خاطرات جهادی، قسمت چهارم
اول فروردین
آخرین روز ارائه محتوای گروه فرهنگی در روستای چم زرشک بود. به آقای عسگری گفتم که نمیام. چون تعداد بچه ها زیاد نبود و منم تو هوای گرم حالم بد میشد و چون دیروز توی اون اتاق بهداری که روز قبل ارائه داده بودیم، کلی لباس دپو کرده بودیم، دیگه امیدی نبود که من و فاطمه بتونیم یه جای مسقف با بچه ها کار کنیم. گرچه توی شهر ثلاث هم که مدرسه میرفتیم، عملا توی حیاط بودیم ولی لااقل اونجا سایه هم بود اما چون صبح به چم زرشک میرفتیم، یه ذره سایه بود پشت بهداری که اونجا رو هم آقایون اشغال کرده بودند. البته فاطمه رفت، چون اون از همون اولش هم انگیزه اش از من بیشتر بود. اصلا من رو باید با خواهش و التماس از اسکان بیرون میآوردند.
بعد از ظهر که رفتیم مدرسه، با توجه به فاجعهای که دیروز به بار اومد، انتظار زیادی نداشتم اما بعد از کار کردن محتوای فرهنگی، بچه ها رو گروه گروه کردیم و همون بچه های بی نظم دیروز با یکی دوتا مداد رنگی توی دستاشون، دو تا دو تا، هرکدوم یک برگه نقاشی رو رنگ زدند و خیلی خوش گذشت. در واقع کار گروهی اونقدر لذت بخش بود که اگر به هر بچهای، یک برگه میرسید، انقدر خوش نمیگذشت.
مردم اونجا بعد از اون همه بدبختی، تمام حس همکاری و همدلی شون از بین رفته بود. وقتی مردم مجبور بودند برای بدست آوردن یک چادر یا کانکس یا یک کالای ضروری، تو سر و کول هم بزنند (به دلیل عدم مدیریت بحران) اینجا بود که وظیفهی گروه فرهنگی مشخص میشه. ما سعیمون رو کردیم که امید و شادی و همدلی و انسانیت رو بین بچهها تزریق کنیم. برای اون جمعیت زلزله زده، چهار تا نیروی فرهنگی که سه، چهار روز بیشتر فعالیت نکردند؛ کم بود ولی بازم بهتر از هیچی بود. امیدوارم زودتر دعواهای سیاسی تموم بشه و مسئولین با جان و دل و با تمام قدرت و امکانات به داد این مردم دل شکسته بشتابند.
آمین