صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

من گر ز سر بریده می‌ترسیدم...

جمعه, ۳۰ آبان ۱۳۹۹، ۰۴:۱۷ ب.ظ

چهارشنبه رفتم بیمارستان، بخش کرونا، به عنوان نیروی جهادی.
فقط بخشی که من رفتم، یعنی آی‌سی‌یو۳ و پست آی‌سی‌یو۳ حدود ۲۵ تا مریض داشت. بقیه بخش‌ها هم شدیدا شلوغ و پر بود.
تخت شماره یک، آقایی بود که تازه اومده‌بود. حالش نسبتا خوب بود. تخت شماره دو و نُه ماسک اکسیژن پرفشار داشتند که نباید ازشون جدا میشد. تخت شماره سه، یک خانم سرطانی بود که کرونا هم گرفته بود و چون بار دومی بود که به سرطان مبتلا شده بود، حسابی ضعیف شده بود و به خاطر شیمی درمانی مو نداشت. افتاده بود رو تختش و حسابی حالش بد بود. تخت چهار، یک سادات خانمی بود که حالش چندان خوب نبود ولی به نظرم با کمی مقاومت میتونست برگرده خونه. تخت پنج یک آقای ساکت و صبور. تخت شش یک دختر جوان که بعد از خیانت نامزدش، بدنش قاطی کرده بود و این وسط کرونا هم شده بود قوز بالا قوز. تخت هفت، یک آقایی بود که آروم بود و از کسی چیزی نمی‌خواست. تخت هشت، یک پیرزن که انتوبه شده بود و انگار که محتضر بود. تخت نه که گفتم، دهنش زخم شده بود از بس اکسیژن با فشار میومد. تخت ده، حالش خیلی بد بود‌. انتوبه شده بود و برای همین بدنش آب شده بود و غرق شده بود توی تخت. تخت یازده، هم اصلاحالش خوب نبود. دستگاه‌‌هایی که بهش وصل بودند مدام آژیر می‌زدند و چراغ چشمک‌زن قرمزشون روشن و خاموش میشد. امّا تخت دوازده، یک خانم حدود ۶۰ ساله بود که حالش نسبتا خوب بود خدا رو شکر و کارهاش رو خودش می‌کرد. تخت سیزده هم، یک پیرمرد که نیاز به کمک داشت اما ظاهرا وخیم نبود اوضاعش. تخت‌های بخش پست اکثرشون حالشون وخیم نبود. فقط یکی از پیرزن‌ها که ترک‌زبان بود و ما چیزی از حرفاش نمی‌فهمیدیم، مدام بی‌قراری می‌کرد و می‌خواست آنژیوکت رو از دستش در بیاره. به خاطر این کاراش دستش رو به تخت بسته بودند. به دوستانم می‌گفتم منم اگه جاش بودم تا الان هزار بار آنژیوم رو کنده بودم. یادش به خیر واسه زایمان دومیم، چقدر به پرستارها غر زدم به خاطر آنژیوکت. خیلی درد داره.
من اونجا چیکار کردم و چی یاد گرفتم؟ اگه کسی نفسش می‌رفت می‌رفتیم جاش رو تغییر می‌دادیم و بهش می‌گفتیم نفس عمیق بکشه و من گاهی ماساژشون می‌دادم که درد عضلانیشون کمتر شه. کیسه سوند رو خالی می‌کردیم یا لگن‌ها رو می‌بردیم خالی می‌کردیم. البته قسمت نشد پوشک عوض کنم ولی اصولش رو هماجان بهم یاد داد. هما تقریبا همه چیز بلد بود. به زور و اصرار باید چیزی ازش یاد می‌گرفتم. به زور ازش غذای بیمار رو می‌گرفتم‌ که بهشون بدم. تقریبا کار خودجوشم این بود که بین تخت‌ها راه برم ببینم کسی چیزی می‌خواد یا نه. یه نفر می‌خواست انحنای تختش رو تغییر بده. یه نفر وسایل شخصیش می‌خواست. یه نفر چسب مچ دستش چسبیده بود به پلاستیک غذاش و چون دستاش پر سوزن و ... بود، ازم کمک خواست. یعنی در همین حد کوچیک.

یادمه سر زایمان اولم چقدر پرستاری که با بی‌میلی بهم کمک کرده بود برای نشستن، حالِ دلم رو بد ‌کرده بود. آدم وقتی مریض میشه گاهی یه کار کوچیک براش سخت و سنگینه. پرستارها هم که معمولا از شدت کار، خسته اند. به نظرم ما نیروهای جهادی باااید این کارها رو کمکشون انجام بدیم.
اون موقع که تو بیمارستان بودم احساس می‌کردم این کارها خیلی شبیه مادری کردنه. پرستاری و دکتری خیلی شباهتی به مادری کردن ندارند. مادرها هیچ‌وقت مثل دکترها بیماری رو تشخیص نمیدن و بعدش نسخه بنویسن و از بقیه بخوان که برای بیمارشون دارو بخرند، دمنوش و سوپ و عصاره درست کنند. بازم شباهت مادرها به پرستارها بیشتره اما مادرها هیچ وقت قرص‌ها و داروهای بچه‌شون رو براش توی یک ظرف نمی‌ریزند و خشک و خالی دم دستش نمی‌ذارن. اونا خودشون میرن به بالینش و قرص‌ها رو همراه یه لیوان آب دستش مریضشون میدن. مادرها هرجا که زندگی کنند، اونجا رو خونه میبینند. براشون تمیزی محیط خیلی مهم هست. نه تنها تمیزی بلکه نظم بصری محیط هم مهم هست. براشون پاکیزگی لباس و بدن نه تنها خودشون، بلکه بیمارشون هم مهم هست. عشق، اون چیزیه که مادرها رو وادار می‌کنه غذا رو توی دهن مریضشون بذارن. اونا نمی‌ترسن از اینکه خودشون مریض بشن.
مادری مقدس هست یعنی همین.
احساس مادرانه‌ی من، یعنی وقتی که دلم می‌خواست به همشون بگم شما زود خوب می‌شید و میرید خونه. احساس مادرانه و دخترانه من، من رو به تخت ۸ کشوند تا براش یک بار اشهد بگم. اصلا تو حال خودم نبودم. تنها مریضی بود که براش اشک ریختم. اون پیرزن همون شب بعد از رفتن ما از دنیای مادّی پر کشید. اون شب، تخت شماره سه هم رفت. تخت شماره یازده هم رفت و من نبودم
من نبودم و دلم هم نمی‌خواست وقتی میرم بیمارستان، رفتن کسی رو ببینم... نه اینکه از میّت بترسم اما دلم نمی‌خواست نبودنشون رو ببینم.
دلم می‌خواد یه روز هم برم سردخونه یا غسال‌خونه. منتها دلم می‌خواد اونجا بشینم براشون قرآن بخونم. بدون خجالت، بدون گریه. باهاشون حرف بزنم. باهاشان دوست بشم...


این اتفاقات قرار بود کمی زودتر بیافته. قرار بود من زودتر برم بیمارستان یعنی فروردین ماه. اما نشد‌. حال روحی مامانم رو مساعد نمی‌دیدم که ازش بخوام بچه‌هام رو نگه‌داره. این سری هم قبل از رفتنم داستان‌های ناگواری بین من و مامان پیش اومد که گفتن نداره. اما خدا رو شکر این بار اونا بدون اینکه بدونند من کجا می‌خوام برم اومدند و بچه‌ها رو بردند بیرون. الان دیگه خوب میدونند که من و خصوصا مصطفی که سرش شلوغه نمی‌تونیم برای بچه‌ها سرگرمی زیادی ایجاد کنیم. مخصوصا که بابا الان یه روز در میون میره اداره و حسابی سرش خلوته و خودشون دوست دارند دور و برشون با نوه‌هاشون شلوغ بشه. بر همین اساس امیدوارم بازم این موقعیت پیش بیاد که بتونم بی‌دردسر و حاشیه برم و بیام. هرچند که این خوان رحمت فقط یک هفته دیگه گسترده است و بعد جمع میشه. امیدوارم روز حسرت، پشیمان و درمونده نباشم. روزی من فقط پشت جبهه و حمایت از همسرم بود و همین چند ساعت... حیف.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۸/۳۰
صالحه

نظرات  (۹)

۳۰ آبان ۹۹ ، ۱۷:۳۷ سارا سماواتی منفرد

سلام 

آدم غصه اش می گیرد واقعا که خیلی ناراحت کننده و غیر قابل تحمله خدا ان شاالله همه بنده هاش مخصوصا اینها که تو این حال و وضع هستند را از لطفش و رحمتش محروم نکند و شفاشون بده .

من که خون ببینم فشارم میافته و پس میافتم اصلا دلشو ندارم  واقعا دل می خواد 

 

۳۰ آبان ۹۹ ، ۱۹:۳۱ پلڪــــ شیشـہ اے

عزیزم😢👌👌

چه کار بزرگی ... اون موقعیت و تنهایی و بی کسی ...

الهی که همه شون به سلامتی برگردن خونه شون ...

۳۰ آبان ۹۹ ، ۱۹:۵۸ جامانده در آفتابگردان های خانه مادربزرگ

دلم خواست این مادری رو تجربه کنم...دلم برای غربت بیمارها آتیشه :((((

سلام

خدا قوت 

قبول باشه🌷🌷🌷🌷

سلام

شجاعت وجسارتتون خیلی زیاده. خانوم

احسنت که این نوع جهاد را هم چشیدیدوتجربه کردید

بنده هم خیلی دوست دارم این نوع جهاد ومخصوصا رفتن به غسالخونه را مخصوصا که بنظرم شاید نیروها کمتر اونجا میرن

اما...

اینجور کارها شرایطی میخاد که مهمترین واصلیترینش حتی قبل از شجاعت داشتن،چیزیه به نام بی گناه بودن

تنها ترین چیزیکه باعث میشه خداوندمتعال توفیق انجام اینگونه کارها را به انسان بده بی گناه بودنه

وقتی پاک باشی

وقتی آسوده باشی

وقتی عاقبتت رو بدونی بدنیست

وقتی میدونی خدا با آغوش باز پذیرای روحت در اون دنیاست

از اینکه خودتو تو دل مرگ هم بندازی هیچ ابایی نداری ونخواهی داشت

آفرین برشما مخلصان راه حق...

مثل شهدا که دل رو بی محابا زدن به دریا ورفتن در آغوش پرمهر اللّه...

خوش به حالتون که دلتون رقّت داره

احسنت

میشه

ما بدبخت وبیچاره هارو هم دعاکنید که متاسفانه از ترس عقوبت بدمون پا توی هیچ مسیری نمیذاریم وهیچ خیری ازمون متشعشع نمیشه...:'( :'( :'( 

 

راستی میشه بیشتر از جزییات رفتنتون توضیح بدید

ماها که نرفتیم بیمارستان بخش کروناییهاحداقل شما که رفتی به ما با جزییات میشه بگی چیکارها میکردی

از رفتنت از خونه تا برگشتنت به خونه

شاید با بازگو کردنش ترس خیلی ها بریزه وبراشون عادی تر وشدنی ترجلوه کنه این جهاد

شاید ماها خیلی داریم سخت میگیریم وقضیه راحت تر از این حرفا باشه

شایدم واقعا توفیق خداوندی اومده سمت مون وما با سختگیری هااز ترس کرونا گرفتن پشت پازدیم بهش  

مثلا خواهر من خیلی دلش میخاد برود بیمارستان اما راهشو واقدامات لازمشواز رفتن تا برگشتن به خونه نمیدونه...

ممنونم

دعام کنید

سلام....

منم خیلی دلم میخواد برم کمک کنم ولی میترسم از مبتلا شدن خانوادم.

و از حق الناس هایی که گردنمه!

 

میدونم خیلی بند زمینم...

 

راستی چرا یک هفته ی دیگه؟ یعنی از هفته ی بعد دیگه نیرو جهادی نمیگیرن؟

 

منم از اول کرونا تاحالا دارم با خودم دودوتا 4 تا میکنم که برم یا نرم. به همسرم میگم کاش اجازه نمیدادی برم مثل همسرهای خیلی از دوستام که منم بشینم خونه و فقط حسرت بخورم و اجر ببرم...!!!

چه فهم ناقصی دارم از جهاد . نه؟

 

چقدر احساس بیچارگی میکنم :(

 

لطفا برام دعا کنید... لطفا :(

داغم کردین

خودم و شرحه شرحه کردم

مادرم اجازه نداد که نداد.........

اه

خوش به سعادت تون

خوش

خوش

خوش

ای خدا

پاسخ:
سلام فرزانه خانم. 
اعصابم خرد میشه بلاگفا برام کد امنیتی رو لود نمی‌کنه که بتونم پیام بدم بهتون. نمی‌دونم چرا. انگار بلاک شده‌ی بلاگفام.
سه تا پست آخرتون رو با اشتیاق خوندم.
دلم می‌خواست شاگردتون می‌بودم.
گرچه شاید شاگرد بی‌بخاری میشدم.
اما یه سری چیزا رو دلم می‌خواست زودتر یاد میگرفتم.
این یه بار بیمارستان رفتن منم، رزق من بود دیگه. همه که مثل شما پر روزی نیستند :)
گرچه اگر میرفتید، خاطرات شما شنیدنی تر بود :)

نفرمایید نفرمایید..... بزرگوارید.... مهم خط مقدم بوده که شما رو خدا انتخاب کرد...

شما پیام بذارید بی آدرس، در ویرایش خودم آدرس و میتونم در مدیریت بذارم

و مطمئن باشید آدرس و میذارم چون هم جبهه اید و دوس دارم بیان اینجا رو بخونن. متاسفانه لینک هم نمیشید در بلاگفا:(

ولی جالیز دوستم از بیان همیشه کامنت میذاره

خودم در ویرایش مدیریت براش آدرس میذارم:)

 

برام دعا کنین 

نیاز دارم.....

 

یا علی ع

اگرم منظورتون کد امنیتی آخره، که مشکل از نت شماست احتمالا ضعیفه. بچه های بیان میتونن برام پیغام بذارن. آدرس نذارن بلاگفا نمی فهمه😁

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">