صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

این منم در سال ۲۰۲۷ 😊


عید فطرتون گرچه با تاخیر اما با تاکید مبارک 🌻


روز قدس که این پلاکارد رو درست کردم؛ راستش خودمم فکر نمی‌کردم اینقدر نزدیک باشه. 😊
۵ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۱ ۲۶ فروردين ۰۳ ، ۱۰:۴۵
صالحه

در زندگی هر انسانی، روزهایی از زندگی می‌آید که بی‌نهایت رویایی و شیرین هستند. انسان آرزو می‌کند آن لحظات تا روز قیامت یا حتی تا ابد کشیده شوند یا در آن لحظه متوقف بماند و بمیرد. اما هر لحظه مثل ماهی براق کوچکی از دست انسان لیز می‌خورد و به سوی قعر دریای فراموشی سر می‌خورد. در آن هنگام، انسان دلش می‌خواهد برای هر لحظه سوگواری کند اما هر لحظة نو که از راه می‌رسد، دلبری‌های خودش را دارد. اینطور است که دوام می‌آورد و ناگهان چشم‌هایش را باز می‌کند و می‌بیند که صبح روزی دیگر فرا رسیده است و جز خاطره‌ای مبهم و کامی شیرین برایش نمانده است. اکنون من مثل ماهیگیری دل‌شکسته در ساحل اشک‌هایم نشسته‌ام. در جستجوی ماهی‌های طلایی و دلبرم در اقیانوس لحظه‌های از دست رفته‌ام، تور نوشتن می‌بافم و به خاطر می‌آورم.

***

سحرگاه روز چهارم فروردین ماه یک هزار و چهارصد و سه بود. در یک کلبه چوبی فرو رفته در مه، به خواب سبکی فرو رفته بودم. چشم باز کردم و از پنجره چوبی کوچک اتاق، به آسمان نگاه کردم. تاریک بود. ساعت را نگاه کردم. لباس پوشیدم و درِ سنگین چوبی را بی‌صدا باز کردم. آرام بیرون رفتم و در را بستم. کتانی‌هایم را پوشیدم و با دقت روی سنگ‌چین‌های دور کلبه پا گذاشتم، مبادا لیز بخورم و در گِل بیفتم. وضو گرفتم و برگشتم به اتاق، نماز خواندم. دیگر حیفم می‌آمد بخوابم. دلم می‌خواست تا بچه‌هایم خوابند، کمی قدم بزنم و قرآن بخوانم. تلفن همراهم را برداشتم و پیامرسانم را باز کردم. پیام‌های زیاد و مهمی از دیشب تا آن ساعت از صبح نیامده بود، به جز پیام ساعت ۰۱:۴۳ بامداد: «دیدار ماه». برای اولین بار، ثبت نام حضور در دیدار رمضانیه دانشجویان با رهبر انقلاب از طریق سایت انجام می‌گرفت و از طریق قرعه کشی، فرصتی برابر برای این حضور فراهم می‌شد. یک فرم بود که مهم‌ترین بخش آن این بود: «اگر شما در دیدار دانشجویی فرصت صحبت با رهبر انقلاب اسلامی را داشتید، مهم‌ترین نکته‌ای را که با ایشان در میان می‌گذاشتید چه بود؟»

تلفنم را برداشتم و به بیرون از کلبه رفتم. از تاریکی کم شده بود. سایه کوه‌ها در افق دوردست سلام می‌کردند به آسمان. از مه غلیظ نیمه شب، چیزی باقی نمانده بود جز تر شدن خاک زمین و سپیدی دور دست. روی جاده‌ی آسفالت روستا، آرام به راه افتادم و فرم را پر کردم. نوشتم: «حضرت آقاجان سلام علیکم. پس از مبارک انقلاب اسلامی ایران، الطاف الهی بر مردم ایران باریدن گرفت و خداوند با نعمت امام، ما را از ظلمات زندگی غربی خارج کرد و به نور زندگی دینی وارد و هدایت کرد اما...»

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۳ فروردين ۰۳ ، ۰۵:۳۱
صالحه

(این مطلب خیلی دلی نوشته شده. شاید غلط غلوط هم داشته باشه.)

شنیدید مثلا کسی گفته باشه: "از فلانی انرژی منفی می‌گیرم؟"
یا مثلا کسی بگه: "انرژی مثبت فلانی خیلی زیاده؟"
یا مثلا آدم‌ها وقتی میرن حرم‌ها، حالشون خوب میشه ناخودآگاه. یا مثلا وقتی میرن مجلس روضه، بعدش حالشون بهتر میشه.

حالا به نظر شما این چیزا چه توجیهی داره؟

این آیه رو شنیدید؟ "یسبح له ما فی السماوات و ما فی الارض"

همه جا، همه چیز، تک تک ذره‌ها دارن تسبیح خدا رو میگن...
اما ممکنه یک جاهایی با شدت بیشتر خدا رو تسبیح کنند، به خاطر تسبیحی که انسان‌ها اونجا می‌کنند.
درست مثل خرده آینه‌های کاشی‌کاری‌های حرم‌ها
دیوارهای بلند و ستون‌ها و پنجره‌های مشبک ضریح‌ها
اون‌ها تسبیح‌ها و دعاهای آدم‌ها رو هزاران بار منعکس می‌کنند...
کنارشون گناه نمیشه، برای همین مثل خونه‌ها و دیوارهای عادی دیگه نیستند...

یا وقتی توی یک مجلس روضه خونده میشه، در و دیوار برای اباعبدالله گریه می‌کنند...

اما سوال این جاست که ما که تسبیح اون‌ها رو نمی‌شنویم،
پس چطور روی ما اثر داره؟
چطور می‌تونیم انرژی اون‌ها رو حس کنیم؟

جوابش ساده‌ است.
چون ما خودمون هم جزو اون موجوداتی هستیم که "یسبح لله ما فی السموات و ما فی الارض"
حتما تک تک سلول‌های بدن ما در حال تسبیح کردن خداوند هستند.
حتما تک تک سلول‌های بدن‌مون از تسبیح موجودات اطرافمون اثر می‌گیرند.
انسان مومن، وجود مختارش با تکوین و فطرتش همسو هست، برای همین حالش خوبه. این رو میشه با شنیدن شرح احوالات قبل و بعد از ایمانِ تازه مسلمان‌های خارجی متوجه شد.
اما انسان کافر، همیشه یک گمشده داره که داره دنبالش می‌گرده. فکر می‌کنه در غیر خدا و دین پیداش می‌کنه و به آرامش می‌رسه اما هرگز اینطور نمیشه.

برای همین اماکن نورانی، ما رو در جریان تسبیح عالم قرار میده. حال‌مون اگر بد باشه، خوب میشه، اگر خوب باشه، بهتر میشه.

حالا تسبیح ما آدم‌ها، تسبیح سلول‌هامون هم اندازه همدیگه نیست.
چون حالات روانی‌مون رو کنترل نمی‌کنیم. یه وقتایی همش عصبانی هستیم بیخودی. یه وقتایی ناشکر هستیم خیلی بیخودی. یه وقتایی به جای یاد خدا، اشتغال به دنیا تمام فکر و ذکرمون میشه.
برای همین تسبیح وجودمون تحت تاثیر این حالات‌مون قرار می‌گیره...

داشتم امشب با مامانم صحبت می‌کردم نمیدونم چطور شد امشب به این چیزا فکر کردم...

دیشب بعد از شب قدر، همسرم ازم پرسید: "به نظرت امسال چطور قراره برامون رقم بخوره؟"
بهش گفتم که "خیلی امیدوارم. چند روز پیش خیلی تو فکر خریدن یه چراغ مطالعه بودم، امشب که رفتیم لوازم تحریر با اصرار خودت برام خریدی! احساس می‌کنم خیلی رسیدن به خواسته‌هام نزدیکه. خیالم راحته چون کارهام رو واگذار کردم به کس دیگه‌ای."
ادامه‌اش رو نگفتم بهش که چرا خیالم راحته... بهشون گفتم: "منو بخر."
ولی هر چقدر  از خودش پرسیدم جوابش به سوال خودش چیه، جواب نداد. میدونم ته ذهنش چیه‌. دوست داره شهید بشه لابد اما قراره با هم شهید بشیم. ناراحتم که هنوز هیچ کاری نکردم که به درد بخورم. امسال می‌خوام تلاشم رو بکنم بلکه ببینم به این هدفمون می‌رسیم...

دیروز که گذشت فاطمه‌زهرا رفت مدرسه. روزنامه‌دیواریش (تکلیف نوروزی بود) رو هم برد و من یه نفس راحت کشیدم چون خیلی برای اون روزنامه دیواری زحمت کشیده بودم :))
ظهر هم همسر رفت سفر دوباره. البته یک روزه است و فردا شب دیگه خونه است ان شاءالله. منم چون می‌خواستم برم خونه مامانم که شب هم بمونم، بعد از برگشتن فاطمه‌زهرا، زینب و لیلا رو فرستادم تو حموم که بازی کنند تا برم بعدش بشورمشون. گوشیم زنگ زد. جواب دادم...
فکر می‌کنید کی بود؟
گفت: خانم فلانی؟
_ بله خودم هستم.
_ از نهاد تماس می‌گیرم. شما برای دیدار رمضانی رهبری ثبت نام کردید. اسم‌تون در اومده. شما عضو انجمن علمی هستید؟ اسم انجمن علمی‌تون چیه دقیقا؟
یادتونه اینجا بودیم ثبت نام کرده بودم؟ وقتی شنیدم در قرعه اسمم در اومده، مثل کوه آتشفشان پر از هیجان اما قبل از فوران شدم.
_ دقیقا نمیدونم ولی همون موقع هم از رئیس انجمن علمی‌مون هم پرسیدم جوابم رو ندادند. اما ما همین دی یا بهمن بود که در مناظره دانشجویی هم شرکت کردیم...
_ شما متاهلید؟
_ بله.
_ بچه هم دارید؟
_ بله.
_ انجمن علمی فقط یک ظرفیت خانم داشته که اونم به شما می‌رسه.
یه ذره صدام از خوشحالی پرش گرفته بود.
_ برای شرکت دیگه؟ صحبت که قرار نیست بکنیم؟
_ نه. به عنوان حضار هستید. هرچقدر زودتر برید البته می‌تونید جلوتر بشینید.
ساعت‌ها و روش گرفتن کارت و ... رو پرسیدم و گفت و تشکر کردم و خداحافظی.
یک جیغ بلند کشیدم که فاطمه‌زهرا طفلی ترسید. بعدش که بهش گفتم چی شده، یه ذره توی قیافه‌اش حسودی دیدم :)))
بعدش هم سریع زنگ زدم به مصطفی و ... اونم کلی خوش به حالت گفت بهم.
می‌دونم که قرار بود یه جور دیگه برم پیش آقا. با خودم قرار گذاشته بودم که یه آدم به درد بخور بشم که برای ارائه کارم برم پیش آقا. اما خب، این با اون قرار خودم منافاتی نداره. از آخرین باری که آقا رو دیدم، بیشتر از ۱۳ می‌گذره. تازه از دور! بدون عینک طبی! (آخه چرا عینکم جا مونده بود؟!) حالا هم دل تو دلم نیست. میرم ان شاءالله ببینمشون ان شاءالله انرژی بگیرم ان شاءالله و برام دعا کنند ان شاءالله :)
+ دیدار یک شنبه صبح هست. یعنی میشه؟ :')
+ چقدر بیشعورم که کامنت‌ها رو انقدر دیر جواب میدم. تو رو خدا من رو ببخشید. باشه؟

۲ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۰۳ ، ۰۳:۱۲
صالحه

تو مطلب قبلی نوشتم شب قدر ۱۹ ماه مبارک بهم بد گذشت.
شب قدر ۲۱ هم گذشت البته با این تفاوت که زینب گریه نکرد و من رو هم پریشان نکرد. اون حس بد هم کمتر بود...

و با این حال، بازم حس خالی بودن زیادی می‌کردم.

رسماً هیچ کدوم از اعمال رو هم نتونستم محض دلخوشی خودم انجام بدم... فقط قرآن به سر گرفتم، اونم با حال معنوی داغون.

ولی شب ۲۱ از خودم خجالت کشیدم که گفتم شب ۱۹ بد گذشت در حالی که رزقم این شد که کتاب "المومن" رو بخونم.
شب ۲۱، قسمت‌های باقی‌مونده‌اش رو خوندم و تمام شد و قسمت‌هایی از کتاب "شرح حدیث عنوان بصری" رو هم خوندم.

یادتونه این مطلب رو؟ این مطلب رو چی؟
این مطلب رو هم بخونید...

به عنوان یه مادر که اصلا وقتش دست خودش نیست و نمی‌تونه برنامه بریزه یا نمی‌تونه با یه جمع همراه بشه و باهاشون مثلا جوشن کبیر بخونه بدون اینکه چندین بار بچه‌هاش بیان و وسطش حرف بزنن یا کاری داشته باشن که فرازها رو از دست بده و یا بچه دستشویی ببره، پوشک عوض کنه....

فکر می‌کنم اگر فقط یه چیز بتونه، حال من رو خوب کنه، اینه که باور کنم...
یه بنده‌ای از بندگان امامم هستم...
امامی که آسمان‌ها و زمین برای او خلق شده...
و من به طفیلی وجود او، می‌تونم نفس بکشم، از نعمت‌های خدا بهره ببرم و عبادت کنم و به خدا نزدیک بشم...

این جمله‌ای که الان نوشتم، روی یه بخشی از متن پایان‌نامه‌ام، غلط‌گیر می‌گیره... تصحیحش می‌کنه... و خیلی بهترش می‌کنه...
تو سفر عتبات، حس به طفیلی امام، بهره‌مند بودن رو شاید برای اولین بار تجربه کردم.
هر بار که می‌گفتم: اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان.
و وقتی رفتیم مسجد سهله، با خودم می‌گفتم: کی میاد اون روزی که امامم اینجا با خانواده‌ی قشنگش، تسکنه ارضک طوعا و تمتعه فیها طویلا باشه.

حالا چرا این باور آرومم می‌کنه؟ چون
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
چون منِ دیوانه... منِ ظلومِ جهول، یه عاقل، عادل و عالم محض می‌خوام که کمکم کنه... منِ دیوانه زیر این بار له میشم.

وقتی محجور باشی، اگر ولی و سرپرست نداشته باشی، بیچاره‌ترینی...
اما من با ولی‌ام خوشحال و خوش‌بخت‌ترینم...
اونم نه ولایت فقط صوری... ولایت حقیقی و وجودی.

کاش این باور از من دور نمیشد. کاش با گِلم سرشته میشد. اون‌وقت من خوشبخت‌ترین بودم. برای همیشه.

+ این عکس رو ببینید. فاطمه‌زهراست. شب ۲۱. یعنی من مامانشم؟ من فقط مامانشم. هدایتگرش کس دیگریه.

لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم

۴ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۰۳ ، ۰۳:۱۲
صالحه