حاج آقا میگه: باید امشب که شب قدره، نیازمون رو خوب بشناسیم و اونو از خدا بخواهیم.
میدونم چی نیاز دارم.
قرب به حضرت مادر سلام الله علیها.
خدایا! مسیرم رو ۸۶ سال کوتاه کن. آمین.
حاج آقا میگه: باید امشب که شب قدره، نیازمون رو خوب بشناسیم و اونو از خدا بخواهیم.
میدونم چی نیاز دارم.
قرب به حضرت مادر سلام الله علیها.
خدایا! مسیرم رو ۸۶ سال کوتاه کن. آمین.
+ ریتم یعنی نظم به علاوه برنامهریزی در حال حرکت
از اول ماه مبارک، برنامه این بود که شب ساعت ۱۱ میخوابیدم و همسر اون ساعت میرفتند جلسههای کاریشون و وقتی حدود ساعت سه بامداد برمیگشتند من رو بیدار میکردند. بعدش یا نماز، یا دعا یا گفتگو با همسر و سحری خوردن با ایشون. بعد بین الطلوعین رو بیدار میموندم و مقداری قرآن میخوندم و بعد دوباره دو- سه ساعت میخوابیدم.
دیشب خوابمون دیر شد و بعدش هم دیگه خوابم نبرد. ساعت یکِ شب بود که شروع کردم فایلهای ۳ و ۴ و ۵ و ۶ شرحِ کتابِ "آنسوی مرگ" رو گوش کردم.
بعدش هم پا شدم رفتم ابوحمزه خوندم.
ترجیح میدم توضیح دیگهای ندم. ولی اینو باید اینجا مینوشتم.
اذان مغرب رو که میگه و افطار میکنیم، میزنیم کانال سه، درس اخلاق آقا رو میبینیم و مینیوشیم، بعد میزنیم کانال یک، صحبتهای حضرت امام رو میبینیم و مینیوشیم. بعد برمیگردیم کانال سه و اون موقع تیتراژ سریال هم داره میره... راحت بدون تبلیغات و ارزش افزوده :)
استاد سلطانی: "ما با تاریک شدن هوا، همهی چراغهای منزل را روشن میکنیم و نیمه شب یک دفعه همه را خاموش میکنیم و به خواب میرویم و حیرانیم که چرا اینقدر عصبی هستیم. این تعارض با نظم طبیعت برای ما عادی شده است. خیلی ساده میتوانیم با دیمر (تنظیم کننده نور چراغ) نور منزل را آرام آرام کم کنیم و بعد آماده خوابیدن شویم."
از ساعت ۹ و نیم- ده لامپها رو کم کم خاموش میکنیم. مسواک و دستشویی و روند معمول، حدود نیم ساعت طول میکشه. اما متاسفانه همیشه اوضاع خوب پیش نمیره. این ریتم با وجود همهی کاستیهاش، یک ریتم ایدهآل با توجه به زندگی در شهر و با مقتضیات زندگی معمول ماست و من امیدوارم در روزهای آینده بیشتر به این ایدهآل نزدیک بشیم. آمین :)
اینم برگهی چک لیست دو هفته آخر اسفند. کلیک (+)
پایین هر روز توضیحات در خصوص هر روز رو نوشتم. مثل اینکه مهمون بودیم یا نه.
رنگ صورتی در بخش (ناهار و شام) یعنی غذا رو خودم درست کردم.
رنگ صورتی در میانوعدهها به معنای خوردن میان وعده است.
برای بعضی از کارها مثل مطالعهها خودم یک سقفی رو برای هر روز تعیین کردم که اگر به حد نصاب میرسید، صورتی رنگ میشد. که این حد نصاب رو ننوشتم. فقط در مورد قرآن رو نوشتم که حداقل ۷ صفحه بود.
در مورد نمازها، ملاک همیشه تعقیبات بود. یعنی چه نماز رو بخونم چه نخونم اگر تعقیبات رو انجام ندم خبری از صورتی شدن نیست.
ضربدر با مداد یعنی اون کار قابلیت انجام داده شدن رو نداره. تیک با مداد یعنی انجام شد ولی نه توسط من. البته همهی این تیکها رو نزدم.
برنامه رو کاملِ کامل انجام ندادم ولی برای قدم اول خوب بود.
روزهای ۲۴ تا ۲۷ اسفند هم خیلی از لحاظ روحی به هم ریخته بودم و خونه مامانم بودم. برای همین به اکثر برنامههام نرسیدم.
همینا.
نمیدونم چرا احساس میکنم یه چیزی گم کردم.
اتفاقا مشهد که بودیم اون دوتا انگشترم که از عروسی رضا گم شده بود پیدا شد. ولی تازه احساس میکنم یه چیزی گم کردم که نمیدونم چیه.
دیشب از مشهد برگشتیم. مشهد خوب و طولانیای بود. دوبار فاطمهزهرا شهربازی رفت. یک بار موجهای آبی. یکبار باغوحش و چندبار حرم و یک غذا حضرتی و دیگه چی میخواستیم از مشهد و ...
ولی کلی حاشیه داشت. خستگی کار دستم داد. چه تو رفت چه برگشت کلی بدخلقی کردم. شاید هم به خاطر استرس و عجلههایی بود که بهم تزریق میشد. هرچی بود خراب کردم.
ساعت ۴ و نیم صبح رسیدیم خونمون و من تا ۷ صبح همهی کارها رو کردم. ظرفهای کثیف رو شستم. لباسهای کثیف رو جدا کردم. تمیزها رو سرجاشون گذاشتم. سوغاتیها رو جدا کردم. رومیزی قلمکار جدید رو روی میز انداختم. تراولر رو سرجاش تو کمد گذاشتم. بعدش نماز خوندم و کمی خونه رو مرتب کردم. بعدش یه چیزی خوردم و خوابم گرفت.
نمی دونم چرا ولی از ظهر به بعد هیچ کار مفیدی نمیتونم انجام بدم. نهایتش تنظیم متن تدریسم بود که به نظرم عالی شد ولی حالم رو خوب نکرد.
نمیدونم چرا وقتی مصطفی سکوت میکنه میترسم.
امروز عصر بهم گفت که تو کارش یه چیزی شبیه پیشرفت کرده. ولی نمیدونم چرا من یه طوریام. انگار یه چیزی رو گم کردم.
شاید دارم کاریکاتوری رشد میکنم.
نمیدونم. من که مشهد رفتم چند تا کار رو برای اولین بار انجام دادم. یکی اینکه مناجات شعبانیه خوندم. دیگری اینکه به همهی عمهها و عموی کوچکترم که ازشون دورم پیامک اختصاصی (نه فورواردی) دادم و با مامانبزرگ صحبت کردم و حتی از طرف عمه زیور که چند روز پیش مرحوم شد زیارتنامه مختصر خوندم. حتی بعد از مدتها شروع کردم به مرور سورههایی که حفظ بودم.
ولی تو مشهد قلبم تو ادبار بود. اشکم به زور چیکه چیکه میاومد. اصلا حرف ویژهای یا درد و دلی با امامرضا (ع) نداشتم.
نمیدونم چه مرگم شده. اوضاعم هیچوقت اینقدر خوب نبوده. خیلی عجیبه. نمیفهمم. نمیفهمم چیکار کردم. کجا اشتباه کردم. خیلی عجیبه.
یه اتفاق مهمی در دو ماه گذشته رخ داد که من اون رو اینجا ننوشتم. بیشتر چون اعصابم رو به بازی گرفته بود و دوست داشتم در سکوت حل بشه. اونم این بود که تختِ فاطمهزهرا بِد باگز داشت و یه مقدار توی خونه هم پخش شده بودند. حالا ازم نخواهید بگم بِد باگز چیه. اسمش رو هم نبر دیگه: ساس :(
تخت رو که گذاشتیم تو تراس. منم اولش هی مقاومت کردم که خونه رو سمپاشی نکنیم و آلودگی شیمیایی ایجاد نکنیم و هر روز خونه رو جارو زدم. ولی بیفایده بود. بلاخره یک دور سمپاشی کردیم. بعد از چند روز دوباره برگشتیم خونه ولی تک و توک از اون اسمش رو نبرهای لعنتی باقی مونده بودند و همونها یه جورایی من رو زجر و شکنجه میدادند. دیگه از خوابیدن میترسیدم. دلیلش هم این بود که بیشتر هم من رو نیش میزدند و البته فاطمهزهرا رو. ولی شوهرم رو اصصصلا! یه پماد هم داشتیم مخصوص گزیدگی که اگر اون نبود اینقدر خودمون رو میخاروندیم که بمیریم! :))
خلاصه دوباره سمپاشی کردیم.
وقتی برگشتیم بعد از چند روز متوجه شدیم که بازم نابود نشدند :( اما اینبار بیشتر به خودم مسلط بودم و نمیدونم چی شد که یکهو یاد کتاب جادو + افتادم.
رفتم و یکی دوتا روش پیدا کردم و مامان برام برگ زیتون از محوطهشون چید و صبح پنجشنبه، بینالطلوعین، آیه شریفه رو روشون نوشتم و گذاشتمشون چهارگوشه خونه.
بعد از این کار هم آرامش گرفتم هم دیگه خبری از اون گزیدگیهای دردناک نبود. فکر کنم هنوز هم نیش میخورم ولی عجیبه که مدل گزیدگی دیگه شبیه سابق نیست. نمیدونم چی شده! هرچی که هست اوضاع خوبه :)
بعد از شهادت حاج قاسم هم یک اتفاقی که مدت زیادی بود من منتظرش بودم، بلاخره محقق شد. اما چیزی که من از همهی این بالا و پایینها فهمیدم یه چیز دیگه بود. چیزی که مطمئنم خیلیها هنوز متوجهش نشدند و خودم هم متوجهش نبودم. نمونهش هم همون مطلبی بود که قبلا در مورد این مسائل نوشته بودم. خیلی هم ساده و پیشپا افتادهاست. اونم این که: همه چیزِ دنیا بهانه است برای توحیدی زندگی کردن.
اون بهانه میتونه بِد باگز باشه که من قلبم رو آروم کنم و دست از جزع فزع بردارم و از خدا کمک بخوام. حتی همون چهارتا برگ زیتون و کاری که انجام دادم، گرچه ماثورهاست ولی بازم بهانه است برای توحیدی زندگی کردن. یعنی خودش به خودیِ خود، موضوعیت نداره. مهم توحید هست.
اون بهانه میتونه هر چیزی هست که الان ذهنت رو درگیر کرده...
مجرد بودن یا متاهل بودن. پولدار بودن یا در تنگنا بودن، بچهداشتن یا نداشتن، اشتغال یا بیکار بودن یا چیزهای سادهتر: لباس پوشیدن، آراستگی، ورزش کردن، رژیم گرفتن، مهربانی کردن به خانواده و دیگران، کتاب خواندن، درس خواندن، دانشگاه رفتن...
همش باید حواست رو جمع کنی که بدونی حرکت بعدی چیه! مثلا الان که بچه گریه میکنه، چطوری عمل کنی که توحیدت خدشهدار نشه.
تازه توحیدی زندگی کردن راحتتر از غیرتوحیدی زندگیکردنه. چون توحید مطابق فطرت و طبیعت جهانه.
گاهی دلم میسوزه که بعضی از آدمها این قاعدهها رو بلد نیستند. وقتی اونا رو میبینم توی دلم میگم: شاید ناراحت بشن من ایراد کار رو بهشون بگم اما بلاخره باید یه جوری زکات علمم رو بدم. میام اینجا مینویسم.
یه تاجری توی کانالش تفسیر سوره لیل رو از منظر اقتصادی نوشته بود:... اینکه اگه دیدید که براحتی به یه خواستهای رسیدید، بدونید حداقل یکی از اینها رو درست رعایت کردید:
۱. به اون خواسته نچسبیدید
۲. خودتون تقلا نکردید اون خواسته رو انجام بدید و گذاشتید خودش درست شه
۳. به هر چی زیبایی تو مسیر خواستهتون بوده توجه کردید
(فامّا من اعطی و اتّقی و صدّق بالحسنی، فسنیسّره للیسری)
و برعکسش
۱. اگه به چیزی چسبیدید (و امّا من بَخِلَ)
۲. یا خواستید خودتون بدون نیاز به روال جهان محققش کنید (واستغنی)
۳. و زیباییهای مسیر رو ندیدید (و کذّبَ بالحسنی)
پس سختیها سر راهتون قرار میگیرن (فسنیسّره للعسری)
وظیفه ما (خدا و سیستم جهانش) بود که این قانون رو بگیم که آگاهتون کردیم، دیگه خود دانید (اِنّ علینا لَلهُدی)
قسم به شب که این قانون درسته (واللّیل اذا یغشی...)
پینوشت ۱: اینها برگرفته از سوره لیل (شب) بود.
پینوشت۲: اگه بتونیم به هدفی راحتتر برسیم کارایی و اثربخشی زیاد میشه... پس استفاده مدیریتی داشتیم.
وقتی این مطلب رو خوندم یاد یه خاطره قدیمی افتادم. یادمه اوایل ازدواج که خیلی تو تنگنا بودیم چله سوره لیل گرفته بودم. تو کتاب جادو نوشته بود باعث میشه یه پول خیلی قلنبه بهتون برسه. من اون زمان حتی یک بار هم ترجمه این سوره رو نخوندم و خیلی نمیدونستم معنیش چیه. بعدش هم که چله تموم شد، هیچ اتفاقی نیافتاد. ولی من اعتقادم رو از دست ندادم. بعد از اون چله یه جور بینیازی و آرامشی گرفته بودم انگار که یه پول قلنبه دارم. هیچوقت هم داستان پول قلنبه اتفاق نیفتاد ولی فهمیدم که نیازی هم به اون پول ندارم. من همهچیز دارم. یه سرپناه، یه مرکب، چیزی برای خوردن، کاری برای کردن و عشق و خدا.
چند روز پیش که دوستام خونمون بودند، گفتم: بچهها، من الان حسرت هیچچیزی رو ندارم. چون شاید من آرزوهای دیگهای داشته باشم، مثلا دلم بخواد برم کلاس سوارکاری، ولی حتی اگر پولش رو هم داشته باشم، نمیتونم برم با دوتا بچه. پس نیازی به پولش ندارم.
حسرت چیزی رو ندارم چون شاید دلم بخواد یه قسمت کوهپایهایتر شهر ساکن باشم ولی اینجا پیش مادرم خوشحالترم. اونا دوست دارند در جوار حضرت عبدالعظیم باشند و اینجا همهچیز خوبه و ما خوشحالیم.
حسرت ندارم چون شاید دلم بخواد خودمون خونه بخریم ولی چه فرقی میکنه من تو خونه اجارهای باشم یا شخصی. وقتی اینجا اینقدر بزرگه که من نمیرسم تمیزش کنم و پرنور و تمیزه و چند تا همسایه عالی دارم که اگر جای دیگهای باشم از دستشون میدم، چرا باید آرزوی دیگهای کنم؟
دوهفته پیش دکتر پیغامی اومده بود کلاس طرحکلی. گفت ۲۰ تا دوگانه پیدا کردم که واقعی نیستند. مثل: علم یا ثروت، زن یا مرد، دنیا یا آخرت و... فقط یک دوگانه واقعی هست: حق یا باطل!
میدونم که این مطلب خیلی اصولی نوشته نشد. همش تو هم تو هم... ولی باید مینوشتم. ببخشید که خوب نشد.
تو کلاس تربیت مدرس طرح کلی که برگه نظر سنجی دادن، من برگه رو پر نکردم و پایینش تو قسمت توضیحات نوشتم که من چطوری برگه رو پر کنم وقتی که مهدکودک همش تق و لقه و من تمرکز ندارم برای دقت تو کلاس و ... و اینکه چقدر بدن درد میگیرم بعد از جلسات به خاطر بغل گرفتن بچه و ...
ولی اگر میدونستم آقای کاف برگهها رو میخونند هیچوقت اون حرفا رو نمینوشتم. آخه آقای کاف یه جور نچسبی هست و نمیدونم چرا ازش خوشم نمیاد. تازه همون موقع که برگه رو نوشتم اصلا حواسم نبود که من گاو پیشونی سفیدم با یه دخترِ سرهمیپوشِ صورتی.
یکی دو روز بعد بهم پیام داد که خانم فلانی حلال کنید که من توجه نداشتم به وضعیت مهد کودک. (چون ایشون مسئول روابط عمومی دوره هستند و از قضا مسئول هماهنگی و نیز مسئول خوندن برگههای نظرسنجی :( یعنی دور باطلی برای رسوندن مطالبات به حقِ ما و شکایت از همین آقای کاف! )
من هیچ جوابی به پیام ندادم. هیچی.
جلسه بعد تو راهرو دیدمشون. با یک فاصله ده متری داشتند با یه نفر دیگه صحبت میکردند.
وقتی نگاهم بهشون افتاد دیدم دارند چپ چپ بهم نگاه میکنند (البته شایدم چپ چپ نبود. کلا فرم نگاه کردنشون چپ چپه) لابد توی دلشون میگفتند این عجب دختر تخسی هست که یه تشکر خشک و خالی هم نکرد.
اما چرا من تشکر نکردم؟ حس ششم! بعله... هفته بعد معلوم شد چرا! چون مربی مهد بازم نیومد و من موندم و حوضم.
از اون هفته که من برگه رو پر کردم تا الان چهار هفته گذشته. تو این یک ماه من با تمرینات plank خیلی قویتر شدم و حتی آخرین بار که از کلاس برگشتم انقدری از انرژیم باقی مونده بود که تونستم تا ساعت ۹ شب دوام بیارم. البته بعدش جنازه شدم و خوابیدم.
ولی الان یه هفته دیگه گذشته و مطمئنم تا ده شب دوام میارم.
این داستان بهم درسی داده که باعث میشه اگر آقای کاف یه روزی دوباره عذاب وجدانش عود کرد و بهم گفت حلالم کنید، بهش بگم: هر چیزی که منو نکشه، قویترم میکنه :)
+ فردا هم کلاس دارم و آقای کاف فقط باید دعا کنه این بار من رو چپ چپ نگاه نکنه وگرنه میرم به بقیه شورای علمی میگم :(
خدا عاقبت ما رو به خیر کنه :|
امروز یه روز خوب بود.
بعد از نماز نخوابیدم و تعقیبات هر روز رو گفتم.
بعد حین بررسی و مطالعه برای نوشتن تحقیقم آبجوش ولرمشدهام رو با پودر تقویتی خوردم.
بعدش آفتاب طلوع کرد.
رخت خوابها رو جمع کردم.
زینب بیدار شد. دستشویی کرد و بردم شستمش و تر و تمیز آماده بود که ساعت ۸ و ربع مامان جونش بیاد پیشش.
مامان اومد.
بابا سر کوچه منتظر بود که منو سریع ببره سالن.
۸ و ۲۰ دقیقه سالن.
تیرهام رو افتضاح زدم چون همش متمرکز رو هدف بودم به جای عناصر.
دوتا از خانوما میخواستن برن مسابقات. مربی تمام حواسش پیش اونا بود و حوصله منو نداشت.
رفتم پایین ثبتنام ماه بعد رو کردم.
برگشتم خونه.
مامان سریع رفت...
یه کم صبحانه خوردم.
برای فاطمهزهرا پرتقال نصف کردم که خودش آبش رو بگیره با آبمیوهگیر دستی.
شروع کردم به آماده کردن مقدمات ناهار.
پسر کوچولوی همسایه که مامانش اینا رفته بودند بیرون اومد خونمون.
یه کم صبحانه خورد.
سفره جمع شد.
بعدش من غذا رو به یه مراحل خوبی رسوندم.
بچهها بازی میکردند و گاهی من هم در بازیشون شرکت میکردم.
من بازار رو چک کردم.
و این داستان تا ساعت ۱۲ طول کشید که من پلو رو دم گذاشتم.
نماز خوندم.
خونه رو یه ذره جمع کردم.
پسر بامزه همسایه رفت.
همسایه پایینی برامون آش آورد.
من ورزش کردم و فاطمهزهرا تلویزیون میدید :(
اون یکی همسایه پایینی کلیدشون رو جا گذاشته بودند خونشون. اومدند خونمون.
کاشف به عمل اومد که ایشون هنرمندند. طلب کردم که دستشون رو سر ما بکشند.
بچهها با هم بازی کردند و اندکی آش خوردند.
حدود ساعت ۳ رفتند.
ساعت ۳ و نیم ناهار خوردیم.
خونه رو یه ذره جارو کشیدم.
ساعت ۴ فاطمهزهرا خوابید.
زینب رو بعدش خوابوندم.
خونه رو جمع و جور کردم.
همسر اومد.
چای خوردیم.
ساعت ۵ رفت.
تا کمی بعد از اذان مغرب تحقیقم رو پیش بردم. :(
بعدش نماز خوندم.
زینب بیدار شد.
فاطمهزهرا رو با اندکی میوه بیدار کردم.
رختخوابها رو آوردم و پهن کردم که از مهمانی برگشتیم سریع بخوابیم.
لباسهای مهمونی فاطمهزهرا رو پوشاندم.
موهاش رو شانه زدم و دو گوش بستم.
لباسهای مهمونی زینب رو پوشاندم.
لباس مهمونی پوشیدم و آماده شدم.
همسر رسید.
سریع حرکت کردیم.
شیرینی خریدیم.
باز هم در مورد حاج قاسم حرف زدیم.
در مورد معنی شهید با فاطمهزهرا حرف زدیم.
ساعت ۷ و ۴۰ دقیقه رسیدیم خونه دوستمون.
سه تایی معاشرت کردیم. در مورد زبان، ورزش، رژیم، سلبریتیها، آقازاده بودن یا نبودن، کار شوهرامون، بچهها، تربیت بچهها، لذت بردن از بچه و بچهداری و بچهی جدید! جهاد، درسخوندن، غذا، خرید مواد غذایی، نماز، حاج قاسم، کتاب و دو فیلم سینمایی بنیامین و منطقه پرواز ممنوع و یه سری چرت و پرتهای فمینیستی.
بعد یهو ساعت ۱۰ و نیم گذشت.
کم کم خداحافظی کردیم.
رسیدیم خانه.
لباس عوض کردنها و تا زدن و گذاشتنشون در کمدها.
مسواک زدن.
لاک زدن برای فاطمهزهرا به درخواست خودش.
خواندن یک کتاب برای فاطمهزهرا.
و کم کم خوابیدن. اون شب دیر خوابیدیم و من از همه دیرتر :(
۳۰ آبان ۹۸
امروز صبح پای رفتن به کلاس طرح کلی رو نداشتم. خسته بودم. همسر هم نبود. بدنم کوفته بود ولی مگه میشد نرم؟ فاطمهزهرا هم بیدار شد. هی بهم سفارش میکرد که زود برگردم. هی بهش اطمینان میدادم. آخرش هم بوسیدمش ولی بعد از رفتنم گریه کرده بود. البته کم خوابی و دستشویی داشتن و گرسنگی هم بیتاثیر نبوده... مامان بود... بازم خدا رو شکر. دلم میخواد یه روزی بیاد که انقدر قوی باشم که دست بچههام رو بگیرم و هرجا لازم بود برم از خودم جداشون نکنم.
توی مباحثه هم به این نتیجه رسیدم که آمادگیش رو دارم که برم سوال ۴ رو ارائه بدم.
و چقدر هم ذوق داشتم. هیجان داشتم. عینکم رو پاک کردم. به فرموده خانم اشعری حلقه توی دست چپم انداختم. روسریم رو سفت کردم و زیر گلوم رو کااامل پوشوندم. مانتوم هم هم رنگ کتاب طرح کلی بود و کلی به بچهها پزش رو دادم... اما دریغ! همش تقصیر خانم نجفی بود که اسم من رو واسه سوال ۱ رد کرده بود و سوال ۱ تا ۳ رو هم حاج آقا کرمی که اون روز نوبت ارتئه اساتیدشون بود، از آقایون انتخاب کردند. البته بد هم نشد. شاید قسمتم باشه با یه استاد سختگیرتر برم ارائه بدم. از استادهای شل خوشم نمیاد!
بعد از کلاس هم انگیزه گرفتم که برم به حاجآقا رکوفیان گیر بدم که چرا هر بار فقط یک خانم رو برای ارائه دادن انتخاب میکنند؟ چرا نظرسنجی نمیکنند؟ چرا عدالت آموزشی نیست؟ چرا شورای علمی خانمها رو قوی نمیکنند؟ چرا ارائه خانمها اختیاری شده و این کار باعث افت نمرات خانمها به طور کلی میشه و چرا ال و چرا بل و ...
بعد سر ناهار هم با خانم نجفی و خانم اشعری بحث کردم. اونا میگفتند علت اینکه ارائه دادن رو برای خانمها اختیاری کردیم اینه که خانمها لزومی نداره ارائه بدن! معذب میشن و آقایون هم دچار گناه میشن.
منم سفت وایسادم پای حرفم که اگر مفسده داره که از ابتدا یکی بودن کلاس خانمها و آقایون غلط بوده. و اینکه اگر برای رشد علمی و فن تدریس خانمها لازم باشه چرا که نه؟ و اساسا شاید مشکل خانمها ضعف اعتماد به نفسه؟ از کجا معلوم مشکل ارائه دادن جلوی نامحرم جماعت باشه؟ و ...
البته از حق نگذریم پیشنهاد خانم اشعری برای اینکه یک جلسه تدریس و ارائه مخصوص خانمها به صورت مازاد بذارن خیلی موافق بودم. اما بهشون هم گفتم که یک نگرانی جدی من مساله نمرهم تو طول طرحه... نمیخوام نمرات اضافی رو از دست بدم :)
آخرش هم خانم اشعری گفت تو مثل خانم دباغ برای امامخمینی میشی!!!
نمیدونم بر چه اساس گفت ولی تعریف باحالی بود. شاید باحال ترین تعریفی که یه نفرم ازم تا به حال کرده. فعلا به کسی هم نگفتم چون حوصله مصادره به مطلوب کردن این جمله رو از ناحیه اطرافیانم ندارم.
عصر هم با اینکه خععععلی خسته بودم ولی با مامان و بچهها رفتیم تیاتر زکیه خانوم _یا به قول فاطمهزهرا، خاله زکیله_ رو دیدیم. چقدر هم شلوغ شده بود... و با اینکه از سطح تیاترهای معمولی خیلی پایینتر بود ولی انصافا یه کار جهادی و فرهنگیِ بسیار مخلصانه بود. اجرهم عندالله!
فقط یه ذره ترسناک بود اون ابلیسشون. مجبور شدم فاطمهزهرا رو ببرم پشتصحنه تا ببینه شیطونشون همش نقش بوده و واقعی نبوده. خواهر خاله زکیله هم نقش ابلیس رو بازی کرده بود :)
خانم معلم کلاس اولم و زینب ف و زینب م هم اومده بودند... کلا یه گردهمایی جامعه زنان مذهبی شهرری اتفاق افتاده بود. باحال بود!!!
راستی هرسری میخوام از محتوای دورهی پربارمون براتون بگم نمیتونم... اونایی که یه ذره کنجکاو شدن خودشون برن کتاب رو بخونند. مطمئن باشن چیزای مهمی رو دارن از دست میدن. منم موقعیتش پیش بیاد هم براتون بیشتر از کتاب میگم و هم اگر سوالی باشه، در اسرع وقت جواب میدم :) ارادت!