خاطره های جا مانده جهادی
قبل از قسمت آخر، بد نیست که چند تا خاطره کوچولو و ریزه میزه رو که تو بین بقیه خاطرات جا نشدند، اینجا بیارم...
+ اون روزی که شوهرم توی سلف عصبانی شد که چرا خانم ها برای صبحانه دیر آمدند و به خیال خودش من هم بین آنها بودم و میخواست به من نشان بدهد که کلا توی اردو کمی عصبی است اما من بعد از شنیدن این ماجرا روی تابلوی انتقادات و پیشنهادات با خط خوش روی یک برگه نوشتم: "لطفا و حتما آقای گلیزاده را خسته نکنید، با تشکر، از طرف جمعی از بانوان." بعدش هم آقای عطاری اینا سر رسیدند و خیلی زود اون رو خوندند. تاثیر هم داشت. هم شوهرم خوش اخلاق تر شد هم اونا به گردهاش کمتر کار کشیدند.
+ اون روز آخری که میخواستیم بریم مدرسه توی ثلاث و آقای عسگری، اومد توی حیاط، کنار من و فاطمه که روی تاب نشسته بودیم و خیلی خسته و کمی عصبی بهمون گفت: "میخواهید چیکار کنید؟ میخواهید جوایز دخترا رو بدید یا نه! چون من میخوام جوایز پسرها رو بدم و نکنه دخترا ببینن و دلشون بخواد و بیایید طبق همون امتیازاتی که دارید جایزه ها رو بدید و ..." منم با خنده به فاطمه میگفتم: "آقا من نمیدونم، حالا که ما ثبت امتیازات نداشتیم! من میگم جایزه ندیم... میخواهید من برم... آقا من نمیام..." آخرش هم به فاطمه گفتم که بهم اعتماد کنه و جایزه ندادیم و خیلی بیشتر خوش گذشت. (نکته این بود که ما ثبت امتیازات رو انجام دادیم ولی ناقص و طوری نبود که مطمئن باشیم بچه ها شاکی نمیشن)
+ وسط مسابقه همسران سازگار وقتی آقای ناصری به سوال مهم ترین دغدغه شوهرتون توی زندگی چیه رسید و آقایون که رو به جمعیت بودند هر کدوم یه جوابی دادند. وقتی به مصطفی رسید گفت: "نمیگم" و بعد آقای ناصری از روی جواب من خوند: " میدونم ولی نمیگم" و مجلس منفجر شد از هیجان و شگفتزدگی و کلی خندیدیم. (قیافه بابام اون لحظه دیدنی بود: خیلی بهم ذوق کرد!)
+ وقتی که رفتم سلف و دیدم آقای عسگری نشسته کنار خانمهای تیم پزشکی و کلا دیگه نمیتونستم پیش دخترا بشینم مگر اینکه چشم تو چشم عسگری لقمه برمیداشتم، در نتیجه رفتم اون گوشه دیگه میز و عکاسمون اومد و من رو که روم به پنجره بود و پشتم به او، با چادر گل گلیم شکار کرد.
+ اون شب ساعت ۱۱ که نیم ساعت بلکه بیشتر، من و آقای عسگری، توی راهرو، ایستاده! داشتیم در مورد محتواهای گروه فرهنگی صحبت میکردیم. اون شب بیشتر ایشون گفت و من شنیدم و پس فرداش هم دوباره ایشون تو سلف به من و فاطمه، محتوای بعدی رو توضیح داد و از همون شب من حس کردم دیگه نمیتونم راهبهراه با شوهرم برم خونه آقای عسگری و با هما بشینیم فیلم ببینیم (حالا چی مثلا؟ نهنگ عنبر ۲) و تا نصفه شب اونجا تلپ باشیم! چرا؟؟؟؟ دیگه ایشون جای استاد من هستن آخه!!!!
سلام و خسته نباشید
سپاس از مطالب خوبتون.
در صورت امکان لطفا با لینک دادن به سایت فروشگاه کتاب ما از ما حمایت کنید. و به پاس یاری شما هر زمان اثری برای چاپ کتاب داشتید. با کمال میل و کمترین هزینه شما را یاری خواهیم کرد.
www.arnabook.ir
با سپاس فراوان