پایانِ شاد
دوشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۷، ۱۱:۳۱ ب.ظ
ظهر (فردای آخرین روزی که در پست قبل نوشتم ) که رفتم خونه زکیه، دلم میخواست فقط حرفای خوب بزنم ولی نشد. یه لحظه بغض کردم و زکیه دیگه ول کن قضیه نشد. منم تعریف کردم. از شرایط و آنچه هست و نیست. و زکیه خوب میفهمید من چی میگم. میفهمید اینکه من میگم من و مصطفی هیچوقت با هم قهر نکردیم یعنی چی. میفهمید شرایطم رو: باردار و با یک بچه کوچولو که مرتب باید ببرش دستشویی، همش تنها! خونه مامان و تحت فشار و از همه مهمتر "چشم انتظار". زکیه از همه چیز بهتر، چشم انتظاری رو میفهمید. اینکه وقتی که شوهری میگه ساعت ۵ برمیگرده، تا اون موقع همه چیز خوبه، عقربه بزرگه که میاد رو دوازده، چشم انتظاری شروع میشه و حالا اگر دو ساعت دیر کنه، دیگه نمیشه حال و روز اون زن رو درستش کرد. میفهمید چرا آشتی نکردم. میفهمید چرا برام مهمه که مشکل رو از بیخ و بن حل کنم. زکیه این احساسم رو تحسین میکرد. اینکه حاضر نیستم با یک لبخند و چند تا حرفِ عاشقانه، مشکلم رو فراموش کنم تا بعدا مثل یک غده سرطانی بیرون بزنه. اینکه دلم میخواست با هم منطقی حرف بزنیم و حلش کنیم... برای ابد. زکیه میفهمید وقتی میگم درسخوندن برای من همونقدر مهمه که درس خوندن برای شوهرم اهمیت داره، یعنی چی. میدونست وقتی میگم اگر درسم رو ادامه بدم به یه جایی میرسم بلوف نمیزنم. میدونست وقتی میگم: "ولی خانواده از همه چیز مهمتره و اگر خانواده نباشه، نه تلاشهای زن و درسخوندنش ثمر میده و نه تلاشها و درسخوندنهای مرد" دروغ نمیگم. میفهمید وقتی میگم من شوهرم رو به اینجایی رسوندم که حالا سری تو سرها بلند کرده و جلسه پشت جلسه... زنگ پشت زنگ، درخواست پشت درخواست، یعنی چی.
زکیه با حوصله نشست پای حرفای من.
پیچیدگی مساله ما، باعث شد زکیه همون تز مصطفی رو بده. یعنی اینکه موقتا بیام تهران. ولی وقتی بهش گفتم که این طرح چقدر بده و دلایلم رو گفتم قانع شد: اینکه خانوادهی دو سه نفره و در آینده چهارنفرهی ما، اینجوری از هم میپاشه. اگر هر هفته دو شب هم پیش ما نباشه، کم کم کنترل تربیت بچهها از دست خارج میشه، درحالی که تحمل این دوری و نبودن اصلا ضروری نیست. اینکه نمیتونم رو کمک کسی حساب کنم. اینکه کسی شرایط یک رزمنده تو سنگر جنگ علم و جهاد فرهنگی رو درک نمیکنه چون هیچکس متوجه این جنگ نیست. پس چطور میتونند شرایط خانواده اون رزمنده رو درک کنند. چطور میتونند از روی ترحم بهش کمک نکنند و احساس دین کنند؟
بعد گفتم که همه مشکلات ما از همین دوریِ خونهمون توی قم به محل کار مصطفی شروع شد. از همین که رفت و آمد ما توی قم سخته. نه من میتونم راحت درس بخونم و نه مصطفی.
اینا رو که گفتم یک آن از خونهی گِلی و حیاطدار و باصفامون دل کندم. احساس کردم دیگه بهش نیاز نداریم. مهلتِ لذت بردنِ ما از این خونه همینقدر بوده. حالا باید بفروشیمش تا بریم توی شهر و یه جایی نزدیک محل درس و بحث مصطفی اجاره بشینیم.
وقتی این فکر به سرم زد، دلم خیلی روشن شد. واقعا امیدوار شدم... میتونستیم با نصفِ پولی که از فروش خونه دستمون میاد یه جای خوب رهن کنیم. با بقیه پول هم یه کار دیگه میکنیم (البته هرچیزی غیر از گذاشتن توی بانک)
آره! گور پدرِ پول! مگه چقدر مهمه این پول؟ دلِ ما باید یه جا با همدیگه خوش باشه، حتی اگه ارزش پولمون به خاطر اجاره نشینی افت کنه. کی میدونه پنج سال بعد زندگی آدم چه شکلیه؟ کی میدونه خدا برای آدمها توی آینده چی مقدر کرده؟ فقط هرچیزی یه زمانی داره. باید زمانِ اون چیز فرابرسه. زمان خونهدار شدنِ ما توی شهر قم یا تهران باید فرابرسه. اگر کسی برای رسیدن به تقدیرِ آیندهش عجله کنه، تا زمانِ همون تقدیر باید بدو بدو کنه. باید خوندل بخوره تا به زمانِ راحتیِ اون تقدیر برسه. من به این مساله یقین دارم و زکیه هم اینو تایید کرد و گفت که اونم دقیقا به همین مبنا اعتقاد داره ولی مثل من نیست که از مبناش کوتاه نیاد و حاضر باشه روش پافشاری کنه.
چقدر خوب بود که زکیه بهم امید داد و گفت که تصمیمم و کارم درسته.
هرچند اینکه چرا تقریبا یک هفته کامل با شوهرم صحبت نکردم دلیل دیگهای داشت. ما اصلا پیش هم نبودیم که بتونیم رو در رو صحبت کنیم و فضای منطق و عواطفمون کاملا غیرشفاف بود. مثلا من نمیدونستم که مصطفی دقیقا به چه علت اون تزِ کذایی رو داده. آیا از سر احساساتِ زودگذر یا منطقِ پایدار؟ در این شرایط، پیشنهاد رولف دوبلی در کتاب هنر شفاف اندیشیدن اینه که منفعل باشیم و منتظر بمونیم که شرایط شفاف و واضح بشه. منفعل بودن کاری بوده و هست که من اصلا خوب بلدش نبودم و برای همین اینبار سعی کردم لاک دفاعیِ انفعال رو هم تجربه کنم.
وقتی که از زکیه خداحافظی کردم و برگشتم خونه مامان، مصطفی برگشته بود. باهام قهر هم نبود. شب با هم رفتیم بیرون. فاطمهزهرا رو بردیم شهربازی و من صبر کردم تا اون اول شروع کنه به حرف زدن و شرایط رو شفاف کنه. بعد نظر خودم رو گفتم و در یک بحث طولانی، از موضع خودم دفاع کردم و مصطفی هم خوشحالتر بود که یک راه حل درست پیدا کردیم. رسیدنِ به یک نقطه مشترک در یک مساله اساسی -اونم چندباره- باعث شد، احساس کنیم که عشق چیزی به غیر از همین چیزی که ما تجربه میکنیم نیست.
هرچند در روزهای بعد تصمیم ما دو تا دوباره عوض شد ولی راهی که هربار برای رسیدن به نقطه مشترک طی کردیم، همون راهِ قبلی بود. صحبت کردیم و صحبت. احساسمون رو با هم به اشتراک گذاشتیم و از منطقمون دفاع کردیم و همدیگه رو درک کردیم.
حالا با یک نگاه دوباره به همهی ناراحتیهام، یاد اون صحنه از فیلم ویلاییها میافتم که زنی که دیگه تصمیمگرفته بود بدون دیدنِ شوهری که ازش دلگیر و دلخور بود، بذاره و از کشور بره، با شنیدن یک خبرِ شهادت که میتونست خبر شهادت همسرش باشه، همه چیز رو فراموش کرد و تمام راه رو با چشم گریان دوید.
من شرحِ ماوقع رو توی این وبلاگ نوشتم چون تصمیم مهمی باید گرفته میشد. باید یادمون میموند که چی شد. و نیز شاید نوشتن درد آدم رو تسکین میده. شاید این قصه شبیه هیچ عاشقانهی دیگهای بین دو جوانِ بیست و اندی ساله نباشه، ولی واقعیه و من همیشه واقعیت رو به خیالات ترجیح میدم. همیشه!
زکیه با حوصله نشست پای حرفای من.
پیچیدگی مساله ما، باعث شد زکیه همون تز مصطفی رو بده. یعنی اینکه موقتا بیام تهران. ولی وقتی بهش گفتم که این طرح چقدر بده و دلایلم رو گفتم قانع شد: اینکه خانوادهی دو سه نفره و در آینده چهارنفرهی ما، اینجوری از هم میپاشه. اگر هر هفته دو شب هم پیش ما نباشه، کم کم کنترل تربیت بچهها از دست خارج میشه، درحالی که تحمل این دوری و نبودن اصلا ضروری نیست. اینکه نمیتونم رو کمک کسی حساب کنم. اینکه کسی شرایط یک رزمنده تو سنگر جنگ علم و جهاد فرهنگی رو درک نمیکنه چون هیچکس متوجه این جنگ نیست. پس چطور میتونند شرایط خانواده اون رزمنده رو درک کنند. چطور میتونند از روی ترحم بهش کمک نکنند و احساس دین کنند؟
بعد گفتم که همه مشکلات ما از همین دوریِ خونهمون توی قم به محل کار مصطفی شروع شد. از همین که رفت و آمد ما توی قم سخته. نه من میتونم راحت درس بخونم و نه مصطفی.
اینا رو که گفتم یک آن از خونهی گِلی و حیاطدار و باصفامون دل کندم. احساس کردم دیگه بهش نیاز نداریم. مهلتِ لذت بردنِ ما از این خونه همینقدر بوده. حالا باید بفروشیمش تا بریم توی شهر و یه جایی نزدیک محل درس و بحث مصطفی اجاره بشینیم.
وقتی این فکر به سرم زد، دلم خیلی روشن شد. واقعا امیدوار شدم... میتونستیم با نصفِ پولی که از فروش خونه دستمون میاد یه جای خوب رهن کنیم. با بقیه پول هم یه کار دیگه میکنیم (البته هرچیزی غیر از گذاشتن توی بانک)
آره! گور پدرِ پول! مگه چقدر مهمه این پول؟ دلِ ما باید یه جا با همدیگه خوش باشه، حتی اگه ارزش پولمون به خاطر اجاره نشینی افت کنه. کی میدونه پنج سال بعد زندگی آدم چه شکلیه؟ کی میدونه خدا برای آدمها توی آینده چی مقدر کرده؟ فقط هرچیزی یه زمانی داره. باید زمانِ اون چیز فرابرسه. زمان خونهدار شدنِ ما توی شهر قم یا تهران باید فرابرسه. اگر کسی برای رسیدن به تقدیرِ آیندهش عجله کنه، تا زمانِ همون تقدیر باید بدو بدو کنه. باید خوندل بخوره تا به زمانِ راحتیِ اون تقدیر برسه. من به این مساله یقین دارم و زکیه هم اینو تایید کرد و گفت که اونم دقیقا به همین مبنا اعتقاد داره ولی مثل من نیست که از مبناش کوتاه نیاد و حاضر باشه روش پافشاری کنه.
چقدر خوب بود که زکیه بهم امید داد و گفت که تصمیمم و کارم درسته.
هرچند اینکه چرا تقریبا یک هفته کامل با شوهرم صحبت نکردم دلیل دیگهای داشت. ما اصلا پیش هم نبودیم که بتونیم رو در رو صحبت کنیم و فضای منطق و عواطفمون کاملا غیرشفاف بود. مثلا من نمیدونستم که مصطفی دقیقا به چه علت اون تزِ کذایی رو داده. آیا از سر احساساتِ زودگذر یا منطقِ پایدار؟ در این شرایط، پیشنهاد رولف دوبلی در کتاب هنر شفاف اندیشیدن اینه که منفعل باشیم و منتظر بمونیم که شرایط شفاف و واضح بشه. منفعل بودن کاری بوده و هست که من اصلا خوب بلدش نبودم و برای همین اینبار سعی کردم لاک دفاعیِ انفعال رو هم تجربه کنم.
وقتی که از زکیه خداحافظی کردم و برگشتم خونه مامان، مصطفی برگشته بود. باهام قهر هم نبود. شب با هم رفتیم بیرون. فاطمهزهرا رو بردیم شهربازی و من صبر کردم تا اون اول شروع کنه به حرف زدن و شرایط رو شفاف کنه. بعد نظر خودم رو گفتم و در یک بحث طولانی، از موضع خودم دفاع کردم و مصطفی هم خوشحالتر بود که یک راه حل درست پیدا کردیم. رسیدنِ به یک نقطه مشترک در یک مساله اساسی -اونم چندباره- باعث شد، احساس کنیم که عشق چیزی به غیر از همین چیزی که ما تجربه میکنیم نیست.
هرچند در روزهای بعد تصمیم ما دو تا دوباره عوض شد ولی راهی که هربار برای رسیدن به نقطه مشترک طی کردیم، همون راهِ قبلی بود. صحبت کردیم و صحبت. احساسمون رو با هم به اشتراک گذاشتیم و از منطقمون دفاع کردیم و همدیگه رو درک کردیم.
حالا با یک نگاه دوباره به همهی ناراحتیهام، یاد اون صحنه از فیلم ویلاییها میافتم که زنی که دیگه تصمیمگرفته بود بدون دیدنِ شوهری که ازش دلگیر و دلخور بود، بذاره و از کشور بره، با شنیدن یک خبرِ شهادت که میتونست خبر شهادت همسرش باشه، همه چیز رو فراموش کرد و تمام راه رو با چشم گریان دوید.
من شرحِ ماوقع رو توی این وبلاگ نوشتم چون تصمیم مهمی باید گرفته میشد. باید یادمون میموند که چی شد. و نیز شاید نوشتن درد آدم رو تسکین میده. شاید این قصه شبیه هیچ عاشقانهی دیگهای بین دو جوانِ بیست و اندی ساله نباشه، ولی واقعیه و من همیشه واقعیت رو به خیالات ترجیح میدم. همیشه!
از دوستان عزیزم که تا الان فرصت نکردم به کامنتهاشون جواب بدم، بسیار عذر میخوام. احتمالا اگر شرایطم رو بدونید بهم حق میدید. باز هم ببخشید.
۹۷/۱۲/۰۶