پس از ۲۸ سالگی (۲)
ادامه ۵ بهمن
+ توی ماشین از خستگی غش کردم.
+ از خواب بیدار شدم و یادم اومده سورههای ذاریات، طلاق، مزمل و انشراح رو که برای رزق و روزی میخونم رو فراموش کردم بخونم. احساس میکنم اینکه امتحاناتم رو خیلی خوب دادم؛ با این کارم رابطه مستقیم داشته!
+ همکلاسیهام توی گروه دارن از اساتید خداحافظی و طلب حلالیت میکنند. منم از دوتا از اساتید تشکر و طلب حلالیت و ... کردم بعد دیدم دیگه طاقت ندارم. عاشق دانشکده و استادامون و درسهامون هستم و وقتی به تموم شدن این ایام فکر میکنم، اشک تو چشمام جمع میشه. با این حساب باید یکسره برم دکتری وگرنه مریض میشم :') به این علاقهام به علم و فضای علمی که فکر میکنم، همهاش یاد اون روزی میافتم که استادِجان ازمون پرسید: بهترین خبر چیه؟ بعد من گفتم اینکه امام زمان ظهور کنه! بعد ایشون گفتند که نه! یک چیز محقق رو بگو و ازش خبر بده، من گفتم: همین که میام دانشکده برای من بهترین خبره! و چشمای استاد برق زد و با حالتی اندیشمندانه گفت: خیلی خوبه، خیلی خوبه...
+ خونهی خاله، قرمهسبزیِ خاله. اولین طعم قرمهسبزیای که توی زندگی یادم میاد مالِ خاله بود. خونهی خاله، مامانِ دومم، در هر شرایطی برای من یه خونهی زیباست فقط الان جای خواهرم عارفه خالیه...
۶ بهمن
+ خانهی خاطرات من اینجاست: خونهی مامانزهرا و آقاجانم.
+ صبح زود همسر بلاخره بهم گفت: اسم من رو توی گوشیت عوض کن. چیه این هرازگاهی عشق؟
+ صبح ساعت ۸ و نیم با همسر دوتایی پاشدیم عین در به درها دنبال یه کافه گشتیم توی بروجرد که باز باشه و صبحانه بخوریم، نبود که نبود. دست از پا درازتر با ۳ تا سنگک برگشتیم خونه :) ولی برف قشنگ و نرم و نازی اومده بود. خوش گذشت :)
همسر میگه یه چند سال دندون روی جیگر بذار و نگو بچهدار بشیم تا بچههامون بزرگ بشن و این عشق و حالها رو بکنیم. من میپرسم یعنی اینقدر از خودت مطمئنی؟ اصلا مگه میشه بدون بچه بتونیم ادامه بدیم؟ میگه ما همین الانِش هم سه تا بچه داریم. بیبچه که نیستیم! بعد میگه: یه نفر رو به من بگو که همسن تو باشه، ۷۳ای باشه و سه تا بچه داشته باشه.
توی اطرافیان که پیدا نمیکنم. میگم: خب هستند. میگه نه: یکی رو بگو! میگم: خب حتما توی ایران که هستند.
فقط میخنده به این اصرارِ من :)))
+ دایی بزرگه اومده و دیده من خوابم، بعد که بیدار شدم، هی سر به سرم میذاره که بچههام رو بین مامان و شوهرم دست به دست میکنم. تازه بیانات آقا در دیدار با بانوان رو هم گوش داده. و تو همون فضا هی باهامون شوخی میکنه :)
+ همسر برگشت تهران برای کارهاش. ما موندیم.
+ حس میکنم نزدیک شدن به سیسالگی داره باعث یه تغییراتی درونم میشه...
+ تئوری انتخاب گلسر vs تکالیف و تعهدات اجتماعی دینی.
شوق و هیجان و انرژی نوشتن پایاننامهام vs دو تا تکلیف درس آینده پژوهی و جریانشناسی سیاسی.... باید زود تمومشون کنم.
+دلم برای سجادهی هدیهای خانم شینالف و تسبیحِ ناز و ظریفم تنگ شده :|
+ شنیدید اگر قورباغه رو بندازند توی آب جوش میپره بیرون؟ اما اگر قورباغه رو توی ظرف آب دمای محیط بذارن و بعد دما رو کم کم زیاد کنند تا پخته بشه، از آب نمیپره بیرون؟ داشتم فکر میکردم که همسرجا هم من رو خیلی آرام برای فروشِ ماشین آماده کرد و من الان دیگه با قضیه کنار اومدم. فقط مونده برم کارهای انتقالش رو با لبخند انجام بدم :)
+ عصری رفتیم مراسم فاتحه بابای الهام. از توی راه پله دیگه انرژیِ صدام به حداقلترین حالت خودش رسید. یه غمی توی صورت همه بود و منم بعد از مدت های مدید داشتم به یک مراسم ختم میرفتم. از جلوی خواهرای الهام که برای تسلیت دادن گذشتم دیگه کم کم بغض کردم. الهام رو که دیدم فقط تونستم بغلش کنم و بگم: جیگرم برای دلت آتیش گرفت....
الهامِ عزیزم جا به جا که بغلش میکردم، گریه میکرد. منم اشکام بند نمیاومد وقتی تعریف میکرد چطوری شوهرش بهش خبر داده و با یه بچه کوچیک شیرخواره، داشته توی ماشین قالب تهی میکرده. به خاطر علی نمیتونسته گریه کنه. برای همین هر چند دقیقه میگفته بزن کنار دیگه طاقت ندارم. کنار اتوبان و جاده، زار میزده، داد میزده، باباش رو صدا میزده. و آخرش طوری شده که دیدند با اون وضعیت تا صبح هم به بروجرد نمیرسند...
پدرِ الهام خیلی بامحبت بود. رفتنش خیلی زود و ناگهانی بود. دختراش حسرت میخوردند که هیچ کار نتونستند برای بابای بیتوقعشون بکنند. آرزوشون این بود ای کاش ازمون چیزی میخواست، ای کاش بهمون چیزی میگفت...
آخرای مجلس، الهام بغض کرد و بهم گفت: فقط حسرت چند تا چیز رو میخورم: همهش دنبالِ درس بودم، همهش پیِ دانشگاه و کار بودم. هیچ خدمتی به بابام نکردم. دفعه آخری که اومد خونهمون، یه دل درد ویروسی گرفتم و بابام همهش غصه من رو خورد و وقتی برگشت بروجرد، بازم غصه من رو فراموش نمیکرد و آرام و قرارش رفته بود.
بغلش کردم و گفتم الهام جان، تو وظیفهات رو انجام دادی، نباید اینطوری بگی..
گریه میکرد و من هیچ کار نمیتونستم بکنم جز اینکه براش اشک بریزم.
بهش گفتم اگه تو دنیا به بابات خدمت میکردی، برای خودت خوب بود اما الان که بابات اون دنیاست، برای بابات بهتره و خوشحالتر میشه اگه براش خیرات بفرستی. رجب و شعبان و رمضان به یادش باش و براش روضه بگیر و ثواب بهش هدیه کن.
بهش گفتم وقتی برگشت تهران حتما میرم بهش سر بزنم.
+ وقتی برگشتیم خونه، ساعت ۸ به بعد دیگه خوابم گرفته بود از خستگی. شب لیله الرغائب بود و رغبت من یک چیز بود. اینکه خدا بهم کمک کنه تا مادرم رو نرنجونم و پدرم رو خوشحال کنم. تعامل با مادر من در نقش دختری جزو سختترین کارهای دنیاست که احساس میکنم خداوند دوست داره من به واسطه این سختی رشد بکنم و صیقل داده بشم. مادرم از نظر رفتارش با من ثبات زیادی نداره. این دو سه هفتهای که خونهشون بودیم و اوج اضطرار ما بود، خیلی خوب و مهربون و منطقی بود. اما الان که اومدیم بروجرد، یه تفاوتهایی کرده که باید بپذیرم و نذارم چالش بشه. جالبه برام که اگر قبلا مامان یه حرفایی رو میزد، نمیتونستم ساکت بمونم و یه حرفی میزدم که حسابی پشیمون بشم بعدا. اما الان سکوت، شده دریای رازآلودِ من. بهش پناه میبرم و دلم میخواد توش غرق بشم. البته یه نقطه ضعف جدی دارم و اون وقتهایی هست که مامان من رو بین منگنه خودش و همسرم قرار میده. عصبی میشم و بعد میخوام به حال خودم، زار زار گریه کنم. واقعا بیچاره میشم...
شب لیله الرغائب به یاد علی و فاطمه و عارفه، از خدا میخوام همسرانِ کفو و مناسبشون پیدا بشه.
از خدا میخوام سختترین چیزی که ازم خواسته رو، یعنی بالوالدین احساناً رو، برام آسون کنه. کمکم کنه.
متاسفانه حالِ هیچ عبادتی رو نداشتم و البته مامانم به مامانزهرا میگفت که دیگه نوبت صالحه تموم شده و نوبت خودش هست که کارهای موردعلاقهاش رو بکنه و من بهش خدمت کنم. برای همین قیدِ عبادات اون شب رو زدم. گرچه دلم هوسِ زیارت امام حسین داشت اما واقعا بچهها حتی برای ۵ رکعت نمازخوندن من همراهی نمیکردند. پس فراموشش کردم.
۷ بهمن
+ امروز نشستم تمام پیامکهای بین خودم و همسر از دو سال پیش رو خوندم و به درد نخورها رو پاک کردم و دعواها و عاشقانههامون رو نگه داشتم. مشکلاتمون از دو سال پیش تا الان همونهاست! :)
+ شب به یکی از رفقای قدیمیام زنگ زدم که از شوهرش جدا شده بود. مثل مار گزیده بود که از ریسمان سیاه و سفید می ترسه ولی امیدوار بود و خواستگارهایی به مراتب بهتر از اون شوهر بیلیاقتش داشت که قدرش رو ندونست و رفت سرش هوو آورد. اولین بار بود که توصیههای کسی انقدر برام ملموس و واقعی و ترسناک اومد. کاملا از فاز خوشبینی خارج شدم. آیا باید قانع باشم؟ اونوقت ته قصهمون خوب تموم میشه؟
۸ بهمن
+ دیشب ساعت دو همسر رسید بروجرد و امروز باید برگردیم. بعد از ناهار، همه ظرفها رو شستم و کمکِ مامانزهرا گازِ آشپزخونه رو تمیز کردم و یه دستی سرِ پیشخونش کشیدم. از نظر مامان این کمک بیفایده و بیاهمیت و به درد نخور بود و مثل جنگِ توّابین بیاجر بود چون به موقعش نرسیده بود و شایسته بود که به خاطرش خودم رو بکشم. :) از یه گوش شنیدم و از یه گوش در کردم. در عوض چرت و پرتهای پشت سرم که "صالحه اصلا کمک نمیکنه و کاری نیست!" رو نابود کردم. :) البته بعدا به مامان گفتم که با این حرفهاش انگار تبر میزنه توی مغزِ آدم. و واقعا عذرخواهی کرد! واقعا ها!!!! نه الکی!
+ توی راه برگشت چند جمله کوتاه به همسر گفتم که باعث شد کلی برام حرف بزنه. این که چی گفت، بماند، اما واقعا متوجه شدم که اونه که داره جهاد میکنه، نه من. و هنوز خیلی مونده تا بشناسمش... خیلی.
امروز توی خونه آقاجان حرف از ماجرای ازدواج من و خاطرات اون ایام شد. تو ایام خواستگاری، ما رفتیم پیش یک استادی که دیگه الان تمام ایران میشناسنش و خیلی معروفه، ایشون به همسرم گفتند: ببین این دختر عین یک بچهاست و باید تاتیتاتی ببریش جلو. به من هم گفتند: تو لیاقت این پسر رو نداری!
من تا همین بعد از ظهر فکر میکردم که همپایِ همسر حرکت کردم ولی امشب فهمیدم که واقعا او دویده و من به سختی و با آه و ناله به اون رسیدم.
پ.ن: بهش رسیدم نه! دارم پشت سرش حرکت میکنم.
این روزها معنای الرجال قوامون علی النساء رو بیشتر درک میکنم.
و وقتی همسر از نقش آرامش و امید و انرژی بخشی من به عنوان یک زن میگفت به این حدیث شریف فکر میکنم: جمال الرجال فی عقولهم و عقول النساء فی جمالهن :)
البته تو خیلی خانواده ها برعکسه و مونث همه این چیزهایی که راجع به مذکرها گفتی رو دارند.. کلا نرمالش هم همینه. چون مذکر کلا پشت سر مؤنث حرکت میکنه و.... حالا شما طور دیگه ای هستید، کلیتش این نیست..
کلا تفسیرت رو قبول ندارم..