یک ذهن که مدام از فکرهای مختلف پر و خالی میشود.
دوستان عزیزم، میآیید و احوالم رو میپرسید. زندهام الحمدلله. در بزرخم فعلا. منتظرم تا یک شنبه جلسه بعدی مشاورهام رو داشته باشم و با راهنماییهایی که کردید، نکات دقیقتری در جلسه مطرح کنم.
هنوز مدام در حال فکر کردنم. کار کلاسیام را باید تا آخر بهمن تحویل بدم اما نمیتوانم بنویسم...
آشفتگی و پریشانی وقتی تنهایی بیاید تنگش، وقتی کم کم تبدیل بشود به خشم، خیلی خطرناک میشود...
این جور وقتها، هرچقدر هم که همسرت بهت آرامش بدهد، آرام نمیشوی. چون او خودش سرمنشا مشکلات است و نمیتواند یک شبه تغییر کند. پس کاسه صبرت را به لب می آورد.
این جور وقتها، آدم یک آدم امن میخواهد و اگر همدردش هم باشد چه بهتر! بنشینی پیشش و تعریف کنی و او هم سر تکان بدهد و توی چشمانش بخوانی که چقدر رفیقت است. بعد او هم تعریف کند و بفهمی چقدر میفهمدت. دلت میخواهد کسی را داشته باشی که بدون ترس، پیشش فحش بدهی به هرکس و هرچیزی که دلت میخواهد.
اگر این آدم نباشد، دانه دانه مو سفید میکنی، اگزمای پوست دست میگیری، صورتت لک میافتد، بیاشتهایی یا پراشتهایی عصبی میگیری...
این روزها خیلی به گذشته فکر کردهام. به اینکه لابد من هم یک روزگاری، حجم زیادی غم و تنهایی را به جان همسرم انداختم. تاوان پس میدهم یعنی؟
آن ده بیست روز سفر به سوریه؟ آن که بعدا همسر خودش رفت تنهایی و من با یک بچه ماندم ایران و دست تنها مریض شدن فاطمهزهرا را هم از سرگذراندم.
آن سفر به شمال با خانوادهام که مقارن شده بود با امتحانات همسر؟ آن را که لازم داشتم تا بدترین و مصیبتبارترین سفر زندگیام با خانواده همسرم در دو ماه قبل را بشورد و ببرد و فراموش کنم! بعدا هم همسر اردو و سفر و ... تنهایی زیاد رفت.
اگر من در برهههای بعد از به دنیا آمدن بچههایمان، در آشپزی کردن کم گذاشتم اما در عوض با نداریِ این طلبه در طول چندین سال ساختم و به شهریه طلبگی قناعت کردم و به کار غیر درسی وادارش نکردم.
دم از انقلاب اسلامی میزنند اما من برای فرمان جهاد فرزندآوری بیشتر از او از خودم گذشتم. این هنر من هست. چه او بخواد چه نخواد، من فرمان ولی رو زمین نمیگذارم.
نه. هرچه تاوان بوده، تمام شده. اگر از من صبوری میخواهد و من کاسه صبرم لبریز است، این ابتلاست. ابتلایِ من. رنجِ من. امتحانِ من.
امروز یاد داستان موسی و شعیب افتادم. اونجا که شعیب به موسی میگه میخوام یکی از دخترام رو به نکاح تو دربیارم به شرطی که ۸ سال برام کار کنی و اگر ده سال کار کنی، اختیار با توست...
من هیچ وقت این داستان رو نفهمیدم. چرا حضرت شعیب به موسی اینطور گفت!؟ اما امروز فهمیدم. شعیب، استادِ موسایی شد که وقتی به قریه شعیب رسید، آه در بساط نداشت.
یکی از اون دخترها.... کدام؟ مهم نیست انگار. مثل من و مصطفی. اون روزی که اومد خواستگاریام و هیچ هم نداشت و چرا قرعه به نام من افتاد؟ هیچ وقت نفهمیدم. مهم هم نیست انگار. بعضی چیزها تقدیرند.
خرداد سال بعد، ده سال میشه که عروسی کردیم. این چند ماه باقی مونده تا خرداد سال بعد رو میگذارم به حساب اون چند ماه دوران عقدمون که خیلی به همسر سخت گذشت اما من در بحران بودم. حالا جای اون کسی که در سختی هست و اونی که بحران زده است عوض شده. پس من منتظر گشایش میمونم. مینشینم پایاننامهام رو مینویسم و اندکی صبر! سحر نزدیک است. حتی اگر هیچ اتفاقی نیافته هم، خودِ دفاع از پایاننامه ورود به دوره دکتری بزرگترین گشایش هست.
اما در خلال روزمرههای زندگی، یک صدایی بهم نهیب میزنه که " اینها خیلی با هم فرق دارند. همسر تو اصلا کار بلد نیست! بس نیست؟ چقدر خودت رو با این ادبیات ارزشی گول میزنی؟ از همه بدتر، چقدر میخوای چشمت رو روی بیتوجهی و بیمهری ببندی؟ رابطه همسرانه، عشق و علاقهاش نشانه میخواد! نشانهی عشق همسرت به تو چیه؟ خودش هم پاسخی نداره. حتی لمس کردن انگشتانِ تو هم نیست. حتی خیره شدن در چشمات هم نیست. هیچ چیز نیست. به مسافرتهای زندگیتان نگاه کن. آخرین مشهد، آخرین شمال، تلخی روی تلخی. این خانه! با خاطراتی که الان فقط میخواهی ازش فرار کنی. دلت میخواهد خانه را عوض کنی. باید عوضش کنی. باید..."
قویّا احساس میکنم که مصطفی، این ماه رجب من رو خراب کرد. ایمانم به خدا و امدادش تحت الشعاع باورهای همسرم قرار گرفته و این خیلی بده. نباید بذارم این وضعیت ادامه پیدا کنه. باید خودم رو نجات بدم. کم کم داره میشه دو سال که مشهد نرفتیم. دلم میخواد برم پیش امام رضا علیه السلام و یه دریا گریه کنم. ولی نه! تگرگ گریه کنم. این روزها گاهی یک یا حضرت زهرا میگم و بعدش میگم: "نگاهم کنید! ببینید زندگیام رو..." یا با امام زمان صحبت میکنم توی سجده و میپرسم: "چرا؟ از کی اینطوری شد؟" و خیلی وقتها هم به خودم میگم که چطور وقتی دانشگاه تعطیل شد تو متوجه مشکلات شدی؟ ولی واقعیت اینه که قبلش هم تقلا کردم. ولی به خودم میگفتم عیبی نداره، داری قوی میشی. هر بار خسته میشدم فکر میکردم مشکل از قوی نبودن خودم هست. چقدر با خودم نامهربان بودم....
مامان یک نامه بلند بالا برای همسر نوشته... او هم حس میکند که من دیگر طاقتم تمام شده و نمیتوانم. فقط نمیدانم آیا همسر قرار است باور کند اینها را یا نه؟ اصلا کمکی به ما میکند یا بدتر، او را دلزده میکند؟ شاید واقعا اون بحرانزده نیست. من هم بحرانزدهام. چرا اینقدر برای کمک گرفتن از مشاور مقاومت میکند؟ نمیدانم.
سلام
ابتلا رو میفهمم، اما اینکه دنبال پیدا کردن تاوان دادنت هستی رو نه.
حرف میزنیم با هم... باشه؟