برف می بارد و من می شوم از یار جدا
اون روزی که همسر اومد خونه و من رو فرستاد که برم دفترخونه و وکالت بدم برای انتقال سند، برف می بارید. همسر بهم گفت که نگاه کن! برف نشانه رحمت خداست. من به ویوی بی ریخت پنجره های خونه که نمای آجری و زشت خونه های کوچه پشتی بود، حتی نگاه هم نکردم. توی دلم خشم بود و رنج بود و غصه. برف کیلو چند.
امروز که از صبح برف شروع کرده به باریدن، هربار که نگاه می کنم به دانه های برف، فقط قلبم فشرده میشه. میدونم که دیگه به این راحتی ها نمی تونیم بچه ها رو ببریم بیرون از خونه برای گردش. خودم هم همینطور... بیشتر از قبل محدود شدم. تا قبل از این بچه های کوچک بزرگترین محدودیتم بود. حالا بی ماشینی هم بهش اضافه شده.
توی گروه دوستان قدیمی، بچه ها ویوی حیاط خونه و کوچه شون رو گذاشتند. منظره درختای پر از برف و خیابون های سفیدِ سفید... خیلی خوشگله. من هم ویوی زشت پنجره های خونه رو گذاشتم و برفی که روی زمین آب شده و ننشسته. استیکر خنده هم گذاشتم اما این خنده دروغین الان خیلی بهتر از اینه که پیچیدگی های غصه هایی که توی این ده سال توی دلم مثل یک شنل بافتنی به تن خودم بافتم رو برای بچه ها بشکافم. نه! این لباسی هست که خودم بافتم. با صبوری هام. با حمایت گرفتن هام. با سکوت رضایتم. با مهربونی نا به جا. با گوش دادن به حرف بزرگترهایی که حسن التبعل رو در اطاعت محض از شوهر معنی می کنند. با فداکاری هام. با نشستن سر جام. با گوش دادن به حرفای مامانم که با کمالگرایی هاش باعث شد هیچ وقت نفهمم شاید مشکل از من نباشه...
امروز از درون پر از خشم شده ام. دلم می خواد فقط بنشینم رستگاری در شائوشنک رو ببینم و تصمیم بگیرم تا دو سه ماه آرام باشم و صبورانه یک زن خوب بمانم تا شاید فرجی بشود اما می ترسم همین هم غلط باشد. دلم می خواد بلند بشم. کفش های کوهم رو بپوشم و دستم رو بندازم به دامن کوه و تا جایی که می تونم ازش بالا برم. بعد داد بزنم. داد بزنم. آی داد بزنم. داد بزنم فقط. گریه کنم. های های گریه کنم. به سفیدی های کوه بگم خسته شدم. خدا رو به مقدسات قسم بدم و بپرسم کجاست نتیجه ی صبوری هام؟ کجاست نتیجه فداکاری های من؟ بپرسم چرا این همه اخلاقی رفتار کردم، اینطوری حقوقم نادیده گرفته شد؟ بپرسم پس این همه خودم رو تغییر دادم تا آدم بهتری بشم، چرا پس هیچی نشد؟ اون همه آرمان مقدس که من به خاطرشون از جسمم گذشتم چی شد؟ دلم می خواد واقعا جواب سوال هام رو بگیرم. گیج شدم...
دانشگاه رفتن برای من یک مسکن قوی بود. درست مثل کورتون عمل کرد. دردم رو ساکت می کرد اما نمی ذاشت مشکلم رو ریشه ای حل کنم. همسر میگه: "وای خدا رحم کنه بازم دانشگاه تعطیل شد!" مامان فکر می کرد مشکل من درس خوندنه که آرامش نداشتم اما همسر خوب می دونه که من توی خونه آرامش ندارم و با چی آرامش می گیرم. دریغ و افسوس از این زندگی ای که دوتایی ساختیمش. هیعی...
چرا دریغ و افسوس؟