صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

به خودم می‌گم: آخه لامصب تو چقدر کاریزما داری که یکی از دوستات اسم دختر دومش رو گذاشته، صالحه. اون یکی هم اسم دختر دومش رو گذاشته نرگس.
آخه جذاب! آخه خفن!
ولی خودمونیم‌ا! هیچ‌کس یک صالحه‌النرگسِ دی‌ماهیِ واقعی نمیشه!

#خودشیفته :))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۸ ، ۲۰:۴۹
صالحه
این روزا توی تهران آخر هفته‌های متفاوتی رو تجربه می‌کنیم. از حرم سیدالکریم رفتن بگیر تا یک صبح تا ظهر رفتن به روستای برغانِ کرج. چند هفته است که قم نرفتم. ولی الان تو راه هستیم که بریم نرگس کوچولوی خاله رو ببینیم. قم نمی‌ریم چون بیشتر وقتا در حال مهمانی رفتن و سر زدن به فک و فامیل هستیم. تجربه‌های متفاوتی هست و احساس می‌کنم انعطاف پذیرتر شدم. احساس می‌کنم به فطرتم نزدیک‌تر شدم.
از وقتی هم کلاس تیراندازی میرم، احساس نشاط بیشتری می‌کنم. بدنم قوی شده. خوابم کم شده. خیلی چیزا هم دارم تو این کلاس یاد می‌گیرم. یاد گرفتم حرف زیادی نزنم. یاد گرفتم به حرفای مربی‌ام خوب دقت کنم. یاد گرفتم به پشتوانه‌های هر کاری که می‌خوام انجام بدم دقت کنم. مثلا الان میدونم که اگر فیتنس کار نکنم توی تیراندازی پیشرفت نمی‌کنم. یاد گرفتم که توانم رو در نظر بگیرم و موفقیت‌های میلیمتریم رو جشن بگیرم. مربی میگه من تواناییش رو دارم. میگه خوب میزنم. خدا رو شکر می‌کنم.
اون چراغ مطالعه‌ی کذایی رو هم چند شب پیش خریدم ولی...
الان شک دارم که برای ارشد بخونم یا نه. کانه برام علی السویه است که قبول بشم یا نه. فقط دلم می‌خواد به وظیفه‌ام عمل کنم.
عجیبه که مامانم وقتی فهمید تصمیمم تغییر کرده خیلی استقبال نکرد. الهام عروس خاله هم همینطور. دیشب که فهمید خیلی سعی کرد رای‌ام رو بزنه. الهام از خیل کثیر :)) کسانی هست که معتقده من خیلی با استعدادم، ولی از معدود افرادی هست که هیچ حسادتی در وجودش نیست؛ حداقل نسبت به من.
الان دارم میرم پیش خانوم معصومه. برم پیشش یه ذره دلم آروم بگیره. ازشون کسب تکلیف کنم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۸ ، ۱۴:۴۹
صالحه

بعد از ثبت نام ارشد احساس کردم قبولی یا عدم قبولی من دیگه موضوعیت نداره. فقط تلاش من موضوعیت داره. الان فقط دلم می‌خواد تلاش کنم. دلم می‌خواد یه قدم برای انقلابم بردارم. حرکت... تلاش... امید...
و اگر قبول نشم هم دیگه ناراحت نیستم. فقط هر روز صبح از خواب بیدار می‌شم. صبحانه می‌خورم. ورزش می‌کنم. شرح نهایه رو می‌خونم. به بچه‌ها رسیدگی می‌کنم. روزهایی که مامان میاد، کیف مضاعف می‌کنم وقتی می‌بینمش‌. عشقم به مامان رو دوبرابر می‌کنم. ناهار درست می‌کنم. کتاب طرح کلی رو می‌خونم و زیر لب تا جایی که می‌تونم ترجمه می‌کنم. تمرین‌های زبانم رو انجام میدم. فاطمه‌زهرا هم گاهی میره پیش دخترای همسایه بازی می‌کنه. گاهی اونا میان. بعد از ظهرا که همسر میاد یه کم به کارهای خونه رسیدگی می‌کنم‌ و زندگی بی‌نهایت لاکچری‌ست برای من. همیشه بوده. همیشه هست. لاکچری یعنی لذت بردن از همین چیزهای ساده‌ای که توی اینستاگرام نمی‌شود عکس‌شون رو گذاشت. لاکچری یعنی نور خورشید روی فرش‌های اتاق‌ها و حال.
یاد سه سال و ۹ ماه پیش به خیر. اون‌موقع بچه‌ای در کار نبود ولی زندگی من هیچ نظم و قاعده‌ای نداشت. هیچ هدفی نبود که دنبال بشه.
یک سال و ۶ ماه بعد از اومدن فاطمه‌زهرا من تازه یاد گرفتم برنامه‌ریزی داشته باشم و به هدف‌هام برسم. یعنی یک سال و ۶ ماه طول کشید که با بچه‌داری کنار بیام. بفهممش. یاد بگیرمش. تازه اونم نصفه و نیمه.
الان ۶ ماه بعد از اومدن زینب، دوباره روال خودم رو پیدا کردم و این‌بار همه‌چیز بهتره.
نمی‌دونم چطور ولی می‌دونم همه‌ش از لطف خداست‌.
اون می‌خواد که من حالم خوب باشه.
اون می‌خواد که من قوی باشم.
اون می‌خواد که من درس بخونم.
اون می‌خواد که دنبال علم باشم که العلم سلطان. من وجده صال و من لم یجده صیل علیه.
اون می‌خواد که من سخت تلاش کنم.
اون می‌خواد که یاد بگیرم از هر تهدیدی فرصت بسازم.
اون می‌خواد که مامانم و بابام و شوهرم و برادرام و همسایه‌ها و خانواده همسرم و یه عالمه آدم دیگه کمکم کنند چون فقط تکیه‌گاهم خودشه.
اون می‌خواد که من یاد بگیرم نذارم هیچ‌چیزی مانعم بشه.
اون می‌خواد که من الان فقط به تلاشم فکر کنم و نه هیچ‌چیز دیگه.
اون می‌خواد که من به یادش باشم و وقتی هیچ کاری نیست که با مغزم انجام بدم به یادش باشم. ذکر بگم.
اون می‌خواد... و ما تشاءون الا ان یشاءالله، هو اهل التقوی و اهل المغفره.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۸ ، ۱۲:۴۱
صالحه

سلام دوستان. امیدوارم حالتون خوب باشه. اینم پست صندلی داغ! به مناسبت ۱۰۰۰ روزه شدن وبلاگم. اگر دوست داشتید سوالی بپرسید که تا الان موقعیتش پیش نیومده یا براتون جالبه که دیدگاه من رو در اون مورد بدونید خوشحال میشم که این صندلی داغ رو با حضورتون گرم‌ و دلنشین کنید.

چند نکته هم عرض کنم.

+ لطفا در یک کامنت ۱۰۰ تا سوال نپرسید. ده تا سوال در هر کامنت نهایتا! و اگر باز هم سوالی بود در کامنت بعدی.

+ و اینکه لطفا سوال از جایی کپی پیست نکنید. البته اگر سوالی که جای دیگه‌ای دیدید رو دوست دارید بپرسید، هیچ ایرادی نداره. اما کپی‌پیست‌های واضح رو جواب نمیدم.

+ سوالات تکراری هم که مشخصه. نگاه کنید که تکراری نباشه لطفا.

+ و یه چیزی. احتمالا از چند روز دیگه من قسمت کامنت‌های وبلاگ رو می‌بندم تا آخر فروردین. و فقط از بخش ؟صالحه؟ در صورت ضرورت جواب خواهم داد. حالا چرا؟ چون باید برای ارشد بخونم و می‌خوام میز کارم رو خالی کنم. امیدوارم از دستم دلگیر نشید و درکم کنید چون نمی‌تونم چند تا کار رو با هم پیش ببرم. این صندلی داغ هم باشه به مثابه یک خداحافظی موقت.

کامنت‌های این پست بدون تایید نمایش داده می‌شوند و من از فردا عصر شروع می‌کنم به جواب دادن. نظرات برای این مطلب تا روز یک شنبه باز هست.

پیشاپیش ممنون از حضور ارزشمندتون.

۱۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۸ ، ۱۸:۰۰
صالحه

پنج شنبه شبی که گذشت ما میزبان سه خانواده بودیم که برنامه اصلی این بود که ۸ تا بچه کوچولو قرار بود با هم بازی کنند. (با احتساب دوتا گل دختر خودم)
از صبح خونه رو جارو زده بودم. دو مدل میوه گرفته بودیم و فقط سه تا انار! انارها رو تیکه تیکه کردم و توی ظرف چیدم... مخصوص مامان‌ها و بچه‌هاشون.
دیگه مونده بود تمهیدات جانبی: پازل‌های فاطمه‌زهرا رو از قفسه کتابخونه‌اش برداشتم و یه جا قایم کردم. همینطور تمام مواد رنگی مثل پاستیل روغنی و مداد شمعی و آبرنگ و حتی مداد رنگی‌ها.
همینطور بعضی از چیزای خطرناک مثل قیچی‌ها و چسب و خمیربازی‌ها و ...!
ولی با این وجود به محض ورود وروجک‌ها به خونه در اتاق فاطمه‌زهرا یک بیگ‌بنگ واقعی اتفاق افتاد و همه‌چیز روی زمین پخش شد. عجیب هم نبود. این حاصل فعالیت دو دقیقه‌ای ۴ تا پسر بود.‌ فقط بهشون گفتیم که باید توی اتاق بازی کنند و هیچ چیزی توی حال نیارن. چون زحمتمون چندین برابر میشد. چون هم خودشون زیاد بودند و پر جنب و جوش و هم اسباب بازی‌ها زیاد و هم خونه بزرگ. اتاق هم البته کوچیک نبود. برای همین کوتاه نیومدیم و اگر نیاز به فضا داشتند براشون کمی وسایل رو مرتب می‌کردیم. و چه کار بیهوده‌ای می‌کردند مادران! :)))
اما در مورد اینکه چقدر خوش گذشت واقعا نمی‌تونم چیزی بگم. خیلی خوب بود. بچه‌ها بازی می‌کردند! وسیله‌های بازی رو خراب می‌کردند :)))! میوه‌هایی که از قبل پوست کنده بودند رو می‌خورند و از دهنشون رو زمین تراوش می‌کرد!:))) آخ که چقدر این صحنه‌ها شیرین و بانمک بود! گاهی هم با هم دعوا می‌کردند ولی بازی‌شون بیشتر بود و چون تعدادشون زیاد بود خودخواهیشون کمتر بود. و خلاصه دیدن کارهای بچه‌های بزرگ‌تر کنار بچه‌های کوچیکتر خیلی جالب بود. و چون پدرها یک ساعتی از خونه رفته بودند بیرون، وقتی برگشتند و موقع شام، بچه‌ها دوست داشتند پیش اونا بشینند و ما مادرها هم در این میان کلی فرصت داشتیم که حرف بزنیم و تبادل اطلاعات کنیم و خوش بگذرونیم.
جاتون خالی بود.
البته فردا صبح تا ظهر من مشغول بودم به جا‌به‌جایی وسایل آشپزخانه و شست‌وشو. مرتب کردن اتاق‌ها و چیدن دوباره وسایل بازی در کمد‌ اسباب‌بازی و جارو... جارو و جارو ... و همسر هم رفته بود جلسه و تنهایی انجام دادم. در نتیجه من شاکی شدم که روز جمعه روز خانواده‌است و یه مقدار بحث و گفتگو در این خصوص باید می‌کردیم و نیاز به همفکری جدید بود.
اما داستان همچنان ادامه دارد.
امشب هیئت داریم خونمون. همون مهمون‌ها + بچه‌های هیئت بیت‌الرقیه. نمی‌دونیم هم چند نفر میشن.
فقط امیدوارم امشب هم مثل اون شب همه چیز خوب پیش بره :)

۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱ ۱۷ آذر ۹۸ ، ۱۲:۵۲
صالحه
این اتفاقی نیست که شب ۱۶ آذر با همسر بری همون کافه‌‌ی نزدیک خیابون ۱۶ آذر که اولین بار برای تولدش اولین هدیه‌ی زندگیت رو دادی بهش و این‌بار اون برای هدیه آشتی‌کنون برات هم گل بخره، هم یه کیف سبزِ بزرگ که وقتی می‌خوای بری کلاس طرح کلی انگیزه‌ات بیشتر بشه.
۸ سال پیش هیچی نداشتیم. نه خونه، نه ماشین، نه بچه. فقط دوتا سر پرشور بود و یه پرتو محبت‌.
۸ سال گذشته. ‌پیرتر شدیم ولی دلمون به هم گرم‌تره.
این بار با دوتا بچه، ده‌ها برابر اون بار که فقط یه نوشیدنی و کیک خوردیم ولی دوتایی، غذا بهمون چسبید.
چه خوبه که یه پاتوق باشه برای یادآوری خاطرات تلخ و شیرین و حس کردن رشد و دیدن ثمرات زندگی :)
۳ نظر موافقین ۸ مخالفین ۱ ۱۶ آذر ۹۸ ، ۲۰:۰۳
صالحه
مطلب قبلی رو که می‌خوندم فهمیدم که در مورد دکتر منیری و داروهای تقویتیش چیزی نگفتم.
اینکه من چطور با دکتر آشنا شدم جالبه. همون موقعی که خانم صادقی، همسر آقای دکتر توی تلویزیون مصاحبه کردند و در مورد تعداد زیاد فرزندانشون صحبت کردند، یه عالمه سوال تو ذهنم ایجاد شد که آخه مگه میشه؟ و توی دلم مطمئن بودم که خانم صادقی از نظر جسمی داغون شده. چند روز بعدش الهامِ عروس خاله، منو تو یه گروه خانومانه_مادرانه توی نرم‌افزار بله دعوت کرد که قرار بود خانم صادقی بیان و به سوالات حدود ۵۰۰ خانم در خصوص زندگی، همسری و فرزندآوری و ... جواب بدن.
توی اون گروه کاشف به عمل اومد که خانم صادقی، همسرشون دکتر طب سنتی هستند و به طور آکادمیک رشته داروسازی رو در هند تحصیل کردند و خانم صادقی نه تنها هیچ ضعف جسمی‌ای نداره، بلکه خیلی قوی هست و قبلا هم ورزش رو جدی دنبال می‌کرده: تیراندازی و بدنسازی (چون این دوتا مکمل هم هستند)
خلاصه اینکه خانم‌های گروه خیلی درخواست کردند که آقای دکتر هم بیاد توی گروه (استثناءاً)‌ و به سوالات ریز و درشت خانوما جواب بده. و من که قبلا هم مطالعات طب سنتی داشتم، همونجا متوجه شدم که چقدر رویکرد آقای دکتر درسته...
از همون‌ موقع پیگیر درمان‌های دکتر شدم. نسخه سینوزیتشون خیلی سریع برای من جواب داد و یه بار هم برای ورم لپ زینب نسخه گرفتم که اونم داره جواب میده. داروی تقویتی کل بدن (السلطان) و داروی خونساز (فردوس) رو هم برای خودم خریدم و خیلی هم سریع دارم جواب می‌گیرم.
مامان میگه توان بدنیم افزایش پیدا کرده و من اینو مرهون داروها می‌دونم که رنگ زرد و پژمرده‌ام رو داره مثل سابق می‌کنه. هرچند صبح زود بیدار شدن، خواب قیلوله و ورزش کردن فوق العاده برای من اثر داشته‌اند ولی لازم بود یه چیزی بخورم که بدنم رو اصلاح کنه...
حالا هم اگر دوست دارید با دکتر و خانومش بیشتر آشنا بشید می‌تونید یه جستجو توی فضای مجازی بکنید. حرفاشون خیلی جالبه :)
راستی دکتر نسخه‌های پیشگیرانه زیادی داره. مثلا برای پیشگیری از آنفولانزا، آش علوی رو توصیه کردند. چند روزه ما داریم این آش سریع التحضیر و خوشمزه رو می‌خوریم. جاتون خالی.
۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۸ ، ۱۲:۲۲
صالحه

با اینکه خیلی کار دارم و هنوز هم فرصت نکردم پیام هاتون رو پاسخ بدم ولی با پر رویی تمام بازم پاسخ نمی دم و مطلب جدید میذارم چون واقعا دلم نمیاد وقایع این هفته اخیر رو ثبت نکنم و انصافا ازم نخواهید که پیام ها رو جواب بدم که زار زار و هق هق و فین فین میزنم زیر گریه! جواب دادم :)
هفته سختی بود و به خاطر کلاس تیراندازی ساعت 8 صبح مجبور شدم دیگه تا لنگ ظهر نخوابم. فاطمه زهرا صبح ها میزبان مامان جونش بود تا من برم کلاس و برگردم و به این بهانه صبحانه خوردنش هم روی روال افتاد و بدین ترتیب من عملا تا پایان هفته که به تغییر ساعت خواب و بیداری عادت کنم متحمل فشار زیادی شدم. طوری که اصلا نفهمیدم چطور پنجشنبه اومد!
همین جا خواستم این مطلب مهم رو بگم که چقدر از مادرم ممنونم. چقدر کمک هاش رو جهت دهی می کنه تا من بتونم استفاده مفیدی از وقت و عمر و انرژیم بکنم. چقدر خوبه که می دونه چطور و چقدر باید کمکم کنه و استقلالم رو از بین نمی بره و من رو قوی و قوی تر میکنه. ازش با تمام وجود سپاسگذارم و خاکسارشم.
اما همسرم همچنان در برابر خریدن گل مقاومت می کنه. حتی یه شب وقتی داشتیم از خونه مامانم اینا برمیگشتیم خونمون، دست پسر همسایه که احتمالا همسن شوهرم بود، دوتا دسته گل! دوتا!!! پر! دیدم و به دلیل اینکه قبلش هم توی خونه، داشتیم اون قسمت فوق لیسانسه ها رو میدیدیم که مازیار یه عالمه گل رز قرمز می خره، حسابی احساساتم جریحه دار شد و توی خونه به همسر گفتم: "تو هیچ وقت برام گل نخریدی و من خودم برای خودم میخرم...." و این باعث شد که بگه: "من به گل فروشی محل گفتم که برام نرگس بیاره و اون گفت گرونه و من گفتم چند؟ گفت 100 هزار تومن و من گفتم بیار! من می خوام!" منم گفتم: "نه! چه خبره صد تومن... نمی خواد" و این شد که همسر نخرید!
چند روز بعد هم دو تا لاک پشت گوشتخوار زشت از همکارش گرفته بود و آورد خونه. به جای اینکه گل بخره فقط حال من به هم خورد. حالا قراره ببرشون محل کارش. ببینیم آقا کی میخواد آکواریوم براشون بخره و شرشون رو کم کنه.
اما در طول همین هفته، یه بار وقتی داشتیم میرفتیم بیرون که من عینکم رو بدم تعمیر و شام هم حاضری بخریم، یه تیپ بسیار جذاب زمستانی ای زد که من بسیار احساس خطر کردم. از اون تیپ ها بود که من اگر دختر مجردی بودم قطع به یقین یک دل نه صد دل عاشق همسر می شدم. اما چه کنم که اون موقع که اومد خواستگاری من، ضایع ترین لباس هایی که در طول عمرش می تونست بخره رو خریده و پوشیده بود و هیکلش هم افتضاح بود. الان هم من باید احساس خطرش رو بکنم!
در عوض این هفته از خجالتش در اومد. حساب کتاب که کردیم، فقط خرج کلاس های من و رفت و آمدم به کلاس طرح کلی و نیز داروهای تقویتیم، حدودا میشه ۸۰۰ تومن... نااااقابل! ریخت و پاش های یک زن خانه دار که میگن یعنی این! یه وقت هم فکر نکنید خیال دارم برم شاغل بشم. نه خیر. چشمش کور دندش نرم باید پول خرج کنه که زنش پیشرفت کنه. حضرت آقا هم که تو دیدار با بسیجیان فرمودند: خودتون رو برای عرصه های جنگ نرم و سخت و نیمه سخت آماده کنید. دیگه منم که مصداق اتم و اکملشم. دارم میرم تیراندازی و خودمم حسابی تقویت می کنم که هم بتونم بچه زیاد بیارم و هم دارم میرم کلاس زبان و طرح کلی که بتونم در آینده یه عنصر مفید برای خدمت به اسلام و مسلمین بشم.
خب حالا توضیحات کتاب طرح کلی و خانم شین عشقِ من که جزو اساتید شورای علمی اند. خانم شین از همون اول برای من جذاب بود. همون موقع که ازش پرسیدم شما خانم شین هستید و جواب دادند: کمی تا قسمتی. علمیت و فکر والا و تواضعشون و ولایت مداری و دقت نظرشون... همه و همه یه ترکیب منحصر به فرد از ایشون ساخته. این هفته که خانم اشعری نبود، خانم شین اومد بالای سرمون و من چقدر خوشحال بودم و کلی هم براشون مزه پراکنی کردم. آخه یه احساس قرابتی بین من و خانم شین هست. نوه خانم شین، که یه دختر هست، همسن زینب منه. یعنی زینب فقط ۱۷ روز از نورا بزرگتره و این باعث میشه ما حرف مشترک زیاد داشته باشیم. مثلا ایشون دلش برای نوه اش تنگ میشه. درمورد رفلاکس نوه اش صحبت می کنه و من راهکار میدم و همه ی اینا به کنار، با راهنمایی همسر!! فهمیدم که ایشون برادر همون آقای شین هستند که چند سال در فلان کشور فلان سمت رو  داشتند و خلاصه من چقدر پا پی خانم شین شدم که شما چطور اینقدر عربی تون خوبه و ... و ایشون داستان ماموریت همسرشون به کشور بهمان رو تعریف کردند که اون موقع ایشون هم با اوشون میرن و ۴ ماهه عربی و اسپانیولی رو یاد میگیرند. اونم با دوتا بچه کوچیک. دقیقا مثل الانِ من.... وای که چقدر دلگرم شدم!
پنج شنبه شب از دکتر منیری، نسخه گرفتم برای ورم لپ زینب.
جمعه شب هم که شام مهمونی دادم. عمو و عمه و دختر عمه و مامان اینا. خودم ذوق داشتم که سنگ تموم بذارم. با کمک همسر خونه رو تمیز کردیم و گوشت ها رو تیکه کردیم و برای شام قیمه درست کردم با سالاد شیرازی و ژله و ته چین زعفرانی. جاتون خالی. خلاصه خیلی خوب بود و کلی حرفیدیم و خوش گذشت.
شنبه هم کلاس تیراندازی ترکوندم. چون تیرهام خیلی جمع شده بود و همه رو هم ۸ و ۹ و ۱۰ زدم. بغل دستیم بهم گفت خیلی خوب میزنی. بهش گفتم که ده ساله دلم تیراندازی می خواسته... و همون روز مربی پوزیشنم رو عوض کرد و وزن تفنگ رو بیشتر روی مچ و آرنجم انداخت. دوشنبه هم از سیبلم راضی بود و می خواست کلا تکیه گاه رو ازم بگیره. خواهش کردم یه جلسه دیگه هم صبر کنه چون واقعا تفنگ سنگینه.
یک شنبه رفتم کلاس زبان. جلسه توجیهی بود. اوضاع من به نسبت از ۹ نفر دیگه بهتر بود. شاید انگیزه و سابقه زبان آموزی من از بقیه بیشتر هم باشه ولی این توجیه کم کاری های بچه ها رو نمی کرد. ناراحتم. ممکنه کلاس تعطیل بشه. خانم آزادی هم اینقدر زبان کار کرده که انگار زبان اصلیش انگلیسی با لهجه امریکن بوده. قیافتا هم خیلی شک برانگیز بود که ایرانی نیست ولی ایرانیه! برگشتنی از کلاس زبان هم سپر عقب ماشین بابا رو مالوندم به در مجتمع و این یک شاهکار بینظیر در طول این ۴-۵ سال رانندگی من بود که به خاطرش مفصل از بابا عذرخواهی کردم گرچه بابا براش خیلی مساله ای نبود.
خب. حالا برنامه چیه؟ شنبه دوشنبه چهارشنبه ۸ صبح میرم کلاس. و تا ظهر یا مشغول کار خونه یا بازی با بچه یا آماده کردن مشق ها و مطالعات طرح کلی ام. یک شنبه و سه شنبه کلاس زبان ساعت ۱ تا ۳. خیلی هم پر فشار. هر شب هم دمبل یک کیلویی جلو بازو و پشت بازو هر کدوم ۲۴ الی ۳۰ بار. و یک ساعت هم اون لا لوها باید زبان بخونم. هیچچچی هم نیست... اصلا کاری نداره. هیچچچچچی نیست. ریلکس.

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۸ ، ۲۱:۴۹
صالحه

آقا! یعنی خانم اشعری حدس هم میتونست بزنه که علایق من و خواهر طاهره این‌قدر شبیه هم باشه؟ قطعا نه!

یه تبریک می‌گم به خودم، خواهر صالحه، دباغِ خمینیِ ثانی!!! ای جان! چه ذوقی هم می‌کنم به خودم :)

صبح ساعت ۸ کفشای آل‌استارِ فیکم رو پوشیدم و سوییچ ماشین مامان‌ رو که اومده بود پیش بچه‌ها رو گرفتم و گازکش رفتم میدون تیر. برای اولین بار!

اینم سیبلِ آموزشیم که حدود ۲۰ الی ۳۰ تا تیر بهش زدم.

یعنی ۹ و ده‌ محو شدن! عرضِ هر شماره تو سیبل هم فقط یک سانتی‌متره. طول میدان تیر هم ده متر بود. انصافا خوب بود. همینجوری پیش بره تیم ملی رو شاخشه :)


راستی ۲۰ روز دیگه صندلی داغ داریم تو این وبلاگ. به مناسبت ۱۰۰۰ روزگی وبلاگم. می‌تونید سوال‌های تخصصی‌تون رو در حوزه تیراندازی با تفنگ، تپانچه و کمان، اون روز ازم بپرسید. با تشکر!
۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۸ ، ۱۷:۲۵
صالحه
راستی مساله به این مهمی رو یادم رفت بگم! به گاه بامداد نسیم‌جانم وی‌بک شد و نرگسش به‌دنیا اومد. حقا که رفیقِ قویِ خودمه! دقیقا حدودای ساعت ۲ بامداد دیشب انقدر به یاد نسیم بودم که نگو. دقیقا در همون ساعت نرگسِ خاله به دنیا اومده :)
شب بعد از کلاس و تیاتر رفتیم خونه دخی عاطفه جان.‌ بعد از دو سه سال اولین بار بود که داشتم می‌رفتم این خونه‌ جدیدشون.
چقدر هم این عسل (دختر دخی عاطفه) من و بچه‌ها رو دوست داره! هی میگه: "دخترخاله صالحه! دخترخاله صالحه! زینب رو بدین به من!" امیرمحمد هم که عاشق فاطمه‌زهرا و من و زینبه و هنوز نتونسته تشخیص بده نسبت من با اونا مادر-فرزندیه یا خواهر-خواهری!!! D:
اما انصافا چه وجه مشترکی بین من و عسلی هست؟ عسل شیفته و واله گروه مسخره‌ی BTS و blackpink و ایناست و من!!! (خداییش کلی به مغزم فشار اومد اسم اینا رو حفظ کردم!) بهش می‌گم: عسل جان ببین یه روزی عاشق فروزن بودی؟! فرش و روتختی و ... فروزن خریدی؟ الان واسه چی می‌خوای کاغذ دیواری و کوفت و زهرمار این چشم‌بادومی‌ها رو بزنی به در و دیوارت. مطمئن باش پشیمون میشی!
به دخترخاله عاطفه هم گفتم به این عسل بگه آخرش عاشق یه افغانی میشه و خودش رو بدبخت می‌کنه! :))))) ای‌‌خدا! خیلی خنده‌داره ولی واقعیته! میگه: "تو نصیحتش کن!" ولی مگه اثر می‌کنه؟ احتمالا تنها راهش همین ارعاب‌هاست.(البته با احترام به همه‌ی افغان‌های مقیم ایران و افغانستان و سراسر جهان! چون مطمئنم دخترخاله‌ام اینا دخترشون رو به شاهزاده سوار بر اسب سفید هم با اکراه می‌دن این جمله رو گفتم.)
عسلِ بینوا! بینوا همه‌ی نوجوانانِ این روزها! بینوا مهدی! بینوا‌ها! یکی غربزده! یکی شرق‌زده! یکی هوادارِ اون چشم‌بادومی‌های غربزده! یکی هوادارِ اون سلنای افسرده!
مهدی هم آخرش با این آیفونش می‌افته تو دام‌ِ همون چیزایی که همه‌ی نوجوان‌ها اسیرش شدند. این روش‌های قدیمی و غیراصولی و چندش‌آور تربیتی مادر و پدرم، همونطور که روی من و رضا اثر نکردند، روی مهدی هم اثر نمی‌کنه و نخواهد کرد. روش‌هایی مثل اگر می‌خوای این چیزی که می‌گی رو برات بخریم، باید نمازهاتو بخونی...
فقط باید خدا رحم کنه.
۱۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۰۱ آذر ۹۸ ، ۲۳:۴۷
صالحه

۳۰ آبان ۹۸
امروز صبح پای رفتن به کلاس طرح کلی رو نداشتم. خسته بودم. همسر هم نبود. بدنم کوفته بود ولی مگه میشد نرم؟ فاطمه‌زهرا هم بیدار شد. هی بهم سفارش می‌کرد که زود برگردم. هی بهش اطمینان می‌دادم. آخرش هم بوسیدمش ولی بعد از رفتنم گریه کرده بود. البته کم خوابی و دستشویی داشتن و گرسنگی هم بی‌تاثیر نبوده... مامان بود... بازم خدا رو شکر. دلم می‌خواد یه روزی بیاد که انقدر قوی باشم که دست بچه‌هام رو بگیرم و هرجا لازم بود برم از خودم جداشون نکنم.
توی مباحثه هم به این نتیجه رسیدم که آمادگی‌ش رو دارم که برم سوال ۴ رو ارائه بدم.
و چقدر هم ذوق داشتم. هیجان داشتم. عینکم رو پاک کردم. به فرموده خانم اشعری حلقه توی دست چپم انداختم. روسری‌م رو سفت کردم و زیر گلوم رو کااامل پوشوندم. مانتوم هم هم رنگ کتاب طرح کلی بود و کلی به بچه‌ها پزش رو دادم... اما دریغ! همش تقصیر خانم نجفی بود که اسم من رو واسه سوال ۱ رد کرده بود و سوال ۱ تا ۳ رو هم حاج آقا کرمی که اون روز نوبت ارتئه اساتیدشون بود، از آقایون انتخاب کردند. البته بد هم نشد. شاید قسمتم باشه با یه استاد سخت‌گیرتر برم ارائه بدم. از استادهای شل خوشم نمیاد!
بعد از کلاس هم انگیزه گرفتم که برم به حاج‌آقا رکوفیان گیر بدم که چرا هر بار فقط یک خانم رو برای ارائه دادن انتخاب می‌کنند؟ چرا نظرسنجی نمی‌کنند؟ چرا عدالت آموزشی نیست؟ چرا شورای علمی خانم‌ها رو قوی نمی‌کنند؟ چرا ارائه خانم‌ها اختیاری شده و این کار باعث افت نمرات خانم‌ها به طور کلی میشه و چرا ال و چرا بل و ...
بعد سر ناهار هم با خانم نجفی و خانم اشعری بحث کردم. اونا می‌گفتند علت اینکه ارائه دادن رو برای خانم‌ها اختیاری کردیم اینه که خانم‌ها لزومی نداره ارائه بدن! معذب می‌شن و آقایون هم دچار گناه میشن.
منم سفت وایسادم پای حرفم که اگر مفسده داره که از ابتدا یکی بودن کلاس خانم‌ها و آقایون غلط بوده. و اینکه اگر برای رشد علمی و فن تدریس خانم‌ها لازم باشه چرا که نه؟ و اساسا شاید مشکل خانم‌ها ضعف اعتماد به نفسه؟ از کجا معلوم مشکل ارائه دادن جلوی نامحرم جماعت باشه؟ و ...
البته از حق نگذریم پیشنهاد خانم اشعری برای اینکه یک جلسه تدریس و ارائه مخصوص خانم‌ها به صورت مازاد بذارن خیلی موافق بودم. اما بهشون هم گفتم که یک نگرانی جدی من مساله نمره‌م تو طول طرحه‌.‌.‌. نمی‌خوام نمرات اضافی رو از دست بدم :)
آخرش هم خانم اشعری گفت تو مثل خانم دباغ برای امام‌خمینی میشی!!!
نمی‌دونم بر چه اساس گفت ولی تعریف باحالی بود. شاید باحال ترین تعریفی که یه نفرم ازم تا به حال کرده. فعلا به کسی هم نگفتم چون حوصله مصادره به مطلوب کردن این جمله رو از ناحیه اطرافیانم ندارم.
عصر هم با اینکه خععععلی خسته بودم ولی با مامان و بچه‌ها رفتیم تیاتر زکیه خانوم _یا به قول فاطمه‌زهرا، خاله زکیله_ رو دیدیم. چقدر هم شلوغ شده بود‌... و با اینکه از سطح تیاترهای معمولی خیلی پایین‌تر بود ولی انصافا یه کار جهادی و فرهنگیِ بسیار مخلصانه بود. اجرهم عندالله!
فقط یه ذره ترسناک بود اون ابلیس‌شون. مجبور شدم فاطمه‌زهرا رو ببرم پشت‌صحنه تا ببینه شیطونشون همش نقش بوده و واقعی نبوده. خواهر خاله زکیله هم نقش ابلیس رو بازی کرده بود :)
خانم معلم کلاس اولم و زینب ف و زینب م هم اومده بودند... کلا یه گردهمایی جامعه زنان مذهبی شهرری اتفاق افتاده بود. باحال بود!!!
راستی هرسری می‌خوام از محتوای دوره‌ی پربارمون براتون بگم نمی‌تونم... اونایی که یه ذره کنجکاو شدن خودشون برن کتاب رو بخونند. مطمئن باشن چیزای مهمی رو دارن از دست می‌دن. منم موقعیتش پیش بیاد هم براتون بیشتر از کتاب می‌گم و هم اگر سوالی باشه، در اسرع وقت جواب میدم :) ارادت!

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۸ ، ۱۹:۵۹
صالحه
تولد مامان بود. همه‌چیز خوب پیش رفت. جمع‌مون جمع بود. آقاجان و مامان‌زهرا، خاله فرح و شوهرخاله محترم که پسرخاله مامان هستند، دایی مصطفی و همسر محترمه، رضا و همسر محترمه، مهدی و من و فاطمه‌زهرا و زینب و همسرِ عزیزم که تو گلِ مجلس مجبور شد بره جلسه (درمورد همین روزهای اخیر) 
ضمنا سوپرایز کامل اتفاق می‌افتاد اگر زهرا، عروسمون در گوش مامان تولدش رو تبریک نمی‌گفت! (ضدحال!) مامان اصلا نمی‌دونست که ما حواسمون بوده که تولدشه. ولی بازم نفهمید که ما شب قبل برای چی رفتیم بیرون! حتی نفهمید که من و فاطمه‌زهرا توی اتاق خواب داریم چی‌کار می‌کنیم! (داشتیم هدیه‌ها رو کادو می‌کردیم) حتی نفهمید که جعبه کیکی رو بابا خرید رو قایمکی بردم گذاشتم تو اتاق خوابشون! دسته گل رو هم ندید تا بابا خودش اومد تقدیمش کرد! حتی اون همه بادکنک رو تو اتاق وسطی داشتیم باد می‌کردیم، نفهمید!!! 
خوش گذشت. کادوها هم عالی بودند. من و همسر یه بافت خریدیم برای مامان (از پولِ یارانه‌هامون :))) و از طرفِ بابا هم من یه روسری ابریشمیِ لاکچری انتخاب کردم. رضا و خانومش هم یه کیفِ قشنگ جگری رنگ خریده‌بودند.
همه چیز طبق نقشه‌های من درست پیش رفت.
کیک‌مون هم با خامه سفید و صورتی به شکل گل رز تزئین شده بود..‌. همه چیز خوب بود...
تولد گرفتن برای مادرها خیلی سخته...
این اولین جشن‌تولد مامانم بود. در سن ۵۳ سالگی.
تولدش مبارک... که دنیا رو بهم هدیه کرد که خودش یه دنیاست برای من.

قرار نبود به غیر از ما بچه‌ها کسی کادو بگیره و اصلا کسی نمی‌دونست تولد مامانه. مامان‌زهرا و آقاجان و دایی و خاله شانسی اون شب اومدند. پس فقط سه تا کادو داشتیم. مهدی هم هیچی نخرید و اساسا ایشون هم سوپرایز شد :/
۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۸ ، ۱۷:۵۰
صالحه
نکات مفیدی که این ور و اونور دیدم رو تو یک پست دارم منتشر می‌کنم....
۱۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۴ ۲۶ آبان ۹۸ ، ۰۸:۳۴
صالحه
دیروز صبح خبری نبود. ولی بعد ازظهر اعتراضات شروع شد. خیلی ساده. مردم خیابان‌ها رو بستند.‌ بعضی از مردم حواسشون به سوءاستفاده دشمن بود. بعضی جاها کمتر مراقب بودند.
شوهرم شب توی خیابان‌ها رفته بود. سنگ و خورده شیشه و سطل آشغال و ... کف خیابون و اموال عمومی خراب و ... نرده‌ها و ایستگاه‌های اتوبوس، بانک و پمپ بنزین...
هیچ خبری از اون رئیس جمهور و اصلاحات‌چی‌هایی که تا الان به منافق بودنشون شک داشتیم نیست.
خدا لعنتشون کنه. همشون ساکت اند. منتظر موندند لت و پار شدن مردم رو با دست خودشون و رهبریِ چریک‌های اونورآبیِ قاطیِ جمعیت تماشا کنند و لذت ببرند.
همه‌جای دنیا نیروهای مسلحِ یه کشور کودتا می‌کنند که دولت رو سرنگون کنند. اینجا دولت دسیسه‌چینی می‌کنه برای سرنگونیِ نظام... کلهم اجمعین. مردم عادی و نیروهای مسلح و ... تر و خشک باهم.
خدایا! به فریادمون برس. اتهلکنا بما فعل السفهاء منا... خدایا ما که هر کار می‌تونستیم کردیم که روحانی رای نیاره. خدایا... الغوث!

مردم! مردم! از روز اول حق داشتند و الان هم دارند. به خدا منم جزو مردمم و میفهمم گرونی بنزین یعنی چی. چیزی که منو می‌سوزونه اینه که دولتی‌ها اینقدر وقیح‌اند که عین خیالشون نیست. انگار هدفون گذاشتند تو گوششون: همه‌چی آرومه...
۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۶ آبان ۹۸ ، ۰۷:۲۰
صالحه
۲۳ آبان ۹۸
انگار که قلبم رو بین گلو و قفسه سینه‌ام با جفت دستام نگه‌داشته باشم‌...‌ و اطرافم هیچ چیزی نباشه.‌.. همه‌جا سفید. فقط من و قلبم... تنهاییم...
ناگهان یک خنجرِ کوتاهِ نه‌چندان تیز‌ میاد و فرو میره توش.
درد داره. بغض داره. کمی هم خشم داره. گریه داره ولی گریه نمی‌کنم. غرورم اجازه نمی‌ده. شاید هم عزت نفسم.
مدتی هست که خنجر دراومده. ولی بازم تمام سلول‌های قلبم دارند فریاد می‌زنند. ضجه می‌زنند. می‌خوان دادخواهی کنند.
سرم رو بالا می‌گیرم. دیوار‌ها و سقف بلند و تزئین‌شده با آیات قرآن و شیشه‌های رنگی رو می‌بینم.
میرم سجده. و گریه می‌کنم... تا سبک شم.
همون کسی که این قلب رو به من داده... التیام رو از همو می‌خوام.
صلوات بفرست... اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
چه نور زیبایی داره این مسجد سر ظهر! ملایم و دلنواز.
اشک‌هام رو سریع پاک می‌کنم...

دعوتتون می‌کنم به چالش "متفاوت فکر کنیم" آقای "یک مسلمان" 
باید یک جمله رو در قالب جدید و ادبی و خیال‌انگیزتری در بیاورید. جمله‌ی من در وبلاگم این هست: "دلم شکست."
اگر مایل هستید این جمله رو بازنویسی ادبی کنید، کامنت بگذارید و اگر هم چالش براتون جالب بود که صدی نود هست، حتما شرکت کنید! سپاس!

پ.ن: می‌تونید از دل‌شکستگی‌تون از انتخابِ حسن، خواب‌نمایی حسن، لبخند‌های حسن، تصمیماتِ حسن، اطرافیانِ حسن و دروغ‌های حسن هم بنویسید. کاملا قبوله! 
۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۸ ، ۱۳:۵۷
صالحه
۱۹ آبان ۹۸
الان که این مطلب رو می‌نویسم ساعت ۱۱ شب و بچه‌ها خوابند. دارم برای همسر غذا درست می‌کنم که فردا ببره سر کارش. 
وقتی ما ازدواج کردیم من اصلا آشپزی بلد نبودم. یعنی حتی برنج ساده رو هم بلد نبودم. قوتِ غالب ما سه تا غذا بود: عدسی، آبگوشت، کل‌جوش، و آخر هفته‌ها می‌اومدیم تهران و قرمه‌سبزی و قیمه خونه مامانامون می‌خوردیم. حتی لباس‌های همسر رو هم براش توی ماشین لباس‌شویی نمی‌انداختم. ظرف شستن و جارو زدن هم نصف نصف. دو سالی اوضاع اینجوری بود و من حتی بعد از یادگرفتن غذاهای سخت‌تر هم به خودم زحمت پخت و پز نمی‌دادم و اگر از منوی ویژه‌مون (عاک) خسته میشدیم سریع زنگ می‌زدیم تهیه غذا. بلاخره باید زنده می‌موندیم!
وقتی فاطمه‌زهرا یک سال و نیمه بود، یعنی سه سال و اندی زیر یه سقف رفتنمون می‌گذشت من تازه آشپزی‌هام نظم و سامان گرفت.
البته همسر تو این مدت هیچ‌وقت شکایت نکرد. شاید به چند دلیل: ۱- من تو جلسات خواستگاری بهش هشدار داده بودم و اون با کمال صحت عقل و سلامت روان پذیرفته بود البته با دوز کمی عشق ۲- می‌دونست چیزی بگه من اصلا تعادل ندارم و زندگی رو جهنم می‌کنم. ۳- که مهم‌ترین دلیل هم هست: اون با زندگی با من چیزهای بیشتری رو به دست آورده بود و حتی میشه گفت چیزی رو از دست نداده بود. دست‌پخت من خیلی بهتر از مادرش و غذای حجره‌نشینی بود و من هم به مرور خیلی از رفتارها و اخلاق‌هام رو اصلاح کردم. ضمن اینکه خیلی خوبی‌های دیگه هم داشتم. مثلا اگر مهربون نبودم لااقل خوش‌زبون بودم :) دعوا راه نمی‌انداختم و می‌تونستم اوقات فراغت همسرم رو به تنهایی یا با کمک دوستانش به بهترین شکل پر کنم و خیلی چیزای دیگه که شاید اگر بگم حمل بر خودستایی بشه :) مثلا اینکه باعث شدم اعتماد به نفس همسرم که تا قبل از اون خیلی خوب بود، خیلی بیشتر بشه... حالا توضیحش بماند!
اینا رو هم گفتم چون تجربه نشون داده الان یه عده شروع می‌کنند به دلسوزی کردن برای همسرم. واقعا زندگی همینه... رشد داره. اونم خیلی رشد کرده. همسر هم خیلی رشد‌ها کرده. بلاخره پدرِ دوتا دختر هست. با وجود همه‌ی خستگی‌هاش به نیازهاشون توجه می‌کنه. برای فاطمه‌زهرا قصه می‌خونه و شب‌ها اونو می‌خوابونه. اگر غذا آماده نباشه یا کم باشه اصلا حرفی نمی‌زنه. شب‌ها ظرف‌های توی سینک رو بدون اینکه بهش بگم می‌شوره. آشغال‌ها رو حتما می‌بره... و این در حالی هست که گاهی از شدت خستگی داره غش میکنه.
من از لحاظ توجه کردن به اطرافیانم از کودکی بد تربیت شده بودم. فقط خودم رو می‌دیدم. از قبل از ازدواجم هم شروع کردم به تغییر دادنِ خودم. گرچه کافی نبود. مثلا تصمیم گرفتم دیگه به کسی دستور ندم که برام کاری انجام بده. درحالی که اگر می‌گفتم دیگران با کمال میل برام انجام می‌دادند. الان اوضاع طوری شده که وقتی می‌بینم دخترای ۱۸ ساله بی‌تفاوتند نسبت به دیگران تعجب می‌کنم. لااقل ما در سن اونا بودیم ظرف‌ها رو تو مهمونی‌ها می‌شستیم. البته اونا رو سرزنش نمی‌کنم. دلم براشون می‌سوزه. شاید دیر متوجه بشن. شاید هم هیچ‌وقت. 
حالا هم من اگر مادر شدم به انتخاب خودم بوده و پاداش انتخاب‌هام رو هم دارم می‌گیرم.
اینکه برام مهمه که همسرم فردا ناهار نخره و دست‌پخت من رو با موادِ درجه یک بخوره یک رشده. یک موفقیتِ شخصیِ بی‌بدیل در کارنامه‌ی صالحه‌ است. اگر هنوز هم نمی‌تونم براش صبحانه آماده کنم اما می‌تونم یه جور دیگه بهش یادآوری کنم که دوستش دارم و برام مهمه.
خب من امشب کار خاصی براش نکردم. گرچه فردا احتمالا برای ناهار خونه مامانم میرم. چون مامان‌زهرا و آقاجان هم از بروجرد اومدند و اونجا هستند. بنابراین اخلاصم برای این پخت و پز زیر سوال نمی‌ره. راسِ ۱۲ غذا رو تموم کردم و دم هم کشیده بود. اینم عکسِ قبل از دم کشیدن +

صبح ساعت ۵:۱۸ از خواب پریدم. دیدم همسر سر جاش نیست. کل خونه رو گشتم. نبود. رفتم تو اتاق، دیدم عمامه‌اش سرِ جاش نیست. فهمیدم رفته مسجد سر کوچه نماز صبح بخونه. منم ساعت ۲ شب خوابیده بودم و خیلی خوابم میومد. خواستم دوباره بخوابم اما تصمیم گرفتم نمازم رو بخونم و چه نمازی! واقعا نفهمیدم چی خوندم. جا داشت قضاش کنم. خلاصه من خیلی به این فکر می‌کنم که چقدر نمازهای همسر روی نمازهای من اثر مثبت داره. همیشه فکر می‌کردم چرا دینِ مرد از دینِ زن توی ازدواج مهم‌تره.
حداقل الان به زعم خودم جوابش رو گرفتم...
۸ نظر موافقین ۹ مخالفین ۱ ۲۱ آبان ۹۸ ، ۱۳:۴۸
صالحه
یعنی خدا لعنتش کنه. امروز صبح از خواب بیدار شدم و رفتم برای نماز وضو بگیرم. موقع وضو دیدم انگشت شصتم به قدر یه وجب باد کرده. انگار که یه مَد هورنت احمق تو همین مدت سی دقیقه قبل زهرش رو ریخته باشه. خدا لعنتش کنه‌. به جای نماز خوندن رفتم چراغ رو روشن کردم و نزدیک یک ربع داشتم دنبالِ اون حشره‌ی مجهول‌الهویه می‌گشتم. ولی پیدا نشد. حتی معوذتین هم خوندم ولی معلوم نبود کدوم گوری رفته. و الانم فهمیدم دو جایِ دیگه هم روی دستم نیش خورده :(
یه ضرب المثل انگلیسی میگه: sleep tight. don't let the bedbugs bite! این یعنی چی مهم نیست! شما فقط به رابطه‌ی دو مساله‌ی خواب راحت و نیش نخوردن توسط حشرات موذی دقت کنید...
آخه من هی سکوت کنم. چه فایده‌ای داره؟ بذارید سر قبرم بنویسند که توی خونه، حشرات موذی فقط این بیچاره رو نیش می‌زدند و لاغیر!
خدایا... به فریادم برس.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۸ ، ۰۷:۱۶
صالحه
خب خودم رو دوباره معرفی می‌کنم! بنده یک عدد رفوزه‌ی بلاکشی هستم. تو اربعین امسال رفوزه شدم.
این مطلب رو شبِ شهادت امام عسکری علیه‌السلام فهمیدم. رفتیم امام‌زاده ابوالحسن شهرری. حاج‌آقا عالی منو به خودم شناساند...
شاید اگه بگم دلیل این رفوزگی، مشکلات و ضعف جسمانی بود، بی‌راه نگفته باشم اما بازم بهانه است.
اما همین امروز، به همین سفره عزا قسم! حاجت‌روا شدم. یک کسی که بهش پول قرض داده‌ بودم گفت می‌خواد پولم رو پس بده و پول برای اون داروی تقویتی جور شد...
حالا هم نپرسیدید اما من میگم که حتی خرسِ قطبیِ صورتی‌مون هم جور شد. + 
عکس هم یادگاریِ امام‌زاده شبِ شهادت امام‌حسنِ عسگری (ع) تو امام‌زاده ابوالحسنه... البته وقتی داشتم می‌خریدمش واقعا یادِ پستِ خرسِ قطبیِ صورتی نبودم. ولی تو مغازه دلبری کرد. بگذریم... فقط خواستم ببینید چقدر قدرتِ ذهنِ انسان زیاده.... البته برای نی‌نی فعلا... برای خودم هم یه نسخه سینوزیتِ خفن یاد گرفتم از همون دکتری که قراره ازش دارو تقویتی بخرم و عملا دیگه لازم ندارم خرس قطبی بشم.
حالا که اینقدر خدا هوام رو داشته، باید شکر کنم. تصمیم گرفتم کمتر به دنیا تکیه کنم. (توصیه علامه طباطبایی به علامه جوادی) بیشتر از دنیا دل بکنم (حاجتم پیش شهدای کهف الشهداء) مثل وقتی امام حسنِ عسکری به شیعیان گفتند که شیعیان از طریق ۵ تا نشانه‌شون رو ابراز کنند (جهر بسم‌الله الرحمن الرحیم در نماز/ سجده بر خاک/۵۱ رکعت نماز واجب و نافله روزانه/ انگشتر در دست راست/ زیارت اربعین) تصمیم گرفتم چفیه مشکی به جای روسری سرم کنم، تا نشانه طرفداریم از این نظام و پشتیبانیم از رهبری رو ابراز کنم. 
تو روضه‌ی فهیمه دوستم، سخنران الهام بود... هر دوشون هم‌کلاسی‌هام تو حوزه حضرت عبدالعظیم‌ (ع) بودند. الهام گفت حاج‌آقا دولابی توصیه می‌کردند که "حکایت اذان" کنیم. یعنی وقتی اذان میشه، شما هم باهاش تکرار کنید. می‌فرمودند: رفع همّ و غم گذشته و اضطراب و تشویش آینده می‌کنه.
و من چقدر به این توصیه نیاز داشتم و دارم. چون هرچقدر آرزوهای آدم بزرگتر و مهم‌تر و وسیع‌تر باشند، هم و غم انسان بیشتر میشه و من باید به این  توصیه عمل کنم. شاید تو این وبلاگ ننوشتم ولی چقدر من و حورا دوستم نشستیم و فکر کردیم که چه کار فرهنگیِ به درد بخوری بکنیم در موردِ موضوعِ زن!
اینقدر دشمن بعد از انقلاب "مسائل مربوط به زنان" رو مورد هجمه و حمله‌ی خودش قرار داده و تو این چند ماه اخیر هم یه سری اتفاقات رو پیراهن عثمان کرده (مثل ماجرای دختر آبی و ...) که دیگه داره از شور و مزه به در میشه و بدبختانه یه سری افراد هنوز هم فریب می‌خورند. (در این راستا کامنتم به این دوست خوبِ بلاگرمون رو هم بخونید بد نیست +)
من و حورا نشستیم فکر کردیم... دلمون می‌خواست می‌تونستیم یه "مجله" بزنیم ولی هر دومون بچه کوچیک داریم و کسی رو نداریم که پیگیر بدوبدوهای گرفتن امتیاز و بقیه کاراش بشه... الان البته یه ایده‌های جدیدی با مشورت با همسرم به سرم زده. باید دوباره یه فرصتی پیش بیاد و با حورا گپ بزنم و بیشتر روی کارامون فکر کنیم. ولی به شوهرم می‌گم شاید موفق نشیم که الان دنبال هدف‌های بزرگمون بریم اما هیچ کس جلومون رو نگرفته که بهش فکر هم نکنیم. بذار من و حورا در مورد این چیزا با هم حرف بزنیم. شاید ده سالِ دیگه هردومون با یه کوله بارِ تجربه‌ی مدیریتِ خانواده :) و با فراغ بال، یه روز همدیگه ‌بینیم و یادِ حرفامون بیافتیم و عملی‌شون کنیم. فقط باید وقتش برسه...
آره. اینا رو هم گفتم که بگم من این وبلاگ رو خیلی سیاسی و فرهنگی و ... نکردم. دلیلش هم اینه که من بازیِ مافیا رو دوست دارم ولی کسی نیست با من مافیا بازی کنه. خودم خیلی بحث‌های عقیدتی و فرهنگی و سیاسی دوست دارم ولی هم میزان علاقمند به این مباحث کمه و هم من هم‌بازی‌هام رو نمیشناسم. پس وبلاگم رو قاطی این جور حرفا و مباحث نکردم.
من عاشق خیلی از کارام. و بدبختانه خیلی از کارهایی هم که می‌کنم و خیلی هم مهم‌اند از زیر بارِ مکتوب شدن در می‌رن...
مثلِ "دوره تربیت مدرسِ کتاب طرحِ کلیِ اندیشه اسلامی در قرآن" که الان دو هفته است دارم پنج‌شنبه‌ها میرم و از شدتِ پربار بودنش برام، وقتِ مکتوب کردنِ خاطره‌اش رو ندارم. 
اما یه ذره میگم الان. شاید بعدا تکمیلش کردم. جلسه اول بیشتر معارفه‌ بود و بعدش گروه‌بندی شدیم. گروه مباحثه‌ی ما هم جزو معدود گروه‌هایی هست که خودشون پیشنهادِ هم‌گروه‌ شدنشون رو دادند. به جز من که طلبه‌ام، (۷۳) یک طلبه دیگه (x) و دو استادِ دانشگاه (۵۹ و ۶۳) و یک حافظ قرآن (x) و یک فعال حوزه کودک (۶۹) هستند که باعث شده گروهمون یک سر و گردن از بقیه گروه‌ها فعال‌تر باشه. گرچه هم‌گروهی با آدم‌هایی که اعتماد‌به‌نفسِ زیادی دارند معایب خودش رو هم داره اما برای من رشدِ زیادی داره چون باعث می‌شه یاد بگیرم چطور باید انعطافم رو بیشتر کنم و یه جاهایی فداکاری کنم تا دیگران به خودشون بیان. حالا هم کم کم داریم با هم اخت میشیم و نقاط قوت و ضعف همدیگه رو میشناسیم و بیش از حد داره خوش می‌گذره.
زینب رو با خودم می‌برم و حمل کیف و کریر و خودش که به مدت طولانی بغلم می‌مونه عامل دست درد‌هام شده. اما فاطمه‌زهرا پیش مادرم می‌مونه و هر بار هم داره یه داستان جدید درست می‌کنه. این پنج‌شنبه، بعد از اینکه صبحِ زود باباش اون رو خونه مامانم می‌ذاره کلی گریه می‌کنه و تو جواب اینکه صبحانه خورده یا نه می‌گه خوردم. بعدش مامانم اینا می‌برنش کله‌پاچه‌ای و بعدش می‌رن کوه بی‌بی‌شهربانو و انقدر خسته‌اش می‌کنند که وقتی من رسیدم و ناهارش رو دادم، عینِ یک جنازه افتاد رو رخت‌خواب و خوابید و من فقط تونستم برای تشکر از مامانم دستش رو ببوسم. همین.
اما من... توی کلاس که بودم با یک خانومی که چندماهه سرِ بچه چهارمش باردار بود، سرِ حرفم باز شد. اینکه چقدر خدا به وقتِ ما بچه‌دارها برکت می‌ده و اینکه چقدر خودش برامون بهترین چیزها رو مقدر می‌کنه و اینکه چقدر برامون گذاشتنِ بچه‌هامون سخت میشه چون اگر کارمون واجب نباشه احساسِ می‌کنیم حقِ بچه‌هامون هم ضایع شده و حتی این حس چقدر کمک‌کننده است به پیشرفتمون...
چقدر همه‌چیز خوبه. مسئول شورای علمی‌مون هم یه خانم مهربونه. مثل مامانمه. نوه‌اش از زینبم فقط ۱۷ روز کوچیک‌تره. چقدر بهم کمک کرد. چقدر دلگرمم 
کرد و چقدر متواضع و فهمیده بود. +
اصلا همین مدت که با این دکترِ فوق‌العاده آشنا شدم هیچی ازش ننوشتم... شاید بعدا ماجرای آشنایی رو با ایشون و همسر مهربونشون رو نوشتم... 
در مورد کلاسِ زبانِ خانم آزادی که با متد S.L.S.L کار می‌کنند و چند هفته دیگه کلاسمون باهاشون شروع میشه و من از الان تمریناتم شروع شده هم ننوشتم.
خلاصه اینکه من خیلی این وبلاگ رو خاله‌زنکی کردم. می‌دونم خیلی نامردم که چیزای خوب رو کمتر می‌نویسم و برای نوشتنشون به اندازه کافی انرژی نمی‌ذارم. حلال کنید که خوندن این وبلاگ وقتتون رو تلف می‌کنه. ممنونم. 
۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۸ ، ۱۱:۲۳
صالحه
اول که پوزش که جوابش اینقدر دیر شد. این چند روز سرم شلوغ بود... خلاصه ببخشید.
جواب این تست خیلی طولانی نیست اما گفتم حالا که ذیل بعضی از کامنت‌های خصوصی و عمومیِ دوستان نظرِ خودم رو در مورد جواب‌هاشون نوشتم، برای پیشگیری از سوء تفاهم، یه سری نکات رو قبل از نوشتن جواب‌های نهایی متذکر بشم.
۱- من اصلا و ابدا در جایگاهی نیستم که بگم کدوم جواب درست هست و کدوم درست نیست. کلا بهتره قضاوت نکنیم. دلیلش هم اینه که برعکسِ جوابِ ساده و بسیطِ این تستِ سخت و غلط‌انداز، قریب به اکثر افرادی که جواب دادند، با در نظر گرفتنِ شرایط پیچیده‌‌ی زندگیِ شخصی‌شون جواب این دو سوال رو دادند.
۲- پاسخِ تست بر اساس مسائل حقوقی هست. بعضی از دوستان پاسخ‌هایی مبتنی بر بحث‌های اخلاقی به این سوال دادند. این به معنای غلط بودن جواب‌های اون دوستان نیست. چراکه ممکنه در یک خانواده، افراد از حصارهای خشک و خط‌کشِ سردِ  حقوق عبور کرده باشند و با گرمای اخلاق باهم تعامل کنند. در این صورت شاید اون آقایی که باید در یک‌جا به حقوقِ همسرش رسیدگی کنه، با اطمینان از رضایت همسرش، دادنِ حقِ همسرش رو به زمان یا شرایط دیگری موکول کنه.
۳- اما نکته‌ی جالب این تست در همین‌جاست. یک تلنگر در بحثِ حقوق و اخلاق! هرچقدر بیشتر بهش فکر کنیم و در تصمیم‌گیری‌های خودمون و همسرمون پاسخ‌های این تست‌ رو تطبیق بدیم به نتایج جالب‌تری خواهیم رسید.
۴- جواب سوال اول اینه که طبقِ آیهِ واخفض لها جناح الذل من الرحمه و آیه و بالوالدینِ احسانا، باید اول مادرتون رو نجات بدید. اما جواب سوالِ دوم اینه که چون همسرتون واجب النفقه‌ی شما هست باید غذا رو برای همسرتون ببرید. و در تکمله من عرض می‌کنم که چون پول هم ندارید، بعدش سریع می‌تونید برید خانه مادرتون و خودتون با وسایل و مواد غذایی اونجا براشون چیزی درست کنید. البته با کمک دوستان به این تکمله رسیدم :)
۵- من خودم به این فکر کردم که اگر کشتی‌مون داشت غرق میشد، من ترجیح می‌دادم آخرین نگاهم به نگاهِ همسرم گره می‌خورد و اون تو چشمام می‌دید که من بهش می‌گم دوستت دارم. بعدش همون لحظه دوباره از همه‌ی گناهانم توبه می‌کردم و چون آخرین بچه‌ام چند ماه قبل به دنیا اومده بود، می‌دونستم که بار گناهام خیلی سنگین نیست و با یه عالمه امید آب شورِ دریا رو قورت می‌دادم و بعدش روحم می‌رفت بالا و یه بارِ دیگه همسرم رو می‌دیدم که داره روی یه تیکه چوب خودش و مادرش رو نگه‌ می‌داره و با یه صدای گرفته و خش‌دار میگه: کِم بَک!
اما اگر مریض شده بودم شاید خیلی برام تفاوتی نداشت که سوپ بیاره یا نه اما حتما دلم یه دسته گلِ نرگس می‌خواست. احساس می‌کنم همه‌ی گل‌های نرگسِ دنیا هم نامِ منند. دلم روحیه‌ می‌خواست که هیچ‌کس به جز همسرم نمی‌تونست اونو بهم بده.
۶- توی این تست، هوش هیجانی منظور هست. و توانایی تدبیر منزل یعنی توانایی مدیریت روابط بین فردی.
۷- نهایتا از تمام کسانی که توی تست شرکت کردند به طور ویژه سپاسگزارم. شاید در وهله اول چالش جالبی به نظر نمی‌اومد... ولی امیدوارم یک نگاهِ نو بهتون هدیه کرده باشه.
+ کسانی که عمومی پیام گذاشتند، پیامشون از حالت حذف متن خارج میشه. 
۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۸ ، ۰۱:۳۸
صالحه
دیشب که یه نگاهی به دنبال‌کننده‌های وبلاگم انداختم، دیدم تقریبا نسبت آقایون به خانوما ۵۰-۵۰ هست. البته از لحاظ کیفی، به گمانم خانوم‌ها بیشتر این وبلاگ رو می‌خونند.
اما الان می‌خوام یه نظر‌سنجی بذارم که آقایون باید نظر بدن.
نظرات رو هم تا وقتی همه نظر ندن، تایید نمی‌کنم که جواب همدیگه رو نبینید و از روی دست هم تقلب نکنید! انتظار هم دارم که لااقل یه جواب ساده بدید... آهای آقایون دنبال‌کننده!!! خیلی ممنون میشم همکاری کنید!
خب! دو تا سوال هست.
۱- فکر کنید با مادرتون و همسرتون سوار کشتی شدید. هوا ابری میشه و طوفان شدیدی می‌گیره و خلاصه کشتی به این سمت و اون سمت میره. یهو خانومتون از سمت راست عرشه می‌افته تو آب دریا. بلافاصله هم مادرتون از سمت چپ عرشه کشتی می‌افته تو آب.
هیچ کمکی هم نیست و اونا هم هیچ کدوم شنا بلد نیستند و شما فقط می‌تونید یکی‌شون رو نجات بدید چون برای نجات هر کدوم بپرید تو آب، به خاطر فاصله و بقیه شرایط، دیگری غرق میشه.
کدوم رو نجات می‌دید؟
۲- تصور کنید که مادرتون و همسرتون هر دو مریض شدند. شما هم آشپزی بلد هستید. تصمیم می‌گیرید براشون سوپ درست کنید. متاسفانه شغلتون هم طوری هست که فعلا بودجه‌تون بهتون اجازه‌ی همین یک کار رو می‌ده. بعد از اینکه سوپ آماده میشه، سوپ رو تو دوتا ظرفِ یک‌نفره می‌ریزید و می‌بینید که کم هم اومده!!! بعدش که می‌خواهید ظرف‌ها رو بردارید و برید خونه مادرزنتون که خانومتون اونجاست و خونه‌ی پدری‌تون که مادرتون اونجاست، یک‌هو یکی از ظرفا از دستتون می‌افته و سوپش می‌ریزه رو زمین. بعد از جمع کردنِ سوپِ مذکور از روی زمین تصمیم می‌گیرید سوپِ باقی‌مونده رو برای یکی از دو مقصدِ فوق‌الذکر ببرید. خب! حالا سوپ رو برای چه کسی می‌برید؟
آقایون مشارکت کنید! نگید این می‌خواد هوش و درایت ما رو بسنجه و اینا... اگه جواب ندید، منم کلا جواب تست رو اینجا نخواهم نوشت! باااتشکر!!!

پی‌نوشت اینه که تو سوال دوم این رو هم لحاظ کنید که هیچ کس برای مراقبت از این دو نفر الان بالای سرشون نیست. یعنی هر دوشون تنها مونده‌اند و شام ندارند! :)
۱۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۱۳ آبان ۹۸ ، ۱۹:۵۱
صالحه