به خودم میگم: آخه لامصب تو چقدر کاریزما داری که یکی از دوستات اسم دختر دومش رو گذاشته، صالحه. اون یکی هم اسم دختر دومش رو گذاشته نرگس.
آخه جذاب! آخه خفن!
ولی خودمونیما! هیچکس یک صالحهالنرگسِ دیماهیِ واقعی نمیشه!
#خودشیفته :))
به خودم میگم: آخه لامصب تو چقدر کاریزما داری که یکی از دوستات اسم دختر دومش رو گذاشته، صالحه. اون یکی هم اسم دختر دومش رو گذاشته نرگس.
آخه جذاب! آخه خفن!
ولی خودمونیما! هیچکس یک صالحهالنرگسِ دیماهیِ واقعی نمیشه!
#خودشیفته :))
بعد از ثبت نام ارشد احساس کردم قبولی یا عدم قبولی من دیگه موضوعیت نداره. فقط تلاش من موضوعیت داره. الان فقط دلم میخواد تلاش کنم. دلم میخواد یه قدم برای انقلابم بردارم. حرکت... تلاش... امید...
و اگر قبول نشم هم دیگه ناراحت نیستم. فقط هر روز صبح از خواب بیدار میشم. صبحانه میخورم. ورزش میکنم. شرح نهایه رو میخونم. به بچهها رسیدگی میکنم. روزهایی که مامان میاد، کیف مضاعف میکنم وقتی میبینمش. عشقم به مامان رو دوبرابر میکنم. ناهار درست میکنم. کتاب طرح کلی رو میخونم و زیر لب تا جایی که میتونم ترجمه میکنم. تمرینهای زبانم رو انجام میدم. فاطمهزهرا هم گاهی میره پیش دخترای همسایه بازی میکنه. گاهی اونا میان. بعد از ظهرا که همسر میاد یه کم به کارهای خونه رسیدگی میکنم و زندگی بینهایت لاکچریست برای من. همیشه بوده. همیشه هست. لاکچری یعنی لذت بردن از همین چیزهای سادهای که توی اینستاگرام نمیشود عکسشون رو گذاشت. لاکچری یعنی نور خورشید روی فرشهای اتاقها و حال.
یاد سه سال و ۹ ماه پیش به خیر. اونموقع بچهای در کار نبود ولی زندگی من هیچ نظم و قاعدهای نداشت. هیچ هدفی نبود که دنبال بشه.
یک سال و ۶ ماه بعد از اومدن فاطمهزهرا من تازه یاد گرفتم برنامهریزی داشته باشم و به هدفهام برسم. یعنی یک سال و ۶ ماه طول کشید که با بچهداری کنار بیام. بفهممش. یاد بگیرمش. تازه اونم نصفه و نیمه.
الان ۶ ماه بعد از اومدن زینب، دوباره روال خودم رو پیدا کردم و اینبار همهچیز بهتره.
نمیدونم چطور ولی میدونم همهش از لطف خداست.
اون میخواد که من حالم خوب باشه.
اون میخواد که من قوی باشم.
اون میخواد که من درس بخونم.
اون میخواد که دنبال علم باشم که العلم سلطان. من وجده صال و من لم یجده صیل علیه.
اون میخواد که من سخت تلاش کنم.
اون میخواد که یاد بگیرم از هر تهدیدی فرصت بسازم.
اون میخواد که مامانم و بابام و شوهرم و برادرام و همسایهها و خانواده همسرم و یه عالمه آدم دیگه کمکم کنند چون فقط تکیهگاهم خودشه.
اون میخواد که من یاد بگیرم نذارم هیچچیزی مانعم بشه.
اون میخواد که من الان فقط به تلاشم فکر کنم و نه هیچچیز دیگه.
اون میخواد که من به یادش باشم و وقتی هیچ کاری نیست که با مغزم انجام بدم به یادش باشم. ذکر بگم.
اون میخواد... و ما تشاءون الا ان یشاءالله، هو اهل التقوی و اهل المغفره.
سلام دوستان. امیدوارم حالتون خوب باشه. اینم پست صندلی داغ! به مناسبت ۱۰۰۰ روزه شدن وبلاگم. اگر دوست داشتید سوالی بپرسید که تا الان موقعیتش پیش نیومده یا براتون جالبه که دیدگاه من رو در اون مورد بدونید خوشحال میشم که این صندلی داغ رو با حضورتون گرم و دلنشین کنید.
چند نکته هم عرض کنم.
+ لطفا در یک کامنت ۱۰۰ تا سوال نپرسید. ده تا سوال در هر کامنت نهایتا! و اگر باز هم سوالی بود در کامنت بعدی.
+ و اینکه لطفا سوال از جایی کپی پیست نکنید. البته اگر سوالی که جای دیگهای دیدید رو دوست دارید بپرسید، هیچ ایرادی نداره. اما کپیپیستهای واضح رو جواب نمیدم.
+ سوالات تکراری هم که مشخصه. نگاه کنید که تکراری نباشه لطفا.
+ و یه چیزی. احتمالا از چند روز دیگه من قسمت کامنتهای وبلاگ رو میبندم تا آخر فروردین. و فقط از بخش ؟صالحه؟ در صورت ضرورت جواب خواهم داد. حالا چرا؟ چون باید برای ارشد بخونم و میخوام میز کارم رو خالی کنم. امیدوارم از دستم دلگیر نشید و درکم کنید چون نمیتونم چند تا کار رو با هم پیش ببرم. این صندلی داغ هم باشه به مثابه یک خداحافظی موقت.
کامنتهای این پست بدون تایید نمایش داده میشوند و من از فردا عصر شروع میکنم به جواب دادن. نظرات برای این مطلب تا روز یک شنبه باز هست.
پیشاپیش ممنون از حضور ارزشمندتون.
پنج شنبه شبی که گذشت ما میزبان سه خانواده بودیم که برنامه اصلی این بود که ۸ تا بچه کوچولو قرار بود با هم بازی کنند. (با احتساب دوتا گل دختر خودم)
از صبح خونه رو جارو زده بودم. دو مدل میوه گرفته بودیم و فقط سه تا انار! انارها رو تیکه تیکه کردم و توی ظرف چیدم... مخصوص مامانها و بچههاشون.
دیگه مونده بود تمهیدات جانبی: پازلهای فاطمهزهرا رو از قفسه کتابخونهاش برداشتم و یه جا قایم کردم. همینطور تمام مواد رنگی مثل پاستیل روغنی و مداد شمعی و آبرنگ و حتی مداد رنگیها.
همینطور بعضی از چیزای خطرناک مثل قیچیها و چسب و خمیربازیها و ...!
ولی با این وجود به محض ورود وروجکها به خونه در اتاق فاطمهزهرا یک بیگبنگ واقعی اتفاق افتاد و همهچیز روی زمین پخش شد. عجیب هم نبود. این حاصل فعالیت دو دقیقهای ۴ تا پسر بود. فقط بهشون گفتیم که باید توی اتاق بازی کنند و هیچ چیزی توی حال نیارن. چون زحمتمون چندین برابر میشد. چون هم خودشون زیاد بودند و پر جنب و جوش و هم اسباب بازیها زیاد و هم خونه بزرگ. اتاق هم البته کوچیک نبود. برای همین کوتاه نیومدیم و اگر نیاز به فضا داشتند براشون کمی وسایل رو مرتب میکردیم. و چه کار بیهودهای میکردند مادران! :)))
اما در مورد اینکه چقدر خوش گذشت واقعا نمیتونم چیزی بگم. خیلی خوب بود. بچهها بازی میکردند! وسیلههای بازی رو خراب میکردند :)))! میوههایی که از قبل پوست کنده بودند رو میخورند و از دهنشون رو زمین تراوش میکرد!:))) آخ که چقدر این صحنهها شیرین و بانمک بود! گاهی هم با هم دعوا میکردند ولی بازیشون بیشتر بود و چون تعدادشون زیاد بود خودخواهیشون کمتر بود. و خلاصه دیدن کارهای بچههای بزرگتر کنار بچههای کوچیکتر خیلی جالب بود. و چون پدرها یک ساعتی از خونه رفته بودند بیرون، وقتی برگشتند و موقع شام، بچهها دوست داشتند پیش اونا بشینند و ما مادرها هم در این میان کلی فرصت داشتیم که حرف بزنیم و تبادل اطلاعات کنیم و خوش بگذرونیم.
جاتون خالی بود.
البته فردا صبح تا ظهر من مشغول بودم به جابهجایی وسایل آشپزخانه و شستوشو. مرتب کردن اتاقها و چیدن دوباره وسایل بازی در کمد اسباببازی و جارو... جارو و جارو ... و همسر هم رفته بود جلسه و تنهایی انجام دادم. در نتیجه من شاکی شدم که روز جمعه روز خانوادهاست و یه مقدار بحث و گفتگو در این خصوص باید میکردیم و نیاز به همفکری جدید بود.
اما داستان همچنان ادامه دارد.
امشب هیئت داریم خونمون. همون مهمونها + بچههای هیئت بیتالرقیه. نمیدونیم هم چند نفر میشن.
فقط امیدوارم امشب هم مثل اون شب همه چیز خوب پیش بره :)
آقا! یعنی خانم اشعری حدس هم میتونست بزنه که علایق من و خواهر طاهره اینقدر شبیه هم باشه؟ قطعا نه!
یه تبریک میگم به خودم، خواهر صالحه، دباغِ خمینیِ ثانی!!! ای جان! چه ذوقی هم میکنم به خودم :)
صبح ساعت ۸ کفشای آلاستارِ فیکم رو پوشیدم و سوییچ ماشین مامان رو که اومده بود پیش بچهها رو گرفتم و گازکش رفتم میدون تیر. برای اولین بار!
اینم سیبلِ آموزشیم که حدود ۲۰ الی ۳۰ تا تیر بهش زدم.
یعنی ۹ و ده محو شدن! عرضِ هر شماره تو سیبل هم فقط یک سانتیمتره. طول میدان تیر هم ده متر بود. انصافا خوب بود. همینجوری پیش بره تیم ملی رو شاخشه :)
۳۰ آبان ۹۸
امروز صبح پای رفتن به کلاس طرح کلی رو نداشتم. خسته بودم. همسر هم نبود. بدنم کوفته بود ولی مگه میشد نرم؟ فاطمهزهرا هم بیدار شد. هی بهم سفارش میکرد که زود برگردم. هی بهش اطمینان میدادم. آخرش هم بوسیدمش ولی بعد از رفتنم گریه کرده بود. البته کم خوابی و دستشویی داشتن و گرسنگی هم بیتاثیر نبوده... مامان بود... بازم خدا رو شکر. دلم میخواد یه روزی بیاد که انقدر قوی باشم که دست بچههام رو بگیرم و هرجا لازم بود برم از خودم جداشون نکنم.
توی مباحثه هم به این نتیجه رسیدم که آمادگیش رو دارم که برم سوال ۴ رو ارائه بدم.
و چقدر هم ذوق داشتم. هیجان داشتم. عینکم رو پاک کردم. به فرموده خانم اشعری حلقه توی دست چپم انداختم. روسریم رو سفت کردم و زیر گلوم رو کااامل پوشوندم. مانتوم هم هم رنگ کتاب طرح کلی بود و کلی به بچهها پزش رو دادم... اما دریغ! همش تقصیر خانم نجفی بود که اسم من رو واسه سوال ۱ رد کرده بود و سوال ۱ تا ۳ رو هم حاج آقا کرمی که اون روز نوبت ارتئه اساتیدشون بود، از آقایون انتخاب کردند. البته بد هم نشد. شاید قسمتم باشه با یه استاد سختگیرتر برم ارائه بدم. از استادهای شل خوشم نمیاد!
بعد از کلاس هم انگیزه گرفتم که برم به حاجآقا رکوفیان گیر بدم که چرا هر بار فقط یک خانم رو برای ارائه دادن انتخاب میکنند؟ چرا نظرسنجی نمیکنند؟ چرا عدالت آموزشی نیست؟ چرا شورای علمی خانمها رو قوی نمیکنند؟ چرا ارائه خانمها اختیاری شده و این کار باعث افت نمرات خانمها به طور کلی میشه و چرا ال و چرا بل و ...
بعد سر ناهار هم با خانم نجفی و خانم اشعری بحث کردم. اونا میگفتند علت اینکه ارائه دادن رو برای خانمها اختیاری کردیم اینه که خانمها لزومی نداره ارائه بدن! معذب میشن و آقایون هم دچار گناه میشن.
منم سفت وایسادم پای حرفم که اگر مفسده داره که از ابتدا یکی بودن کلاس خانمها و آقایون غلط بوده. و اینکه اگر برای رشد علمی و فن تدریس خانمها لازم باشه چرا که نه؟ و اساسا شاید مشکل خانمها ضعف اعتماد به نفسه؟ از کجا معلوم مشکل ارائه دادن جلوی نامحرم جماعت باشه؟ و ...
البته از حق نگذریم پیشنهاد خانم اشعری برای اینکه یک جلسه تدریس و ارائه مخصوص خانمها به صورت مازاد بذارن خیلی موافق بودم. اما بهشون هم گفتم که یک نگرانی جدی من مساله نمرهم تو طول طرحه... نمیخوام نمرات اضافی رو از دست بدم :)
آخرش هم خانم اشعری گفت تو مثل خانم دباغ برای امامخمینی میشی!!!
نمیدونم بر چه اساس گفت ولی تعریف باحالی بود. شاید باحال ترین تعریفی که یه نفرم ازم تا به حال کرده. فعلا به کسی هم نگفتم چون حوصله مصادره به مطلوب کردن این جمله رو از ناحیه اطرافیانم ندارم.
عصر هم با اینکه خععععلی خسته بودم ولی با مامان و بچهها رفتیم تیاتر زکیه خانوم _یا به قول فاطمهزهرا، خاله زکیله_ رو دیدیم. چقدر هم شلوغ شده بود... و با اینکه از سطح تیاترهای معمولی خیلی پایینتر بود ولی انصافا یه کار جهادی و فرهنگیِ بسیار مخلصانه بود. اجرهم عندالله!
فقط یه ذره ترسناک بود اون ابلیسشون. مجبور شدم فاطمهزهرا رو ببرم پشتصحنه تا ببینه شیطونشون همش نقش بوده و واقعی نبوده. خواهر خاله زکیله هم نقش ابلیس رو بازی کرده بود :)
خانم معلم کلاس اولم و زینب ف و زینب م هم اومده بودند... کلا یه گردهمایی جامعه زنان مذهبی شهرری اتفاق افتاده بود. باحال بود!!!
راستی هرسری میخوام از محتوای دورهی پربارمون براتون بگم نمیتونم... اونایی که یه ذره کنجکاو شدن خودشون برن کتاب رو بخونند. مطمئن باشن چیزای مهمی رو دارن از دست میدن. منم موقعیتش پیش بیاد هم براتون بیشتر از کتاب میگم و هم اگر سوالی باشه، در اسرع وقت جواب میدم :) ارادت!