صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۱. به نظر شما من برون‌گرام یا درون‌گرا؟ من خودم همیشه فکر می‌کردم برون‌گرا هستم ولی اولین کسی که فهمید من درون‌گرا هستم، زن‌عموم بود. در واقع من یه درون‌گرای اجتماعی هستم. از بودن توی جمع‌های بزرگ و پر از غریبه بیزارم. مسافرت رو نهایتا با شوهرم و بچه‌هام و خانواده یکی از دوستام دوست دارم. جمع و جور، خودمونی، صمیمی و جیک تو جیک. اردوجهادی‌ها و شلوغی‌هاش اذیتم می‌کنه. یا بعضی روضه‌های خونگی. هر وقت میرم، همه به من و دخترا نگاه می‌کنند، باید صدقه بذارم کنار.

روضه‌های مامانم که باید با تک‌تک دوستای مامان خوش و بش هم کنم :/
این بار آخر، بهم زنگ زد و گفت ساعت ۳ تا ۵ روضه دارم. گفتم باید بریم کلاس قرآن دخترا. گفت خب بعدش بیا دیگه! شاید تو دوست نداشته باشی خانوما رو ببینی؛ ولی اونا دوست دارن تو رو ببینند! (از اینجا تا اون سرِ دنیا پرانتز باز!)
دلم می‌خواد به مامانم بگم؛ من که فقط واسه دلِ تو میام. حالا اگر دلِ خانوما رو بهونه می‌کنی، عیب نداره، ولی این رو بدون که فقط خودت مهمی، نه بقیه.

۲. یکی از ویژگی‌هام که از درونگرایی عمیقم نشات می‌گیره، همینه که حرف مردم برام مهم نیست. خودم باید با خودم حالم خوب باشه. دیگران کیلو چند؟
با یه نفر حرف از بچه‌های سندروم دان شد. من بارها و بارها فکر کردم اگر خدا بهم میداد، چیکار می‌کردم. پاسخم همیشه این بود که این تقدیر و هدیه خدا رو می‌پذیرفتم چون انتخاب خدا برای منه! چون هیچ‌کس نمی‌تونه آگاهانه خودش برای خودش انتخاب کنه که بچه‌اش سندرومی بشه.

در این نقطه خیلی از آدما به فکر مردم در مورد خودشون اهمیت میدن و به خاطر حرف مردم تصمیم به قتل می‌گیرن. من خودم به این قضیه حتی فکر هم نمی‌کنم. ولی اگر کسی من رو به این قضیه توجه بده، جوابم یه "به جهنم!" گنده‌ است.

۳. به همسر گفتم: این آهنگه انگار کهنه نمیشه. گفت: اونی که کهنه نمیشه تویی! هر روز تر و تازه‌تر از قبلی. گفتم: من اصلا بدون تو آهنگ گوش نمیدم. فقط با تو به من می‌چسبه. بازم تاکید می‌کرد: من اصلا حس نمی‌کنم تو داره سنت زیاد میشه. هر روز تازه‌تر از قبلی. میگم: دلم می‌سوزه برای اون زوج‌هایی که یکی‌شون افسرده‌ است. راز سرزندگی هم قرآنه. اونی که رابطه‌اش با قرآن خوب نیست، دل‌مرده میشه.‌ قرآن دل‌ها رو زنده می‌کنه...

حالا من اگر قرآن حفظ کنم و مصطفی قرآن نخونه، از کفویت خارج میشیم یعنی؟ به نظرم آره. باید خیلی حواسمون به این چیزا باشه وگرنه به مشکل می‌خوریم.

۴. حرف از فراموشی در سن بالا شد. هم آقاجانِ من و هم بابابزرگ مصطفی، حافظه‌شون کند شده. در عین حال خصیصه‌های اخلاقیِ سال‌های میانسالی‌ به بعدشون، روی شخصیت‌شون سایه انداخته.
آقاجانم ساکت شده. اینطوری نیست یه سوال رو چندبار بپرسه‌ به خاطر فراموشی. بلکه اون مرد محترم و مقتدر، دانا و توانمند، حالا کمتر پیش میاد چیزی بگه‌. بیشتر با دایی بزرگم حرف می‌زنه. دایی بزرگم، فرزند اولشونه. با آقاجان مثل دو تا برادرند.
آقاجانم همیشه سحرها بیدار میشد، بلند و با صوت قشنگ دعا می‌خوند، قرآن می‌خوند... ولی هیچ‌وقت حفظ نکرد انگار. اما مامان‌زهرا یه جزء سی رو حفظ کرد. هنوزم حافظه‌اش مثل سابقه‌.
و البته ماجرا فراتر از این‌ها هم هست.
مامان‌زهرا خیلی عاشقه... تو تمام زندگیش، به خاطر آقاجان، مجلس دعا و روضه زنونه نرفت یا با اجازه آقاجان رفت، مسجد رفت یا نرفت، زیارت رفت یا نرفت. سحر عبادت کرد و البته هنوز هم می‌کنه.‌ هر کاری کرد با شوهرش بود و من نمی‌دونم چرا مامان‌زهرام انقدر برام اسطوره است.
شک ندارم که جاش توی بهشت کنار حضرت زهراست.
حتی دنیا رو بی‌حضورش نمی‌تونم تصور کنم.
مامان‌زهرا برام مثل هواست.

۵. من یه رویایی داشتم و دارم.
البته رویایی که قبلا داشتم با رویایی که الان دارم فرق کرده.
قبلا فکر می‌کردم باید عرصه مخصوص به خودم رو خلق کنم. نباید برم ذیل اسم دیگران تعریف بشم. حالا حتی اگه اون آدم، همسرم باشه. فرار می‌کردم از اینکه هم بخوام از همسرم تو خونه اطاعت کنم و هم بیرون و در عرصه اجتماعی بله قربان‌گو باشم. یعنی دوست داشتم همه‌جا نقش همسرش، دلبرش، معشوقه‌اش رو داشته باشم. نه اینکه بعضی‌ جاها بشم کارمندش.
ولی هفته قبل یه اتفاقی افتاد که من نظرم عوض شد. و ناگهان از همسرم برای همکاری در پروژه‌ی رویاهای آینده خودم خواستگاری کردم! مصطفی مدت‌ها بود انتظار این پیشنهاد رو می‌کشید‌. دوست داشت من رویام رو باهاش شریک بشم. و من دیگه با اون فکرهای بچه‌گونه خداحافظی کردم. آدم یا می‌خواد برای امام زمان کار کنه، یا نمی‌خواد. اگه می‌خواد، دیگه باید بسپره به خدا و امامش. خودشون تعیین می‌کنند قالبش چیه و چطوریه.

۶. من خودم رو خیلی دوست دارم. یعنی تو آینه که خودم رو برانداز می‌کنم معمولا حس "فتبارک الله احسن الخالقین" بهم دست میده. ولی خب سرم هم شلوغه و از اون طرف هم حس و حال این رو ندارم که مثل زری‌خانمِ سووشون و خیلی از زن‌های فابریک این مملکت یا حتی جهان (!) صبح که بیدار میشم، دستی به سر و روی خودم بکشم. بلدم‌ها ولی حسش رو ندارم. همیشه به خیالم اینه که کارهای مهم‌تری هم دارم. به جاش، یه پنجه طلا دارم که هر دو سه هفته یه بار میرم پیشش.
راستش من تا قبل از اینکه پنجه‌طلای خودم رو پیدا کنم از زندگی سیر شده بودم از بس که حال و هوای آرایشگاه‌ها متعفن بود. چقدر طعنه شنیدم به خاطر اینکه از دهنم در رفت سه تا بچه دارم. ولی پنجه‌طلای من، اولین باری که دیدمش، خوب حواسم رو جمع کردم ببینم چقدر اخلاق داره. فهمیدم نه تنها اخلاقش بیسته، بلکه عجیب و غریب عاشق امام زمانه. امامش هم بالا سرِ کارش وایساده‌ها! هر بار که برم پیشش، می‌بینم سالنِ قشنگش پر شده از عطر گل و یه گوشه از سالن یه اتفاق جدید افتاده. هر بار، پنجه‌طلای مهربونم که باهام حرف میزنه، انگار میشینم پای درس عرفانِ عملی.
این‌بار که رفتم پیشش، از درون درب و داغون بودم. از فشار زندگی لِه لِه بودم. من هیچی نگفته بودم. ظاهرم خوب بود. بگو و بخند داشتیم.
همینجوری که مشغول کار بود گفت: همین که دخترای قشنگت که جلوت راه میرن خدا رو شکر کن... آدم که خدا رو داره، امام زمان رو داره، زندگی براش مثل بهشته. خیالش راحته. کارها رو بهشون می‌سپری و همه چی حل میشه...
من گفتم: مولوی میگه: من که صلحم دائما این پدر. این جهان چون جنتستم در نظر
صورتم تو آینه از بغض جمع شده بود. ولی این تجربه همین روزهای اخیرم بود. دیگه با پوست و گوشت و استخون درکش کرده بودم.
وقتی تو دلم فریاد کشیدم که خدایا خودت ضامنم باش برای نوشتن مقاله‌ و خداوند دقیقا همون دو روز مهلتی رو که برای ارسال مقاله می‌خواستم بهم داد!
وقتی یک‌شنبه شب از همه قطع امید کردم برای حمایت گرفتن و رفتن به همایش و توی دلم با خدا نجوا کردم. او خودش دوباره دل‌ها رو برای من نرم کرد و من صبح فرداش راهی شدم...
همه چیز رو خودش جور می‌کنه.
چطور تا این سن، این همه بت پرست بودم؟

۷. عارفه آبجی‌ام، همیشه میگه من خیلی خوش‌قلب هستم. راست هم میگه. قبلا‌ها که من با زبونم خیلی سوتی می‌دادم، عارفه همیشه می‌گفت این صالحه هیچی تو دلش نیست. و واقعا نبود. الان ولی چند ساله که دیگه دقیق میدونم چه حرفایی رو باید زد و چی رو نه. اما کلا در مورد آدم‌ها ۹۹ الی صد در صد خوش‌قلبم، ۱ درصد کینه‌ای.
و خب خیلی کم پیش اومده در طول این سی سال زندگیم که کینه‌ کسی رو به دل بگیرم و بعدش انتقام بگیرم. آخه این روحِ انتقام‌جویی در من قوی هست ولی معمولا به زیباترین شکل ممکن این کار رو می‌کنم (یه نمونه‌اش رو چند هفته پیش جمع و جور کردم :/ )
اما اخیرا از مصطفی یه جایی انتقام گرفتم که بعدا دل خودم کباب شد. در اصل کباب نشد، جزغاله شد. طوری که چند دقیقه گلوم فشرده بود و نمی‌تونستم حرف بزنم! بی‌سابقه بود. اصلا نمی‌تونستم اعتراف کنم. سخت‌ترین اعتراف هم پیش خودِ مصطفی جانم بود. آخه دلِ اونو شکونده بودم. ولی دیگه پیش بقیه مهم نیست.
ماجرا چی بود؟
من رویداد ملی‌ای که همسر براش شبانه روز و ماه‌ها کار کرده بود، جون کنده بود و زحمت کشیده بود و عرق ریخته بود رو نرفتم!
رویداد کجا بود؟ مصلی تهران. من کجا؟ موندم تو خونه.
از من بشنوید: از آدم تنها بترسید‌. آدم نباید تنها بمونه. ۴۰ روز بود که من به شکل سینوسی تنها مونده بودم. آدم که زیاد تنها بمونه، قلبش سرد میشه. تازه من طاقتم زیاد بود. عجیبه که این صبوری به چشم جاری و زن‌داداشم هم اومده. اونا هم تعجب می‌کنند. ولی بزرگترها نه. اصلا به چشم‌شون نمیاد :)

حالا من همیشه صبوری کردم هر جور بوده. ولی فقط به یه شرط. اونم اینکه احساس کنم زیر چتر محبت همسرم هستم. ولی تو این سال‌ها دو سه بار اساسی قاطی کردم. یک‌بار وقتی قاطی کردم که لحظه سال‌تحویل سال ۹۹ یا ۱۴۰۰ مصطفی نیومد خونه به خاطر کار جهادی تو ایام کرونا. چرا؟ تا به کادر درمان گل بدن و دلگرمی ... و من خیلی انتظار کشیدم. خیلی.
این‌بار دو روزِ آخرِ منتهی به رویداد، مصطفی حتی زنگ نزد بهم ازم بپرسه زنده‌ایم یا نه.
دلم نشکست. سرد شد. اصلا مجبور بودم سردش کنم که نتّرکه.
برای همین از عمد نرفتم رویداد. می‌دونستم مصطفی دوست داره ما بریم. هرچند مطمئن نبودم چقدر! ولی می‌دونستم اگر برم، اعصابش رو خرد می‌کنم با اعصابِ خرد خاکشیرم. با دلِ هزار تیکه شده‌ام.
گفتم نمیرم و اینجوری ازش انتقام می‌گیرم و دلم خنک میشه.
نرفتم و مصطفی فردا شبش اومد و گفت همه سراغت رو می‌گرفتن. خانم دکتر فلانی و خانم فلانی و ... همه احوالت رو پرسیدن. من فاز قهر برداشتم و مصطفی نازم رو کشید و دید بی‌فایده است.
روزِ بعد، مصطفی فاز قهر برداشت و من یه ذره ناز کشیدم و دیدم بی‌فایده است.
البته که آخرش آشتی کردیم!
گذشت، تا چند روز بعد، شرایطی پیش اومد که مصطفی از خاطرات شب رویداد برام تعریف کرد. مغزم داشت منفجر می‌شد. حق داشت زنگ نزنه... ثانیه به ثانیه‌اش رو جنگیده بود...
بعد وسط تعریف‌هاش یهو رسید به اینجا:
من داشتم به خانم ع.خ (من باهاشون دوست بودم) می‌گفتم: خانم فلانی شما در این پروژه گره‌گشایی کردید. این توفیق واقعا قسمت هر کسی نمیشه که گره‌گشایی کنه...
و خانم ع.خ متواضعانه گفت: آقای فلانی، من فقط نگران خانمِ شما هستم. ایشون چقدر فداکاری کرده، صبوری کرده، با سه تا بچه. چیا کشیده تو این مدت...
بعد یهو گلوی من فشرده شد از غصه خرابکاری‌ای که کردم.
ده دقیقه فقط داشتم تلاش می‌کردم بتونم حرف بزنم و به مصطفی بگم که می‌خوام یه چیزی بهش بگم ولی باید قول بده منو ببخشه و برام استغفار کنه.
هی می‌گفت: بگو! راحت باش... بگو من می‌شنوم.
و مصطفی من رو بخشید و بهم حق داد و حتی آخرش گفت کار خوبی کردم که نیومدم. ولی من تو این امتحان هنوز همون صالحه یا نرگس سابق موندم. بزرگ نشدم. حیف. می‌تونستم خیلی انسان‌تر بشم.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۰۴ ، ۰۲:۰۹
نـــرگــــس

من ده ساله بودم و برادرم «نیک» چهارده ساله. فکر خرید هدیه‌ای برای مادرمان به مناسبت روز مادر، من و برادرم را به هیجان آورده بود. این دومین هدیه‌ای بود که می‌خواستیم به او بدهیم.

خانواده‌ی ما خیلی فقیر بود. تازه جنگ جهانی اوّل تمام شده بود. ما تنگ‌دست بودیم و به سختی زندگی می‌کردیم. پدرمان گاه به گاه به کار پیشخدمتی مشغول می‌شد. برای خرید هدیه‌های روز تولّد و عید میلاد مسیح تا آن‌جا که توانایی داشت، کار می‌کرد امّا هدیه‌هایی مثل هدیه‌ی روز مادر هدیه‌ای تفنّنی به حساب می‌آمد ولی بخت با ما یاری کرد. یک مغازه‌ی مبل مستعمل فروشی در محلّه‌ی ما باز شده بود.

 ما جنس‌ها را در یک گاری دستی می‌گذاشتیم و با احتیاط آن را از خیابان‌های شلوغ می‌گذراندیم و به خانه‌ی مشتری می‌رساندیم. برای هر نوبت حمل و تحویل جنس پنج سنت و احتمالاً انعامی می‌گرفتیم.

یادم می‌آید که چه طور صورت لاغر و غم زده‌ی «نیک» از شادی هدیه‌ای که قرار بود بخریم، روشن شده بود. نیک در مدرسه شنیده بود که بچّه‌ها می‌گویند می‌خواهیم به مادر خود هدیه بدهیم. کم کم فکر غافل گیر کردن مادر و دادن هدیه او چنان در من و نیک قوّت گرفت که تقریباً دچار دلهره شده بودیم. وقتی که ماجرا را محرمانه با پدرمان در میان گذاشتیم، او خیلی خوش‌حال شد. با سربلندی و غرور من و برادرم را نوازش کرد و گفت «فکر خوبی است. مادرتان را خیلی خوش حال می کند». از لحن شادی‌بخش او فهمیدم که به چه می‌اندیشد. او در تمام زندگی زناشویی‌اش خیلی کم توانسته بود به مادرمان هدیه بدهد. مادر سراسر روز را کار می‌کرد. غذا می‌پخت؛ خرید می‌کرد؛ به هنگام بیماری از ما پرستاری می‌کرد؛ رخت‌های خانواده را در حمام می‌شست. همه‌ی این کارها را آرام و ساکت انجام می‌داد. زیاد نمی‌خندید امّا گاه به ما لبخند می‌زد. همین لبخندش خیلی زیبا بود و به آن می‌ارزید که همیشه انتظارش را بکشیم. پدرمان در حالی که به فکر فرورفته بود، گفت: «حالا چه چیزی می‌خواهید به او بدهید؟ چه قدر پول دارید؟» نیک سربسته گفت: «به اندازه‌ی کافی پول داریم» پدر لبخند زد. با تبختر گفتم: «هرکدام جداگانه به او هدیه می‌دهیم». پدر گفت: «هدیه‌ها را با دقت انتخاب کنید». نیک به من نگریست تا موافقت مرا به دست آورد و به پدر گفت: «شما این نکته را به مادر بگویید تا از فکرش لذت ببرد»؛ من سرم را تکان دادم؛ پدرم گفت: «از کلّه‌ای به این کوچکی چه فکر بزرگی در آمده؛ آن هم یک فکر خردمندانه». صورت نیک از خوش‌حالی انداخت. بعد دستش را روی شانه‌ی من گذاشت و گفت: «جو هم در این فکر شریک بوده».

من گفتم: «نه، فکرش را نکرده بودم» برای کاری که نکرده بودم، نمیخواستم تمجید شوم. اضافه کردم: «ولی هدیه‌ای که من می‌خواهم بدهم، این را جبران می‌کند».

پدرم لبخندزنان گفت: «فکر مال همه است. نیک هم این فکر را از کس دیگری گرفته». روزهای بعد من و برادرم از رازی که میان ما و مادرمان بود، لذت می‌بردیم. او همان‌طور که نزدیک ما کار می‌کرد، خطوط چهره‌اش از هم باز می‌شد و وانمود می‌کرد که موضوع را نمی‌داند. اغلب به روی ما لبخند می‌زد. فضای زندگی ما از مهر سرشار بود. من و نیک گفت وگو می‌کردیم که چه چیزی بخریم. هر دو می‌خواستیم سلیقه‌ی بهتری نشان دهیم. نیک گفت: «بهتر است به هم دیگر نگوییم که چه می‌خواهیم بخریم». او از من لجش گرفته بود. چون نمی‌توانستم مثل او تصمیم بگیرم. با ناراحتی گفتم: «می‌توانیم هر دو یک چیز بخریم». نیک گفت: « نه این کار را نمی‌کنیم؛ من از تو بیشتر پول دارم». من از این حرف، هیچ خوشم نیامد؛ اگر چه حرف درستی بود. من مقداری از پولم را داده بودم نان قندی خریده بودم، حال آن که نیک تصمیم گرفته بود هر چه در می‌آورد، برای خریدن هدیه کنار بگذارد.

من بعد از تفکّر زیاد برای مادرم یک شانه خریدم که با نگین‌های کوچک و درخشان آراسته شده بود. نگین‌ها طوری بود که می‌شد آن‌ها را به جای الماس گرفت. نیک با قیافه‌ای خرسند از فروشگاه برگشت. از هدیه‌ی من خوشش آمد ولی درباره هدیه‌ی خودش چیزی بروز نداد. فقط گفت: «ما هدیه‌ها را در وقت معینی به او می‌دهیم» من حیرت‌زده یرسیدم :«چه وقت؟» او گفت‌: «نمی‌توانم بگویم؛ چون به هدیه‌ی خودم ربط دارد. دیگر هم از من نپرس که چه چیز خریده‌ام.»

صبح روز بعد نیک مرا پیش خودش نگه‌داشت و وقتی که مادرم برای شستن کف اتاق‌ها و آشپزخانه آماده شد، نیک سرش را به طرف من تکان داد و هر دو دویدیم که هدیه‌هامان را بیاوریم. وقتى که من برگشتم، مادرم بنا به عادت روى زانوهایش نشسته بود و زار و خسته با زمین‌شوى فرسوده کف آشپزخانه را مى‌شست و آب کثیف را با کهنه‌هایى که از زیرپیراهن‌هاى ژنده درست شده بود، جمع می‌کرد. مادرم از این کار بیش از هر کار دیگر نفرت داشت. بعد نیک با هدیه‌اش برگشت و مادرم روى پاشنه‌هایش عقب نشست و با حالتى نگاه کرد که گویى باورش نمی‌شد‌. هم‌چنان که به سطل زمین‌شویى و لوازم آن خیره می‌نگریست، صورتش از نومیدی رنگ باخت. با رنجیدگی گفت: «سطل زمین‌شویی! هدیه‌ی روز مادر یک سطل زمین‌شویی!» صدا در گلویش شکست. اشک به چشم‌هاى نیک دوید. بی‌آنکه کلمه‌ای بر زبان آورد، سطل را برداشت و مثل آدم‌های نابینا به زحمت از پلّه‌ها پایین رفت. من شانه را در جیبم گذاشتم و به دنبال نیک دویدم. داشت گریه می‌کرد و حالش به اندازه‌ای منقلب بود که من گریه‌ام گرفت. در راه پلّه با پدرم برخورد کردیم. نیک نمی‌توانست حرف بزند؛ به همین جهت من موضوع را برای پدرم گفتم. نیک هق‌هق‌کنان گفت: «من آن را پس مى‌دهم». پدرم سطل را از او گرفت و با لحنى قاطع گفت:

«نه این هدیه‌ى خوبى است؛ خیلى عالى است. حقّش بود این فکر را عملى مى‌کردم. زن‌ها بعضى وقت‌ها نمی‌دانند چه طور خودشان را از سنگینى بار زحمت خلاص کنند.»

ما دوباره به طبقه‌ى بالا رفتیم. نیک با  اکراه خودش را بالا مى‌کشید. در آشپزخانه مادرم هنوز مشغول شستن زمین بود امّا با دل‌سردى و ناتوانى کار مى‌کرد. پدرم بدون این که چیزى بگوید، با زمین‌شوى دسته‌دار آب کثیف را از کف آشیزخانه گرفت و آن را توى سطل گذاشت و رکاب آن را با پا فشار داد تا آب کثیف در سطل بریزد. سیس با قیافه‌ای عبوس به مادرم گفت: «تو نگذاشتی نیک حالی‌ات کند. یک قسمت دیگر از هدیه‌اش این بود که می‌خواست از این به بعد خودش کف اتاق و آشپزخانه را بشوید.» به نیک نگاه کرد و ادامه داد: «مگر نه نیک؟» نیک از خجالت سرخ شد و به این ترتیب، مفهوم درس پدر را فهمید و با صدایی آهسته و مشتاق گفت: «بله مادر جان! درست است» مادرم با پشیمانی بی‌درنگ گفت:«این کار برای یک بچه‌ی چهارده ساله خیلی دشوار است.»

آن‌وقت بود که فهمیدم پدرم چه‌قدر بزرگوار است. در جواب مادرم گفت: «بله، درست است اما نه با این سطل و زمین‌شوی به این خوبی. این، کار را خیلی آسان‌تر می‌کند. دست‌های آدم کثیف نمی‌شود. دیگر احتیاجی نیست که آدم روی زمین زانو بزند» پدرم بار دیگر طرز کار آن را تند نشان داد. مادرم در حالی که با اندوه به نیک نگاه می‌کرد، گفت: «آه! من چه‌قدر نادانم.» نیک را بوسید و از او تشکر کرد.

حال نیک جا آمد. آن‌وقت همگی به طرف من برگشتند. پدرم پرسید: «خوب، هدیه‌ی تو چیست؟» نیک به من نگاه کرد و رنگش پرید. من شانه را که در جیبم بود، لمس کردم. هدیه‌ی من با آن نگین‌های مثل الماس، باز سطل زمین‌شویی را به همان سطل زمین‌شویی تبدیل می‌کرد. در حالی که شانه را هم‌چنان در جیبم می‌فشردم، با لحنی آمیخته به اندوه گفتم: «نصف سطل زمین‌شویی هدیه‌ی من است.» و نیک با چشم‌هایی که از محبت سرشار بود، به من نگاه کرد.


"Half A Gift by Robert Zacks"

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۲ آبان ۰۴ ، ۰۱:۲۸
نـــرگــــس

بار اولی که سریال یوسف پیامبر پخش شد، من حدودا ۱۵ ساله بودم. یه عینک به چشمام زده بودم: بازیگر یوسف، زیباترین پیامبر خدا چه شکلیه؟ و بعد که نشونش دادند: چرا بازیگر یوسف این‌شکلیه؟!
این بار که این احسن القصص از تلویزیون پخش میشه، من عینکم رو عوض کرده بودم: مرحوم سلحشور چه منبری برامون رفته! خدا رحمت کنه این مبلغ مذهبیِ بی‌همتا رو.


دیشب، وقتی زلیخا زیبا شد، همسر یوسف بهش گفت: زلیخا، خدا تو رو خیلی دوست داره.

و ما برای چندمین بار بود که سیر تحول زلیخا از عشقش به یوسف تا رسیدن به خدا رو دیده بودیم. ولی این‌بار، من حس کردم که زلیخا احساس کرد که در برابر همه‌ی صبوری‌هاش، خداوند پاداشی بهش داد در دنیا، که وزن اعمال نیکش در ترازوی یوم الحساب رو سبک کرد.
برای همین خلوت‌نشین شد.

این نکته برام در این دفعه که سریال رو دیدم، پررنگ شد.
حالا، بعد از نوشتن اون مطلب "حل معمای زندگی" در تاریخ ۸ خرداد امسال، دارم می‌بینم با شاکر شدنم از مسیرِ رشدی که خداوند برام پسندیده، شکرم در مورد تقدیری که خداوند برام رقم زده، یه اتفاق‌های جالبی داره برام می‌افته...
قفلِ همون چیزهایی که همیشه ازشون شاکی بودم، داره کم کم باز میشه.


مهم هست که چطور شکر می‌کنیم!

فقط برای نقاط مثبت زندگی‌مون شکر می‌کنیم؟ یا برای خلاءها و سختی‌هامون هم شاکر هستیم؟

فقط برای روزهای خوب شاکر هستیم یا برای روزهای ظاهرا بد و سخت هم شاکریم؟

با کدام خودآگاهی!؟ با کدام هستی شناسی شکر می‌کنیم؟
این میتونه موضوع چند جلسه منبر باشه.


و بعد

مهم هست که چطور استغفار می‌کنیم!
استغفار ما فردی هست یا اجتماعی!
این هم موضوع یک منبر می‌تونه باشه.


دوست دارم در مورد این استغفار اجتماعی هم بنویسم براتون.

و ممنونم از مهر شما خواننده‌های عزیزم. اگر شما اینجا نبودید، من هم نمی‌نوشتم.

۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۲ ۱۵ آبان ۰۴ ، ۱۲:۲۳
نـــرگــــس

جالبه که باز زندگیم افتاده روی دور تند. ماجرا پشت ماجرا. و من فرصت نمی‌کنم بنویسمشون. فعلا یکیش رو می‌نویسم.

شنبه، خانم دکتر ما رو به جای کلاس ۸ تا ۱۰، دعوتمون کرد به یه نشست علمی پژوهشی، چون خودش هم اونجا ارائه داشت. نمی‌دونم چرا به دلم افتاده بود، استادِ جان هم هستند. و بودند! از قضا استادِجان هم ارائه داشتند و بعدش هم سریع رفتند و به غیر از یه سلام یواش، هیچ چیز دیگه‌ای بهشون نگفتم. البته چی می‌گفتم بهشون؟ می‌گفتم شونصد ساله که می‌خوام چهارتا منبع خارجی اون مقاله که اردیبهشت ماه به استاد نشون دادم، اضافه کنم و هنوز نکردم. اصلا فرصت نوستالژی‌بازی نداشتم. چون خودِ سالن کوچک همایش خیلی ناز بود. پوسترهای چشم‌نوازی که با تکنیک سابلیمیشن چاپ شده بودند، با رنگ آبی و قرمز، خودنمایی می‌کردند و فضا رو لوکس کرده بودند. دونه دونه مقالات درحال داوری بود و من فکر می‌کردم اگر چهارتا نشست اینجوری شرکت می‌کردم، الان استاد مقاله‌نویسی شده بودم. بعد ناگهان به یه گوشه از سالن نگاه کردم... توی دلم فریاد کشیدم که خداااا! چراااا؟؟؟ چرا من نباید الان یه مقاله به این همایش می‌دادم؟ اگر به خاطر این مشغله‌هامه، تو خودت باید ضامن من باشی که من دلم می‌خواست و نتونستم...

ظهر برگشتم خونه خودمون. مامانم و لیلا هم بودند. بسته‌ی اهدایی همایش رو باز کردم پیش مامان که سر سجاده نشسته بود. نشون دادم: یه کتاب بود، یه پوستر، یه دعوت‌نامه، یه خودکار و دو تا کارت‌پستال. مامان با مهربونی نگاه می‌کرد. بعد پاکت دعوت به روز اصلی همایش رو به مامان نشون دادم و گفتم کاش منم مقاله‌ام رو می‌فرستادم... چند دقیقه بعد، مثل برق‌گرفته‌ها رفتم سمت گوشیم که تلفن بزنم به دبیرخونه و بگم من دو روزه مقاله‌ام رو می‌فرستم و بهم مهلت بدید. تلفن‌شون جواب نمی‌داد. بعد رفتم داخل سایت همایش و با ناباوری دیدم که ارسال مقاله هنوز دو روز دیگه مهلت داره! جل الخالق چون این دنیا اتفاقی نیست! حالا فراخوان همایش از چه زمانی بود؟ از اوایل سال ۱۴۰۳! و حالا من می‌خواستم در دو روز آخر همایش کارم رو آماده کنم.

همون روز نشستم و یه مقدار مقاله‌ام رو ویرایش کردم. شب ساعت ۱۰ و نیم خوابیدم، دوباره از ۴ و نیم صبح تا ۶ و نیم کار کردم. بعد رفتم دانشگاه. برگشتم خونه، خوابیدم. دوباره یه مقدار شب وقت گذاشتم. صبح تا ظهر رفتم مدرسه دخترا و امروز بعد از ظهر کمی وقت گذاشتم و تموم شد و رفتم داخل سایت، کارهای اداری رو انجام دادم و ارسالش کردم. مقاله‌ام مستخرج از پایان نامه است و خانم دکتر و استادِجان فعلا خبر ندارند که من مقاله رو به همراه اسامی‌شون فرستادم همایش :))

پ.ن: از شروع نوشتن اون مقاله تا ارسالش، به گمانم یک سال و نیم طول کشید :)

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۰۴ ، ۰۰:۴۰
نـــرگــــس