صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۲ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۱۲ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

دیشب با دوستان‌مون رفته بودیم بیرون. بیشتر به خاطر بچه‌ها چون کلا من دل و دماغ نداشتم اما نیاز داشتم بعد از اون زمانی که همسر ماشین رو فروخت، شب بروم بیرون از خانه. آسمان ببینم فقط... برگشتنی دوستان اصرار کردند که بریم چایخانه حرم حضرت عبدالعظیم. چای را که خوردیم و حینش هم من چقدر چرت و پرت تحویل نسیم سادات میدادم، داشتیم برمیگشتیم که سوار ماشین بشویم، صدای مناجاتی بلند شد. اولش فکر کردیم از حرم است اما نبود. همسر گفت دعای کمیل حرم از یکی دو ساعت دیگه شروع میشه. گفت پدربزرگ حاج منصور برای اولین بار سنت دعای کمیل شب جمعه رو در مسجد بالاسرِ حرم راه انداخته.‌ نمیدونم چند ده سالِ پیش...
وقتی رسیدیم خونه، پست دیشب رو گذاشتم. همه خوابیده بودند اما من خوابم نمی‌برد. بلند شدم چادر نماز گل‌گلی‌ام رو انداختم روی سرم و نشستم توی هال و با مفاتیح گوشی‌ام شروع کردم به خواندن دعای کمیل.
این بار برعکس ده‌‌ها بار که در دوران مجردی این دعا رو خونده بودم، احساس کردم بند بندش می‌تونه مناجات من با خدا باشه. این بار از ته دلم خوندمش. به جز اون‌جایی که میگه: اقسم صادقا... به خدا گفتم که دروغ محضه. من تو رو فراموش کردم. من اگر توی جهنم باشم، تو رو فراموش می‌کنم... مثل الان.
دیر شد خوابیدنم. مخصوصا که امروز کلی مهمون دارم برای ناهار. ولی بیشتر کارهاش رو کردم. فکر کنم اولین بار در عمرم هست که دو مدل غذا درست کردم. مرغ با دورچین و دلمه‌ی گوجه. خاله‌ام که مامان دومی‌ام هست و بقیه خانواده و زن‌دایی‌ام که تنها با دخترش میاد. دایی هم معلوم نیست کجاست. فکر کنم زن‌دایی هم با من همدرده. ژله هم درست کردم راستی! اگر فکر کردید کدبانو شدم سخت در اشتباهید! دیروز مامان اومد کمکم و من فقط دلمه‌ گوجه‌ها و پیاز داغ غذا آماده کردم و مامان تمام آشپزخونه رو جمع و جور کرد و میوه‌ها و مرغ‌ها رو شست و ... خدا خیرش بده.
صبح که چشمام رو باز کردم و گوشیم رو چک کردم، دیدم جاری‌ام که تازه دخترش به دنیا اومده، پیام داده و احوال‌پرسی کرده و بعدش این دوتا پیام رو داده:
پیام دادم بگم خوابتو دیدم 😁 رفته بودی سوریه ما اومده بودیم دیدنت با یه لباس عربی سفید خوشگل تو یه خونه خوشگل از مهمونا پذیرایی میکردی
تو خواب بود ولی عجیب طعم چای و شیرینی که پخش میکردی رفت تو وجودم الانم که بیدارم طعم انگار هنوز تو دهنمه.
ان شالله زندگیت همیشه شیرین باشه نصفه شبی فاطمه کوثر اینقد گریه کرد که بعدش خوابید ما بیهوش شدیم با طعم شیرینی هات بیدار شدم 😍
گریه‌ام گرفت. همسر میگه تو آخرالزمان، حجت‌های خدا توی حجاب میرن و نشانه‌هایی که باعث ایمان انسان‌ها میشه، کم میشن. ولی این برای من یک نشانه بود.‌ برای همسر این دو تا پیام رو خوندم. میگه پس باید برم شیرینی بخرم برای مهمونا.
هرچند اشتباه کردم این پیام رو برای همسر خوندم اما جاری‌ام رو دعا می‌کنم. خدا خیرش بده... چقدر حالم خوب شد. 

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۰۱ ، ۱۱:۰۰
نـــرگــــس

دوستان عزیزم، می‌آیید و احوالم رو می‌پرسید. زنده‌ام الحمدلله. در بزرخم فعلا. منتظرم تا یک شنبه جلسه بعدی مشاوره‌ام رو داشته باشم و با راهنمایی‌هایی که کردید، نکات دقیق‌تری در جلسه مطرح کنم.
هنوز مدام در حال فکر کردنم. کار کلاسی‌ام را باید تا آخر بهمن تحویل بدم اما نمی‌توانم بنویسم...
آشفتگی و پریشانی وقتی تنهایی بیاید تنگش، وقتی کم کم تبدیل بشود به خشم، خیلی خطرناک میشود...
این جور وقت‌ها، هرچقدر هم که همسرت بهت آرامش بدهد، آرام نمی‌شوی. چون او خودش سرمنشا مشکلات است و نمی‌تواند یک شبه تغییر کند. پس کاسه صبرت را به لب می آورد.
این جور وقت‌ها، آدم یک آدم امن می‌خواهد و اگر همدردش هم باشد چه بهتر! بنشینی پیشش و تعریف کنی و او هم سر تکان بدهد و توی چشمانش بخوانی که چقدر رفیقت است. بعد او هم تعریف کند و بفهمی چقدر می‌فهمدت. دلت می‌خواهد کسی را داشته باشی که بدون ترس، پیشش فحش بدهی به هرکس و هرچیزی که دلت می‌خواهد.
اگر این آدم نباشد، دانه دانه مو سفید میکنی، اگزمای پوست دست می‌گیری، صورتت لک می‌افتد، بی‌اشتهایی یا پراشتهایی عصبی میگیری...
این روزها خیلی به گذشته فکر کرده‌ام. به اینکه لابد من هم یک روزگاری، حجم زیادی غم و تنهایی را به جان همسرم انداختم. تاوان پس می‌دهم یعنی؟
آن ده بیست روز سفر به سوریه؟ آن که بعدا همسر خودش رفت تنهایی و من با یک بچه ماندم ایران و دست تنها مریض شدن فاطمه‌زهرا را هم از سرگذراندم.
آن سفر به شمال با خانواده‌ام که مقارن شده بود با امتحانات همسر؟ آن را که لازم داشتم تا بدترین و مصیبت‌بارترین سفر زندگی‌ام با خانواده‌ همسرم در دو ماه قبل را بشورد و ببرد و فراموش کنم! بعدا هم همسر اردو و سفر و ... تنهایی زیاد رفت.
اگر من در برهه‌های بعد از به دنیا آمدن بچه‌هایمان، در آشپزی کردن کم گذاشتم اما در عوض با نداریِ این طلبه در طول چندین سال ساختم و به شهریه طلبگی قناعت کردم و به کار غیر درسی وادارش نکردم.
دم از انقلاب اسلامی می‌زنند اما من برای فرمان جهاد فرزندآوری بیشتر از او از خودم گذشتم. این هنر من هست. چه او بخواد چه نخواد، من فرمان ولی رو زمین نمیگذارم.
نه. هرچه تاوان بوده، تمام شده. اگر از من صبوری می‌خواهد و من کاسه صبرم لبریز است، این ابتلاست. ابتلایِ من. رنجِ من. امتحانِ من.
امروز یاد داستان موسی و شعیب افتادم. اونجا که شعیب به موسی میگه می‌خوام یکی از دخترام رو به نکاح تو دربیارم به شرطی که ۸ سال برام کار کنی و اگر ده سال کار کنی، اختیار با توست...
من هیچ وقت این داستان رو نفهمیدم. چرا حضرت شعیب به موسی اینطور گفت!؟ اما امروز فهمیدم. شعیب، استادِ موسایی شد که وقتی به قریه شعیب رسید، آه در بساط نداشت.
یکی از اون دخترها.... کدام؟ مهم نیست انگار. مثل من و مصطفی. اون روزی که اومد خواستگاری‌ام و هیچ هم نداشت و چرا قرعه به نام من افتاد؟ هیچ وقت نفهمیدم. مهم هم نیست انگار. بعضی چیزها تقدیرند.
خرداد سال بعد، ده سال میشه که عروسی کردیم. این چند ماه باقی مونده تا خرداد سال بعد رو می‌گذارم به حساب اون چند ماه دوران عقدمون که خیلی به همسر سخت گذشت اما من در بحران بودم. حالا جای اون کسی که در سختی هست و اونی که بحران زده است عوض شده. پس من منتظر گشایش می‌مونم. می‌نشینم پایان‌نامه‌ام رو می‌نویسم و اندکی صبر! سحر نزدیک است. حتی اگر هیچ اتفاقی نیافته هم، خودِ دفاع از پایان‌نامه ورود به دوره دکتری بزرگترین گشایش هست.‌
اما در خلال روزمره‌های زندگی، یک صدایی بهم نهیب میزنه که " این‌ها خیلی با هم فرق دارند. همسر تو اصلا کار بلد نیست! بس نیست؟ چقدر خودت رو با این ادبیات ارزشی گول می‌زنی؟ از همه بدتر، چقدر می‌خوای چشمت رو روی بی‌توجهی و بی‌مهری ببندی؟ رابطه همسرانه، عشق و علاقه‌اش نشانه می‌خواد! نشانه‌ی عشق همسرت به تو چیه؟ خودش هم پاسخی نداره. حتی لمس کردن انگشتانِ تو هم نیست.‌ حتی خیره شدن در چشمات هم نیست. هیچ چیز نیست. به مسافرت‌های زندگی‌تان نگاه کن. آخرین مشهد، آخرین شمال، تلخی روی تلخی. این خانه! با خاطراتی که الان فقط می‌خواهی ازش فرار کنی. دلت می‌خواهد خانه را عوض کنی. باید عوضش کنی. باید..."
قویّا احساس می‌کنم که مصطفی، این ماه رجب من رو خراب کرد. ایمانم به خدا و امدادش تحت الشعاع باورهای همسرم قرار گرفته و این خیلی بده. نباید بذارم این وضعیت ادامه پیدا کنه. باید خودم رو نجات بدم. کم کم داره میشه دو سال که مشهد نرفتیم. دلم می‌خواد برم پیش امام رضا علیه السلام و یه دریا گریه کنم. ولی نه! تگرگ گریه کنم. این روزها گاهی یک یا حضرت‌ زهرا میگم و بعدش میگم: "نگاهم کنید! ببینید زندگی‌ام رو..." یا با امام زمان صحبت می‌کنم توی سجده و می‌پرسم: "چرا؟ از کی اینطوری شد؟" و خیلی وقت‌ها هم به خودم میگم که چطور وقتی دانشگاه تعطیل شد تو متوجه مشکلات شدی؟ ولی واقعیت اینه که قبلش هم تقلا کردم. ولی به خودم میگفتم عیبی نداره، داری قوی میشی. هر بار خسته می‌شدم فکر می‌کردم مشکل از قوی نبودن خودم هست. چقدر با خودم نامهربان بودم....


مامان یک نامه بلند بالا برای همسر نوشته... او هم حس می‌کند که من دیگر طاقتم تمام شده و نمی‌توانم. فقط نمی‌دانم آیا همسر قرار است باور کند این‌ها را یا نه؟ اصلا کمکی به ما می‌کند یا بدتر، او را دلزده می‌کند؟ شاید واقعا اون بحران‌زده نیست. من هم بحران‌زده‌ام. چرا اینقدر برای کمک گرفتن از مشاور مقاومت می‌کند؟ نمی‌دانم.
۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۳ ۲۸ بهمن ۰۱ ، ۰۱:۰۲
نـــرگــــس

اون روزی که همسر اومد خونه و من رو فرستاد که برم دفترخونه و وکالت بدم برای انتقال سند، برف می بارید. همسر بهم گفت که نگاه کن! برف نشانه رحمت خداست. من به ویوی بی ریخت پنجره های خونه که نمای آجری و زشت خونه های کوچه پشتی بود، حتی نگاه هم نکردم. توی دلم خشم بود و رنج بود و غصه. برف کیلو چند.

امروز که از صبح برف شروع کرده به باریدن، هربار که نگاه می کنم به دانه های برف، فقط قلبم فشرده میشه. میدونم که دیگه به این راحتی ها نمی تونیم بچه ها رو ببریم بیرون از خونه برای گردش. خودم هم همینطور... بیشتر از قبل محدود شدم. تا قبل از این بچه های کوچک بزرگترین محدودیتم بود. حالا بی ماشینی هم بهش اضافه شده.

توی گروه دوستان قدیمی، بچه ها ویوی حیاط خونه و کوچه شون رو گذاشتند. منظره درختای پر از برف و خیابون های سفیدِ سفید... خیلی خوشگله. من هم ویوی زشت پنجره های خونه رو گذاشتم و برفی که روی زمین آب شده و ننشسته. استیکر خنده هم گذاشتم اما این خنده دروغین الان خیلی بهتر از اینه که پیچیدگی های غصه هایی که توی این ده سال توی دلم مثل یک شنل بافتنی به تن خودم بافتم رو برای بچه ها بشکافم. نه! این لباسی هست که خودم بافتم. با صبوری هام. با حمایت گرفتن هام. با سکوت رضایتم. با مهربونی نا به جا. با گوش دادن به حرف بزرگترهایی که حسن التبعل رو در اطاعت محض از شوهر معنی می کنند. با فداکاری هام. با نشستن سر جام. با گوش دادن به حرفای مامانم که با کمالگرایی هاش باعث شد هیچ وقت نفهمم شاید مشکل از من نباشه...

امروز از درون پر از خشم شده ام. دلم می خواد فقط بنشینم رستگاری در شائوشنک رو ببینم و تصمیم بگیرم تا دو سه ماه آرام باشم و صبورانه یک زن خوب بمانم تا شاید فرجی بشود اما می ترسم همین هم غلط باشد. دلم می خواد بلند بشم. کفش های کوهم رو بپوشم و دستم رو بندازم به دامن کوه و تا جایی که می تونم ازش بالا برم. بعد داد بزنم. داد بزنم. آی داد بزنم. داد بزنم فقط. گریه کنم. های های گریه کنم. به سفیدی های کوه بگم خسته شدم. خدا رو به مقدسات قسم بدم و بپرسم کجاست نتیجه ی صبوری هام؟ کجاست نتیجه فداکاری های من؟ بپرسم چرا این همه اخلاقی رفتار کردم، اینطوری حقوقم نادیده گرفته شد؟ بپرسم پس این همه خودم رو تغییر دادم تا آدم بهتری بشم، چرا پس هیچی نشد؟ اون همه آرمان مقدس که من به خاطرشون از جسمم گذشتم چی شد؟ دلم می خواد واقعا جواب سوال هام رو بگیرم. گیج شدم... 

دانشگاه رفتن برای من یک مسکن قوی بود. درست مثل کورتون عمل کرد. دردم رو ساکت می کرد اما نمی ذاشت مشکلم رو ریشه ای حل کنم. همسر میگه: "وای خدا رحم کنه بازم دانشگاه تعطیل شد!" مامان فکر می کرد مشکل من درس خوندنه که آرامش نداشتم اما همسر خوب می دونه که من توی خونه آرامش ندارم و با چی آرامش می گیرم. دریغ و افسوس از این زندگی ای که دوتایی ساختیمش. هیعی...

۱۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۰۱ ، ۱۸:۱۰
نـــرگــــس
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۳ بهمن ۰۱ ، ۱۲:۴۳
نـــرگــــس

این مطلب رو من ننوشتم اما خیلی نور و روشنی داره برای زندگی ما بچه‌دارها. یه قصه‌ی جدید وسط زندگی‌ و جهانِ امروزِ ماست. دلم می‌خواست اینجا ثبتش کنم:


زمانی که مثل خیلی از خانم‌ها خیلی خسته و کوفته از کارهای خونه بودم و بدتر از همه این که کارهای خونه رو بیهوده و آب در هاون کوبیدن می دیدم و تکراری و .....

از طرفی احساس عقب افتادن از دوست‌هام می کردم که اکثرا استاد شدن و محقق و .....

یک شب خواب دیدم رفتم منزل دوستم و دیدم فرش‌های قرمز رنگ منزلشون رو عوض کرده و سبز یک دست انداخته. برام اهمیتی نداشت و خیلی معمولی از کنارش گذشتم. شب قسمت شدم رفتم جمکران. قسمت بالا پر شده بود و درب مسجد پایین رو تازه باز کرده بودند. نفرات اولی بودیم که وارد مسجد شدیم. به محض دیدن فرش‌های سبز مسجد به یاد خوابم افتادم و گفتم: خونه‌ای که دیدم، همین بود! همین فرش‌ها بود!

همین باعث شد که خوابم رو برای دوستم تعریف کنم.

اول از من قول گرفت که برای دوستانی که می شناسندش تعریف نکنم.

بعد گفت: من خیلی اهل درس و بحث و مطالعه و کلاس و ..... بودم. دو تا بچه پشت سر هم باعث شد که از همه چیز فاصله بگیرم. فقط دستشویی بودم و آشپزخونه.

یک روز با خودم حرف زدم که:

تو موکب‌ها چکار می کنن؟ مگه غیر از این هست که فقط پخت و پز می کنند و تمیزکاری و مردم میان می خورند و می خوابند و میروند و دوباره این‌ها از اول تمیز می کنند و میروند و .....

اصلا هم نمیگن کی هستی که میای داخل و حتی جوراب هاشون رو هم می‌شورند و نه تنها خم به ابرو نمیارند بلکه لذت می‌برند و همیشه به این کار افتخار می‌کنند و با همین کارها شادِ شاد هستند.

منم همون موقع تصمیم گرفتم موکب حضرت مهدی بزنم و فرزندانم رو سربازهای حضرت بدونم و از جون و دل خدمت کنم. بعد از اون الان شما هشتمین نفر هستی که برام پیام اوردی!

یکی گفته دیدم رفتی ساکن مسجد جمکران شدی.

یکی گفته خونه تون مسجد جمکران شده بود.

و.....

اما روشم این جوری بوده که:

به هیچ کدوم از افراد خانواده هیچی نگفتم و فقط در دلم چنین نیتی کردم.

ثانیا پیش خودم مرتبا نیتم رو برای هر کاری تکرار می‌کردم. مثلا زیر کتری رو که می خواستم روشن کنم، می‌گفتم: برای موکب حضرت مهدی روشن می کنم و ...

۲ نظر موافقین ۱۵ مخالفین ۱ ۱۸ بهمن ۰۱ ، ۱۵:۵۳
نـــرگــــس

همه‌ی نظرات رو در اسرع وقت جواب میدم. عذرخواهم که پاسخ دادن‌ها خیلی طول می‌کشه.


چند روزی بود عزم جدی کرده بودم با همسرم صحبت کنم. ‌که فکر نکنه ناراحتیِ من فقط سرِ چند تا مساله ساده مثل "پوست شیر" دیدن‌های آخر شب هست. بلکه مساله من بی‌توجهی به خانه و خانواده است. بی‌توجهی به همسرش یعنی من و بچه‌هاش هست. یک لیست بلند بالا می‌تونم بنویسم از بی‌توجهی‌های این مرد اما چه کنم که اگر بنویسم، شرمنده خودم میشم چون به خاطر خدا و جهاد همسرم در راهش صبر کردم، اجرم رو ضایع نمی‌کنم.
هی با خودم گفتم عیبی نداره، تا دوشنبه که افتتاحیه است صبر می‌کنم. اما نشد.
یک بار که فرصت بود برای حرف زدن، مفصل صحبت کردیم. منطقی و محکم گفتنی‌ها رو گفتم. اینکه گاهی برای تغییر، تدریج و گام به گام جلو رفتن جواب نمیده، باید فرصت‌ها رو دریابید و سریع به ریل مسیر صحیح تغییر جهت داد. اینکه بی‌نظمی‌هامون به بچه‌هامون و زندگی‌مون داره ضربه می‌زنه. خلوت و سحر نداشتنمون داره ما رو از خودمون غافل می‌کنه. اینکه ارتباطمون داره کم کم دچار چالش جدی میشه. چیزی که همسرم هم بهش اذعان داشت و گفت زنگ خطر قرمز توی ذهنش به صدا در اومده بوده و به خاطرش هم یک اقدام مثبتی هم کرده بود که البته خوب بود اما کافی نبود چون فضای زندگی ما خیلی پیچیده‌تر از این حرف‌هاست و اقدامات متنوعی رو طلب می‌کنه. خود همسر می‌گفت که در این دو سال اخیر، بار زندگی رو من دارم به دوش می‌کشم.
از نظر اون این زندگی ایده‌آلی هست که زن زندگی رو نگه‌داره... از نظر من کاملا غلط. از نظر اون، من فداکار شدم نسبت به اوایل ازدواج اما ارزیابی من اینه که اون اصلا نمی‌دونه این حرف‌ها به چه معناست. من بهش واضح گفتم که بی‌تفاوت نیستم اما خودم رو هم به آب و آتش نمی‌زنم برای چیزهایی که در دست من نیست. زندگی یک تلاش دوطرفه است.
دستِ آخر بهم قول داد که درستش می‌کنه. هرچند واقعا از اصلاح این مرد ناامیدم. به قول خودش: "امیدت به خدا باشه چون اگر امیدت به من باشه ناامید میشی." و من جوش میارم که چی شده این مرد فکر می‌کنه من امیدم به اونه!؟
امروز دستم رو گذاشتم روی زانوهام و خودم بلند شدم. چطوری؟ میگم.
خونه‌ی مامانم ایناییم اما بابا و مامان رفتن اعتکاف. اومدیم که مثلا مراقب باشیم که مهدی دست از پا خطا نکنه! چقدرم که می‌تونیم کنترلش کنیم. دم غروب هرچی به مهدی گفتم برو خرید نرفت. آخرش خودم برای بچه‌ها یه چیزی درست کردم و دو تا کوچیکه رو سیر کردم تا وقتی میرم خرید، گریه زاری نکنند. قصه شنگول منگول رو یادآوری کردم بهشون و چقدر خوبه این قصه‌. اصلا فلسفه اینکه این داستان کهنه نمیشه همینه. مادرهای دست تنها و خانه‌ی خالی از خوراکی.
به بچه‌ها می‌گفتم شما رو با آقاگرگه تنها میذارم. یه نگاه به مهدی می‌کردیم که موها و ریش‌هاش سیاه بود، لباس و شلوارش سیاه بود و غش غش می‌زدیم زیر خنده. البته زینب احساس ناامنی داشت اما سعی کردم مطمئنش کنم که زود برمی‌گردم.
روسری‌ام رو محکم بستم و چون لباس گرم نداشتم کاپشن مهدی رو پوشیدم و کارتم رو گذاشتم توی جیبش و از خانه زدم بیرون. وقتی بچه‌ها نیستند و خسته هم نیستم، تازه می‌فهمم سرعت راه رفتنم چقدر است. خیابان محله‌ی پدری‌ام را دوست دارم. احساس می‌کنم غرورم اینجا زنده میشود، نه در محله‌ی خانه‌ی خودمان که از سر ناچاری آنجا زندگی می‌کنیم. توی خیابانشان همه‌جور مغازه‌ای هست. هوس سیراب شیردان کرده بودیم اما قصابی کوچک محل نداشت. رفتم خیابان اصلی و آخرین سیراب شیردان را خریدم و با خوشحال بقیه چیزها رو خریدم. پولش را بعدا از همسر میگیرم اما فی الجمله برای اینکه قیمت‌ها دستم بیاید می‌نویسم:
۷۵ تومن یک دست سیراب شیردان علی‌الظاهر پاک شده.
۴۶ هزار و ششصد تومن ۴ تا موز کوچک و دو تا لیموترش.
۳۳ تومن سه تا بسته چوب شور و یک نان گردویی کوچولو و یک بسته بیسکوییت مادر.
۲۳ هزار و پونصد تومن یک بسته نان تست سبوس‌دار نان‌آوران.
۱۷ تومن ۵ تا شلغم متوسط.
چقدر شد؟ حدود ۱۹۵ تومن. بدک نبود...
البته من مدتی پیش به این نتیجه رسیده بودم که خودم باید برم خرید. اگر این کار رو نکنم یا باید از سر استیصال هر روز هر روز جام توی خونه بابام باشه و هر هفته چند بار، حجم سنگینی از وسایل رو با خودم از این‌جا به اون‌جا کنم و مثل کولی‌های مفلوک زندگی کنم. (خیلی عصبانی‌ام! خیلی!) و اگر این کار رو یعنی خرید روزانه رو خودم انجام بدم، حداقل فشار بار بردن‌ها و آوردن‌ها، پخش میشه در طول هفته و هر روز فقط یکی دو کیلو جا به جا می‌کنم، نه دوبار در هفته ولی ده کیلو و دست و مچ و آرنج و شانه‌ دردم خوب میشه. حتی قابلیت اینو پیدا می‌کنند که مثل دنبل توی مسیر برگشت به خونه، باهاشون ورزش کنم!
البته میدونم الان همین قبول مسئولیت اسمش فداکاری و به آب و آتش زدن خودم برای جمع و جور کردن زندگی هست. مادرم هیچ وقت خودش خرید منزل رو تنهایی نمیرفت و از این کار بدجوری ابا داشت. اما خب! من که مامانم نیستم. ضمن اینکه ورودی‌های درآمد همسر خیلی زیاده و از کانال‌های مختلف. باید خیلی امانت‌دار و صادق باشه که توی این برنامه، من رو بی‌خودی اذیت نکنه. در کل همین مساله آخر من رو به شدت به شک می‌اندازه. نه اینکه در صداقتش شک داشته باشم، نه! چون به اقتضای شغلش همیشه توجیهی داره برای اینکه طبق برنامه و قول و قرارمون عمل نکنه و بعدا بتونه من رو قانع کنه.
کلا به تصمیمی که گرفتم شک دارم. میدونم خیلی سخته. خواهش می‌کنم تا قبل از اینکه خودم وا بدم، اگه می‌خواهید نصیحتم کنید که "خودت رو اذیت نکن!" خیلی ملموس و مستدل بگید وگرنه فقط باعث میشه بی‌اراده‌تر از اینی که هستم بشم.

۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱ ۱۷ بهمن ۰۱ ، ۰۰:۱۱
نـــرگــــس

دیشب وقتی تو سالن سینما، گوشی‌ام رو روشن کردم و ایتا رو بالا آوردم و این عکس رو دیدم، دیگه اشکام بند نمی‌اومد...

خب آخه منم دلم خواست که یک دختر کلاس دومی بودم و اینطور لطیف و فرشته‌گونه و معصومانه، به دیدار ولی‌ امرم می‌رفتم.
در راه برگشت از کاخ جشنواره، دو دسته گل نرگس و دو جعبه شیرینی برای پدرهایمان خریدیم و رفتیم به دیدن‌شان.
وقتی که به فاطمه‌زهرا عکس و فیلم‌های دیدار را نشان دادم، او هم غصه‌اش گرفت و گفت دوست داشتم من هم کلاس دوم سوم بودم. بهش گفتم من هم دوست داشتم آن‌جا بودم. تو نبودی که ببینی من چقدر گریه کردم! نمی‌دونی چقدر دوست داشتم... نمی‌دونی...

بعد من با چشم‌های اشکی به دخترم لبخند زدم تا او هم لبخند زد.
فیلم صحبت‌های پدر با فرشته‌ها را موقع خواب برای دخترها گذاشتم. با صدای زیبای رهبر به خواب رفتند. خوشحالم اگر زمان به عقب نمی‌گرده ولی سه تا دختر دارم که من رو در زمان و مکان تکثیر کرده‌اند...

۳ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۰۱ ، ۱۱:۲۰
نـــرگــــس

اگر بگویم طرفدارِ این کتاب هستم، نه! اما قطعا طرفدارِ روایت از زندگی شهدا هستم. گرچه این کتاب خیلی روایت از زمانه‌ی شهید نبود و به دلیل معاصرت از روایت آن صرف نظر شده بود اما از حق نگذریم از یک جایی به بعد دیگر لطف خودش را داشت. بلاخره شهید محمد حسین حدادیان، سنی نداشته که... همه‌اش ۲۲ سال! خیلی کم است و یک بخش‌های از زندگی کوتاه او، مثل هیئت رفتن‌ها و خادمی‌اش، شب و روز نداشتن‌ها برای کار نظام و انقلاب، پای درس استاد نشستنِ خانواده‌اش و مهربانی و صمیمیت و ارتباط با مادر و خواهرش، برای جوان‌ها خیلی می‌تواند راه باز کند. من فکر می‌کنم شاید پسرها بیشتر لازم باشد این کتاب را بخوانند اما از آنجا که راوی مادر اوست و از دوران نوجوانی‌اش روایت خودش را شروع می‌کند، بعید می‌دانم چنین جاذبه ای برای پسران جوان داشته باشد. از آن گذشته، این روزها برای توضیح انقلاب نیاز به استدلال و تبیین داریم. نه صرفِ روایتِ کنش‌ها بدون تبیین عقلانیتِ پشت آن. در صفحات اول کتاب، راوی برای هویت یابی به انقلاب می‌پیونده و در این مسیر فقط به احساساتش اعتماد می‌کنه. امروز برای از بین بردن خلاهای هویتی جوانان باید اقدام کنیم وگرنه ممکنه عده‌ای از جوانانمون در راه هویت یابی به ناجنبشی نظیر زن زندگی آزادی، ملحق بشن. "فکر حضور در تجمع میدان لاله مثل راه رفتن با کفش پاشنه بلند توی مغزم صدا می‌کرد.". "یعنی چی که شهید می‌شدی؟ جوابی بلد نبودم. با این حال، همیشه جای من در صف اول خانم‌ها بود." "حیف که این آزادی زیاد دوام نیاورد." یا روایت جنگ شهریِ دراویشِ گنابادی نیاز دارد که خواستگاه فکری و سیر تطورات سیاسی اجتماعی آنان هم اندکی توضیح داده شود. بلاخره نویسنده دستش باز است. چطور از تعریف کردنِ ریزِ جزئیات خورد و خوراک این خانواده نمی‌گذرد، اما از این چیزهای مهم صرف نظر می‌کند!؟ بلاخره قرار نیست که فقط از خودی‌هایمان بنویسیم و فقط خودی‌هایمان هم این کتاب‌ها را بخوانند. شاید از این زاویه که به قضیه نگاه کنیم، طورِ دیگری زندگیِ شهدا را روایت کنیم.


ممنون از خانم دزیره که بانیِ این پویشِ مبارک شدند. 

۴ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۰۱ ، ۱۱:۰۰
نـــرگــــس

ادامه ۵ بهمن

+ توی ماشین از خستگی غش کردم.

+ از خواب بیدار شدم و یادم اومده سوره‌های ذاریات، طلاق، مزمل و انشراح رو که برای رزق و روزی می‌خونم رو فراموش کردم بخونم. احساس می‌کنم اینکه امتحاناتم رو خیلی خوب دادم؛ با این کارم رابطه مستقیم داشته!

+ همکلاسی‌هام توی گروه دارن از اساتید خداحافظی و طلب حلالیت می‌کنند. منم از دوتا از اساتید تشکر و طلب حلالیت و ... کردم بعد دیدم دیگه طاقت ندارم. عاشق دانشکده و استادامون و درس‌هامون هستم و وقتی به تموم شدن این ایام فکر می‌کنم، اشک تو چشمام جمع میشه. با این حساب باید یکسره برم دکتری وگرنه مریض میشم :') به این علاقه‌ام به علم و فضای علمی که فکر می‌کنم، همه‌اش یاد اون روزی می‌افتم که استادِجان ازمون پرسید: بهترین خبر چیه؟ بعد من گفتم اینکه امام زمان ظهور کنه! بعد ایشون گفتند که نه! یک چیز محقق رو بگو و ازش خبر بده، من گفتم: همین که میام دانشکده برای من بهترین خبره! و چشمای استاد برق زد و با حالتی اندیشمندانه گفت: خیلی خوبه، خیلی خوبه...

+ خونه‌ی خاله، قرمه‌سبزیِ خاله. اولین طعم قرمه‌سبزی‌ای که توی زندگی یادم میاد مالِ خاله بود. خونه‌ی خاله، مامانِ دومم، در هر شرایطی برای من یه خونه‌ی زیباست فقط الان جای خواهرم عارفه خالیه...

۶ بهمن

+ خانه‌ی خاطرات من اینجاست: خونه‌ی مامان‌زهرا و آقاجانم.

+ صبح زود همسر بلاخره بهم گفت: اسم من رو توی گوشیت عوض کن. چیه این هرازگاهی عشق؟

+ صبح ساعت ۸ و نیم با همسر دوتایی پاشدیم عین در به درها دنبال یه کافه گشتیم توی بروجرد که باز باشه و صبحانه بخوریم، نبود که نبود. دست از پا درازتر با ۳ تا سنگک برگشتیم خونه :) ولی برف قشنگ و نرم و نازی اومده بود. خوش گذشت :)
همسر میگه یه چند سال دندون روی جیگر بذار و نگو بچه‌دار بشیم تا بچه‌هامون بزرگ بشن و این عشق و حال‌ها رو بکنیم. من می‌پرسم یعنی اینقدر از خودت مطمئنی؟ اصلا مگه میشه بدون بچه بتونیم ادامه بدیم؟ میگه ما همین الانِش هم سه تا بچه داریم‌. بی‌بچه که نیستیم! بعد میگه: یه نفر رو به من بگو که همسن تو باشه، ۷۳‌ای باشه و سه تا بچه داشته باشه.
توی اطرافیان که پیدا نمی‌کنم. میگم: خب هستند. میگه نه: یکی رو بگو! میگم: خب حتما توی ایران که هستند.
فقط می‌خنده به این اصرارِ من :)))

+ دایی بزرگه اومده و دیده من خوابم، بعد که بیدار شدم، هی سر به سرم می‌ذاره که بچه‌هام رو بین مامان و شوهرم دست به دست می‌کنم. تازه بیانات آقا در دیدار با بانوان رو هم گوش داده‌. و تو همون فضا هی باهامون شوخی می‌کنه :)

+ همسر برگشت تهران برای کارهاش. ما موندیم.

+ حس می‌کنم نزدیک شدن به سی‌سالگی داره باعث یه تغییراتی درونم میشه...

+ تئوری انتخاب گلسر vs تکالیف و تعهدات اجتماعی دینی.
شوق و هیجان و انرژی نوشتن پایان‌نامه‌ام vs دو تا تکلیف درس آینده پژوهی و جریان‌شناسی سیاسی‌.... باید زود تمومشون کنم.

+دلم برای سجاده‌ی هدیه‌ای خانم شین‌الف و تسبیحِ ناز و ظریفم تنگ شده :|

+ شنیدید اگر قورباغه رو بندازند توی آب جوش می‌پره بیرون؟ اما اگر قورباغه‌ رو توی ظرف آب دمای محیط بذارن و بعد دما رو کم کم زیاد کنند تا پخته بشه، از آب نمی‌پره بیرون؟ داشتم فکر می‌کردم که همسرجا هم من رو خیلی آرام برای فروشِ ماشین آماده کرد و من الان دیگه با قضیه کنار اومدم. فقط مونده برم کارهای انتقالش رو با لبخند انجام بدم :)

+ عصری رفتیم مراسم فاتحه بابای الهام. از توی راه پله دیگه انرژیِ صدام به حداقل‌ترین حالت خودش رسید. یه غمی توی صورت همه بود و منم بعد از مدت های مدید داشتم به یک مراسم ختم می‌رفتم. از جلوی خواهرای الهام که برای تسلیت دادن گذشتم دیگه کم کم بغض کردم. الهام رو که دیدم فقط تونستم بغلش کنم و بگم: جیگرم برای دلت آتیش گرفت....
الهامِ عزیزم جا به جا که بغلش می‌کردم، گریه می‌کرد. منم اشکام بند نمی‌اومد وقتی تعریف می‌کرد چطوری شوهرش بهش خبر داده و با یه بچه کوچیک شیرخواره، داشته توی ماشین قالب تهی می‌کرده. به خاطر علی نمی‌تونسته گریه کنه. برای همین هر چند دقیقه می‌گفته بزن کنار دیگه طاقت ندارم. کنار اتوبان و جاده، زار می‌زده، داد می‌زده، باباش رو صدا می‌زده‌. و آخرش طوری شده که دیدند با اون وضعیت تا صبح هم به بروجرد نمی‌رسند...
پدرِ الهام خیلی بامحبت بود. رفتنش خیلی زود و ناگهانی بود. دختراش حسرت می‌خوردند که هیچ کار نتونستند برای بابای بی‌توقع‌شون بکنند. آرزوشون این بود ای کاش ازمون چیزی می‌خواست، ای کاش بهمون چیزی می‌گفت...
آخرای مجلس، الهام بغض کرد و بهم گفت: فقط حسرت چند تا چیز رو می‌خورم: همه‌ش دنبالِ درس بودم، همه‌ش پیِ دانشگاه و کار بودم. هیچ خدمتی به بابام نکردم. دفعه آخری که اومد خونه‌مون، یه دل درد ویروسی گرفتم و بابام همه‌ش غصه من رو خورد و وقتی برگشت بروجرد، بازم غصه من رو فراموش نمی‌کرد و آرام و قرارش رفته بود.
بغلش کردم و گفتم الهام جان، تو وظیفه‌ات رو انجام دادی‌، نباید اینطوری بگی.‌.
گریه‌ می‌کرد و من هیچ کار نمی‌تونستم بکنم جز اینکه براش اشک بریزم.
بهش گفتم اگه تو دنیا به بابات خدمت می‌کردی، برای خودت خوب بود اما الان که بابات اون دنیاست، برای بابات بهتره و خوشحال‌تر میشه اگه براش خیرات بفرستی. رجب و شعبان و رمضان به یادش باش و براش روضه بگیر و ثواب بهش هدیه کن.
بهش گفتم وقتی برگشت تهران حتما میرم بهش سر بزنم. 

+ وقتی برگشتیم خونه، ساعت ۸ به بعد دیگه خوابم گرفته بود از خستگی. شب لیله الرغائب بود و رغبت من یک چیز بود. اینکه خدا بهم کمک کنه تا مادرم رو نرنجونم و پدرم رو خوشحال کنم. تعامل با مادر من در نقش دختری جزو سخت‌ترین کارهای دنیاست که احساس می‌کنم خداوند دوست داره من به واسطه این سختی رشد بکنم و صیقل داده بشم. مادرم از نظر رفتارش با من ثبات زیادی نداره. این دو سه هفته‌ای که خونه‌شون بودیم و اوج اضطرار ما بود، خیلی خوب و مهربون و منطقی بود. اما الان که اومدیم بروجرد، یه تفاوت‌هایی کرده که باید بپذیرم و نذارم چالش بشه. جالبه برام که اگر قبلا مامان یه حرفایی رو می‌زد، نمی‌تونستم ساکت بمونم و یه حرفی می‌زدم که حسابی پشیمون بشم بعدا. اما الان سکوت، شده دریای رازآلودِ من. بهش پناه می‌برم و دلم می‌خواد توش غرق بشم. البته یه نقطه ضعف جدی دارم و اون وقت‌هایی هست که مامان من رو بین منگنه خودش و همسرم قرار میده. عصبی میشم و بعد می‌خوام به حال خودم، زار زار گریه کنم. واقعا بی‌چاره میشم...
شب لیله الرغائب به یاد علی و فاطمه و عارفه، از خدا می‌خوام همسرانِ کفو و مناسبشون پیدا بشه.
از خدا می‌خوام سخت‌ترین چیزی که ازم خواسته رو، یعنی بالوالدین احساناً رو، برام آسون کنه. کمکم کنه.
متاسفانه حالِ هیچ عبادتی رو نداشتم و البته مامانم به مامان‌زهرا می‌گفت که دیگه نوبت صالحه تموم شده و نوبت خودش هست که کارهای موردعلاقه‌اش رو بکنه و من بهش خدمت کنم. برای همین قیدِ عبادات اون شب رو زدم. گرچه دلم هوسِ زیارت امام حسین داشت اما واقعا بچه‌ها حتی برای ۵ رکعت نمازخوندن من همراهی نمی‌کردند. پس فراموشش کردم.

۷ بهمن

+ امروز نشستم تمام پیامک‌های بین خودم و همسر از دو سال پیش رو خوندم و به درد نخورها رو پاک کردم و دعواها و عاشقانه‌هامون رو نگه داشتم. مشکلاتمون از دو سال پیش تا الان همون‌هاست! :)

+ شب به یکی از رفقای قدیمی‌ام زنگ زدم که از شوهرش جدا شده بود. مثل مار گزیده بود که از ریسمان سیاه و سفید می ترسه ولی امیدوار بود و خواستگارهایی به مراتب بهتر از اون شوهر بی‌لیاقتش داشت که قدرش رو ندونست و رفت سرش هوو آورد. اولین بار بود که توصیه‌های کسی انقدر برام ملموس و واقعی و ترسناک اومد. کاملا از فاز خوشبینی خارج شدم. آیا باید قانع باشم؟ اونوقت ته قصه‌مون خوب تموم میشه؟

۸ بهمن

+ دیشب ساعت دو همسر رسید بروجرد و امروز باید برگردیم. بعد از ناهار، همه ظرف‌ها رو شستم و کمکِ مامان‌زهرا گازِ آشپزخونه رو تمیز کردم و یه دستی سرِ پیشخون‌ش کشیدم. از نظر مامان این کمک بی‌فایده و بی‌اهمیت و به درد نخور بود و مثل جنگِ توّابین بی‌اجر بود چون به موقع‌ش نرسیده بود و شایسته بود که به خاطرش خودم رو بکشم. :) از یه گوش شنیدم و از یه گوش در کردم. در عوض چرت و پرت‌های پشت سرم که "صالحه اصلا کمک نمی‌کنه و کاری نیست!" رو نابود کردم. :) البته بعدا به مامان گفتم که با این حرف‌هاش انگار تبر می‌زنه توی مغزِ آدم. و واقعا عذرخواهی کرد! واقعا ها!!!! نه الکی!

+ توی راه برگشت چند جمله کوتاه به همسر گفتم که باعث شد کلی برام حرف بزنه. این که چی گفت، بماند، اما واقعا متوجه شدم که اونه که داره جهاد می‌کنه، نه من. و هنوز خیلی مونده تا بشناسمش... خیلی.
امروز توی خونه آقاجان حرف از ماجرای ازدواج من و خاطرات اون ایام شد. تو ایام خواستگاری، ما رفتیم پیش یک استادی که دیگه الان تمام ایران میشناسنش و خیلی معروفه، ایشون به همسرم گفتند: ببین این دختر عین یک بچه‌است و باید تاتی‌تاتی ببریش جلو. به من هم گفتند: تو لیاقت این پسر رو نداری!
من تا همین بعد از ظهر فکر می‌کردم که هم‌پایِ همسر حرکت کردم ولی امشب فهمیدم که واقعا او دویده و من به سختی و با آه و ناله به اون رسیدم.

پ.ن: بهش رسیدم نه! دارم پشت سرش حرکت می‌کنم.

این روزها معنای الرجال قوامون علی النساء رو بیشتر درک می‌کنم.

و وقتی همسر از نقش آرامش و امید و انرژی بخشی من به عنوان یک زن می‌گفت به این حدیث شریف فکر می‌کنم: جمال الرجال فی عقولهم و عقول النساء فی جمالهن :)

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۰۱ ، ۲۳:۴۵
نـــرگــــس

اتفاقات پس از ۲۸ سالگی
راهنمای مطالعه: یک دونه مثبت یعنی نکته آموزشی یا یه چیزی که با حالِ خوب نوشتمش. دوتا مثبت یعنی غر و حالِ بد. می‌تونید انتخاب کنید کدوم رو بخونید :))

۱ بهمن

+ اولین چیزی که فهمیدم این بود که درد و دل رو باید برد پیش اهلش. شاید نتونم برنامه‌هام رو بچینم طوری که سفر یک روزه برم مشهد و برگردم یا وسع مالی و زمانی‌مون نرسه که خانوادگی بریم اما جا به جا توی شهر، امامزاده‌های عشق هستند. الحمدلله و دریغ از بی‌توفیقی...
دلخوشم به اون شهید گمنامِ دانشگاه تهران که ۲۸ ساله‌است و شهدای ۱۸_۱۹ ساله دورش حلقه زدند. هوام رو داشته باشید شهدا...

+ توجه کنید که وقتی بچه مقاومت میکنه برای دستشویی رفتن، نباید دست بچه رو بکشید وگرنه یه اتفاقی می‌افته که مثل من پشیمون میشید و مغزتون صدبار به آستانه انفجار میرسه طوری که دلتون می‌خواد بچه رو کتک بزنید تا دلتون خنک شه اما محض خاطر خدا باید خویشتن‌داری کنید و این سخت‌تره...

+ دارم به این بلوغ میرسم که قبول کنم همسرجان معصوم نیست همونطور که من نیستم... بپذیرم که زوال عقل شاخ و دم نداره. هم برای خودم هم همسر.

۲ بهمن

+ مامان تاکید می‌کنه بعد از اتفاقات ناگوار جدا و حتما باید محاسبه کنیم ببینیم کجای کارمون ایراد داشته. البته هنوز با ان‌قلت می‌تونم این مساله رو قبول کنم. ولی تو این ماجرا واقعا راست می‌گفت. صدقه دادیم و مامان تو گروه‌ها گفت و براش دعا کردند، صبح دوشنبه خوب شد یهو :')

++ مریض هستی؟ هستی که هستی! چون مادر هستی باید فراموش کنی که مریض هستی. دیگران هم همینطور‌. باید برات مهم نباشه که مریض هستی و مهم نباشه که دیگران به مریضی‌ات اهمیت نمیدن. چون تو یک مادر هستی...

+ خوندن برای امتحانی که بخش قابل توجهی از محدوده تدریس نشده و یک هفته پیش منابعش ارسال شده، مریضی خودت و کشیدنِ نازِ بچه مهرطلب و تحمل شرایط روانی ناشی از فشار مریضی بچه، فقط از دستِ من برمی‌اومد. تونستم پس قوی‌ام! گرچه له‌ام.

+ همسرم عمو شد بلاخره. خدا رو شکر یه فرشته به دنیا اومد دیروز و ما امشب رفتیم دیدنش :)

۳ بهمن

++ می‌دونستید یه چیزی رو؟ حرامه که مردها در آماده کردن بچه‌ها برای فرستادنشون به مدرسه به مادرها کمک کنند. حتی اگر پدر بیدار و توی خونه باشه و اون زن کلاس یا امتحان داشته باشه و اسنپ گرفتنش دیر بشه و یک ربع دیر برسه سر جلسه امتحان.

+ کاش همیشه برای همسر چایی درست کنم بریزم توی ماگ که ببره سر کار یا صبح‌ها سر فرصت بخوره‌...

+ بعد از امتحان رفتم بانک برای گرفتن کارت. دو ساله که کارت ندارم و اینترنتی پرداخت‌هام رو انجام میدم. شعبه هوشمند بانک ملی رفتم که در عمل اصلا هوشمند نبود و معطلی‌اش زیاد بود. نکته مثبتش خلوتی و فضاسازی شیکش بود. خوش گذشت.

+ برگشتنی با تاکسی و بی‌آرتی کلی دارم پول اسنپ‌ها رو پس‌انداز می‌کنم!

+ استقبال از همسر فقط استقبالِ همسر از من وقتی از سرِ جلسه برگشتم خونه. خیلی گرم بود. کاش منم موقع برگشتنِ همسر به خونه، آخرِ شب که خیلی خسته‌ام، می‌تونستم اینطوری استقبال کنم ازش. درس خوندن و بچه‌داری و ... به شدت کم‌خونم کرده و نزارم. کاش ایشونم یه ذره زودتر برمی‌گشت. مثلا ساعت ۶ و ۷.

برنامه‌ی روزِ من: مقابله با کم‌خوابی دیشب و نگهداری از ۴ بچه قد و نیم قد تا زمانِ خواب. برنامه‌ی مامان: جمع و جور کردن خونه با ۶ عدد بچه خوابالو و بی‌مسئولیت و بَلا طلای ریخت و پاشی و درست کردن شام در یک خانواده‌ی فردگرای خسته و بی‌احساس.
برنامه‌ی شبِ من: صحبت با همسر که ایشون باهام همراهی نمی‌کنه.
+ میدونید چی فکر می‌کنم؟ جامعه و فرهنگ ما، به شدت نقش مردان رو در عرصه های خانواده و فرهنگ تضعیف کرده و فقط توقع درآمدزایی ازشون داره.
اذیت کننده‌است.

++ باید برای روز مرد براش هدیه بخرم. متاسفانه انگشترِ هدیه تولدش رو گم کرده و این اصلا خوب نیست! حالا چون هدست بلوتوثی‌ش رو بی‌خودی هدیه داده به همکارش، می‌تونم همون هدست رو باید براش بخرم یا ماگ فلاسکی یا انگشتر یا کاپشن.‌ الحمدلله گزینه زیاد داریم. چیزی که کم هست پول هست ولی چیزی که زیاده، عشقه :)

۴ بهمن

+ صبح پا شدم خودم فاطمه ‌زهرا رو رسوندم مدرسه. برای نشانه‌ی گ، باید کاردستی می‌بردیم. گل نرگس طبیعی و گردو بردیم. صبح قشنگی رقم خورد با دختر عزیزم دوتایی.

+ امروز برای امتحان صلاحیت‌های مدرسی؛ کلِ کتاب شاگردپروری حاج آقا عابدینی رو یک نفس خوندم. توصیه میشه شدید.

+اللهم اوقفنی علی مراکز اضطراری.

+ خونه‌ی مامان‌ایناییم هنوز. من و همسر اومدیم آشپزخونه، ایشون ظرف میشوره، من مرتب می‌کنم و مشغولِ مباحثه‌ی بیانات آقا در دیدار با اقشار مختلف زنان هستیم. قرارِ قشنگی میشه اگر ادامه پیدا کنه :)

۵ بهمن

+ امروز دیدم علامه مصباح در شرح خطبه فدکیه در مورد لقد جاءکم رسول من انفسکم... آیه ۱۲۸ سوره توبه توضیح میدادند. به این فکر کردم که اگه باورم بشه همونطور که پیامبر صلوات الله علیه عزیز علیه ما عنتم هست، باید باورم بشه امام زمانم با هر ناراحتی من، در رنج و سختی می‌افته. اینجوری طاقتم تو مشکلات بیشتر میشه. اینجوری تاب آوری‌م زیاد میشه. من به این میگم توسعه فردی در نظام ولایی :)

+ امروز آخرین امتحاناتم رو دادم. دو تا امتحان در یک روز. کتف و دست درد گرفتم. ۱۱ صفحه آچهار ریز نوشتم و حالم چقدر خوب شد. این ترم همه‌ی امتحاناتم رو خوب دادم :)

بعد از بچه‌دار شدن، هیچ وقت شب امتحانی درس خوندنم باعث نشد برای درس خوندن تا دیروقت بیدار بمونم. اما این ترم بعد از مدت‌های مدید به خاطر سختی شرایط، مجبور شدم این کارها رو هم بکنم. خیر بود.

+ این سه هفته‌ای که پیش مامان و بابام بودم برای گذروندن امتحاناتم، بهترین دوران دریافت حمایت و عشق از طرف خانواده‌ام در تمام عمرم بود. هرگز نمی‌تونم لطفشون رو جبران کنم.

+ داریم میریم بروجرد‌. فاتحه‌ی بابای الهامِ عروس خاله‌ام. خدا رحمتش کنه. انسان شریف و زحمت‌کشی بود و موقعی که در حال کسب یه لقمه نون حلال بود، ماشین بهش میزنه و فوت میشه. دوست داشتید یه فاتحه مهمانشون کنید.

۳ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۰۱ ، ۱۶:۳۴
نـــرگــــس

فمینیسمِ اسلامیِ تمیز
یکی از دوستانم در گروه پیام گذاشت:
دوستان سلام و.... و یک سوالی داشتم.
برای بهبود و دلنشین کردن رابطه همسریتون (منظور داشتن زمان دو نفره چه کمی چه کیفی) چه راهکارهایی تو زندگیتون اجرایی کردید ؟؟
مثلا اختصاص دادن زمان چایی بعد از خواب بچه ها در آخر شب ، سپردن بچه ها یه یک امین مثل مادربزرگ و قدم زدن دو نفره و ....
البته با درنظر گرفتن اینکه معمولا آقایون دیر از محل کار میان منزل و زود خوابشون می‌بره.

لطفاً راهکارهاتون رو بفرمایید.
من نوشتم: سوال قشنگیه...
بعد یکی دو تا از دوستان نظراتشون رو گفتند و من با اینکه بنا نداشتم وارد بحث بشم، اما یه جوری شد که دیگه نشد ساکت بمونم :) 
نوشتم:
"من سعی می‌کنم آخر شب قبل از خواب با همسرم حرف بزنم ولی واقعا گاهی حس می‌کنم اصلا همراهی نمی‌کنه.
جامعه و فرهنگ ما، به شدت نقش مردان رو در عرصه های خانواده و فرهنگ تضعیف کرده و فقط توقع درآمدزایی ازشون داره.
اذیت کننده‌است!"
گفتند: منظورت از همراهی نکردن چیه؟
گفتم:
همراهی نکردن یعنی همین که خودت گفتی. همسرت ساعت ۱۱ تلویزیون روشن می‌کنه در حالی که نقش پدرانه و مسئولیتش بهش میگه باید کمک کنی بچه ها رو بخوابونی، نه اینکه مانع بشی بر سر این کار.
همراهی نکردن یعنی گوشی موبایل تا آخرین لحظه جلوی چشم همسر.
همراهی نکردن یعنی تلاش نکردن برای خلق گفتگو
تلاش نکردن برای درکِ احساس و نگرانی‌های همسر و رفع اون‌ها.
همراهی نکردن یعنی خوابوندن بچه‌ها همیشه با مادر باشه، فرستادنشون به مدرسه هم همینطور.
خستگی برای مادر بی‌معنا باشه. مریضی‌ش بی‌معنا باشه. امور شخصی‌ش بی‌معنا باشه و کارای شخصی‌ رو همیشه مجبور باشه تحت فشار و تنش انجام بده.
بعد که داغِ دل‌ها تازه شد، گفتند خب چرا مردها اینطوری اند؟
گفتم:
سوال خوبی بود.
چون اونقدری که ما به این مسائل فکر می‌کنیم و دغدغه داریم (و سوال فلانی جان برامون جذابه و حولش بحث شکل می‌گیره توی گروه) برای مردها این مسائل مهم نیست
اونقدری که ما سعی می‌کنیم دوره و کلاس و استاد ببینیم برای آموزش، مردها نه... مادرزادی همه چیز رو بلدند.
حالا یه بار دیگه بخون: جامعه و فرهنگ ما، به شدت نقش مردان رو در عرصه های خانواده و فرهنگ تضعیف کرده و فقط توقع درآمدزایی ازشون داره.
یکی از دوستان گفت: خب مردها مُلک زندگی هستن. زنها ملکوت زندگی. این طبیعیه.
اون یکی گفت: ملک بودن چه ربطی داره به یکسره گوشی به دست بودن. مثلا میخوان اوضاع مملکت از دستشون در نره؟
همون دوستمون جواب داد: چون مرد خلقت و ذاتش بر نسیان و فراموشی هست و هدف اصلی خلقتش و کار اصلیش تو این دنیاست و خیلی راحت غبار میشینه روی فطرتش. ولی زن بر عکسه. زن به خاطر خلقت و سرشتش معنوی‌تره و بیشتر به این چیزها و مسایل غیر مادی اهمیت میده مگر زنی که بواسطه‌ی سر کار رفتن در محیط‌های نامناسب و بروزات نابجاش شده باشه یه پارچه آقا!
به همین خاطر داستان می‌ره تو فاز اون نقش زیر پوستی زن. مردها راحت تر از زنها گرفتار تلویزیون و گوشی و لهویات میشن. زن با اون نقش زیر پوستیش میشه ملکوت یه زندگی. فقط اسلامه که زن رو اینقدر عظیم و بزرگ و با کرامت می‌دونه.
من نوشتم: فلانی جان، اگر این حرفا رو بپذیریم با عدل خدا جور در نمیاد.
لهو و لعب و نسیان و ... برای هر دو جنس هست اما ظهور و بروزش متفاوته.
حتی من فکر کردم دیدم اگر غالبا احساساتِ غالبِ یک زن، تمایل به حفظ وضعیت موجود و ترس از دست دادنش و بروز نگرانی هست، احساسات غالب مردها، روحیه تهاجمی و غم مبدل به خشم یا انزوا و درون‌ریزی احساسات هست...
پس این زوال عقل در اثر احساسات برای هر دو جنس هست.
خدا عادل هست :)
دوستم جواب داد: من نگفتم که فقط برای مرده این چیزها اما زن ها خیلی راحت تر از این چیزها میگذرن و بیشتر دنبال معنویت هستن. هم اینو به ظاهر داریم می‌بینیم و هم کلی روایت و آیه در تفسیر این داستان هست که( زنه که یا کمک می‌کنه مرد غبار گرفته بشه یا برعکس)
زنی که خودسازی نکنه یا این بزرگی خودش رو در اثرگذاری نفهمه و باور نکنه، از یه مرد هم خطرناک تر و وحشتناک تر میشه در گناه و ...
من نوشتم: فلانی جان خودسازی برای هر دو زن و مرد واجبه.
دقت کن طوری مطرح نکنی انگار خودسازی برای یکی از دیگری واجب‌تره.
الحمدلله اسلام زن رو عزیز کرده اما بحثِ ما اینه که همه‌ی بارِ  زندگی و مصائب مادی و معنوی‌ش روی دوش زن نیست. بلکه به تعادل و عدالت تقسیم وظایف شده.
قرار نیست زن برای تلاش نکردن آقا برای آموزش دیدن و تلاش نکردن برای جدی گرفتن نقش همسری و پدری، هزینه روانی و جسمی بده!
اتفاقا مرد قوّام خانواده‌ است.
اتفاقا روایت داریم وظیفه تربیت فرزندان با پدر هست.
اتفاقا زن ریحانه و گل خوشبو هست و نه کارگزارِ انواع و اقسامِ وظیفه‌های خانه و خانواده که در حیطه مرد هست.
و ضمنا این حرفت خیلی نگران کننده است. اینکه به مردها حق بدیم برای اشتباهاتشون.
خطرناکه که توجیه کنیم رفتارهای غلط‌شون رو.
بی‌مسئولیتی و رفیق بازی و سیگار و قلیون کشیدن و سفرهای غیرضروری و... رو با انواع توجیهات توجیه کنیم. اینا برای فرهنگِ عمومیِ ما خطرناکه...
الان جامعه طوری شده که مردها در جمع خودشون انواع حرفای زشت رو می‌زنند و انتظار دارند که فرزندان و همسرشون از اون فضا متاثر نشن. واقعا منطقی نیست!
گفته شده یارانِ امام زمان حرف زشت نمی‌زنند. واقعا ما داریم به کجا میریم!؟ بعضا دیدم که حتی آقایون در توجیه زشت‌گویی خودشون مثال می‌زنند از فلان شهید که ایشون هم حرف زشت می‌زدند. داریم به کجا میریم؟

در جوابم همون دوستم گفت:
اصلا نه تنها روایت بلکه آیه ی قرآن هم داریم که تربیت بچه با زن نیست. اما یه ویژگی در قرآن برای  زن اومده:
حافظات للغیب که این خیلی مهمه. یکی از معنی هاش میشه اینکه زن با کمک از ملائکه تموم نبود‌ن‌ها و کاستی‌های شوهرش رو جبران می‌کنه و می‌پوشونه. می‌دونم در جوابم میگی نمیشه که همه چیز گردن زن بیفته مرد هر کاری خواست بکنه. اما ما یه الگوی تمام و کمال داریم اونم حضرت زهراست که همه ی این کارها رو می‌کرده.
آرمانی هم حرف نمی‌زنم چون این حرف دیگه حداقلش برا ما که طلبه ایم درست نیست بگیم که اون حضرت زهرا بوده و ما کجا و اون کجا و یا شرایط فرق کرده و شوهرش امام علی بوده و ...
اگه شوهرای ما به اندازه ی امام علی نبودن و یسره در جنگ بودن و ما اونقدر از نبود شوهرمون در عذاب بودیم قطعا سال اول زندگی می‌رفت رو هوا یا افسردگی می‌گرفتیم. من نگفتم خودسازی برا زنه فقط. گفتم چون نقش زیرپوستی زن خیلی مهمه خودسازی‌ش خیلی مهمتره.
مغز کلام اینکه زن راحت می‌تونه مرد رو بگیره کف دستش
اما این کف دست گرفتنه مقدمات داره...
اون یکی دوستم هم گفت:
اینکه مسئولیت‌ها به عدالت تقسیم شده رو درست میگی. ولی قبول داری زن فرق داره؟
اگه زن(مادر) تو خانواده شاد نباشه ، بقیه هم بی حال میشن و کمتر مردی میتونه فضا رو برگردونه.
البته میتونن اگه بخوان. ولی زن محوره، نه به این معنی که همه‌ی کارها روی دوش اون باشه.
یعنی زن، محور حالِ خوب همه‌ست. یعنی میتونه مدیریت کنه.
یعنی میتونه با ظرافت های زنانگیش(سیاست های زنانه) همه رو به صف کنه و همه گوش بدن به حرفش، طوری که اصلا متوجه امر و نهی ای نشوند(طرف مقابل)
ولی فکر کنم ما دنبال چجوری استفاده کردن از این قابلیت ها هستیم...
حق دادن به مردها در مورد اشتباهاتشون، اشتباهه. ولی دوستمون میگه اونا بیشتر لیز میخورن و همسر اومده کنارشون تا ترمز باشه.
من جواب دادم: بله قبول دارم که زن محور حالِ خوب خونه‌ است. چون زن ریحانه‌است. اما الان بحث من در مورد این قسمت هست: لیست بقهرمانه!
اینکه زن حالِ خوب در خانه بدمه منوط به این هست که جسما بدنش بکشه. اعصابش بکشه.
بی‌مهری‌ها و بی‌توجهی‌های آقایون توی خانه باعث میشه زن نتونه...
شما میگید زن در هر شرایطی میتونه اگر اگر اگر به منبع لایزال الهی وصل باشه.
اگر الگوش حضرت زهرا باشه.
من میگم مرد هم میتونه اگر اگر اگر به منبع لایزال وصل باشه. اگر الگوش امیرالمومنین باشه.
حالا که نه این هست و نه اون و ما داریم به سختی تلاش می‌کنیم که شبیه حضرات معصومین عمل کنیم، میشه از آسمونا بیاییم زمین و کف میدونی حرف بزنیم؟؟؟؟ :)
اگه میگی زن می‌تونه مرد رو تو مشتش بگیره، مرد هم متقابلا می‌تونه همین کار رو بکنه دوست جان.
فقط ابزارهای این دو جنس با هم فرق داره!!!
شما میگید چون نقش زیر پوستی زن مهم‌تره؛ خودسازی‌ش مهم‌تره. منم میگم چون نقش اجتماعی و جامعه سازی مرد خیلی مهمه؛ خودسازی‌ش به طریق اولی خیلی مهمه اگر نگیم مهمتره.
این ترمز بودن زن برای مرد و مرد برای زن در پرتگاه‌ها و لغزشگاه‌ها برابر هست برای هر دو، به استناد آیه‌ی هن لباس لکم و انتم لباس لهن...
دوستم از حضرت زهرا مثال میزد و می‌گفت: حضرت زهرا الگو برا همین ماها تو همین کف و روی زمین هست و این زنه که با قدرتش می‌تونه مرد رو مجاب کنه که باید به اون منبع لایزال وصل بشه.
اما من معتقدم: همونقدر که حضرت زهرا، الگوی زنان هست، همونقدر الگوی مردان هم هست. امام زمان می‌فرمایند در دختر رسول خدا برای من الگوی نیکویی است.
و در نهایت کی گفته مرد نیاز به اجبار یا اراده زن داره برای وصل شدن به خدا!!! زن باید مرد رو مجاب کنه؟ مرد اگر نخواد یعنی نمی‌خواد!!! لا اکراه فی الدین!
گفت: زن مرد رو به اینجا می‌رسونه که به این حد از خودسازی برسه. حالا این زن یا مادرشه یا همسرشه یا خاله یا عمه. مثلا امام خمینی رو عمه‌ش امام کرد.
من گفتم: دقت کن: نقل شده که اگر امیرالمومنین نبود، کفو برای حضرت زهرا پیدا نمی‌شد.
پس حضرت زهرا حضرت امیر رو تربیت نکردند...
این نکته عمیق است! باشد که قدر بدانید! :))) در مورد امام خمینی، که عمه‌ی ایشون، همسرشون نبوده که!!!! (بگذریم که عمه‌ی ایشون که علت تامه نبودند در تربیت ایشون!) بانیِ تربیتش بوده. بله! مادر برای فرزند این رابطه رو داره. به همسری نمیشه اینطور مطلق تعمیم داد و الان بحث ما در مورد رابطه همسری هست...
و ضمنا ملازمه بین خودسازی مرد و خواستنِ زن وجود نداره. نمونه فراوانش رو داریم برعکس بوده. مثلا شیخ جعفر کاشف الغطا!
در نهایت من گفتم برگردید به اول حرفم:
جامعه و فرهنگ ما، به شدت نقش مردان رو در عرصه های خانواده و فرهنگ تضعیف کرده.
با این ادبیات و صحبت‌های شما هم همین اتفاق تضعیف شدن ادامه پیدا میکنه. ببخشید اینطوری میگم ولی خودِ مردها هم باید شعور داشته باشند. گاهی نمی‌خوان!!! نمی‌خوان :))))
برگردیم به موضوع اول بحث: گاهی هی به همسر میگی نیازها و نگرانی‌های خودت رو، باهاش حرف میزنی و ... اما واقعا انگار نه انگار :)
این نخواستنِ مرد رو چیکار می‌خوای بکنی؟ :)
و آخرش هم صاف و پوست‌کنده گفتم: از یه لحاظ‌هایی به نظر من این یه نسخه از فمینیسم اسلامیِ تمیز هست.
امیدوارم اشتباه کنم...

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۰۱ ، ۱۶:۲۱
نـــرگــــس

الهم اجعلنی فی درعک الحصینه التی تجعل فیها من ترید


این دعا رو موقع اذان مغرب، دقیقا اون لحظه‌ای خوندم که فکر کردم چقدر خسته و درمانده‌ام و نیاز دارم اونایی که دوستشون دارم بهم انرژی بدن... بگن ما بهت اهمیت میدیم... بگن ما دوستت داریم... بگن ما مراقبت هستیم... بگن همه چیز درست میشه... 
 شبِ تولدم یه اتفاقایی افتاد که ازش ناراحت شدم. ضمن اینکه اونم بعدش باید می‌رفت یه جلسه‌ای که اونجا هم گیر افتاد و یازده و نیم شب برگشت. بدتر از همه این بود که توی ذوق فاطمه‌زهرا خورد چون خیلی منتظر کیک و باباش موند. اما... دیشب همسرجان برام تولد گرفت. با یک روز تاخیر. با اینکه بعد از خوندن اون دعا و نماز، دیگه واقعا منتظر چیزی نبودم. تهِ قلبم فقط دوست داشتم بیاد، شاید آشتی کنیم و عادی باشیم. همین.
اومد! کیک خریده بود با بادکنک و کلاه و فشفشه! شمع تولد ۲۷ خریده بود به جای ۲۸ :) به شوخی میگفتم: یک سال کم بود، باید ده سال کمتر می‌گرفتی. به جاش روی کیک با نستعلیق زیبایی نوشته بود: جانی و دلی ای دل و جانم همه تو. یه دسته گلِ نرگس خریده بود با یک رز سرخ وسطش. خوشبو... به چشمای مصطفی که نگاه می‌کردم، روم نمیشد نگاهش رو تاب بیارم. اما اون مهربون و عاشق، مستقیم نگاه می‌کرد توی چشمام. پلک هم نمی‌زد. گاهی فکر می‌کنم انقدر دوستش دارم که اعصابم از نبودنش خرد میشه. دوست دارم همیشه یه جایی باشه که بتونم قد و بالا و صورت ماهش رو ببینم. من که خیلی برنامه‌ها دارم و دوست دارم خیلی بهتر از این‌ها بشیم. خودش که میگه انقدر عاشقمه که حاضره همونی بشه که من می‌خوام. ولی من نمی‌خوام طبقِ میل من بشه. دوست دارم همه‌مون همرنگِ خدا بشیم...
خیلی حالم خوب شد. البته مهمونیِ شلوغی بود. دایی‌ام و خانواده‌اش هم بودند و خیلی خصوصی‌طور _که بیشتر مطلوبم هست_ نبود اما همین کافی بود که متوجه بشم هنوزم دوستم داره. محبتش، همه‌ی رفتارهایی که توی ذهنم اسمشون رو میذارم قلدری و بی‌توجهی و ... شست و برد. نگرانی‌هام وقتی آخرِ شب باهاش حرف زدم خیلی کم‌تر شد. بی‌اعتمادی‌ام از بین رفت. گرچه واااقعا سعی می‌کنم توکلم به خدا باشه. راستش من واقعا می‌خوام باور کنم که "خدا هست". مراقب و پشتیبان و مهربان‌ترین برای ماست. برای همین هم اینجا می‌نویسم: ممنونم ازت خدای مهربونم. ممنونم!

فکر کنم خیلی‌ها این پست رو نخوندید. خوشتون اومد بخونید :)

۲ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۰۱ ، ۰۸:۰۰
نـــرگــــس