مخاطبِ خاص
پرده اول:
اوایل که کرونا آمده بود، هیچ کس نمیدانست باید چه کار کرد. چند بار دستهایمان را بشوریم؟ با چی بشوریم؟ الکل خوب است یا وایتکس؟ از ماسک چطور استفاده کنیم؟ دستکش بپوشیم یا نه؟ اصلا چه چیزهایی را می توانیم لمس کنیم؟ خرید برویم یا نه؟ رستوران چه؟ سفر چطور؟
طی این حدود یک سال، پاسخ همهی این سوالات و بیشتر از اینها، از طرف نهاد های تصمیم گیرنده، مدام در تغییر و تحول بوده و مردم مدام در حال دودلی و تردید و ترس.
با وجود همهی این تزلزلها و ابهامات در خصوص قوانین و دستورالعملها، اما در این میانه میدان، یک نفر را میبینیم که پیشگام و پیشتاز عمل به دستورات ستاد کرونا بوده است. سید علی حسینی خامنهای...
من که رشتههای اتصالِ قلبم به وجودِ نورانیاش را ضخیمتر از اتصالات جسمانی، زمانی و مکانی حس میکنم، انگار در چهرهی سید قائدِ امّت گرد و غبارِ ملال از این دوران را حس میکنم.
کسی که شروع این تاریخِ تلخ برایش مصادف شد با شهادت عزیزترین سردارش. سنگینی غم را شاید زیارت امام غریب و دیدار اقوام میتوانست اندکی سبک کند که... تمام دیدارهای مردمی، تمام تماسهای چهره به چهره و صحبتهای رو در رو و هزاران دلبستگی دیگر برای او از میان رفت، با اینکه به یقین برایش بیش از همه ضروری و بیش از همه عادت شده بود. #غیررسمی
نمیدانم. شاید دیدارش با فرزندانش، با نوههایش هم محدود شده باشد... شاید مثل خیلی از پدر بزرگها و مادربزرگها، همهی خانواده بیش از حد نگرانش بوده اند، آنقدر که سرزدنهایشان را هم تحت تاثیر قرار داده است.
او که حالا هشتاد و اندی سالهاست، خیلی از دلخوشیها را ندارد اما محکم و استوار ایستاده است... برای همهی ما الگوست، دیگر تا به امروز باید به این یقین رسیده باشیم که حرفهایشان مصلحتی نیست، الکی نیست... واقعی است. وقتی میگویند: "من وقتی میبینم توی تلویزیون نشان میدهد که بعضیها عبور میکنند و همین چیز ساده، همین ماسک را نمیزنند، وقتی من این را میبینم، من از آن پرستار خجالت میکشم، واقعاً خجالت میکشم که آنها آن جور دارند فداکاری میکنند، آن پزشک، آن پرستار، آن وقت این آدم، جوان یا غیر جوان حاضر نیست یک ماسک بزند؛ این عرض اوّل ما است.
من خواهش میکنم همهی کسانی که در این زمینه مؤثّرند، همه در این زمینه فعّالیّت کنند تا بتوانیم در ظرف مدّت کوتاهی این زنجیرهی سرایت را قطع کنیم و کشور را به ساحل نجات برسانیم."
پرده دوم:
از همان ابتدا که کرونا آمد، زمزمههایی در گرفت در خصوص تاثیرات داروهای اسلامی و گیاهان دارویی در طب سنتی، بر بیماری کووید۱۹. عدهای میگفتند که حتی ماسک هم لازم نیست. عدهای میگفتند داروی امامکاظم علیهالسلام، چارهی این بیماری است. عدهای دمنوش تجویز میکردند و ....
و در این میان، تاثیر و تاثرات مذهبیها از این حرفها بیشتر از مردمی بود که اعتقادی به این نداشتند که اسلام آمده تا دین و دنیایمان را، هر دو با هم آباد کند.
اما در میان همان مذهبیها کمتر دیده میشد که قوهی تحلیل دارند و میتوانند بین وضع موجود و وضعیت آرمانی تفاوت قائل شوند و یا اینکه متوجه شوند که منافاتی ندارد که به طور موازی از طب مدرن و سنتی با هم استفاده شود. و باز هم کمتر بودند آنهایی که حواسشان به این باشد که دکترها و پرستارهایی که در سیستم بهداشت و درمان فعلی هستند را تخطئه نکنند و آنها را از بیخ و بن، اشتباه و به درد نخور، قلمداد نکنند.
این عدهی کمتر همانهایی بودند که گروههای جهادیشان را به دستور رهبر و فرماندهی کل قوا، در دو نوبت (ابتدای سال و ابتدای پاییز) بسیج کردند و به کمک بیمارستانها و دکترها و پرستاران رفتند. آبمیوه و سوپ مخصوص با فرمولهایی که از طب سنتی و اسلامی اخذ شده بود، برای بیماران و کادر بیمارستان میبردند. گاهی هم خودشان برای کمتر کردن بارِ رسیدگیهای جسمانی و خدماتی به بیماران به آنجا میرفتند.
اما آن عدهی دیگر، مثل بقیهی مردم... انگار نه انگار که از آنها توقع میرود که مطیع امر رهبر باشند، فقط غر زدند و ناله و نفرین کردند که چه؟ که بسته شدن مساجد کاملا برنامهریزی شده بوده. فلانی و فلانی میخواهند مردم را بیدین کنند. که مردم اروپا و آمریکا در کرونا چیزی از دست نمیدهند اما مردم ایران؛ زیارتها و اماکن مقدسه و هیئتها و مسجدها و منبرها و روضههای کوچک و بزرگشان را از دست میدهند و ...
پرده سوم:
یک/ خانم الف را تازه شناختهایم. یک خانمجلسهایِ خیلی پر شور و حرارت است. از آن خانمجلسهایهایی نیست که اینور و آنور دعوتش کنند و مجلس برود. خودش به تنهایی یک مجلس ثابت و مرید و منبر دارد. موضوع صحبتهایش هم برای کسانی که با صحبتهایش آشنا میشوند جلوه و رنگ و بوی خاص خودش را دارد. مثل بعضی منبریهای زیرک؛ برای خودش ادبیات مخصوصی دارد. کلاسهایش دو روز در هفته به طور ثابت است. کرونا هم نتوانست تعطیلشان کند اما...
اما... هرکسی را به بارگاه ایشان راه نیست. کلاس سهشنبهها کلاس ویژهای است. هرکس میخواهد در این کلاس شرکت کند باید سه سال در کلاس پنجشنبهها را بدون غیبت حاضر شود تا صلاحیت حضور در کلاس سهشنبهها را پیدا کند. موضوعِ کلاس سهشنبهها هم این است: "ولایت"
این نکته را هم بگویم که خانم الف یک دختر دارد، چند سال بزرگتر از من، دوتا بچه دارد مثلِ من، با این تفاوت که مریدِ مادرش است.... یعنی دقیقا برعکسِ من.
دو/ مادرم خانم الف را کشف کرد و چون پنجشنبهها نمیتوانست سر کلاسش برود، از خانم الف خواست که اجازه بدهد کلاس سهشنبهها را بیاید و چون مادرم خودش یکپا خانمجلسهای است و حسابی به دلِ خانم الف نشسته بود، یک اجازهی اختصاصی گرفت و استثنائا سر این کلاس توانست برود.
سه/ مادرم خیلی اصرار میکرد که بیا و با دختر خانم الف که گعدهی حفظ قرآن دارند، محفوظاتت را تثبیت کن. من از اولش خیلی به دلم نبود این کار را کنم. بیشتر به این خاطر که دوست دارم تنهایی حفظ کنم. مداوم، آرام و بدون فشار و فعلا آمادگی تحویل دادن را ندارم و عجلهای هم ندارم. انس با قرآن برایم شیرینتر است. نمیخواهم به شیوه معمول قرآن حفظ کنم. قبلا این کار را کردهام و مادر هم میداند که چقدر آسیب دیدهام. ولی باز هم اصرار میکند.
القصه یک روز صبح، بابا را سراغم فرستاد تا با ماشین سراغم بیاید و بعد از کلاس سهشنبه، وقتی که سخنرانی خانم الف تمام میشود، دخترش را پیدا کنم و یک جلسه مباحثه و تحویل دادنشان را ببینم. وقتی به منزلِ شخصیای که جلسه آنجا برگزار میشد، وارد شدم، خشکم زد. راهپله تنگ، کفش و کفش و کفش... جمعیت زیادی باید داخل باشد... اما مجبور بودم بروم. رفتم داخل، چهارتا دوازده متری پرِ آدم و خیلیهایشان هم ماسک نزده بودند، من جمله خانم الف و دخترش... چه جالب... چشممان به کلاس ولایت هم روشن شد!
پرده چهارم:
دروغ چرا؟ فکر کردید من همیشه ماسک میزنم؟ نه متاسفانه... توی خانه و ماشین با شوهر و بچههایم ماسک نمیزنم. خانهی مادرم ماسک نمیزنم. خانهی برادرم ماسک نمیزنم. خانهی عمو و دایی و عمه و خاله و خانهی دوستانِ صمیمیمان (که با شوهرم همکارند) اگر برویم، ماسک نمیزنم. (مثلا اگر مجبور باشیم به خاطر کار همسر برویم قم یا حتی برای دیدنشان و کمکردن بار دلتنگی) دو تا همسایههایم هم همینطور...
اصلا چرا و چگونه مبرّا از اشتباه باشم؟ نیستم! من بیگناه نیستم اما تلاش میکنم تا حد توان، با رعایت بهداشت و کمتر کردن رفت و آمد، از انتقال بیماری جلوگیری کنم. خودم و همسرم... مخصوصا در خصوص غریبهترها. چون میدانم ما رفقا و اقوام نزدیک، به یکدیگر میبخشیم اگر منجر به انتقال بیماری شویم و مخصوصا اینکه میدانیم بدن مقاومی دارند و تازه چه بیمار بشوند و چه نشوند، باید حواسمان به همدیگر باشد. یعنی اگر مریض شدند باید در دوران قرنطینه کمکشان کنیم.
با این وجود... من اعتراف میکنم. بگذارید اعتراف کنم که اشتباه میکنم و اشتباه، اشتباه است. اما حالا نمیخواهم بگویم که اشتباهِ من قابل بخشش است و اشتباه آنهایی که در کلاس خانم الف و کلاسهای طبسنتی و امثالهم بدون ماسک و بدون فاصله اجتماعی، میروند و میآیند، غیرقابلبخشش است، نه... اینطور نیست!!!
پردهی آخر:
میدانید چه چیزی غیرقابل بخشش است؟
این نفهمی... این یومنون ببعض و یکفرون ببعض... اینکه ولایت را که عصاره و چکیدهی همهی دین است، به زعم خود معرفی میکنند ولی از ولایت چیزی نفهمیدهاند. اُس و اساس ولایت که پیوند با ولیّامر است را به کناری نهادهاند و دم از ولایتپذیری از همسر میزنند. به من اگر باشد، بدون ارائهی آنها، پایههای ولایتمداریشان را _با همان همسرانشان_ در هم میشکنم. بهشان میگویم: این چه ولایتی است که شما دم از آن میزنید و مدام درحال کشمکش و جدل برای به کرسی نشاندن حرف خودتان هستید و در این راه طب سنتی را هم دستاویز خود کردهاید تا صغری کبری بچینید و نتیجهی عقیم خودتان را توی حلق مخاطب کنید، آنوقت قربان و صدقهی چهره و متانت و لبخند آقا میروید اما یک دستور ایشان مبنی بر پیروی از دستورالعملهای ستاد کرونا اینقدر بر شما گران میآید. این جماعت عملا به راه خودشان میروند اما نام و نشانِ پیروانِ ولایت را بر خود مینهند و چه کار زشتی. این گناهی است که تنها موجب گمراهی خودشان نمیشود بلکه دیگران را هم به دنبال خود می کشانند و چقدر در قرآن، مکالمه میان مستکبرین و مستضعفین جالب است. این مستضعفین هم همانقدر لایق عذاب اند که مستکبرین. چون حجت بر آنان تمام شده است... آیا در جمهوری اسلامی ایران، حجت بر همگان تمام نشده است؟
حالا عیبی ندارد اگر بگویند ما درحال سرکشی و تخطی هستیم ولی عیب است که میگویند ما برحقّیم... لااقل اینقدر حق و باطل را به هم نیامیزید.
اصلِ حرفِ من همین دو خطِ بالاست.
اگر کسی بداند که اشتباه میکند، بیشتر امید به هدایتش هست تا آن کسی اشتباهش را توجیهی عالمانه و مومنانه میکند و بر آن اصرار و پافشاری میکند. این خطرناک است... خیلی خطرناک.
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا... گاهی میترسم و زیر لب یک استغفار میکنم مبادا که باورم شود برای خودم کسی شدهام. میدانم تنها یک چیز در میان تمام اشتباهات زندگیام برایم سرلوحه است. اندیشه! حتی اگر عملم با ساحت اندیشه و عقلم متناسب پیش نرود، امید دارم که یک روز روی ریل صراط مستقیم بیافتم چون میدانم آن چیست. آن کس که راه را نمیداند، راه را نمیجوید...
از این حیث من قائل به تقدّم ساحت اندیشه و فکر و تعقل بر ساحت عمل هستم. گرچه هرگاه بتوان عمل را بر اندیشه مقدم کرد، مانعی نیست اما باید بر حذر بود از اینکه اندیشهی شکلنایافته، شکل بد بگیرد. زیرا که چکش کاری نشده است و الماسش حسابی آبدیده نشدهاست.
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا...
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا...
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا...
درسته...
من هم دلیل الک کردن دستورات دین و توجیهاتی که بعضا برای خطاها آورده میشه رو نمی فهمم
بله ما معصوم نیستیم ولی واقعا فرقه بین پذیرفتن اشتباه با اینکه زور بزنیم خطاهامون رو با پوشش دین و... توجیه کنیم؛ خیلی وجهه ی بد و مخربی داره
سکوت در برابر این طور رفتارها رو جایز نمی دونم،یه عده از مذهبی ها با اینکه مخالف این طور رفتار ها هستن ولی اگه ببینن هم چیزی نمی گن چون تصور می کنن ممکنه وجهه ی خوشی نداشته باشه و شأن و شخصیتشون مخدوش بشه و یا به اون طرف بر بخوره ولی باید گفته بشه که اون عده ای که از بیرون دارن به این گروه و رفتارهاشون نگاه می کنن بدونن حساب این رفتارها از دین جداست و پای دین ننویسنش