شبهای قدر، خیلی دعاها کردم...
ولی یک تصمیم مهم گرفتم: روالهای غلط زندگیم رو به هم بزنم. چون خطا و اشتباه با غفلت خیلی محتمل هست. اما روالها دست خودمه. فقط روالهای غلط رو به هم میزنم. همین.
از بهمن ماه، مصطفی چند بار گفت برو پارچه بخر، بده خیاط که دخترا برای عید لباس هماهنگ داشته باشند.
اما هم خودم خیلی کار داشتم و هم مصطفی نبود و منم دلخور بودم که چرا باید این کارها رو خودم تنهایی جلو ببرم. تا اینکه رسیدیم به هفته اول اسفند که خیاطها معمولا دیگه کار قبول نمیکنند. اما وقتی زنگ زدم به سحر که خیاط لباس سفر اربعین بچهها هم بود، قبول کرد. واقعا روی حساب رفاقت و اینکه کار من بچهدار راه بیافته قبول کرد و امیدوارم خدا برکت و نور به زندگیش بپاشه و گره از کارش باز کنه.
خلاصه یک روز رفتم هم پارچه خریدم و هم به سحر دادمشون. چند روز بعد هم دخترا رو بردم برای اندازهگیری و تعیین مدل لباس.
لباسها روز چهارشنبهسوری آماده شد. چقدرم ناز شدند. برای هر کدوم یک شومیز سفیدِ گلگچی که گلهای ریزش برگ و ساقههای ظریف و کوتاه سبز داشت. یک سارافن چینچینی میلکبریتی ریز طوسی روشن با طرح عروسکی و برای فاطمهزهرا یک مانتوی اضافی از پارچه سارافنها.
یه بار دیگه هم رفتیم خرید عید و یک دست لباس چینچینی جدید خونگی برای دخترا خریدیم.
این وسط، زینب ۵ سالهمون خیلی به لباسهاش ذوق داشت. شاید چون همیشه وارث لباسهای فاطمهزهرا بود و ضمنا چون زمستون امسال چون لباس گرون بود، مجبور شدیم فقط برای فاطمهزهرا لباس گرم بخریم، توی دلش مونده بود که لباس خیلی دخترونه و جدید داشته باشه.
دیشب خونهی عموم افطار دعوت بودیم. دخترا لباسهاشون رو پوشیده بودند. فاطمهزهرا مانتو پوشید و زینب و لیلا سارافنشون رو.
بعد زینب موهاش رو بست و گیره فانتزی جدیدش رو زد به چتریهاش. یه چارقد سفیدِ توریِ کردیِ برقبرقی داره، اونو سرش کرد و بالم لب صورتی به لبهاش مالید.
ماه شده بود. ماه!
توی مسیر دنبال آینه بود. به قول خودش: آنیه.
هی خودش رو ورانداز میکرد و ذوق میکرد.
بهش گفتم گوشت رو بیار...
در گوشش گفتم: زینب جان تو که اینقدر خوشگلی؛ اخلاقت رو هم خوشگل کن که به ظاهرت بیاد :)
و خوشبختانه توصیهام به دلش نشست :)
فرزند وسط بودن سخته. زینب خیلی چالشها توی همین پنج سال عمرش تا الان داشته. آرومترین و ماهترین بچهی من از لحظهای تولد بود اما خیلی اتفاقات باعث شد که این بچه روحیاتش عوض بشه.
البته من بارداری راحتی هم سر زینب نداشتم. اردو جهادی، زلزله و سیل و خراب شدن دیوار خونه گِلی روستاییمون و بنایی و فشار آخرین ترم سطح دو و بعدش هم همزمانی اسبابکشی و عروسی برادرم.
با این حال، بازم بعد از به دنیا اومدن؛ خیلی آروم و دوستداشتنی بود. اما بعد کرونا اومد و مدتی بعد هم بارداری من سرِ لیلا که بدنم ضعیفتر شد. توی اون سالها فاطمهزهرا خیلی زیاد به خونه همسایه پایینیمون میرفت. اونا دوتا دختر داشتند و به شدت بچهدوست بودند. زینب هم خیلی کوچیک بود و دوست داشت پیش خواهرش باشه و دنبالش راه میافتاد. اما نمیدونستم از بابای بچههای همسایه میترسه. همسایهمون یه زنِ فوقالعاده مومن و بااخلاق و معلم تربیتی بود. جوری بود که روش تربیتیش رو بعضا از خودم بیشتر قبول داشتم اما آقای همسایه از یه سری اختلالات و مشکلات روانی رنج میبرد و گاهی دخترای خودش هم ازش میترسیدند. فاطمهزهرا ازش نمیترسید، اما زینب چرا.
وقتی زینب رو از پوشک گرفتم فهمیدم چقدر تعامل باهاش سخته و بعد سعی کردم بیشتر مراقبت کنم ازش. اما سخت بود چون فاطمهزهرا همیشه فکر میکرد من زینب رو بیشتر دوست دارم.
تا اینکه این سال تحصیلی زینب رفت پیشدبستانی و حسرت رفتن به مدرسه یعنی همونجایی که خواهرش میرفت و اون نمیتونست بره، از دلش برداشته شد.
زینب بلاخره از زیر سایه خواهرش بیرون اومد و در تعامل، حرفزدن، نقاشی، خلاقیت و کاردستی، حفظیات و اعتماد به نفس خیلی پیشرفت کرد.
اما شاید پیشرفت اصلی زینب اینا نبود. میدونید؟ وقتی از زینب میپرسیدند مامان رو بیشتر دوست داری یا بابا، با قطعیت میگفت بابا و دلایلش رو میگفت: بابا برامون هرچیزی میخواهیم میخریم، گوشیش رو میده بازی کنیم و ...
زینب اصلا کارهای من رو نمیدید. نقش مادرش رو فهم نمیکرد. انگار جنسیت خودش رو خوب درک نمیکرد که بخواد رفتارهای من رو تقلید کنه. ارتباط عاطفی رو هم پس میزد. بوس نمیکرد. دوست نداشت بوسش کنیم. دل نمیداد به بغل و آغوش...
اما چند ماه اخیر خیلی پیشرفت کرده و ابرازهاش بیشتر شده. مثلا عینک من رو میزنه تا چهرهاش شبیه من بشه. به لباس چینچینیهاش ذوق زیادی میکنه، موهاش رو مدل میده و مرتب گیره میزنه. شبها موقع خواب دوست داره دستم رو بغل بگیره....
خدا رو شکر...