صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

بار اولی که سریال یوسف پیامبر پخش شد، من حدودا ۱۵ ساله بودم. یه عینک به چشمام زده بودم: بازیگر یوسف، زیباترین پیامبر خدا چه شکلیه؟ و بعد که نشونش دادند: چرا بازیگر یوسف این‌شکلیه؟!
این بار که این احسن القصص از تلویزیون پخش میشه، من عینکم رو عوض کرده بودم: مرحوم سلحشور چه منبری برامون رفته! خدا رحمت کنه این مبلغ مذهبیِ بی‌همتا رو.


دیشب، وقتی زلیخا زیبا شد، همسر یوسف بهش گفت: زلیخا، خدا تو رو خیلی دوست داره.

و ما برای چندمین بار بود که سیر تحول زلیخا از عشقش به یوسف تا رسیدن به خدا رو دیده بودیم. ولی این‌بار، من حس کردم که زلیخا احساس کرد که در برابر همه‌ی صبوری‌هاش، خداوند پاداشی بهش داد در دنیا، که وزن اعمال نیکش در ترازوی یوم الحساب رو سبک کرد.
برای همین خلوت‌نشین شد.

این نکته برام در این دفعه که سریال رو دیدم، پررنگ شد.
حالا، بعد از نوشتن اون مطلب "حل معمای زندگی" در تاریخ ۸ خرداد امسال، دارم می‌بینم با شاکر شدنم از مسیرِ رشدی که خداوند برام پسندیده، شکرم در مورد تقدیری که خداوند برام رقم زده، یه اتفاق‌های جالبی داره برام می‌افته...
قفلِ همون چیزهایی که همیشه ازشون شاکی بودم، داره کم کم باز میشه.


مهم هست که چطور شکر می‌کنیم!

فقط برای نقاط مثبت زندگی‌مون شکر می‌کنیم؟ یا برای خلاءها و سختی‌هامون هم شاکر هستیم؟

فقط برای روزهای خوب شاکر هستیم یا برای روزهای ظاهرا بد و سخت هم شاکریم؟

با کدام خودآگاهی!؟ با کدام هستی شناسی شکر می‌کنیم؟
این میتونه موضوع چند جلسه منبر باشه.


و بعد

مهم هست که چطور استغفار می‌کنیم!
استغفار ما فردی هست یا اجتماعی!
این هم موضوع یک منبر می‌تونه باشه.


دوست دارم در مورد این استغفار اجتماعی هم بنویسم براتون.

و ممنونم از مهر شما خواننده‌های عزیزم. اگر شما اینجا نبودید، من هم نمی‌نوشتم.

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲ ۱۵ آبان ۰۴ ، ۱۲:۲۳
نـــرگــــس

جالبه که باز زندگیم افتاده روی دور تند. ماجرا پشت ماجرا. و من فرصت نمی‌کنم بنویسمشون. فعلا یکیش رو می‌نویسم.

شنبه، خانم دکتر ما رو به جای کلاس ۸ تا ۱۰، دعوتمون کرد به یه نشست علمی پژوهشی، چون خودش هم اونجا ارائه داشت. نمی‌دونم چرا به دلم افتاده بود، استادِ جان هم هستند. و بودند! از قضا استادِجان هم ارائه داشتند و بعدش هم سریع رفتند و به غیر از یه سلام یواش، هیچ چیز دیگه‌ای بهشون نگفتم. البته چی می‌گفتم بهشون؟ می‌گفتم شونصد ساله که می‌خوام چهارتا منبع خارجی اون مقاله که اردیبهشت ماه به استاد نشون دادم، اضافه کنم و هنوز نکردم. اصلا فرصت نوستالژی‌بازی نداشتم. چون خودِ سالن کوچک همایش خیلی ناز بود. پوسترهای چشم‌نوازی که با تکنیک سابلیمیشن چاپ شده بودند، با رنگ آبی و قرمز، خودنمایی می‌کردند و فضا رو لوکس کرده بودند. دونه دونه مقالات درحال داوری بود و من فکر می‌کردم اگر چهارتا نشست اینجوری شرکت می‌کردم، الان استاد مقاله‌نویسی شده بودم. بعد ناگهان به یه گوشه از سالن نگاه کردم... توی دلم فریاد کشیدم که خداااا! چراااا؟؟؟ چرا من نباید الان یه مقاله به این همایش می‌دادم؟ اگر به خاطر این مشغله‌هامه، تو خودت باید ضامن من باشی که من دلم می‌خواست و نتونستم...

ظهر برگشتم خونه خودمون. مامانم و لیلا هم بودند. بسته‌ی اهدایی همایش رو باز کردم پیش مامان که سر سجاده نشسته بود. نشون دادم: یه کتاب بود، یه پوستر، یه دعوت‌نامه، یه خودکار و دو تا کارت‌پستال. مامان با مهربونی نگاه می‌کرد. بعد پاکت دعوت به روز اصلی همایش رو به مامان نشون دادم و گفتم کاش منم مقاله‌ام رو می‌فرستادم... چند دقیقه بعد، مثل برق‌گرفته‌ها رفتم سمت گوشیم که تلفن بزنم به دبیرخونه و بگم من دو روزه مقاله‌ام رو می‌فرستم و بهم مهلت بدید. تلفن‌شون جواب نمی‌داد. بعد رفتم داخل سایت همایش و با ناباوری دیدم که ارسال مقاله هنوز دو روز دیگه مهلت داره! جل الخالق چون این دنیا اتفاقی نیست! حالا فراخوان همایش از چه زمانی بود؟ از اوایل سال ۱۴۰۳! و حالا من می‌خواستم در دو روز آخر همایش کارم رو آماده کنم.

همون روز نشستم و یه مقدار مقاله‌ام رو ویرایش کردم. شب ساعت ۱۰ و نیم خوابیدم، دوباره از ۴ و نیم صبح تا ۶ و نیم کار کردم. بعد رفتم دانشگاه. برگشتم خونه، خوابیدم. دوباره یه مقدار شب وقت گذاشتم. صبح تا ظهر رفتم مدرسه دخترا و امروز بعد از ظهر کمی وقت گذاشتم و تموم شد و رفتم داخل سایت، کارهای اداری رو انجام دادم و ارسالش کردم. مقاله‌ام مستخرج از پایان نامه است و خانم دکتر و استادِجان فعلا خبر ندارند که من مقاله رو به همراه اسامی‌شون فرستادم همایش :))

پ.ن: از شروع نوشتن اون مقاله تا ارسالش، به گمانم یک سال و نیم طول کشید :)

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۰۴ ، ۰۰:۴۰
نـــرگــــس

سووشون سیمین دانشور رو که تموم کردم، احساس کردم هیچ‌وقت نیازی نیست من یک رمان بنویسم. آخه همه حرفا رو سیمین زده و تازه شاید هیچ‌وقت نتونم! چون مثل سیمین قوت قلم ندارم!

اما پی‌رنگ داستان سووشون و سیر تحول شخصیت سووشون، حتی از قوت قلم سیمین برام بیشتر حاکی از نبوغش بود. دو مکان، زندان و دارالمجانین، اینها مدام به صورت زری سیلی واقعیت می‌نواختند. طفلک اصلا نمی‌تونست مثل زن‌های بقیه متمولین چشم و گوش بسته باشه.

من همیشه انقدر ساده بودم که فکر می‌کردم تحول شخصیت با یک واقعه اتفاق می‌افته. ولی زری باید عروسی دختر حاکم رو می‌دید، ماجرای گوشواره‌هاش، ماجرای سحر، ماجرای قاچاق اسلحه عزت‌‌الدوله و رفتارش با فردوس و مرگ پدر کلو و هزار و یک چیز دیگه رو می‌دید و می‌شنید تا یه دور دیگه دنیاش رو معنا ببخشه.

من هر بار که با همسرم یا مامانم چالش داشتم و اینجا نوشتم، هیچ‌وقت عینکم رو عوض نمی‌کردم. من همیشه یه دختر 18 ساله بودم که مامانم به زور منو شوهر داده بود.

و همیشه فکر می‌کردم انتخاب‌های محدودی رو خودم کردم. اما بخت خوشم این بود که مهم‌ترین انتخاب‌هام رو خودم کرده بودم: خودم خواستم درس بخونم و خودم خواستم بچه‌دار بشم با این کیفیت. برای همین، سرِ این دو تا هیچ‌وقت غر نزدم و شکایت نکردم. البته که تا دلتون بخواد از همراهی نکردن بقیه شاکی بودم. ولی هیچ‌وقت اصلِ انتخابم رو زیر سوال نمی‌بردم.

ولی الان که 12 سال از زندگی مشترک می‌گذره و چهل روز الی دو ماهِ اخیر، به معنای دقیق کلمه، کمرم خم شده زیر بار مسئولیت‌های زندگی، دارم می‌نویسم، انتخاب‌های اخیرم من رو خیلی عوض کرد.

وقتی اون نرگس که به «جور استاد به ز مهر پدر» ایمان داشت، انتخاب کرد دکتری بخونه، با خشونت دو سه تا از استادهاش رو به رو شد و کلام تلخ ازشون شنید و مجبور شد دندون رو جگر بذاره.

وقتی اون نرگس که انتخاب کرد بچه بیاره با فاصله کم، می‌بینه هر روز صبح انتخابش و درست‌ترین کار اینه که برای دختراش صبح‌ها لقمه درست کنه، میوه بذاره، شب زود بخوابوندشون، حتی اگر بچه‌ها پدرشون رو نبینند.

وقتی نرگس انتخاب کرد برای بسط ید پیدا کردن در مدرسه هیئت امنایی دختراش، عضو انجمن بشه، و بعد فهمید چه خبطی کرده چون خیلی بهش فشار میاد ولی باز هم پای تصمیمش می‌ایسته که اتفاق‌های خوبی بیافته.

وقتی نرگس دید که 12 سال از زندگیش گذشته و مشکلات اقتصادی و تبعاتش به خاطر یه سری از بی‌تدبیری‌های خودش و همسرش هنوزم دامن‌گیرشون هست.

اینا همه‌اش نرگس رو به این نقطه رسوند: اینکه «به انتخاب خودت ازدواج نکردی» تموم شد. سال‌ها گذشته و هرچی به دست آوردی از انتخاب‌های خودت در تمام این سال‌هاست. نه صرفا اینکه مادرت تو رو انداخت داخل یه ازدواج. تازه همون موقع هم خودت هم می‌تونستی بگی نه! نمی‌خوام. تمام شد. همه‌چیز حاصلِ اختیار خودته. با همه‌ی جبرهایی که برای همه یه جور دیگه‌اش بوده تو زندگی‌هاشون.

شما رو نمی‌دونم ولی من حتی به عدل خدا در دنیای مادی اعتقاد دارم. واگذارش نمی‌کنم به اون دنیا. خدای من عادله. چه در این دنیا و چون اون دنیا.

ولی بخش قشنگ ماجرا اینه که با وجود خستگی زیاد و عمیقم، وقتی شب که ساعت 11 الی 12 میخوام بخوابم و شوهرم هم هنوز نرسیده خونه، توی رخت خواب، قبل از اینکه پلکام سنگین بشه، به این فکر می کنم که چه آینده قشنگ و درخشانی در انتظارمه. 

و یه روزی میاد که با خودم میگم یادته؟ یادته چه صبری کردی؟ چه داستانهایی داشتی؟ 

و اون موقع صبوری هام به خاطر چیزهای دیگه است.

و قاعده اینه هرچقدر الان خوشحال باشم، همون موقع هم اندازه الان خوشحالم. 

جالبه، نه؟ :)

۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۰۴ ، ۲۱:۵۰
نـــرگــــس

خواستم مثل همیشه کلیشه‌ای شرح ما وقع بنویسم. ولی بعدش، گفتم بد نیست بنویسم صبح شنبه و صبح یک‌شنبه‌ام چطور می‌گذره. آخه همیشه برای خودم سوال بوده که این خانم‌های دانشجو یا شاغل چیکار می‌کنند که به کارهاشون می‌رسند. لااقل اینجوری برای شما هم مفیدتره.

۱. ناهار شنبه: پنج‌شنبه سرما خورده بودم ولی برای شام سوپ درست کرده بودم که به ناهار ظهر جمعه هم رسید. ولی من از صبح جمعه، یه مقدار گوشت و نخود رو گذاشته بودم تو دیگ تا بپزه. برای شام، اونا رو کردم نخودپلو. زیاد هم درست کردم که برای ناهار فردا بشه. این شد که خیالم از غذای ناهار شنبه راحت شد.

۲. زمان‌بندی: من باید ۸ دانشگاه باشم. از زمان زدن درخواست اسنپ تا رسیدن به در کلاس دانشکده معمولا یک ساعت و ده دقیقه زمان می‌بره. پس، ده دقیقه به هفت، باید کارهام تموم شده باشه و از خونه بیرون بزنم. بچه‌ها باید حدود ساعت ۷ و ربع، بیدار بشن. در عرض یه ربع هم کارهاشون رو می‌کنند و زیر دو دقیقه رسیدن درب مدرسه. پس، بیست دقیقه بعد از رفتن من، باید همسر بچه‌ها رو بیدار می‌کرد.

۳. روال صبحگاهی مادرِ بچه مدرسه‌ای‌دار: ساعت ۶ من ده دقیقه‌ای لباس‌های دخترا رو اتو کردم، بعد شروع کردم به گرفتن لقمه و گذاشتن میوه قاچ شده در ظرف غذای بچه‌ها. برای تمام اعضای خانواده لقمه گرفتم.

۴. ضدّحال: پنج دقیقه دیر از خونه بیرون رفتم و پنج دقیقه هم دیر رسیدم سر کلاس. ساعت ۸ و بیست دقیقه یک شماره مسکونی روی گوشیم افتاد. حدس زدم از مدرسه دختراست. جواب دادم و متوجه شدم همسر تا ساعت ۸ خواب مونده و دخترا رو ساعت ۸ و ربع راهی مدرسه کرده :\ به معاون مدرسه گفتم: "امروز همسرم بچه‌ها رو فرستاده و دانشگاهم و خدانگه‌دار." ولی واقعا چند دقیقه حالم بد شد که این همه زحمت کشیدم. همه‌اش انگار به باد رفت.

۵. موفقیت: بقیه روز به خوبی و خوشی پیش رفت و نخودپلو به شام هم رسید. شنبه رو در منزل خودمون سر کردیم و سعی کردم حداقل زحمت رو به مامانم بدم. ایشون فقط صبح تا ظهر لیلا رو نگه داشتند. همسر اون شب بعد از خوابیدنِ هممون رسید خونه. 

۶. یک‌شنبه: بعد از نماز صبح، بدنم درد می‌کرد. حدودا سی دقیقه ورزشم رو کردم و بعدش رفتم در حالت چرت و بعد روال صبحگاهی شماره ۳ رو انجام دادم.

۷. به روز رسانی روال صبحگاهی: قبل از رفتنم، گوشی همسر رو از خاموش (سایلنت) درآوردم که بهش زنگ بزنم و یادآوری کنم. ساعت ۷ و نیم بهم زنگ زد که زینب نره مدرسه چون خیلی سرفه می‌کنه و به مامانت بگو بیاد پیش بچه‌ها. هرچی گفتم خودت زنگ بزن، بی‌فایده بود. در اون وضعیت بی‌آنتنی در مترو، انقدر هول شدم و استرس گرفتم که ایستگاه لاله رو رد کردم :) زیبا نیست؟ جالب اینجاست که با خانم دکتر کاف که صحبت می‌کردم متوجه شدم این جور مشکلات برای خانم‌های بچه‌دارِ شاغل عمومیت داره. هیییعییی! خدایا ماها رو بهشت نبری، کیا رو می‌بری آخه قربونت برم؟

ولی انصافا، امروز، یک‌شنبه، ۴ آبان، برام یه جور دیگه قشنگ شد. چون احتمالا یک مسیرهای پژوهشی جدیدی داره رو به روم باز میشه که خیلی به آینده امیدوارم می‌کنه. خداوندا، سپاسگزارم :)

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۰۴ ، ۲۱:۱۸
نـــرگــــس