صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

بعضی حرف‌های نیش‌دار وسط عصبانیت و دل شکستن‌های ناخواسته، گند میزنن تو سرنوشت آدم. حتی اگر یه مادر یا پدر چنین حرف‌هایی رو به بچه‌اش بزنه، ممکنه همه‌چیز در همین دنیا حساب بی‌حساب بشه‌.
حتی گاهی، همین که در مورد یه آدم بد فکر کنی، باعث میشه چرخ گردون انقدر بچرخه تا خودت دچار همون مشکل بشی. بعد ممکنه یادت بیاد یه روزی در مورد یه کسی بد فکر کردی و ممکنه یادت نیاد...

یه نفر می‌گفت: نوجوان که بودم، چند بار خواستم آشپزی کنم، مامانم هر بار گفت خیلی ظرف کثیف می‌کنی و ذوقم رو کور کرد. الان که ازدواج کردم، با دو تا، نهایتا سه تا قابلمه برنج و خورش درست می‌کنم، با دو تا کاسه و یه قالب، کیک درست می‌کنم، ولی مامانم برای هر وعده غذا، کل آشپزخونه‌اش می‌ترکه.

یه نفر گفت: مامانم جلوی همسرم گفت از وقتی مردها مهربون شدند، زن‌ها پررو شدند!
(دیگه نمی‌دونم مامانه چی شد... ولی فاجعه‌ است چون دلِ اون دخترِ بنده خدا شکسته بود.)

خداترسی، سرِ سجاده پیدا نمیشه. بلکه تو رابطه بین آدما معنی پیدا می‌کنه.

چرا نمی‌ترسیم از دلِ آدما؟

و امروز فهمیدم اگر آدابی بلد شدیم، اگر دین و آیین بهمون یاد داده چطور روابط انسانی‌مون رو تنظیم کنیم، بله! فلسفه خلقت‌مون بوده اما همه‌اش از صدقه سرِ محمد و آل محمد علیهم‌السلام بوده و هست.
پس صلوات بفرستیم به میمنت این هدایت.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۰۴ ، ۱۷:۵۷
نـــرگــــس

این مطلب در پاسخ به سوال "چگونه کتابخوان شدم" یاسمن خانم مجیدی از وبلاگ ysmnmajidi.blog.ir نوشته شده. باشد که رستگار شویم.


مادرم بارها گفته: تو رو با کتاب از شیر گرفتم.
این یعنی از همون ابتدا من جذب کتاب میشدم و با کتاب، از دنیای پیرامونم جدا میشدم‌.
اما انس من با کتاب، از نوجوانی شروع شد.
از مدرسه کوچک ایرانیان کشور مغرب (مراکش).
بچه‌های مدرسه‌مون یا فرزندان سفیر و کارمندان سفارت بودند یا فرزندانِ کارمندان و فرستادگان ایران به سازمان‌‌هایی مثل یونسکو یا اینکه فرزندان معلم‌های اعزامی از ایران بودند. تعدادمون خیلی کم بود. در چهار سالی که مغرب بودیم، از ابتدایی تا آخر دبیرستان، حوالی ۱۵ نفر بودیم. خیلی‌هامون دو تا دو تا خواهر و برادر بودیم. یه اسطوره سه برادرون هم داشتیم. آخه این داستان‌ها مربوط به سال‌های ""دوتا کافیه" است. همون سال‌ها بود که داداش دومی‌مون یعنی مهدی به دنیا اومد. اون سال‌ها که من و رضا با هم مدرسه می‌رفتیم، در ذهن من از شادترین سال‌های خاطرات خواهربرادری ماست.
مغرب که بودیم، نمایشگاه بین‌المللی کتاب که برگزار میشد، بابام همیشه ما رو می‌برد. آخه خودش در سفارت؛ کارشناس فرهنگی بود.
مامان بابام برامون کتاب هم می‌خریدند. کتاب داستان‌های عربی. بعضی‌هاشون تصاویر فوق‌العاده زیبایی داشتند...
اما اصلِ کتابخون شدن من، مربوط میشه به کتابخونه کوچولوی همون مدرسه.
زنگ تفریح‌های ما یا طولانی بود یا خیلی کش می‌اومد. پسرها می‌رفتند در حیاط چمن پشتِ مدرسه فوتبال بازی می‌کردند. تعداد دخترا کمتر بود. به غیر از من، دو تا مثلا... خیلی کم بودیم. یکی از دخترا هم دوست داشت فوتبال بازی کنه با پسرا. می‌رفت و گاهی کار دست خودش میداد. مثلا توپ محکم می‌خورد تو صورتش :(
کتابخونه‌مون در اتاق دبیران یا همون مدیریت مدرسه بود. دو ردیف کمد رو بروی هم از جلوی در اتاق شروع میشد که شبیه رختکن بود و یه راهرو ایجاد کرده بود. نور زیادی در اون راهروی کمدی نمی‌تابید. کتاب‌ها همه‌شون در سایه‌ها قایم شده بودند.
زنگ تفریح‌ها که بچه‌ها مشغول بازی بودند، من در راهروی کمدی می‌ایستادم و کتاب‌ها رو یکی یکی از سایه و تاریکی بیرون می‌کشیدم. بعد وراندازشون می‌کردم و اگر خوشم می‌اومد، همونجا ایستاده می‌خوندم‌شون. یکنفس...
قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب رو همونجا خوندم. در حالی که تلفظ و معنی همه‌ی کلمات داستان‌هاش رو نمی‌دونستم...
صد و ده قصه از هانس کریستین آندرسن رو امانت بردم خونه...چند روزه تمومش کردم...
خیلی کتاب‌ها بود اونجا... خیلی دنیای جذابی بود. هنوزم عاشق ایستادن کنار قفسه‌های کتابخونه و ایستاده کتاب خوندنم...
الان که به خلوتم در راهروی کمدی فکر می‌کنم، می‌فهمم چقدر بی‌تکرار و خاص بود. شگفت‌انگیز بود...
تمرکزی که روی کتاب خوندن داشتم، تا سال‌ها همراهم بود و با اضافه شدن هر بچه و البته سن خودم، کمی کمتر شد. 
بارها پیش می‌اومد مشغول خوندن کتاب بودم، صدام می‌زدند، متوجه نمیشدم. بلند صدام می‌زدند؛ متوجه نمی‌شدم.
یه بار عارفه بعد از چندین بار صدا زدنم، داد زد: کره! کره!
و من یهو توجهم به کلمه "کره" جلب شد در حالی که منظور عارفه، "آهای صالحه کر" بود! :))
از مانوس بودن با اون کتاب‌ داستان‌های عربی هم یه خاطره جالب دارم.
دبیرستانی بودیم. یه بار معلم عربی‌مون تصمیم گرفت کلاس ما رو ببره اردو. کجا؟ کانون زبان ایران، خیابون وصال، کلاسِ عربی‌ای که خودش می‌رفت.
ما رفتیم و نشستیم سر کلاس مکالمه عربی فصیح. تصور من این بود که معلم ما دانش‌آموزا رو تحویل می‌گیره و برامون برنامه‌ای داره. ولی نداشت. باید میخکوب می‌نشستیم و گوش می‌دادیم.
معلم داشت انواع ترکیب‌های کلمات با حروف "د" و "ب" رو با بچه‌های کلاس کار می‌کرد. انواع فعل‌های سه حرفی و چهار حرفی؛ اسم‌ها و وزن‌ها...
که ناگهان، یه سوال کرد که هیچ‌کس نتونست پاسخ بده. پرسید: معنی کلمه "دبدوب" چیه؟
دو سه نفر حدس زدند و غلط بود.
من زیر لب گفتم: خرس کوچولو.
معلم شنید. گفت: دوباره تکرار کن!
این‌بار بلندتر گفتم. معلم تحسینم کرد و گفت پاسخ همینه.
برگشتنی از اردو، معلمِ عربیِ خودمون، ازم پرسید از کجا معنی کلمه رو می‌دونستی؟
گفتم: وقتی بچه بودم، مادرم یه کتاب داستان برام می‌خوند به نام "الدبدوب الصغیر"

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۰۴ ، ۰۰:۳۴
نـــرگــــس

شبِ جمعه‌ای که گذشت، همسر برام تعریف کرد:
آقای الف گفتند که آقای ب تعریف کردند در دیدار خصوصی با حضرت آقا بودند که ایشون فرمودند:
من برای شما سه نفر؛ هر شب، در نماز شب دعا می‌کنم.

حالا این سه نفر کیا هستند؟ یکی‌شون که آقای ب هست. ولی آقای ب اجازه نقل مطلب به شکلی که نام افراد برده بشه رو به آقای الف ندادند.
همسر ولی به من اسامی رو گفت. خودشم قرار بوده به کسی نگه ولی چون همیشه میگه: "تو نفسِ من هستی." بهم گفت. ضمن اینکه احتمال بسیار زیاد آقای الف اگر من حضور داشتم، برای من هم نقل می‌کرد.

حالا برگردیم سر اینکه این سه نفر چه کسانی هستند؟
جالب نیست که حضرت آقا هرررر شب برای سه نفر به طور ویژه دعا می‌کنند؟
آیا این از آرزوهای شما نیست که به طور ویژه مورد عنایت نایب عام حضرت صاحب الزمان باشید؟
من که از نوجوانی دلم می‌خواست یه کاری کنم دلِ رهبرم حسابی شاد بشه از تلاشِ من.

این سه نفر، از اهالی فرهنگ و هنر و نه از پیشکسوت‌ها، بلکه از جوان‌ها هستند. دو تاشون دهه شصتی هستند.

راستش از اون شب که همسر برام این رو تعریف کرده، حال جالبی دارم که به زبان نمیاد.

یه بخشی ازش به این خاطر هست که:
تلاشِ جوان‌ مومن انقلابی، به چشمِ آقا میاد...
خبری از این خوش‌تر؟
الحمدلله.

و بخش دیگری، همون چیزی هست که هر کدوم‌مون با شنیدن این قصه باید درون خودمون پیدا کنیم. نه؟

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۵ شهریور ۰۴ ، ۰۰:۴۶
نـــرگــــس

نمی‌دونم چرا دارم دو تا مطلب پشت هم امروز می‌ذارم. تازه هول هستم که مطلب بعدی رو هم سریع بذارم. در این مطلب می‌خوام یه استدلال ساده کنم. این مطلب رو دقیق بخونید. نخونید هم پشیمون میشید. ولی دقیق بخونید! [خودنوشته‌شیفته‌طور!]


بعضی‌ها هستند که وقتی با زندگی آدم‌های دیگه مواجه میشن،
دست می‌ذارن روی جنبه‌هایی از زندگی اونا که در زندگیِ خودشون یا مغفول هست و مفقود، یا کمرنگ و حاشیه‌ای.
بعد به اون آدم میگن: خوش به حالت.
تو تونستی به فلان چیزا برسی، چون شرایط و زمینه‌هاش برات مهیا بوده.

کاری به استثناء ندارم... غالبا اینطور هست که آدم اگر قصد و نیت کاری رو محکم و جدی داشته باشه، بهش میرسه.
صدالبته اگر آرزوی دور و درازی نباشه که رسیدن به هدف نهایی؛ در گروِ رسیدن به سلسله و زنجیرِ درازی از هدف‌های مقدماتی باشه.

یعنی چی اگر اراده و عزم کنی، بهش می‌رسی؟
مثلا یکی هست یدونه بچه داره و همیشه ناله می‌کنه از وضع اقتصادی و به اونایی که چهارتا بچه دارن میگه: خوش به حالتون، شماها نفس‌تون از جای گرم بلند میشه حتما.
ولی اگر عزمش تعلق می‌گرفت، اوضاع بد اقتصادی مانعش نمیشد قطعا. و حتی مشکلات سخت‌تر!
یا مثلا خیلی‌ها زندگی‌ رو با صرفه‌جویی شدید به خودشون سخت میگیرن و خرد خرد طلا میخرن که حالا قراره یکی دو سال زودتر خونه‌دار بشن‌. بعد به اونایی که تو جوانی‌شون بیشتر خوش می‌گذرونند، میگن خوش به حال‌تون و ...
در حالی که اونا هم می‌تونند اولویت‌هاشون رو تغییر بدن.

ماجرا؛ انتخاب هست.
ولی نه شبیهِ تئوریِ انتخاب ویلیام گلاسر.
تغییرِ انتخاب‌ها، اصلا کارِ ساده و دمِ دستی‌ای نیست.

چون انتخاب‌ها و اولویت‌ها از جهت‌گیری قلب انسان‌ها بر میان.
جهت‌گیریِ قلب که تغییر کنه،
انتخاب‌ها و اولویت‌ها خود به خود عوض میشن.
و بعد، حالِ انسان و احوالاتش، به تبع اونا عوض میشن.

احوال انسان، معلولِ انتخاب‌های قلب هستند.
و تفاوت ما در اینجاست با تئوری انتخاب.
تئوری انتخاب میگه تو افسردگی رو انتخاب می‌کنی.
ولی ما میگیم باید بررسی کنی که قلب چه جهتی داشته و داره که محصولش شده این احوال. و تو اختیار داری که جهت قلب رو تغییرش بدی‌. چون احوالات معلول هست. بعد علت رو دریابید.

و سنت این عالم اینه:
نمیشه آدم توی این دنیا...
جهت‌گیری‌اش همسو با نظام ولایت الله باشه...
بعد رشد نکنه!

چرا؟ چون نظام عالم به سمت حق و حقیقت حرکت می‌کنه.
و وقتی پا می‌ذاری به راهی که قلبت طلب می‌کنه، چون با نظام ولایت الهی، همسو هستی... دیگه سرعت‌گیر جلوت نمی‌ذارن.
راکد نمیشی.
مرداب نمیشی.
چشمه میشی.
رود میشی.
این سنت خداست.
و اگر این سنت نبود، دنیا جایی بود که تلاش در اون، در ناعادلانه‌ترین شکل خودش بود.
یعنی هرچقدر تلاش می‌کردی هم، بازم به کمال نمی‌رسیدی.
:)

یادمون باشه، قلبی که همسو با نظام ولایت الله قرار بگیره، تو دنیا دست و پا نمی‌زنه.
مثلا نمیگه من الان یه پراید مدل ۹۰ دارم، خدا بهم سمند بده تا به خلق‌الله خدمت کنم.
بلکه فقط می‌خواد به خلق‌الله برای خدا خدمت کنه و بعد هزاران اسباب و وسیله براش جور میشه یا خودش جور می‌کنه با تلاش و پیگیری. ممکنه سمند جزوش باشه و ممکنه هیچ‌وقت هم نباشه...

یوم لاینفع مال و لا بنون
الا من اتی الله بقلب سلیم.
کل امتحانِ دنیا؛ امتحان این قضیه قلبه...
و قلب و جهتش رو باید اصلاح کرد.
چون سرِ آخر، قلب قراره آبروداری کنه.
همین و بس.

۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۰۴ ، ۱۴:۴۲
نـــرگــــس