیلی دلم می‌خواد اون بحثی که در مطلب "خانم اردبیلی و به همین سادگی من" نوشتم رو یه ذره آکادمیک‌تر منقح کنم. دعا کنید برام. ممنونم.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۰۱ ، ۱۱:۲۲
نـــرگــــس

جمعه‌ای که گذشت برای بچه‌ها کفش کتونی خریدیم. بعد ناهار بچه‌ها رو گذاشتیم خونه مادرشوهرم و دوتایی رفتیم برای من خرید. لیلا رو هم نمیخواستم بدم ولی خودش رفت بغل مادرشوهرم و پایین نیومد و ایشونم ذوق میکرد و مایل بود که لیلا بمونه پیشش.
مدت‌ها بود که با همسر اوقات دوتایی نداشتیم. مدت‌ها بود که همسر منو خرید نبرده بود. مدت‌ها بود که کیف و کفش و لباس خونگی لازم داشتم. عید امسال فقط یک مانتو و دوتا روسری خریده بودم و لباس راحتی‌هام تکراری و مستهلک شده بود. رفتیم و  در همون مغازه‌های اول هم خرید کردیم و همه‌چیز خوب و قشنگ بود. همه‌چیز...
سر شب برگشتیم منزل مادرشوهر پیش بچه‌ها. دو ساعت تمام داشتم برای فاطمه‌زهرا دفترپارچه‌ای نمدی میدوختم. صورتی با منگوله‌های صورتی با ۶ ورق سفید. همه به سلیقه‌ام آفرین گفتند. البته دخترکم خیلی قدردان نبود. خودش رو با من مقایسه می‌کرد و مطالبه‌های جدید داشت که سعی کردیم براش چند تا چیز رو جابندازیم. یکی اینکه مامان مامانه و دوم اینکه وسایل کشوی خودش و مامان رو با هم مقایسه نکنه به هزار و یک دلیل و سوم اینکه هرچی نیاز داشته باشه به وقتش براش تهیه میکنیم و چهار اینکه نیمه پر لیوان رو ببینه و خوشحال باشه و بدونه که مامان دوست داره اون همیشه خوشحال و شاد باشه. برگشتیم خونه تا دیروقت مشغول جابه‌جایی وسایل بودم. موقع خواب همه‌ی بدنم گزگز می‌کرد.
صبح ساعت ۶ و نیم ۷ بود که بلند شدم برای خودم و فاطمه‌زهرا لقمه صبحانه آماده کردم و بعد از اینکه راهی مدرسه کردمش، راه افتادم به سمت دانشگاه. همسر و دوتا دخترا خواب بودند. تا عصر که هم کلاس و بدو بدو و مطالعه. برگشتنی به خونه بابا مامان، خوابم نمی‌اومد اما به شدت خسته بودم. اولین بار بود که دلم می‌خواست برم و فقط دراز بکشم و بخوابم اما میدونستم بچه‌ها الان منتظرم هستند. رسیدم خونه، دیدم مامان که تازه داره دوران نقاهت بیماریش رو تموم میکنه، خسته و داغونه و تازه گوسفند هم قربانی کردند! و کلی کار ریخته بوده روی سرش و خونه به هم ریخته و رضااینا رو هم دعوت کرده! و حالا یه نیمچه استرسی هم داره که وقتی پسر و عروسش میان، خونه مرتب باشه...
اول که رسیدم، یه ذره به این بچه رسیدگی کردم و یه ذره به اون بچه رسیدگی کردم و یه ذره اینور اونور خونه گشتم و وسایلمون رو جمع کردم. بعد خستگی کشوند منو به رخت‌خواب ولی خوابم نبرد. نشستم به خوندن متن پیاده شده کلاس همون خانم جلسه‌ای که مامان میره کلاسش و تو یکی دو مطلب قبل گفتم که این قسمت رو خوندم:
در زمینه حجاب هم مادران کوتاه آمدند! نه اینکه دختر خانمها یا عروسها بد حجاب شدند... [بلکه] مادر، پسرش را راحت گذاشت به علت کسب درآمد، مثلا اگر پسر در ماشین موسیقی گذاشت یا کاهل نماز بود یا ... مهم نیست [و عیبی ندارد و کاری نکرد و در دلش گفت:] فقط دنبال کسب درآمد باشد. وقتی پسر رها شد، نتیجه آن در انتخاب عروس مشاهده می شود.
یا دختر را که روانه دانشگاه کردند، او را رها کردند، عقب نشینی‌ها از مواضع ذره ذره صورت گرفت و چون مادران از مقامشان کوتاه آمدند، فرزندان هر چه خواستند شدند.
این فساد در بین جوانان از ناحیه مادران است.
روز قیامت به حجاب من نگاه نمی کنند، بلکه حجاب دخترم را نگاه می کنند. [توضیح من اینه که چون انسان ممکنه به حجاب ظاهری یک عادتی از روی سنت‌ها و عادت‌ها داشته باشه اما حجاب دختر، همون حجابی هست که قلب مادر به اون رضایت قلبی میده در زمان حاضر و میزان در پیشگاه خداوند حالِ فعلیِ قلب و جانِ افراد است! مادر دیگه جوان نیست اما جوانی اون در زمان زندگی دخترش یه جورایی امتداد پیدا کرده و این یعنی اگر مادر جوان بود و جسارت جوانی داشت، شاید همان انتخاب رو می‌کرد. پس در گناه دخترش شریکه! توضیح ثقیل بود؟ نبود؟]
در دنیا هم همینطور است.
مادر که رفتار فرزند را توجیه می کند با عوامل بیرونی مانند اینکه جو اقوام روی او اثرگذاشته یا فرزند لجوجی هست، خودش نخواسته این فرزند را اصلاح کند، اگر فرزند لجوج هست چرا کوتاه آمدی که او به رفتارش ادامه دهد؟
اگر قلب مادر همانطور که برای اصلاح دنیای فرزند نگران و پیگیر است، برای آخرتش نگران بود، هم دنیای فرزند و هم آخرتش اصلاح میشد!!!!

انگار نهیب خوردم. یادِ صحبت‌های استادِجان افتادم و نمِ اشکی که در ستایش مقام مادر گوشه چشم استاد نشست. این چه مقامِ ولایتِ تکوینی‌ای است که مادر دارد؟ جل الخالق! ریزترین کنش‌های مادر روی فرزند اثر داره. مادر مادر مادر....
رفتم پیش مامان و براش این متن رو خوندم. مامان انگار یک آن تمام آنچه در تربیت من انجام داده بود و برای پسراش انجام نداده بود، پیش روش ظاهر شد. گفت: "من خیلی در تربیت تو سخت‌گیری کردم و به برادرات سخت نگرفتم. من اشتباه کردم..."
اعتراف صریح مامان دردناک بود. دلم برای برادرهام هم سوخت. دوست نداشتم مامان ادامه بده و بیشتر از این خودش رو سرزنش کنه، مخصوصا اینکه تغییری توی رفتارش با پسرا نمیده. برای همین خیلی ادامه ندادیم. یه کتاب آشپزی مصورِ قدیمی دستم گرفتم و نشستم به خوندن دستورهاش. مجرد که بودم وقتی اون دستورهای کوتاه رو می‌خوندم، امکان نداشت بتونم از اون ۴ خط یه غذا دربیارم اما...
مامان یهو با صدای جدی و بلند گفت: "صالحه!"
یاپیغمبر! از جا جهیدم تو آشپزخونه پیشش. ادامه داد: "صالحه وقتی رضا و زهرا اومدند، نمیشینی یه جا روی مبل استراحت. پا میشی کار می‌کنی تا اونا ببینن تو پاشدی، اونا هم بلند شن! یعنی چی؟؟؟ به خدا خیلی زشته بابات پامیشه سفره میندازه وسیله میاره و میبره! این چه فرهنگیه تو خانواده ما؟ خجالت آوره. جوونا همش گوشی به دست، سرشونو میکنن تو گوشی، اصلا کمک نمی‌کنند و ..."
بعد که دید منم خیلی تاییدش میکنم و اصلا نق نمیزنم، بعد از چند لحظه سکوت، انگار که عذاب وجدان گرفته باشه گفت: "دخترم میدونم تو هم خسته‌ای! خدا منو ببخشه که در مورد تو اینجوری فکر کردم؛ در مورد زهرا اینجوری فکر کردم..." و دیگه هی ادامه میداد که تو خسته‌ای و فلان...
گفتم: "نه مامان! به خدا من ناراحت نشدم. تو راست میگی آخه. نگران نباش. من اصلا خسته نیستم..."
همسر که نیومده بود اما بچه‌ها اذیت نمی‌کردند خدا رو شکر. شروع کردم به جمع و جور کردن و بابا ظرفا رو می‌شست و من مشغول جارو زدن شدم.
حین جارو برقی کشیدن، فکر می‌کردم... تازه متوجه شدم مامان در تمام این سالها با این تسامح‌ها و تساهل‌هایی که در حق برادرام روا میداشت و من به رفتارهاش میگفتم "پسر دوستی" و در قبال من سخت می‌گرفت و یک ذره عقب‌نشینی نمی‌کرد، چه موهبت و خوشبختی عظیمی برای من ایجاد کرده بود. چقدر آینده دنیا و آخرتم رو تضمین کرده بود.
همیشه چقدر دست و پا میزدم برای جلب رضایتش و اگر رضایتش راحت به دست می‌اومد، چقدر تنبل می‌شدم! با این کارهاش چقدر برای رشد من، ریل‌گذاری کرده بود و چقدر باید شاکر می‌بودم و نبودم! و چقدر اشتباه می‌‌کردم که مامان اونا رو بیشتر دوست داره!
مامان همیشه آرزوش همینه که من و بچه‌هام خوب تربیت بشیم. قلبم داد کشید: "مامان... عاشقتم! کاش زودتر میفهمیدم تو با همین فرق گذاشتنت، عشقت رو به من داری نشون میدی..." اشک شوق تو چشمام حلقه زد و از خوشحالی بغض کردم. متوجه شدم ارتباط این مساله با پایان‌نامه‌م چقدر کلیدی و زیباست و همونجا تصمیم گرفتم پایان‌نامه‌م رو به مامان و استادِجان تقدیم کنم. حتی رفتم تو آشپزخونه و به مامان و بابا گفتم چه تصمیمی گرفتم! مامان میگفت پس شوهرت و بابا چی؟ گفتم رساله دکتری رو تقدیم اونا میکنم! :)))
داشتم جارو میزدم که رضااینا اومدند و نشستند و رضا هم همش میگفت خسته‌است! :) سفره رو من و فاطمه‌زهرا و بابا انداختیم. شام که تموم شد، جمع هم کردیم و با وجود اینکه کمرم داشت دونصف میشد، تنهایی ظرفا رو شستم. موقع ظرف شستن مامان همش خواهش می‌کرد که ولش کنم اما قبول نکردم و با تمامِ وجود انجامش دادم.
اون شب فهمیدم چقدر کم مامان رو بوسیدم... چقدر کم افتادم به پاش! چقدر هنوز خودم رو مقابلش کسی می‌دونم! چقدر بهش کم محبت کردم! چقدر کم هواش رو داشتم! چقدر نفهمیدمش! چقدر درکش نکردم...


اون روز توی دانشگاه روز خیلی خوبی داشتم. تو مباحثه علمی سر یکی از کلاس‌ها متوجه شدم چقدر استعداد دارم و خوش‌فهمم. البته اگر تعریف از خود نباشه که خواهی نخواهی هست.
در عین حال به همکلاسیم که به نظر من خیلی معمولی هست از طرف فلان دانشگاه زنگ میزنن که بیا استادِ فلان کلاسِ ما باش، اما من هیچ‌کجا نمیتونم ادای دین کنم. دلم شکست اما نه برای خودم. گلایه‌ای نبود. هرچی بود، بی‌قراری برای انقلاب بود. بعد نماز ظهر رفتم سر مزار شهدای گمنام دانشگاه تهران. توی دلم با شهدا دردِ دل کردم. تصمیم گرفتم همیشه شنبه یک‌شنبه‌ها به قدر یک دقیقه هم که شده برم پیششون.
هرچند که اون روز و فرداش هم کارهای خوب کردم و هم کار بد که احساس می‌کنم هرچی استغفار می‌کنم کافی نیست (اینو گفتم که بگم خیلی هم علیه‌السلام نیستم) اما حالِ دلم خیلی خوب بود. رفتم کتابخونه و در تمام مدتی که داشتند اینور و اونور علیه هم شعار میدادند، داشتم نظریه اجتماعی روابط بین الملل الکساندر ونت رو می‌خوندم و بعدش هم ثروت ملل آدام اسمیت رو امانت گرفتم. دلم می‌خواد از تک تک لحظات جوانی استفاده کنم...

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۰۱ ، ۰۱:۳۱
نـــرگــــس

یک‌شنبه بین ساعت ۱۲ تا ۱۴ قرار بود استادِجان رو ببینم ولی هرگز فکر نمی‌کردم یک چنین دیداری از آب دربیاد...
سه ماه و نیم از آخرین باری که استاد رو دیدم، می‌گذشت. روز امتحانِ ترمِ قبل که به خاطر آلودگی هوای پایتخت جا به جا شد، دیگه استاد قولی ندادند که حتما میان دانشکده. اما چند دقیقه از شروع امتحان گذشته بود که رسیدند و یک قطعه دودی و روغنی از اتومبیلشون رو گذاشته بودند در پلاستیک و دستانشون سیاه شده بود. گفتند که ماشین خراب شده و به همین خاطر دیر اومدند اما تمام مدت لبخند به لب داشتند انگار این مشکلات فقط یک شوخی با نمک بوده. انگار استاد با همه‌چیز سرِ شوخی و مزاح داشتند...
بعد رفتند و دستانشون رو شستند و نشستند پشت میز و با احترام، قرآن به دست گرفتند و با یک آرامش خاصی یکی دو صفحه قرآن خوندند. من همه‌ی مدتی که مشغول نوشتن بودم، زیر چشمی استاد رو در نظر داشتم. اون لحظات مثل این بود که استاد به منبع انرژی لاینتاهی عالم وصل شدند. همان اندک تلاطم خود رو با آرامش عمیقی فرونشاندند.
اون روز استاد بعد از امتحان زود رفتند و از اون روز سه ماه و نیم می‌گذشت.
طبقِ دستور خودشون که قبلا گفته بودند پیامِ یادآوری بدم، پیام دادم. ساعت ۱۱ و نیم بود. بعد دیدم خبری نشد و رفتم سلف اما انقدر شلوغ بود که یک ساعت بعد که استاد زنگ زدند و گفتند: "من دانشکده‌ام، کجایی؟" من تازه غذا رو گرفته بودم. بدشناسی! چقدر هم شرمنده شدم ولی چاره‌ای نداشتم چون تا عصر از گرسنگی می‌مردم. بقیه غذا رو ساندویچ کردم و گذاشتم توی کیفم و بدو بدو برگشتم دانشکده. وقتی رسیدم به دفترآموزش که استاد اونجا بودند،  استاد روشون اون‌طرف بود. یه لحظه حس کردم چقدر دلم برای استادم تنگ شده! (البته من دلم برای درس و دانشگاه و دانشکده به حد افسردگی هم تنگ میشه. لطفا فکر بد نکنید!) سلام که کردم، برگشتند و جواب من رو دادند اما بعد من رو معطل کردند تا کارشون با مسئول آموزش تموم بشه. راستش انقدر خوشحال شدم که این وقفه ایجاد شد که هم من نفسم جا بیاد هم به خودم مسلط بشم. فقط ناراحت بودم که استاد از دستم ناراحت شدند احتمالا. آخه استاد از وقت ناهارشون برای این جلسه زده بودند :(
همون هم بود. اولش که نشستیم مثل همیشه گفتند دیگه یادی از ما نمی‌کنید و سر نمی‌زنید و ..
منم همیشه میگم که کم توفیقم...
بعد گفتند که دخترخوب مگه نگفتم از شبِ قبل پیام یادآوری بدی؟ گفتم: گفتید یا شب قبل یا فرداش. _نگفتم ترجیحا شب قبل؟ _نه! و بعد هم بازم عذرخواهی کردم که خیلی دقیقه نود این پیام رو دادم چون اشتباه محاسباتی من اینه که همیشه فکر می‌کنم دقیقه نود بگم، بهتره :(
خلاصه سوالاتم رو شروع کردم به پرسیدن. اولش هم اینطوری شد که استاد گفتند فایل پروپوزال رو نشونم بده و من توی گوشیم نداشتمش. کلی عذرخواهی کردم و سر درد دلم باز شد که: "استاد از اون روزی که گفتید فلش بگیر و چند جا ذخیره کن مطالب رو، من به همسر گفتم فلش بگیره و نگرفت تا امروز خودم خریدم. حالا اون کجا که شما گفتید با همسرت بنویس پایان‌نامه‌ت رو و این که این ده صفحه رو فقط توی سه روز که تونستم بشینم پشت لب‌تاپ نوشتم!" زیرآبِ طفلی همسر رو هم زدم ولی استادِ جان گفتند: "عیبی نداره، در عوض اینطوری قشنگ‌تر میشه. اگر با همسرت می‌نوشتی به این قشنگی نمی‌شد! آره... اینطوری قشنگ‌تره" همیشه نیمه‌ی پر لیوان رو می‌بینند. کلا من کسی رو اینقدر خوشبین و راضی به مقدرات الهی ندیدم...
حالا اینجا چون من ثبت خاطره میکنم و شما در جریان موضوع پایان‌نامه نیستید، فقط قسمت‌های جذاب و بامزه رو تعریف می‌کنم و مجبورم مسیر اصلی صحبت‌ها رو کمی ویرایش کنم و یک بخش‌هایی رو هم حذف کنم. مثل اونجایی که استاد برای توضیح وجوه هنجاری و کارکردی، مثالِ زنِ ترازِ انقلاب اسلامی رو با دمِ‌دستی‌ترین مصداق زدند! یعنی گفتند: "الان خانم (فامیلیِ من) زنِ تراز انقلاب هست..." واقعا بامزه بود! :)))) ولی خب تفصیلش از حوصله‌ی شما خارج هست.
این وسط تلفن استاد زنگ خورد. استاد از من اجازه گرفتند و گفتند جواب بدم؟ منم معمولا در چنین مواقعی سرم رو میندازم پایین، لبم رو می‌گزم و زیر لب میگم اختیار دارید.
خانمِ استادِجان بودند. انگار یک صدای پر مهر و آرامش و خاص، پشت تلفن بود. چقدر در درونم احترام براشون قائل بودم و حریم‌شون برام بی‌اندازه مقدس بود. برای همین خودم رو با گوشیم سرگرم کردم تا استاد راحت باشند. همون شوخ‌طبعی همیشگی رو با همسرشون هم داشتند. باید برای همسرشون یک پولی واریز می‌کردند و استاد به شوخی به ایشون میگفتند: تو که همه‌ی پول‌های من رو می‌گیری که! و من توی دلم داشتم از خنده میمردم!
تماس که تموم شد، استاد مجبور شدند عملیات بانکی رو با گوشی‌شون انجام بدن. برای همین، همینطور که مشغول بودند و گوشی دستشون بود، بهم گفتند می‌خوای ببینی چه عکسی رو برای شماره همسرم گذاشتم؟ بعد بدون انتظار برای جواب من، اومدند کنار صندلیم و نشونم دادند. گفتند این چیه؟
یه نقاشی بود. خیلی هم واضح نبود. تازه خنده‌م هم گرفته بود که اینقدر غیرمنتظره بود! شبیه نقاشی‌های استاد فرشچیان بود اما اون لحظه نمی‌تونستم خوب تشخیص بدم. بعد استاد که یک اشاره کردند یادم اومد...
تابلوی رمی جمره یا امتحانِ سخت استاد فرشچیان بود. روایت بردن اسماعیل به مسلخ عشق توسط ابراهیم و سنگ زدن او به شیطان.
انتخاب بی‌نهایت لطیفی بود برای تصویر مخاطبِ همسر! استاد گفتند: "خانواده اینطوره! باید با یک دست، خانواده رو نگه‌داری و با دست دیگه شیطان رو برانی." گفتم: "استاد دقیقا چند روزه دارم به همین فکر می‌کنم. اینکه شیطان چقدر طمع داره به زندگی ما..." و بعد به استاد گفتم که دوهفته_ یک‌ماهی نیست که من به جدایی فکر نکنم اما هربار به شیطان فکر میکنم و خوشحالی او و این که این خواست شیطانه. و بعد عجیب این بود که استاد اصلا توصیه و نصیحت نکردند. شاید چون حتی این رفت و برگشت‌ها در مسیر فهم بهتر مساله پایان‌نامه بود...
تلفن استاد دوباره زنگ خورد. آقازاده استاد بودند. به یک‌باره یک رویِ دیگری از پدریِ استاد رو دیدم. پدرِ یک پسر! با تمامِ اقتدار و جلالی که یک پدر باید برای پسر داشته باشه. مهر پدری در احوال‌پرسی اول مکالمه ریخته شد و بعد توامان هم از پسر مطالبه می‌کردند و هم حمایت. شنیدن اون مکالمه به غایت شیرین بود! بعد از خداحافظی، استاد عکس آقازاده‌شون رو نشونم دادند. همون که روی مخاطب هست. واضح نبود ولی لبخند از لبام محو نمی‌شد. احساس کردم حالا که استاد من رو اینقدر محرم دونستند و برای اولین بار بود که فقط خودم با استاد جلسه داشتم (و کس دیگری حضور نداشت) و ضبط نشدن جلسه هم خصوصی‌ترش می‌کنه، دقیقا وقتشه که سوالم رو بپرسم:
استاد شما چند تا بچه دارید؟ دختر یا پسر؟
بلافاصله جواب دادند: سه تا. هر سه تا پسر.
وای! باورم نمیشد! به استاد هم گفتم تقریبا یقین داشتم که شما دختر دارید! ولی الان که نگاه می‌کنم می‌بینم همه‌ی معادلات و هرچی که تا الان بوده با همین مشخصات و متغیرها جور در می‌آد. استاد با حسرت خاصی گفتند دختر ندارم و خدا نداده. من واقعا خجالت کشیدم، از ته دل آرزو کردم خدا به استاد دختر بدن. آرام گفتم: "ان شاءالله دختردار میشید." اینجا که رسیدیم، استاد خیلی سریع و هوشمندانه، مسیر صحبت رو عوض کردند.
پرسیدند: میدونی بزرگترین فضیلت یک دختر چیه؟ من فکر کردم و گفتم حیا! گفتند نه، این بخشی از اون هست. بازم فکر کردم و بی‌نتیجه بود. استاد به شوخی گفتند شما می‌آیید سر کلاس من مینشینید و خوب میشید، بعد دوباره میرید سر کلاس استادای دیگه، برمیگردید به تنظیماتِ کارخانه! با لبخند سرشون رو گذاشتند رو میز چون هرچی می‌گفتند که قبلا گفتم، من یادم نمی‌اومد! (کلا نادونیِ شاگرد سر کلاسِ استادِجان هم بامزه است!)
مادری! ماااادر شدن!
(استادِجان، استادِ رد گم‌کنی هستند‌. اول میگن فضیلت "دختر"، نمی‌گن "زن" که آدم گیج بشه!)
بعد شروع کردند در باب فضیلت مادری صحبت کردند. اینکه یک دختر تا مادر نشده... یک دختر حتی حاضره به خاطر مادربودن، همسرش رو از دست بده... یک مرد هیچ‌وقت نمیتونه نقش مادر رو ایفا کنه اما برعکس میشه... و و و
با حرارت خاصی صحبت می‌کردند تو گویی استاد خودشون مادر هستند! خوشحال بودم که استاد من رو قابل دونستند برای شنیدن این حرف‌ها. خوشحال بودم که مادر هستم و نه یک دختر مجرد که شرایطم حائل بشه برای فهم کنهِ معنایِ مدّنظر استاد. خوشحال بودم که شب قبل خودم داشتم همین حرف‌ها رو به مامان می‌گفتم و اوضاعم با همسر و مامان استیبل بود وگرنه می‌خواستم اون لحظات فقط غصه بخورم. شاید بارها شبیه این حرف‌ها رو شنیده بودم اما تا به حال یک مردِ فیلسوف با نگرشی الهی و زیبایی‌شناسانه، جملاتی به اون استحکام و سلیقه در بیان فضیلت مادری به من هدیه نکرده بود. نگاه استاد به من بود اما انگار مشغول تقدیس مقام قدسیِ مادری بود...

حس عجیبی بود در کل! می‌تونستم در عقلانیت و احساسِ استاد، خودم رو مثل یک آینه تماشا کنم‌. استاد تماما مخاطبش "من" بودند. انگار داشتند برام وجهه اهورایی منزلتی که دارم و نمی‌شناختم رو هویدا می‌کردند. مصرع شعری رو چند بار گفتند و من نتونستم به خاطر بسپرم. مضمونش این بود که ای به قربانِ وجودت که خودت اون رو نمی‌شناسی...
بعدا به این فکر کردم. اینکه ای‌بسا استاد، من رو مثل دختر نداشته‌ی خودشون زیر بال و پر گرفتند. اونقدر حرف‌ها برای زدن به دخترشون دارند که حالا خدا به من لطف کرده و من می‌تونم اون‌ها رو بشنوم. ای‌بسا به استاد الهام شده بود که شاگردش چقدر گره توی ذهن و دلش داره. یکی باید بیاد و اونا رو باز کنه...
بعد من گفتم استاد باورتون نمیشه! دیشب تا صبح دختر دومی و کوچیکه هی من رو از خواب بیدار می‌کردند و شاید دیشب بیست بار از خواب بیدار شدم! هر بار فقط گفتم: مامان بخواب.
بعد استادِجان نمیدونم چی شد که خاطره استاد شهریار از مادرشون رو تعریف کردند. (شاید به دلیل قرابت ماجرای دیشب با شعر بیچاره مادرمِ استاد شهریار) اینکه استاد همه چیزشون رو مدیون همان مادرِ بیسواد که با عمق جان شعر می‌خواند میدونستند... (اصل خاطره رو پیدا نکردم که لینک بذارم)
اینجا بود که استاد منقلب شدند و اشک در چشمانشون جمع شد. بیست دقیقه‌ای وقت بود و می‌خواستم سوال بعدیم رو بپرسم اما دلم نمی‌اومد. به استاد گفتم می‌خواهید بعدا جلسه رو ادامه بدیم؟ اما استاد طبق همون عادت خاص خودشون که بی‌توجه به این مسائلند، قطره اشک گوشه چشمشون رو پاک کردند و بعد من به ذهنم رسید نکنه استاد یاد مادر خودشون افتادند! پرسیدم که مادرشون در قید حیات هستند و ایشون خدا رو شکر کردند که الحمدلله بله... و من هم دعا کردم که ان شاءالله سال‌های سال، سایه‌شون بالای سرتون باشه.
بیست دقیقه‌ی آخر جلسه من با حرارت در مورد مساله علمی‌ای که ذهنم رو درگیر کرده صحبت کردم و استاد با دقت خیلی زیاد گوش دادند و البته بحث نیمه تمام موند و به جلسه‌ای دیگه موکول شد.
اما چیزی که خیلی نگرانم کرده و ذهنم رو مشغول کرده اینه که استاد، دو سه باری در طول جلسه از دردی که بهشون عارض میشد، چشمانشون رو می‌بستند و گرچه سعی می‌کردند بروز ندن اما نمی‌تونستند هیچ واکنشی نشون ندن. من هم هرچی میگفتم که استاد می‌خواهید ادامه جلسه باشه برای بعد، توجهی نمی‌کردند.
خلاصه نمی‌دونم چیکار کنم :( فقط می‌تونم دعا کنم. خدایا، خودت مراقب و محافظ استادِ من باش...


الان که اینا رو می‌نویسم یادِ روز معلمِ پارسال افتادم که برای چند تا از اساتید گل خریدم. هیچ کدوم به اندازه استادِ جان خوشحال نشدند. استادی که کمترین خوشحالی رو نشون داد، ۴ تا دختر داشت! استادِجان اینقدر ذوق نشون دادند که تا به حال ندیده بودم و حتی می‌خواستند اون ترم، ما رو بندازند ولی اون دسته گل، پشیمونشون کرد. خب ما دختر‌ها چقدر برای پدر مادرامون گل می‌خریم؟ چقدر پسرا می‌خرن؟! البته فکر کنم تا اینجا دیگه متوجه طبع لطیف استادِجان شدید!
بعد از سه سال از زمانی که گوشیم رو خریدم، برای اولین بار تصویر صفحه قفل و صفحه اصلی رو عوض کردم. صفحه قفل رو گذاشتم نقاشی مولودِ کعبه فرشچیان و صفحه اصلی همون تابلوی رمیِ جمره یا امتحان سخت. هر بار که گوشی رو برمیدارم، مویرگ‌های مغزم با دیدن عکس‌ها تنفس می‌کنه...
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۰۱ ، ۱۹:۲۰
نـــرگــــس

چطور دلم میاد امروز رو براتون تعریف نکنم؟ روایت این شنبه و یک شنبه، هیچ غمی نداره :) سراسرش حال خوب و شوق و اشتیاقه. توی این پست بخشی‌ش رو می‌نویسم و پست بعدی بخش دیگه‌ای...
شنبه وقتی از دانشگاه برگشتم خونه، (خونه‌ی مامان و بابام همیشه اسمش "خونه" است! اسمِ خونه‌ی خودم و همسر، "خونه‌ی خودمون" هست.) با انرژی همون لته‌ی ساعت ۱۰ صبح سرِپا بودم وگرنه اصلا چطور ممکنه صالحه با ۴_۵ ساعت خوابِ شب بتونه زنده بمونه؟ با این حال نیم ساعت بعد از رسیدن با شور شروع کردم به صحبت کردن با مامان در مورد حرفای سخیف خانم جلسه‌ای محله‌مون و کلی با هم صحبت کردیم. در مورد انقلاب اسلامی و پیرامون اون مثل اون چیزایی که باید بگیم‌ و نگفتیم و کارهایی که باید بکنیم و نکردیم و اون حرفایی که زدنشون غلطه و یه عده همسو با خواست دشمن، عامدانه یا جاهلانه دارن تکرار می‌کنند و کم‌کاری‌های حوزه و خروجی نداشتن حوزه خواهران و شکل و شمایل ولایتمداری واقعی و ... بعد آخرای صحبتامون به مامان گفتم که مامان قدرِ خودتون رو بدون که چه کار مهمی میکنی و چطور در راستای امتداد دادن انقلابی‌گری در نسلت داری تلاش می‌کنی و چطور امام میشی با دعای "ربنا هب لنا من ازواجنا و ذریاتنا قره اعین واجعلنا للمتقین اماما" و ثواب‌های یک نسل رو با نام خودت عجین می‌کنی.
گفتم مامان نمی‌دونی چقدر شیطان لجش می‌گیره، چقدر خوب میدونه ما چقدر خطرناکیم، تمام توانش رو گذاشته که ما رو از هم بپاشونه. اینکه دو هفته و یک ماهی در طول سال نیست که من به طلاق فکر نکرده باشم از بس که شیطان وسوسه می‌کنه و بی‌خیال نمیشه. حتی وقتی داره بهمون خوش میگذره هم اینو بخشی از نقشه‌ش می‌کنه. می‌خواد با انواع فشارها بیشتر بهمون فشار بیاد و با خراب کردن خانواده بچه‌هامون رو ضایع کنه.
گفتم مامان تو بچه‌ها رو نگه‌ نمی‌داری تا من بیام! تو داری اونا رو تربیت می‌کنی! یادته که من چطوری بودم تو مجردی؟ تمام انگیزه‌ی من برای بچه‌دار شدن تربیت فرزند بود. اینکه یه قدم تو تاریخ بری جلوتر و خودت رو امتداد بدی وگرنه ما هرگز نمی‌تونیم در تاریخی غیر از تاریخ خودمون زیست کنیم مگر با تربیت نسل، با بچه‌هامون.
گفتم مامان ببین من اگر دارم توی دانشگاه تو با یک کیفیت متفاوت درس می‌خونم، واسه اینه که خودِ توام! من فقط نسل بعد از توام و اگر نمونه‌ی مثل من کم هست، نمونه‌ی تو هم اون زمان کم بود. تو توی اون زمان پیشگام زمانِ خودت بودی و خط شکن. این تو بودی که همیشه برام الگوی زنِ جنگجو بودی و به کم قانع نبودی، من چطور میتونم غیر از این باشم؟
حال مامان چقدر خوب شد. اولین بار بود که حس کردم تونستم به مامان یک حال خیلی خوب منتقل کنم. باورِ به ارزشمند بودن مادری رو...
گفتم مامان دعا کن. دعا...
یک‌شنبه صبح، مهدی داداشم (که تعریف نکردم براتون که امسال دانشگاه، پلیمرِ امیرکبیر قبول شد و چقدر خدا و امام حسین بهش لطف کردند و با اون وضعیت کنکور دادن، فرصت جدیدی بهش دادند...) زنگ زد و اومد خونه‌مون و با هم صبحانه خوردیم تا با هم اسنپ بگیریم و بریم دانشگاه.
تو مسیر، مهدی از اشتیاقش میگفت و من بهش ذوق می‌کردم.
مهدی از فرصت‌ها و امیدها و افق‌هاش می‌گفت و منم بهش امید مضاعف می‌دادم و بهش توصیه می‌کردم که غنیمت بشمره این فرصت‌ها رو.
من و مهدی در این یک سال اخیر، مخصوصا چند ماه اخیر، خیلی با هم رفیق شدیم به فضل الهی. طوری که مهدی تو مسیر برگشت از کربلا به شوهرم گفته بود که تنها کسی که در خانواده دوست دارم باهاش حرف بزنم، آبجی‌مه.
مهدی در اصل یک نخبه‌‌ی فنی مهندسی هست که فقط نیم ساعت سر جلسه‌ی کنکور تست زده و بعد با امضا بیرون اومده و یک کله‌شقی خاص و سر نترسی داره. مهدی مثل شمشیر دو لبه‌است و من نمی‌تونم ببینم یه روزی از کشور می‌خواد بره و من هیچ غلطی نمی‌تونم بکنم و نمی‌تونم جلوش رو‌ بگیرم.
وظیفه‌ی منی که هم خواهرش هستم و هم دارم دروس معارف انقلاب اسلامی می‌خونم اینه که اول از همه نذارم دلسرد بشه از انقلاب و دوم اینکه امیدوارش کنم به آینده انقلاب و سوم اینکه یه کاری کنم که مفیدترین عنصر انقلابی بشه. یعنی اگر خاصیت من همین باشه توی دنیا، کافیه.
یک شنبه که برگشتم خونه، هم از جلسه‌ام با استادِجان برای مامان کلی حرف داشتم (و اینقدر با ذوق تعریف می‌کردم که مامان براش سوال شد اگر نباشه که من براش تعریف کنم، این انرژی آتشفشانی رو چطور تخلیه می‌کنم؟ منم با افتخار گفتم: می‌نویسم! :) ) و هم از ماجرای صبح با مهدی تو اسنپ و اون همه امید که جوانه زده بود و مطمئنم شیطان ازشون غفلت نمی‌کنه. مامان برای مهدی بازم نگران بود، به مامان گفتم واقعا براش دعا کنه. دعای مامان، همیشه معادله‌ها رو تغییر داده...


شب زود شام خوردیم و خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه خودمون. من ساعت ۹ و نیم خوابم برد! باورتون میشه؟ البته زینب تب داشت و مدام بیدار میشد و لیلا هم تا یک ساعت بعد از به رختخواب رفتن نخوابید و من تا صبح مجموعا حدود ۲۰ بار از خواب بیدار شدم. چقدر هم دست راستم درد می‌کرد... تمام دستم دررررد می‌کرد ولی آرام بودم. شب عجیبی بود...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۰۱ ، ۲۲:۲۷
نـــرگــــس

فردا صبح اون روزی که براتون توی پست قبل نوشتمش، چشمامون رو باز نکرده بودیم از خواب و حدودای ساعت ۶ صبح بود که من و همسر با هم در مورد یک مساله تربیت فرزند! دعوا کردیم. یکی دو ساعت بعد که همسر رفت سر کار، من دیگه قهر بودم. اونم عجله داشت و فرصت نکرد باهام صحبت کنه. طبق معمولِ روزهای قهری، جواب تلفنش رو ندادم ولی چون پیام داد که بهم زنگ بزن، حس کردم مساله مهمی هست. بهم گفت که بریم قم؟ عصر میام خونه، آماده شیم بریم قم، داداشم دعوت کرده بریم خونشون. و منم موافق بودم. دلم لک زده بود برای حرم حضرت معصومه...
اینو بگم که ما همیشه با هم حرف می‌زنیم ولی نمی‌دونم چرا این دفعه یه حسی بهم میگفت: "بی‌فایده است چون موضوع دعوا تکراریه و شما قبلا در این مورد با هم کلی صحبت کردید و بازم همسر اشتباهش رو تکرار کرده." توی طول مسیر تهران قم، موسیقی بی‌کلام گذاشتم و خودم رو زدم به کوچه علی‌چپ. انگار نه انگار که ما قهریم ولی خب طفلی همسر همش منتظر بود من سر صحبت رو باز کنم و این کار رو نمی‌کردم و اونم انگار نمی‌دونست از کجا شروع کنه.
به قم که رسیدیم، از کنار حرم که رد شدیم دیگه نتونستم تظاهر کنم. غم ریخت توی صورتم. همسر می‌دونست. آخه تک تک خیابون‌های قم برای ما خاطره است. خاطراتِ روزهایی که کمی جوان‌تر بودیم و مثل حالا سرد و گرم روزگار نچشیده بودیم. من دیگه حسرتِ شورِ عشقی رو نداشتم که در اون ایام در جانمون شعله می‌کشید. عاشقِ همین روزهای پر مادرانگی خودم شدم، عاشق همین خانواده‌ی پنج نفره‌‌ی نازنین ولی می‌دیدم چیزی رو از دست دادم انگار و اون چیزهایی در رابطه با همسرم هست...
رسیدیم خونه‌ی برادرشوهرم و دقیقا چند دقیقه قبل از ورود به خونشون، در مورد موضوعِ دعوای صبح یعنی تربیت فرزند! مشاجره کردیم که باعث شد همه متوجه بشن من ناراحتم...
طبق معمول این چند سال اخیر، اینطوری هم نبود که ما خالصا مخلصا قم رفته باشیم برای زیارت. نه! هم خانواده‌ی همسر رفته بودند به پسرشون سر بزنند و به این بهانه قرار شد همه دور هم جمع بشیم و هم زیارت و هم این مساله مهم که روز جمعه همسر در یک همایش سخنرانی داشت. برای هماهنگی‌های لازم هم اون شب قرار بود بره سر بزنه به محل برگزاری همایش. وقتی حس کردم بروز ناراحتی‌هام توی رفتارم جلوی خانواده همسر خیلی زیاد داره میشه، سریع کمی فاصله گرفتیم و در چند جمله مختصر مفید همه‌ی آنچه باید می‌شنید رو گفتم و همین کار کمی بهبود حاصل کرد و لااقل وقتی ساعت ۱۱ شب رفت محل همایش که سر بزنه ببینه اوضاع چطوره، دیگه دلم سنگین نبود از حرفای نگفته. همسر نمیدونم چیکاره‌ی همایش بود که تا ۵ و ۶ صبح داشت کارهای اونجا رو راست و ریس می‌کرد. منم که خسته بودم اما بعد از خوابوندن بچه‌ها خوابم نبرد. پیانیست رو دانلود کردم و دیدم و بعد خوابیدم. فردا نزدیکای ظهر رفتیم خونه‌ی دوست‌مون و ما زن‌ها یک دل سیر با هم در مورد زندگی و همسرانگی و الگوی زن تراز انقلاب و جمع بین نقش‌ها و مسئدلیت‌ها درد دل کردیم و مردها هم رفتند همون همایش کذایی و در مورد کارهاشون با هم درد دل کردند.
حورا بهترینه! رفیق جانِ مهربان و عالمه‌ای که گره باز می‌کنه با دانشی که در مورد خانواده داره. توانمندی‌هاش غبطه برانگیزه و حال و احوالش انگار همیشه خوبه. درد دل که میکنیم، شکایت نمی‌کنه برعکسِ من که لحنم گاهی شاکی هست. مثل همیشه من رو از بن‌بست خارج کرد.
اون شب وقتی برگشتیم خونه، از ساعت ۱۲ تا ۱ داشتم وسایل جشن آب فردای فاطمه‌زهرای کلاس اولی رو آماده می‌کردم و همسر هم رفت بیرون که نون و چسب رازی بخره. وقتی برگشت، بهم گفت که چقدر مامان خوبی‌ام که اینقدر دلسوزانه و خوشگل کاردستی‌های جشن فردای دخترمون رو آماده کردم و منم بهش گفتم باید به خودمون افتخار کنیم که داریم تلاش می‌کنیم اینقدر پدر و مادر خوبی باشیم و بلاخره با هم حرف زدیم! هرچند دیروقت بود و باید فرداش می‌رفتم دانشگاه. می‌ارزید چون خستگی و خوابالودگی با یک لته میتونه کم بشه ولی زخم‌های روح و روان رو هیچ چیز جز نوازش نمی‌تونه التیام بده.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۰۱ ، ۱۹:۴۶
نـــرگــــس