الهی هر کس در این دنیا، همون کاری شغل و کسب و کارش باشه که ازش خیلی خیلی لذت میبره و صدالبته به خیر و صلاحش هم هست...
اینجور چیزی رو خدا باید برای آدم بخواد. و قطعا باید یه کاری کنی که به چشم اون بالایی بیای...
خیلی راحت نیست که آدم بفهمه باید توی آینده چه شغلی رو انتخاب کنه ولی خیلی سخت هم نیست.
یه راهش اینه که به آدمها در جایگاه شغلیشون نگاه کنی و ببینی قند توی دلت آب میشه یا نه.
چند روز پیش در یک نشست علمی شرکت کردم و دکتر فواد ایزدی و دکتر بیژن پیروز صحبت کردند.
ارائه دکتر ایزدی یه طوری من رو به ذوق آورد که زیر لب گفتم: احسنت!
و ارائه دکتر پیروز... برای من مخلوطی از یک حسِ شگفت از پرباریِ رشکبرانگیز علمی ایشون و شخصیت متواضع و شوخطبعشون بود.
گاهی که به طولانی بودن مسیر شغلیام فکر میکنم و پیچ و خمهای زندگی رو هم در محاسباتم دخیل میکنم، با خودم میگم چرا انقدر مسیرِ من دیر به درآمد میرسه!
تازه به پول هم که رسیدی، ممکنه به پولِ زیادی نرسی...
اما هزار بار به خودم این حرفا رو زدم و آخرش هم به این نتیجه رسیدم که خیلی از شغلها توشون پول هست، اما من رو به ذوق نمیاره. مثلا آرایشگری که پیشش میریم، در یک ساعت، ۵ تا کوتاهی انجام داد و هزینهاش مجموعا شد یک میلیون تومن. با ساعت کاری روزانه حداقل ۷ ساعت ایشون، حدودا در ماه میشه بالای صد میلیون سودِ خالص.
اما واقعا آرایشگر شدن، من رو به ذوق میاره؟
مشخصا نه.
حتی اگر مثل ایشون یک سالن بزرگ داشته باشم و در حیاط سالن یک کافه برای کلاسهای عقیدتی و اخلاقی و ... درست کرده باشم و کلی ایده برای کار فرهنگی داشته باشم.
یه شب، همسر خیلی دیر رسید خونه. مجبور شده بودم شام بچهها رو زودتر بدم تا خوابشون دیر نشه. وقتی مصطفی داشت شامش رو میخورد، من داشتم ظرف میشستم. بهم گفت: بیا بشین دیگه! مگه تو کُلفَتِ این خونهای؟ گفتم حتی اگر این کارهام شبیه کارهای کلفتها باشه، بقیه چیزهام شبیهشون نیست.
نه ظاهرم، نه اخلاق و رفتارم؛ نه دغدغههام، نه هدفهایی که دارم براشون تلاش میکنم...